... cute baby ...

Od xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Více

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 8 ))

3.9K 377 314
Od xlniushalx

اگه غلط املایی داره به خاطر خوابالو بودنمه
فردا میام درستش میکنم
______________^~^_______________

حتی از مقدار فیلتر ها و خاکسترایی که اطرافش رو پوشونده بود نمیشد فهمید که این چندمین سیگاریه که روشن کرده...

حرف هایی که از زینا شنیده بود تمام ذهنشو درگیر کرده بود و حس خلا شدیدی رو تو وجودش پرورش میداد...

حالا که خواهرش،

خواهر عزیزش بعد از چند سال به خونه برگشته حامل این خبر براش بوده و این باعث دیوونگیش میشد...

پوفی کشید و سرشو به پشت صندلی حصیریِ تویِ بالکن تکیه داد...

مغزش پر افکار گوناگون و ضد و نقیض بود و این باعث سردرد شدیدی شده بود که کل وجودشو درگیر کرده بود...

کام سنگینی از سیگار خوشبوش گرفت و سرشو به سمت راست چرخوند...

نور سفید و بنفش رنگ از پنجره سراسری اتاق لیام به بیرون تابیده میشد و این نشون میداد که اون پسر کوچولو هنوز بیداره...

صدای قدم هاش که مقصدش اتاق لیام بود تو گوشش میپیچید...

تکون کوچیکی به شیشه شیرموز تو دستش داد و مکثی پشت در اتاق کرد..

دستشو روی دستگیره گذاشت و خیلی آروم درو باز کرد تا پسر کوچولو رو که به احتمال زیاد گریون بود ببینه...

نگاهی به سرتا سر اتاق کرد و با ندیدن لیام هیچ گوشه از اون اخمی روی صورتش نشست ولی جنبش کوچیک زیر پتوی روی تخت تونست پوزخند خیلی خیلی کوچیکی روی لب هاش بنشونه،

گرچه با وجود افکار پریشونش تمرکز رو چیز های دیگه سخت ترین کار ممکنه بود...

_لیام کجاست؟؟

تکونای تند پتو نشون دهنده نفس نفس زدنای لیام از هیجان بود و باعث پوزخند زین میشد...

روی تخت نشست و شیشه شیر آبی رنگو روی پاتخت گذاشت...

_کامان لیام بیا بیرون ددی میخواد ببینتت...
ب

یا تا عصبانی نشدم

+لیام با ددی قهره

پوزخندی زد و گوشه پتو رو گرفت،
پتو رو به آرومی از روی بدن لیام کنار زد و تازه تونست چشمای گرد شده و اشکی و لپای پر و باد کرده لیامو ببینه...

و همچین دور دهنش که کثیف و شکلاتی بود...

نگاهی به گوشه تخت که پر از پوست های خالی شکلات بود کرد و دوباره چشماشو به سمت لیام برگردوند..

سرش پایین افتاده بود و با بغض و چشمای اشک آلود، با زبون مشغول جمع کردن شکلاتای مالیده شده اطراف لبش بود...

نگاه تهدید آمیزِ پر اخمی بهش کرد با دیدن تکون خوردن سیبک گلوی لیام متوجه ترسیدن اون پسر شد...

_شکلات خوردی؟؟

لبای شکلاتی شدشو تر کرد و با پلک زدن و تکون دادن سرش سعی کرد مخالفت کنه...

زین نیم نگاهی به مشت های گره شده و تلاشش برای تکون نخوردن پتو از محدوده خاصی از تخت کرد و کف دستشو جلوی لیام گرفت...

_اون چیزی که تو دستاته بده به من پتو رو هم ولش کن

لبای براق لیام به بیرون برگشتن و بعد از خالی کردن مشتاش که تو یکی شکلات ها و تو یکی دیگه پوست های شکلات بود پتو رو رها کرد..

زین به بقیه مدارک جرمی که اون زیر مخفیش کرده بود نگاه کرد...

+یکی شکلات نخورده ولی کلی پوست شکلات تو اتاقش جمع شده

با استرس آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد صداش بدون لرزش باشه...

+اونـ...اونا برای من نیسـ...نیستن،
برای << پو >> هستن

و عروسک پو رو به سمت زین هل داد تا بتونه نگاه زین رو از صورت خودش برداره اما زین بدون هیچ واکنشی به لبای نیمه بازش که برق میزدن نگاه کرد و پوزخند عمیقی زد،
پوزخندی عصبی و پر از حرص...

