... cute baby ...

By xlniushalx

178K 19.5K 23.8K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 14 ))

2.7K 346 130
By xlniushalx

با انگشت وسط و اشاره شقیقه هاشو مالید...

-از زنده بودن هری و زنگ زدنش که چیزی نگفتی

¤نه

-خوبه

نگاهشو به صفحه ی سفید ساعت روی مچش داد...

-گفته بود چند دقیقه دیگه زنگ میزنه،
فقط تو مطمئنی که این کار میکنه؟؟

شان نگاهی به دستگاه نه چندان بزرگ و تلفن روی میز کرد..

¤مطمئنم کار میکنه و باید بدونی با چه سختی تونستم بیارمش

-فک کنم باید این کارو میکردی حداقل برای آروم کردن عذاب وجدان خودت

¤وقتی اون زندس چرا باید عذاب وجدان داشته باشم؟؟

نایل با پررویی و نگاه طلبکار به شان خیره شد...

-از خودت بپرس چرا داشتی!!
نه بذار من بهت بگم
پیشنهادت دوست منو تقریبا کشت.
و پیشرفت کوچیکی که تو این چند وقته داشتین هم مدیون منین

انگشت اشارشو جلوی شان تکون داد...

¤این بحث احمقانس ادامش نمیدم

سکوت کرد و خودشو مشغول نخ های لبه ی رومیزیه دست دوز نشون داد...
خونه غرق سکوت بود و صدای نفس های آرام دو مرد و صدای ملایم موسیقی بود که اونو می شکست...

درست در لحظه ای که نایل پوف عصبی کشید و طبق عادت سرشو روی میز گذاشت، تلفن زنگ خورد و سپس این نایل بود که با شوق به شان که به دستگاه زل زده بود نگاه میکرد تا مکانی که هری رو نگه داشتن رو پیدا کنه...

شان سرشو بلند کرد و به چشم های نایل نگاه کرد...
کمی خودشو جلو کشید و بهش نزدیک تر شد...

¤هی هری شانم
فقط میخوام حدود چهل ثانیه باهامون صحبت کنی و اون وقت پیدات می کنیم...

صدای هری ضعیف به گوشش رسید...

*هیچ نگران نباش
میتونم حتی سه ساعت صحبت کنم اونا خیلی احمقن و منو با این گوشی تنها گذاشتن

نایل پوزخندی زد...

-واقعا احمقن

¤ یا واقعا باهوش

-چی؟؟

شان موهاشو بین مشتش گرفت و اون هارو به عقب هدایت کرد...

¤یه دقیقه شده و هنوز هیچ خبری نیست اوه اوه

صندلیشو جلو کشید و به شان نزدیک تر شد...

-چی شده؟؟

¤سیگنال ها از یه دهکده ی کوچیک تو شرق ویتنام میان

-یـ...یعنی چی؟؟

¤یعنی اون اینجا نیست

-آره ولی،
هری اونجا هوا روشنه؟؟

هری از پنجره ی کوچک اتاق به بیرون نگاه کرد و با دیدن نوری که دست نوازشش رو به سر برگ های درخت ها و گل های خوش رنگ می کشید جوری که انگار اون ها میبیننش سر تکون داد و بعد از چند ثانیه متوجه شد باید چیزی بگه...

*آره هوا کاملا روشنه

-پس ویتنام غلطه
نمیدونم شایدم اون نور مصنوعیه
لعنت بهش برگشتیم سر خونه ی اولمون

¤ نه یکم از خونه ی اول جلوتریم
حداقل فهمیدیم اصلا احمق نیستن

چشماشو چرخوند، خداحافظی سَرسَری کرد و بعد از اطمینان دادن به هری بابت پیدا کردنش گوشیِ تلفن رو به دست شان داد و به بالکن خونش پناه برد...

________________________________________

پس از گذروندن یک ساعت مکالمه با یکی از دوست های خیلی نزدیکش در رابطه با رد کردن کانتینر اسلحه و همکاری با اون ها حالا با چشمای سرخ خسته که برق عجیبی به خاطر تجدید دیدارش با کسی که براش مثل برادرش بود از پله ها پایین اومد و اول از همه چشمش به لیام افتاد که پشتشو لویی و زینا که در حال ور رفتن با عروسکش بودن کرده بود...

با اخم و تعجبی که خوردنی تر از قبلش کرده بود به تلویزیون که مستند کفتار هارو نشون می داد زل زده و با انگشت بستنی رو از کاسه ی آبیه کوچیکش که روش طرح های کارتونی داشت پاک می کرد...

