... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 12 ))

3.8K 354 240
By xlniushalx

چهار زانو روی تخت نشسته بود و به شدت مشغول فکر کردن بود...
نمی دونست چه کاری درسته و چه کاری غلط...
نیمی از وجودش برای زنگ زدن و مطلع کردن نایل و نیروهای پلیس التماس می کرد و نیمی دیگش میدونست که اون ها همون هایی بودن که میخواستن قبل از لو رفتنش به عنوان پلیس و کشته شدنش به وسیله ی اعضای باند خودشون حذفش کنن...
تا قبل از این که گوشی رو داشته باشه حاضر بود هرکاری کنه تا یه وسیله برای زنگ زدن پیدا کنه ولی الان....

دل به دریا زد با زمزمه کردن "اول با نایل تماس می گیرم" گوشی رو برداشت...
بعد از نگاه کردن به ساعت که نه و نیم شب رو نشون می داد شماره ی نایل رو وارد کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت اما با شنیدن صدایی که می گفت گوشیش خاموشه نفس عصبانیشو بیرون داد و بعد از انداختن گوشی روی میز کنار تخت، دراز کشید و آرنجش رو روی چشم هاش گذاشت...

حس عمیق بیچاره بودن داشت و چاره ای پیش روش نمی دید...
در حال فکر کردن به مشکلات بود که کم کم وارد دنیای خواب شد...

___________________________________

بوسه ی کوچیکی روی موهای نرم لیام که به گردنش کشیده می شد گذاشت و پشتشو نوازش کرد...

پسرکوچولوش بعد از تمام گریه ها و لج بازیاش که به خاطر تموم شدن کارتون بود مثل یه فرشته خوابیده بود و دقیقا شبیه به یک پاپی خودشو توی بغل ددیش جمع کرده بود...

دستاش محکم دور گردن زین حلقه شده بودن و مک های هرچند دقیقه یک بارش باعث تکون خوردن پستونک و کشیده شدن اون به شانه ی زین می شد...

دست راستشو برای آرامش دادن به پسرکش به آهستگی پشتش می کشید و خیلی آهسته تر از اون شعر مورد علاقشو توی گوشش زمزمه می کرد و دست چپش زیر باسن لیام قرار گرفته بود تا اون موجود نرم و بامزه ناگهانی از بغلش سر نخوره...

با صدای زنگ تلفن از حرکت ایستاد و چند ثانیه ای طول نکشید که زینا با کاسه ی سوپ خوری از آشپزخونه خارج شد و به سمت تلفن پا تند کرد...

قدم های بی صداشو کنار پنجره ی بزرگ از سر گرفت در حالی که تمام حواسش به زینا بود...

زینا با لبخند به مکالمش پایان داد و به سمت زین و لیام اومد...

$بیا بشین کمرت درد میگیره.

زین روی صندلیه لیمویی تک نفره ی کنار پنجره نشست و بعد از نشستن زینا رو به روش نگاه ملایمی به لیام انداخت...

_به نظر سنگین میاد ولی اصلا اینطور نیست

زینا لبخندی به لیام که توی بغل زین مچاله شده بود زد...

$میدونم، اینم میدونم که تو از بچگی با وجود این که شبیه خلال دندون بودی زورت زیاد بود، خوابیده؟؟

زین لب هاشو مرطوب کرد و نفسی گرفت تا چیزی بگه اما حرفش با صدای دیگه ای تو گلو خشک شد...

×نه داره پانتومیم بازی میکنه...نقش جعبه ی موز

زینا خندید و زین چرخی به چشماش داد...

_کمدین نمونه قرن یادمه رفته بودی خونت،
اینجا....؟؟

×دقیقا، باید اونجا باشم ولی یه چیزی شده که اینجام،
و خواهش میکنم یه بار فقط یه بار همون دوستی باش که شیش هفت سال پیش بودی، همونی که نجاتم داد نه این ورژن ترسناکت که.... لعنتی، پنج ساله مجبورم تحملش کنم

زینا نگاه متعجبی بهش انداخت که خیلی هم دوام نداشت و صدای خنده ی بلند و متعجبش سکوت رو بهم زد...

$واوو یکی اینجا بدجور مسته

نگاهی به چهره ی بیخیال زین کرد و قاشقی از سوپش وارد دهانش کرد سپس به قیافه فاک دِ عاپ لویی خیره شد...

×آره خب بار تندرش خیلی کیوت بود فک کنم تا ابد یکی از حسرتام این باشه که باهاش نخوابیدم
انی وی این چیه میخوری؟؟

نگاه عجیبی به لویی انداخت...