_خیلی خیلی متعجب میشم وقتی با خودت فکر میکنی که میتونی بهم دروغ بگی،
میدونی که ددی بیبی های دروغگو رو دوست نداره،
مخصوصا الان که خیلی عصبانی و آشفتم

نگاه لیام بی هدف تو صورت زین چرخید و به طور ناگهانی خیلی آروم از روی تخت بلند شد و پتویی رو که دروش پیچیده شده بود روی زمین انداخت...

نگاه متعجب زین مشغول کنکاو کردن حالت چهره لیام و ورانداز کردنش تو اون جوراب راه راه سفید مشکی و تیشرت گشاد سفیدش بود...

روی پای زین نشست و دستاشو روی صورت زین گذاشت...
خودشو روی پای زین میکشید و پنجه هاش بین موهای زین حرکت میکرد...

زین دستاشو روی ران های نرم و پنبه ای لیام گذاشت و اونارو تو دستش فشرد تا متوقفش کنه...

_الان اصلا وقت مناسبی نیست لیام
ددی خیلی عصبانیه

با چشمای معصوم و سرخ و متورم از گریه ش تو چشمای زین نگاه کرد و سرشو کج کرد...

+ددی لیام میتونه آرومت کنه

زین نگاهی به رد انگشتاش روی گونه های برجسته لیام کرد...

_نه تو بخواب بیبی بوی

بوسه ای روی گونه های سرخش زد و دستاشو دور کمر لیام حلقه کرد...
از جا بلند شد و روی تخت لیام خم شد تا بتونه اونو سر جاش بذاره...

+نه ددی

دستاشو محکم دور گردن زین حلقه کرد و سرشو روی شونش گذاشت...
زین لب هاشو به گوش لیام نزدیک تر کرد و زمزمش درحالی که لباش به لاله گوش لیام کشیده میشد بهترین چیز دنیا برای اون پسر کوچولو بود...

_این دردناکه لیام،
برای تو

به چشمای زین که تیره و گرفته تر از همیشه به نظر میرسید خیره شد...
یه دستشو روی صورتش گذاشت و لب هاشو به لب های ددیش نزدیک کرد...

+من دوسش دارم ددی

زین نفس عمیقی کشید...
دست هاش فشار بیشتری به باسن لیام دادن و اون هارو از روی باکسر سفید و نازکش فشردن...

لیام چنگ محکمی به شونه زین زد و آه نازک و کشیده ای از بین لباش خارج شد...

+اههههه ددییییی

ضربه نسبتا آهسته ای به ران لیام زد و از بین دندوناش غرید...

_هیشششش تا یه ساعت آینده دهنتو باز نمیکنی جز برای ناله کردن

لیام سرشو کج کرد و دوباره روی شونه زین گذاشت...

+چشم ددی

زین دستاشو به زیر تی شرتش هدایت کرد و روی کمر باریکش گذاشت...
متوجه شد که لیام لب هاشو میگزه، پس سرشو جلو برد و با کشیدن زبونش روی لب های لیام اونارو از زیر دندونش خارج کرد...

_بهت نگفته بودم اونا مال ددین بیبی بوی؟؟

با ترس نفسی لرزون کشید...

+ببخشید ددی

سرشو تو گردن لیام برد و گاز محکمی از نقطه ای کوچک گرفت...

_باید تنبیه بشی تا یاد بگیری به چیزاییه که واسه ددیه کاری نداشته باشی

آه طولانی لیام تو اتاق پیچید و پوزخندی روی لب های زین گذاشت...

همونطور که دست هاشو زیر باسن لیام گذاشته بود و دست و پاهای لیام به دور بدنش پیچیده بود به سمت در مشکی رنگ انتهای راهرو رفت...
_________________________________________

وسایل رو رو به روی خودش قرار داد و با ناراحتی بهش زل زده بود...
وضعیت چندین هفتش زل زدن به وسایل اون بود...
به آرزو های سوختش برای اون...
به فرصت های از دست رفتش برای اون...
_________________________________________

کمی از تخت فاصله گرفت و به لیام نگاه کرد...
دست هاش با دستبند مخصوص به دو طرف تاج تخت بسته شده بود و پاهاش به پایین تخت متصل بود...
بدنش که به حالت X روی تخت بود از شوق و ترس میلرزید..

به لیام که بی دفاع رو به روش بود و با چشمای برق افتاده نگاهش میکرد زل زد و فقط چند ثانیه نگاه بیشتر به بدن خوشتراش و سفیدش که فقط با تیشرتش پوشیده شده بود و حالا جوراب و باکسرش از پاش خارج شده بود کافی بود تا ناله مردونه ای از بین لباش خارج بشه و قبل از حرکت به سمت کمد کمی دیکشو جابه جا کنه تا درد کم تری حس کنه...