لیام فقط در حال مکیدن انگشت هاش بود و نمیدونست چی به سر ددیش میاره اما زینا که نگاه خیره ی زین و حرکت زبونش روی لب هاشو دید لبخند کوچیکی زد و خودشو مشغول درست کردن پای عروسک لیام نشون داد...

همونجای قبلی که نشسته بود رو دوباره پر کرد و این بار پاهاشو روی میز شیشه ای و محکم جلوش و دست هاشو به موازات شونه هاش روی قسمت پشتی کاناپه گذاشت...

+ددی

خوشحال از برگشتن ددیش ذوق زده از جا پرید و روی پاهاش نشست...

دست هاشو دور گردن زین حلقه کرد ، سرشو تو گودی گردنش گذاشت و از پایین به زین که با بستن چشماش سعی در آروم کردن سوزش دردناک چشماش داشت نگاه کرد...

نگاه خیرشو به زین که توجهی بهش نداشت دوخت و لب هاش شروع به لرزیدن کرد...
همیشه از این متنفر بود که زین بهش توجه نکنه و حالا دقیقا این اتفاق داشت می افتاد...

دستاشو از دور گردن زین باز کرد و خیلی آروم به سمت بازوهاش کشید...

+ددی

با کلافگی دستشو از روی پلک هاش برداشت و چشم های سرخشو به پسر کوچولوی روی پاش که با ناراحتی نگاهش می کرد نشون داد...

سرتکون داد تا لیام حرفشو بزنه...

+لیام دلش خیلی برای ددی تنگ شد

دستشو روی موهای پسرک وابسته ی روی پاش کشید و لیام هم با شادی خودشو به زین چسبوند تا بدنش با دست های ددیش محاصره بشه و طبق عادت اونو به بدن خودش فشار بده...
کمی فکر کرد تا چطور قضیه رو به لیام که تو این یه ساعت دلش براش تنگ شده بود توضیح بده...

_بیبی من قویه مگه نه؟؟

لبخند در کسری از ثانیه صورت لیامو پوشوند و چشمای خط شدش دل زینو برد...

+بله ددی لیام خیلی قویههه

باسن لیامو از روی شلوارک قرمزش چلوند...

_به حرف ددی گوش میکنه؟؟

لیام با همون لبخند سرشو بالا و پایین کرد و با افتخار حرف گوش کن بودنشو تایید کرد...

_پس لیام اون قدر قوی هست که وقتی ددی نیس مواظب خونه باشه

چشماش مات لب های زین شده و با تعجب آمیخته با ناباوری به اون ها نگاه میکرد تا هرچه سریع تر زین بهش بگه کا باهاش شوخی کرده...

+مگـ...مگه ددی کجا میخواد بره؟؟
نمیشه لیامم بیاد؟؟

چنگی به لباس زین زد و خودشو تو بغل زین محکم تر فشرد...
زین دستشو بین موهای لیام کشید و اون رشته های شکلاتی رو به عقب هدایت کرد...
بوسه ی کوچیکی روی لاله ی گوش لیام گذاشت و آروم تو گوشش زمزمه کرد...

_نه کوچولو نمیشه بیای، ددی برای انجام یه کاری داره میره و زود میاد
زینا و لویی هم اینجان

بینیشو خاروند و با عجز تو چشمای زین نگاه کرد...

+نه ددی، لو لیامو دوس نداره

بدون جواب دادن گونشو بوسید و چشم غره ای به لویی که بهشون زل زده بود رفت..

_نه بیبی لویی خیلیم دوستت داره،
مگه نه؟؟؟

تقریبا با لحنی گفت که لویی فهمید هر جور جواب منفی عاقبت خوبی نداره پس نامحسوس اب دهنشو قورت داد و با حرص چشماشو تو حدقه چرخوند...

×البته، کاملا مشخصه که عاشقشم

زینا آروم به بازوش زد و خیلی آهسته مشغول گفتن چیزی شد..

زین با آرامش پیشونی لیامو بوسید و دستاشو دور پسرش که بغض کردنش مشخص بود محکم کرد، از جاش بلند شد و لیامو به سمت اتاقش برد...

×به نظرت کجا میخواد بره؟؟

زینا نگاه تیز و خشنی بهش کرد...