$خیلی دوس دارم مثل خودت عوضی باشم و یه چیز نامربوط بگم ولی برخلاف تو شخصیت دارم
محض اطلاعت این سوپه با آب لیموی فراوون

لویی صورتشو جمع کرد...

×ازش متنفرم

زینا تخس ابرو بالا انداخت...

$خوش به حال من

زین کلافه از بچه بودن اون دو نفر لیامو سخت تر تو آغوشش فشرد و با صدایی آروم اما محکم بهشون تشر زد...

_بس کنین دیگه.
لویی برو و تو اتاق مهمان بخواب فردا خیلی باهات کار دارم،
زینا تو هم برو و استراحت کن

زینا قاشق آخر سوپشو وارد دهنش کرد و برای بردن کاسه به آشپزخونه از جاش بلند شد...

لویی نگاهی به لیام -که توی بغل زین در حال خر خر کردن و گشت و گذار با موجودات خیالی و رویاییش بود- کرد و پوزخندی زد...

_دمم داره؟؟
واقعا نمیدونم چرا و چطور تحملش میکنی؟؟
اصن چی شد که تصمیم گرفتی باهاش قرار داد ببندی اونم وقتی خیلیا بودن که منتظر بودن فقط لب تر کنی

زین چشم هاشو توی حدقه چرخوند...
از جا بلند شد و به سمت اتاق خواب ها راهی شد...

_اینو بفهم و اینقدر این بحث قدیمی رو پیش نکش لویی، من و تو هیچوقت اتفاق نمیفته

همین طور که از پله ها بالا میرفت تقریبا فریاد زد و لویی هم با عصبانیت به سمت اتاق مهمان قدم برداشت...

و اونجا زینا بود که بعد از فرستادن خدمتکار ها به ساختمون کوچیک پشتی با چشم های گرد شده به چیز هایی که شنیده بود فکر می کرد...

__________________________________

با بدبختی به چشم های تا آخر باز شده ی لیام -که با خوشحالی تقریبا روی دیکش نشسته بود و عروسکشو فشار میداد- نگاه کرد...

زیر لب به خودش لعنت میفرستاد که بعد از خارج شدن از دستشویی در رو پشت سرش محکم بست و باعث بیدار شدن لیام شد...
لیامی که انگار تو سرحال ترین حالتش بود و با دیدن چهره ی خواب آلود و کلافه ی زین ذوق می کرد و می خندید...

+ددیییی

دستشو جلوی دهانش گرفت و خمیازه کشید...

_چیه؟؟

ذوق زده تو جاش پرید و روی دیک زین تکون تکون خورد...

+با لیام بازی کن....توروخداااا

دستشو پشت لیام گذاشت و اونو روی سینه ی خودش خوابوند...

_الان وقت خوابه

+ولی آقا فیله میخواد بازی کنه

دستشو زیر ران های لیام گذاشت و اونو تو بغلش بالا کشید...

_بهش بگو الان وقت خوابه نباید شیطونی کنه تا ما بتونیم بخوابیم

دستشو نوازش وار بالا کشید و از روی باسن لیام رد کرد تا به کمرش برسه اما صدای ناله ی کوچیک لیام رو نفس گرمش که به تن برهنه ی زین خورد متوقفش کرد...

اون میخواست لیامو خسته کنه پس چه راهی بهتر از این...
دستشو از بین درز لباس سرهمی لیام داخل برد و به سختی از کمر باکسر سفیدش رد کرد و اونو تا زیر باسن تپلش پایین کشید...
خیلی آهسته بات پلاگ شیشه ای که توش اکلیل های رنگین کمونی بود رو از سوراخ پسرش خارج کرد...
عاشق این موضوع بود که پسرش همیشه رنگای روشن و سفید میپوشید و همیشه تمیز و درخشان و خوشبو بود...
البته این به خاطر خودش هم بود که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و قبل از خارج شدن از اتاق دوش میگرفت و لیامو هم با خودش به حمام می برد...

لیامو دمر روی تخت خوابوند و زبونشو از همون ناحیه ی باز کوچیک روی سوراخ ملتهب صورتی و تمیز لیام گذاشت...
کف دستشو محکم روی باسنش کوبید که حتی از روی اون پوشش پارچه ای هم صدای بلندی ایجاد کرد و مشخص بود که دردش کم نبوده اما این ضربه پسرک آشفته ی روی تختو بیشتر تحریک کرد...

+اههه ددییییی

لپ های باسن لیامو تو دستش مشت کرد و از هم فاصله داد...