_خب برای پسرکوچولومون چی میخوایم؟؟

کشویی رو باز کرد و بعد از چند ثانیه با یک چشم بند به سمت لیام اومد...
چشم بند رو که همرنگ دستبند ها بود رو روی چشم های لیام گذاشت و بعد از اطمینان از مسدود شدن نگاه لیام دستاشو روی گونه های لیام گذاشت...

_میدونی که نباید جز ناله کردن از دهنت استفاده دیگه ای بکنی؟؟

سر لیام چندین بار به سمت بالا و پایین حرکت کرد...

+بـ...بله ددی

نیشخند عمیقی روی لب های زین نشست...

_ولی صحبت کردی،
و بیست تا ضربه واسه خودت کنار گذاشتی
حالام دیگه صداتو نشنوم وگرنه میشه دو برابر

لیام سرشو تکون داد و کشیده شدن انگشت زین از مچ پاش تا کنار دیکش باعث لرزیدن بدنش و دون دون شدن پوستش شد...

زین دوباره از جا بلند شد و لیام سعی میکرد با تکون دادن سرش شنیدن صداهای اطراف متوجه هدف زین بشه...
زین پوزخندی زد و از کمد گوشه اتاق هدفون بزرگ و مشکی رنگو برداشت و موزیک ملایمی رو با صدای تقریبا بلندی پلی کرد، فقط برای بیشتر کردن حس کنجکاوی لیام...

اونو روی گوش لیام قرار داد و از چرخیدن سر لیام به اطراف و باز موندن دهنش لذت برد و پوزخندی زد...

خم شد و بینی نرم و خوش فرم لیامو بین دندوناش گرفت و با گاز محکمی که گرفت صدای جیغ لیامو بلند کرد...
اسلپ محکمی به ران لیام زد و از موندن رد دست هاش روی اون پوست خوشرنگ لذت برد...
تیشرت لیامو بالا برد و اونو روی دهانش گذاشت تا جلوی صداش گرفته بشه..

بینیشو به گردن لیام کشید و از استشمام بوی شامپو بدن وانیلیش که به غلیظ ترین حالت ممکن بدنشو در بر ک
گرفته بود لذت برد...

کمی پایین رفت و بین قفسه سینشو بوسید...
لب هاشو روی نیپل راست لیام گذاشت و به شدت مکید و سعی کرد با زبونش اونو تحریک کنه...
از نیپل راستش جدا شد و با گرفتن اون بین انگشتش سرشو به نیپل چپش نزدیک کرد و اونو مکید و بعد از شنیدن صدای نالش حتی از پشت لباس کمی مکث کرد و گاز خشنی از اون گرفت...

شدت بالا و پایین رفتن سینه لیام و نفس های تندش بی تحملیشو نشون میداد...

پایین تر رفت چند تا لاو بایت روی شکمش گذاشت و زبونشو اطراف نافش چرخوند...
نگاهی به دست هاش که به زنجیر دستبند چنگ میزد کرد و سری تکون داد...
گیره های مخصوصو به نیپلاش وصل کرد و با دیدن نیپلای کبود و به خون نشستش بین گیره و فشرده شدنشون لب هاشو تر کرد و روی اونها کشید...

شلاق تقریبا نازک و چرمی رو برداشت و بالای سر لیام ایستاد...
نگاهی به صورت خیس از اشکش کرد و با دیدن نوک بینی و گونه های سرخش حس کرد دیکش توی شلوارش در حال ترکیدنه..

برای زیبا تر کردن صحنه رو به روش شلاقو بالا برد و با بیشترین قدرت اونو روی شکم لیام کوبید و از شنیدن جیغش نیشخندی زد...
دوباره اونو بالا برد و به همون جای قبلی کوبید...
رد سرخ شلاق روی بدنش صحنه ای بود که غیر قابل چشم برداشتن بود و هیچ جوره نمیشد حتی لحظه ای بهش بی توجه باشی...

پونزدهمین ضربه رو کوبید و از لرزش بدن قرمز و کبود لیام لذت برد...

اینکه لیام نمیتونست از حس بینایی و شنواییش استفاده کنه فضای به شدت گیج کننده ای براش به وجود آورده بود...
نمیدونست کی شلاق از زمین فاصله میکیره،
کی بالا میرسه و کی به سمت بدنش حرکت میکنه؛
فقط ضربه محکمشو با تمام وحود حس میکرد...