₪دارم باهات مثل آدم برخورد میکنم واسه خودت دور برندار
اکه چیزی بود که به تو مربوط بود بهت میگفت

لویی ابروهاشو بالا انداخت و نگاه پر سوالی بهش کرد که بی جواب موند و سپس با حالتی گنگ از جدیت ناگهانی زینا ایستاد و پس از برداشتن سیگار و فندکش از جیب کت جینش قدم زنان به سمت بالکن رفت...

______________________________________________

میدونست تنها گذاشتن لیام کار احمقانه ایه اما کار دیگه ای از دستش برنمیومد...
نمیتونست لیامو ببره تو دل خطر، اون هم وقتی خیلی وقت بود با افراد آشناش تو فرانسه کار نکرده بود و نمیدونست که اون ها هنوز مایل به همکاری باهاش و کمک به رد کردن محموله میکنن یا نه...

پوک عمیقی دیگه ای از سیگارش زد و به لیام که تدی برشو تو بغلش گرفته بود و قطره های اشکشو با دستای نرم اون پاک میکرد...

_لیام

فورا سرشو بلند کرد و به زین نگاه کرد،
به این امید که زین بهش بگه اونو هم با خودش میبره...
یا این که تمام این قضایا شوخی بوده و لیام هنوز میتونه صبحا تو بغلش بیدار بشه و خودشو لوس کنه...

+بله ددی

دود غلیظ و خوشبوی سیگارشو بیرون داد و برای لحظه ای از دید لیام محو شد...
اخم کرد و حالت سرزنش گری به چهرش داد...

_میدونی ددی خیلی ناراحت و عصبانی میشه اگه گریه کنی؟؟
اون وقت دیگه دوسِت نداره

مظلوم به زین نگاه کرد و نوک انگشت های اشاره و شستِ ش رو تقریبا به هم چسبوند..

+ولی دل لیام برای ددی اندازه ی مورچه میشهه

زین به مثال بامزه ی لیام خندید و سعی کرد خندش توی صداش مشخص نباشه...

_من هر روز بهت زنگ میزنم تا همو ببینیم حالا هم دیگه نبینم گریه کنی

سعی کرد هق هق ضعیفشو خفه کنه و بعد از دیدن زین که روی رانش ضربه زد خودشو سمت اون کشید و روی پای زین نشست...

زین سیگارشو تو زیر سیگاریِ شیشه ایش خاموش کرد و حالا دست هاش دو طرف کمر لیام بود...

_این چیه بیبی؟؟

به تدی بر لیام که تقریبا همیشه دستش بود اشاره کرد و دید که لیام بعد از دیدن اون عروسک چشماش به طرز عجیبی برق زد...

+این آقای فرانکیه
اون به لیام گفته که چون لیام خیلی پسر خوبیه دوسِش داره
اون ددیو هم خیلی دوس داره ^~^

خودشو روی پای زین جلو کشید و جوری که تدی برش نشنوه تو گوش زین زمزمه کرد..

+ددی اون از تاریکی میترسه ولی لیام همیشه مواظبشه

زین خندید از این که پسرش ترس خودشو به گردن عروسک کوچیکش میندازه و سعی کرد خیلی جدی باشه...

_لیام و آقای فرانکی قول میدن مراقب هم باشن تا ددی برگرده؟؟

لیام که انگار تازه یادش اومده بود ددیش قراره بره با ناراحتی به زین و سپس به تدی برش زل زد...
سپس به زین نگاه کرد و پلکاشو روی هم گذاشت...

+آره ددی

پیشونه لیامو بوسید و بعد از چسبوندن پسرکوچولوش به سینش به آرومی دراز کشید تا کمی از آرامش و عشق وجود پسرش به خودش منتقل کنه...

__________________________
1617 کلمه😎

هیچ حرفی ندارم😐
شما : نه توروخدا بیا حرفم بزن😒😒

نصفه شب بخیر😍😂😂

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 31 فروردین 99✏

Continue Reading

You'll Also Like

671K 33.3K 24
↳ ❝ [ ILLUSION ] ❞ ━ yandere hazbin hotel x fem! reader ━ yandere helluva boss x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, a powerful d...
561K 12.4K 39
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
522K 5.8K 4
One single morning, Miya Osamu was greeted with an unanimous bento box with one single sticky note plastered on the top of the bento box, wishing him...
1.3M 98.1K 74
With Robyn finally defeated and Damien saved, Emylin is finally taking a much-earned break. At the insistence of the Fae Queens, Emylin tries to pick...