+ددییی لطفاا

زین پوزخندی زد و بعد از کشیدن زبونش روی سوراخ ضریان دار لیام، لب هاشو از اون حلقه ی براق شده از بزاقش فاصله داد و گاز کوچیکی از قسمت داخلیِ لپ راست باسنش گرفت و سپس همون نقطه رو مکید...

صدای ناله ی بلند لیام و جیغ های خفیفش تاثیر به سزایی روی زین داشت و کم کم در حال سفت شدن بود...

تاثیر لیام روی زین تنها تاثیرات فیزیکی نیود...
لحظاتی پیش زین در حال خوابیدن بود و حالا به قدری انرژی در خودش میدید که می تونست چندین راند بدون خستگی اون پسرشیطون رو به فاک بده....

لیامو برگردوند و بعد از از نظر گذروندن چشم های اشکی و گونه های صورتیش تو یک حرکت زیپ جلوی لباسشو کشید و حالا با در آوردن دست هاش از آستین های لباس بالاتنه ی برهنش جلوی چشم زین بود...

روی بدنش خم شد و بوسه ی آرومی روی گونش گذاشت و با گذشتن از لب های سرخِ درشتش و فکش به گردن نرم و سفید و صد البته خوشبوش رسید و در همون حالت با یه دست شلوار لباسو از پاهاش خارج کرد...

مهر های مالکیتشو روی گردنش به جا گذاشت و بعد از نگاه راضی به اون پوست پنبه ای که حالا جای جایش رو لکه های بنفش گرفته بود به سراغ نیپل هاش رفت و با پیچوندن نیپل چپش بین انگشت هاش و شنیدن ناله ی درمونده ی لیام که صداش میکرد، گاز محکمی از نیپل راستش گرفت و از جیغ و هق هق های ضعیف لیام که نیاز رو فریاد میزد لذت برد...

چشم هاشو به سمت بالا چرخوند و در حین مکیدن نیپلش و تحریک کردنش با زبون به صورت درهم رفته و تقریبا گریونش نگاه کرد...

پوزخندی زد و پایین تر رفت...

+اههه

زبونشو از وسط سینه ی لیام تا روی شکمش کشید و دور ناف لیام چرخوندش...

+ددییی لطفااااا

نیشخندی زد و با سرگرمی به لیام نگاه کرد...

_لطفا چی بیبی؟؟

پرسید و دیک لیامو از روی باکسر مالید...

+اههه لطفا لیامو اهههه فاااکککک

باکسرشو تا زانوش پایین کشید و بعد از کامل خارج کردنش از پاهاش دوباره به شکم خوابوندش...

_نچ نچ نچ چه پسر بی ادبی

از حس دست های زین که لپ های برجسته و سفید باسنشو محکم مشت کرده بودن ناله ای کرد و حس لذت خالصش با ضربه ی محکمی که به لپ راست باسنش خورد تکمیل شد...

هق هق های از سر لذتش توی اتاق پیچیده بود و اون قدر بلند بود که مطمئنا حتی با وجود عایق بودن دیوار ها به گوش بقیه ی اعضای خونه میرسید...

زین همون طور که اون پنبه های لطیف رو توی دستش مشت کرده بود زبونشو به طرز آزار دهنده و برای لیام خوشایندی روی سوراخش کشید و خوشحال بود که خیلی نیاز به باز کردن نداره...
زبونشو به آرومی هل داد و بعد از تنگ شدن سوراخ لیام دور زبونش دستشو بالا برد و محکم روی رانش کوبید و لب هاشو از سوراخ لیام جدا کرد...

_خودتو سفت نگیر لیام

لب هاشو به لپ چپ باسنش چسبوند و گازی ازش گرفت و روش بوسه ی کوتاهی گذاشت...

از روی تخت بلند شد و همون طور که تنها لباس های بدنش که گرمکن مشکی و باکسر سفیدش بود رو از بدنش خارج می کرد نگاهشو به لیام که داگ استایل روی تخت خوابیده و کمر گود رفتش و باسنش که تو هوا بود دوخت..
چشم هاش به پنجه های لیام که قفل ملحفه های تخت بودن خورد و با دیدن نوک بینیش که از شدت هق هق هاش و گریه هاش سرخ بود تکون خوردن دیکشو حس کرد...

زانو هاشو روی تخت گذاشت و با خم شدن روی بدن لیام دیکش بین لپ های باسنش قرار گرفت که همزمان با لاو بایت و بوسه های دردناک روی گردن دلیل مناسبی برای آه و ناله های لیام بود...