شلاق رو روی تخت انداخت و تیشرت مشکیشو که از عرق خیس شده بود از سرش خارج کرد و روی زمین انداخت...

روی بدن لیام خم شد و زبونشو روی رد شلاق ها که تغییر رنگ داده بودن و بعضیاشون خونی بودن کشید...
مزه گس آهنِ توی دهنش تاثیر مستقیمی روی شهوت توی خونش داشت...

ایستاد و دوباره به سمت کمد رفت تا چیز های دیگه ای رو از اون خارج کنه...

دیلدو ویبره داره آبی رنگو از جاش برداشت و بعد از گرفتن لوب و کاندوم نیم نگاهی به لیام کرد که بی دفاع خوابیده بود و دیک هارد شدش بدون هیچ پوششی با هر نفسش میلرزید...

دوباره سرشو به سمت زین کمد برگردوند و رینگ رو برداشت و بدون مکث به سمت تخت مشکی وسط اتاق رفت...

زانو هاشو دو طرف بدن لیام گذاشت و تیشرتشو از جلوی دهنش برداشت...
انگشتاشو به لب های لیام کوبید و از اینکه لیام به خاطر ندیدن و نشنیدن چیزی به شدت گیج و سردرگم بود لذت برد...

لب های نرم و زبون داغ و نرمش روی انگشتاش مثل بهشت بود اما زین بهشت دیگه ای میشناخت پس بعد از چند دقیقه چهار انگشتشو از بین لب هاش خارج کرد و از روی تخت بلند شد...

به سمت پایین تخت رفت و بین پاهای باز لیام نشست...
سوراخ صورتی و تمیز لیام و چین های کیوتش به تنهایی میتونست جون رو از تن زین خارج کنه...
لبخندی زد و لب هاشو روی سوراخ لیام کشید..
لیام که انتظارشو نداشت هینی کشید و ناله ای طولانی از بین لب های پف کردش بیرون اومد...

کشیده شدن ته ریشش به سوراخ لیام برای اون پسر گیر افتاده بهترین حس دنیا بود...
تلاش میکرد دست هاشو آزاد کنه و سر زینو به سوراخ حساس شدش نزدیک تر کنه اما دست هاش که بسته شده بود نمیگذاشت اون پسر به این هدفش برسه...

ناله هاشو آزاد کرد و با حس کردن زبون زین که روی سوراخش کشیده میشد ناله هاش کم کم به جیغ تبدیل شدن...
اما زین خیلی زود سرشو بلند کرد و از اون پسر فاصله گرفت...
دست هاشو که تقریبا خشک شده بودن توی دهان خودش برد و با مرطوب شدن دوبارش دوتا از اون ها رو روی سوراخ لیام گذاشت و با نیشخند هر دو رو تا ته و به سرعت وارد کرد...

مطمئن بود جیغ لیام به گوش همه اعضای خونه رسیده ولی این مسئله ای نبود که برای زین مهم باشه، حتی کم ترین اهمیتی براش نداشت...

مدتی انگشتاشو حرکت دادو به خشن ترین حالت ممکن توی سوراخ ظریف لیام ضربه زد و وقتی حس کرد اون پسر کمی عادت کرده انگشت هاشو از هم فاصله داد و از صدای ناله های دردمند و نازکی که از گلوی لیام خارج میشد لذت برد..

رها و منبسط شدن عضلات لیام رو حس کرد پس انگشت هاشو خارج کرد و باعث شد لیام از خالی شدن ناله ای بکنه اما طولی نکشید که دیلدویی با قطر دو برابر دو انگشت زین بدون اخطار و به سرعت وارد سوراخش شد و باعث شد اون پسر جیغی از ته دلش بکشه...

ضربه محکمی به ران های لیام زد و اون پسر فهمید که نباید سر و صدا کنه پس به زحمت جلوی جیغ هاشو گرفت و سعی کرد کمی فکرشو از پارگی حتمی سوراخش منحرف کنه و به بوسه های زین که روی شکم و وی لاینش میشینه تمرکز کنه...

با نوازش شدن پوست بین بالزاش و سوراخش و نیشگون محکم زین از اون نقطه پلک هاشو که پشت چشم بند مخفی بودن روی هم فشرد و خارج شدن قطرات درشت اشک از اون ها رو حس کرد...

دست های زین کمی اون دیلدو رو بیرون کشید و دوباره با سرعت وارد سوراخ حساس و ملتهب لیام کرد...