_دیک ددیو خیس کن بیبی بوی

تو گوش لیام زمزمه کرد و حبس شدن نفس لیام رو حس کرد..

لیام برگشت و با چشم هاش خیسش که مژه های به هم چسبیدش کیوت تر از قبلش کرده بود به چشم های زین زل زد و با دستش پریکام فراوونی که روی دیک زین وجود داشت رو بالا تا پایینش پخش کرد...

زبونشو بیرون آورد و بدون این که خط نگاهش به زینو ببره چندین بار دیکشو رو زبونش کوبید و سپس در یک حرکت اونو تا آخر تو دهانش فرو برد که آه بلند زین و عق خودشو به همراه داشت اما بدون خارج کردن اون از دهانش کنترل خودشو به دست آورد و با قرار گرفتن دست زین پشت سرش و چنگ زدنش به موهاش کنترلشو به دست ددیش سپرد...

زین یه دستشو روی باسن لیام که رو به روش قرار داشت گذاشت و انگشتشو وارد سوراخش کرد و همزمان محکم ته حلق اون پسر تلمبه هاشو وارد می کرد...
وقتی حس کرد نزدیکه از دهان اون پسر خارج شد و با کش اومدن بزاق لیام نفس منقطعی کشید...
به سرعت لیام برگردوند و بعد از خوابوندن دوباره ی لیام وارد شد تا صدای جیغ لیام که "ددی" رو فریاد میزد با صدای ناله ی مردونه ی خودش بالا بره...
اسلپ های محکمشو روی لپ های باسن لیام می کوبید و از خواهش های لیام که بیشتر رو التماس می کرد و فریاد میزد در کنار سوراخ مرطوب داغ و _به لطف ورزش ها و ماساژ های مخصوصش_ تنگش لذت میبرد...

به پشت خوابوندش و به چشم های براق و اشکی و لب های لرزونش خیره شد...
میدونست پسرش چی میخواد پس ساق پاهاشو روی شونه های خودش گذاشت و بعد از گازی که از ران هاش گرفت دوباره واردش شد و گذاشت فریاد اون پسر همه جا بپیچه...

تو این پوزیشن راحت تر به پروستاتش دسترسی داشت پس ضربه هاشو به جهتی که میدونست پسرشو آشفته میکنه هدایت کرد و جیغِ از تهِ دلِ لیام سند محکمی برای اثبات لذت وارد شده به بدنش بود...

+اهههه ددییی ددییی میشـ... میشههههه

خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد..

_میخوای بیای بیبی؟؟

لیام ناله ای کرد و سرشو به بالاو پایین تکون داد...

زین نزدیک بود پس مشکلی ندید که این دفعه اذیتش نکنه...
دستشو روی دیک خیس از پریکام لیام گذاشت و خیلی آروم ماساژش داد...

_بیا بیبی..دست ددیو کثیف کن بیبی خوشگلم..

حرکتشو توی سوراخ لیام تند کرد و صدای ناله های جفتشون بالا رفت،
و البته که ناله های همراه با جیغ لیام خیلی بیشتر و بلند تر بود...

کامشو تا قطره ی آخر توی سوراخ لیام خالی کرد و بعد از چند ثانیه لیام هم جوری اومد که کمی از کامش روی پیشونیش ریخت...

زین کمی خم شد و بعد از گرفتن بات پلاگ لیام از روی میز پاتخت خیلی آهسته از لیام خارج شد و با گذاشتت پلاگ توی سوراخ پسرش از خارج شدن کامش از لیام جلو گیری کرد...

روی بدن لیام خم شد و کامشو از روی پیشونیش لیسید...

_پسرم دوسش داشت؟؟

لیام لبخند کیوت و ذوق زده ای زد و با خجالت سرشو بالا و پایین برد..
خودشو تو آغوش زین جا کرد و چند ثانیه بعد از گذاشتن سرش روی قلب ددیش به خواب فرو رفت...
زین لبخندی بهش زد و جسم لیامو سفت به سینش فشرد و هردو بدون پوشیدن لباس و فقط با پوشش یه پتو به خواب رفتن...

_______________
2411 کلمه😎

پشم پشم پشم😐
ببینین با منه پاک چیکار کردین😐😂

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 13 فروردین 99✏

Continue Reading

You'll Also Like

1.2K 181 12
"What do you think you are doing??" A loud Baritone voice reached into the ears of a girl who was busy searching something in a lavish study which se...
39.4K 1.1K 56
in which marinette and chat noir spend all their free time together and realize they are in love. love, however, kinda sucks at times. they realize t...
951K 21.7K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
596K 9.2K 87
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...