اه های بلند لیام گوش های زینو ارضا میکرد و دیکشو تو هارو و متورم ترین حالتش نگه میداشت...
حالا که دیگه به وسیله ای نیاز نداشت و فاصله ای از اون پسر نمیگرفت هدفونشو از روی گوشش برداشت و حرکت سر اون پسر کوچولوی شیطون به اطراف لبخند کوچیکی روی لب هاش نشوند...

ویبره دیلدو رو روشن کرد و شاهد این بود که لیام برای خفه کردن صداش لب هاشو میگزه...

_گفتم میخوام صدای ناله هاتو بشنوم،
واسه ددی ناله کن بیبی بوی

گازی از ران تپلش گرفت و ناله دردمند لیامو با تمام وجودش شنید...

دیلدو روشن رو بیشتر وارد سوراخ لیام کرد و با زدن رینگ روی دیک کبود و خیس از پریکامش دوباره به سمت شلاق رفت و اونو تو دستش گرفت...

ضربه های باقی مونده یکی پس از دیگری زده میشد و صدای ناله های لیام حالا به خاطر سه چیز بود...
ویبره آزار دهنده ی توی سوراخش، این که با وجود درد زیاد دیکش و نزدیک بودن نمیتونست بیاد و ضربه های سخت و خشنی که به شکمش میخورد...

شلاقو روی زمین انداخت و شلوار گرمکن و باکسر خاکستریشو جایی نزدیک اون انداخت...

لوبو روی دیکش پخش کرد و بعد از خارج کردن دیلدو و انداختن اون روی زمین خودشو بدون مکث وارد لیام کرد و از شنیدن صدای ناله ش که تفاوتی با ناله های قبلی داشت لذت برد...

تمام بدن لیامو از حفظ بود پس مستقیم به سراغ پروستات پسر رفت چون دیگه تحمل نداشت و میدونست پسرشم درد زیادی رو تحمل کرده پس ضربه های محکمشو به سوراخ پسر وارد کرد و با ضربه هاش به پروستاتش جیغ های سرسام آورد اون پسر رو بلند تر از قبل کرد...

لیام دهن باز کرد تا چیزی بگه اما به سرعت به یادش اومد که ددیش از قبل بهش اخطار داده که ساکت باشه...
پس فقط ناله کرد و میدونست ددیش با وجود دیدن دیک کبودش کاملا متوجه حالش میشه...

گرمای خوشایند زیر شکم زین بیشتر شد و او اونجایی که دیدن چشم های دردمند و اشکبار لیام یه چیز فوق بهشتی براش بود روی بدنش خم شد و بعد از جدا کردن گیره ها از نیپلاش و چلوندن اونها بین انگشت هاش دست هاشو بالا تر بود و چشم بند رو از روی چشم های اون پسر کنار زد و دقیقا با دیدن چشم های خیس و پز از اشک پسرش با ناله ای مردونه به ارگاسم رسید و صدای جیغ لیام از داغی داخل سوراخشو در آورد...

با وجود ارضا شدنش هنوزم دیکشو توی سوراخ لیام میکوبید و دست هاشو روی دیک لیام که تازه رینگ ازش جدا شده بود میکشید،
اما برخلاف ضربه های سریع و تندش حرکت دست هاش با آرامش بود و این تضاد باعث دیوونگی لیام میشد...

ناله های لیام شدت گرفت و زین که قلق پسرش دستش بود لب هاشو به لاله گوشش چسبوند و بعد از گاز گرفتن اون جملات تحریک آمیزی رو توی گوشش زمزمه کرد و اونو به ارضا شدن نزدیک کرد...

زین پاهاشو باز کرد و وقتی لیام منتظر باز شدن دست هاش بود زین بدون خارج کردن دیکش کنارش دراز کشید و دست هاشو به دور بدن لیام که رگه هایی از خون روش مشخص بود پیچید...
و هر دو بعد از شبی خسته کننده خوابیدند....

____________________
2924 کلمه😎

قدرمو بدونین تو شب تولدم براتون اپ کردم😍😂
چقدر من گلم😂😂

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 12 اسفند 98✏

Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

100K 2.2K 31
BOOK 1: After the tragedy of her mother's death, Kris Rogers had snapped. Now she is starting her sixth year at Hogwarts, returning after a long sum...
792K 29.5K 105
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
209K 4.3K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
1.2K 181 12
"What do you think you are doing??" A loud Baritone voice reached into the ears of a girl who was busy searching something in a lavish study which se...