Unfelling |ziam|

Bởi paypano

67.3K 8K 5.4K

_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم ا... Xem Thêm

⏸cast▫▪Information⏸
▪1▪
▪2▪
▪3▪
▪4▪
▪5▪
▪6▪
▪7▪
▪8▪
▪9▪
▪10▪
▪11▪
▪12▪
▪13▪
▪14▪
▪15▪
▪16▪
▪17▪
▪18▪
▪19▪
▪20▪
▪21▪
▪22▪
▪23▪
▪24▪
▪25▪
▪26▪
▪28▪
▪29▪
▪30▪
▪31▪
▪32▪

▪27▪

1.5K 197 165
Bởi paypano

ووت و کامنت یادتون نره 💜

|سردرگمی |

اتفاقات بد پيش ميان ,تا بزرگت كنن ...اونقدر كه هربار بتونى 'خاطرات تلخ ترى رو هضم كنى....یک روزى، يک كم سن و سالى .....ميشينه رو به روت ..و بهت ميگه: "تو از حالم....از عشقى كه بهش دچارم،‌....هيچ نميفهى"
و تو با بغض بهش لبخند ميزنی.

...

به سختی چشماشو باز کرد و به خاطر نوری که به چشم هاش میخورد سریع  چشماشو بست ،و بعد دوباره نیمه بازشون کرد

پرده ی تاری از تاریکی انگار جلوی چشماشو سد کرده بود و به آرومی پلک میزد

مغزش توانایی تجزیه و تحلیل هیچ چیزی رو نداشت همه چیز در سفیدی و سکوت گم شده بود ...

دوباره پلک زد و سعی کرد کمی نیم خیز بشه اما بدنش خشک تر از اونی بود که بتونه به راحتی حرکتی بکنه ...با گیجی به دستش نگاه کرد ...سرمی که به دستش وصل بود و نبض گیر روی انگشتش

سعی کرد آب دهنشو قورت بده تا کمی از سوزش گلوش کم بشه ...اما گلوش خشک تر از اونی بود که آبی توش مونده باشه

هیچ درکی نداشت که چرا و چطوری اینجاست و خسته تر از اونی بود که بخواد بهش فکر کنه ...سعی کرد دستشو تکون بده اما با بی حالی دستشو رو تخت ول کرد و سعی کرد فقط چشماشو ببنده تا کمی از سوزشش کم بشه ...حس میکرد مژه های بلندش بهم چسبیده و چشماشو سنگین کرده

صدای باز شدن در و بلافاصله قدم هایی که به سمتش میومدن باعث شد که چشماشو باز کنه

مرد و زنی که با یونیفرم سفید رنگ و لبخند رو لباشون به سمتش میومدن باعث شد با گیجی بهشون نگاه کنه

دکتر :خیلی خب پس بلاخره پسر پر دردسر  ما هم بهوش اومد ...میدونی چقدر اذیتمون کردی ؟تقریبا داشتیم از دستت میدادیم .

زین :بهوش اومدم ؟بیهوش بودم ؟

زین با بی جونی و تعجب گفت

دکتر : ۹ روز

و به سمت پرستار کنارش برگشت و آروم گفت

دکتر :بهتره بری به لیام پین و همراهش خبر بدی که بهوش اومده

*لیام پین ...لیام پین ...ل..یام ...پین *

زین :لیام

با صدای آرومی زمزمه کرد

و بلافاصله موجی از صداها و تصاویر به ذهنش هجوم اورد

تیری که بهش خورده بود ...حتی صدای فریاد های دردناک لیام هنوز توی گوشش بود

*باید بهوش بیای ،باید بازم با طلایی هات قلبمو روشن کنی *

حس کرد تپش قلبش بالا رفت و بدنش گُر ،گرفت

لیام اینجا بود ....تمام مدتی که رویه این تخت لعنتی بوده ...اون اینجا بوده و نگرانش ...با اینکه حالا میدونه زین برای چی پاشو تو زندگیش گذاشته ...اون نرفته !...اون تمام مدت اینجا بوده

اینا زیادیه ...

اینا واسه زینی که فکر میکرد لیام بعد فهمیدن این قضایا ولش میکنه و میره و ازش متنفر میشه زیادیه ...

اون هنوز نگرانه زینه ...اون هنوز زینو ترک نکرده ..‌لیام هنوز برای زین اینجاست

ملافه ی سفید رنگو تو دسش مشت کرد و یه ارومی سرشو تکون داد و چشماش دوباره تار شد

به آرومی لب زد

زین :لیام تو هنوزم  اینجایئ(liam , you're still here (

____

نایل :لیام بهتری ؟

نایل با نگرانی پرسید و دستشو روی شونه ی  لیام گذاشت

لیام :زین ...زین خوبه ؟

لیام با صدای گرفته ای که ترس توش مشهود بود پرسید ...از تصور اینکه نایل چیزی جز *خوبه *بهش بگه وحشت داشت .

چشمای شکلاتی و مردمک لرزونشو به چشمای نایل دوخت و وقتی لبخند روی لب های نایل و دید تعجب کرد

لیام:ا...ون

نایل :اره لیام زین به هوش اومده

لیام حس کرد مغزش برای چند ثانیه گامی از ساعت عا ایستاد

زین به هوش اومده بود ....دوباره چشم های طلاییشو باز کرده بود ...زین به هوش اومده بود ...دوباره به زندگی برگشته بود

نایل فکر میکرد وقتی لیام بفهمه که زین به هوش اومده به سرعت به سمت اتاقش میره تا ببینتش اما حالا...لیام فقط بی حرکت به نقطه ی نامعلومی زل زده بود ...

انگار لیام فقط میخواست زین به هوش بیاد‌‌‌.....فقط همین....به هیچ چیز دیگه ای فکر نکرده بود ...حالا باید چی کار میکرد ؟...چه واکنشی باید نشون میداد ؟!...آیندش با زین قراره چطوری پیش بره ؟

مغز لیام در مرداب سردرگمی و کلافگی گم شه بود و توانایی هر تصمیم گیری ای رو ازش گرفته بود

آب دهنشو به آرومی قورت داد و نفسشو با صدا بیرون داد

پسر چشم طلاییش دقیقا تو چند تا اتاق اونطرف تر به هوش اومده بود و حالا این حس لعنتی به لیام اجازه نمیداد که بره پیشش و بهش بگه چقدر دلش براش تنگ شده ....

که چقدر تشنه ی طعم لبا و آرامشه چشماشه ....

لیام :من میرم خونه

نایل ابرو هاش بالا پرید و با تعجب گفت

نایل :چی ؟

لیام سرمو از دستش در اورد و بدون اینکه به نایل نگاه کنه کتشو از روی  صندلی کنار تختش برداشت

لیام:گفتم میرم خونت ....اشکالی که نداره ؟

نایل با همون حالت متعجبش سرشو تند تکون داد و با مِن مِن گفت :

نایل:نه ...نه  اصلا ....آره برو...فقط... زین ...اممم

لیام :بر میگردم ....کلید ؟

و دستشو به سمت نایل گرفت

نایل:اوه

و کیلدو به لیام داد

|فلش بک |


زین :من تورو میشناسم ؟

نایل لبخندی زد و سرشو به معنای ًنهً تکون داد

نایل :خب معلومه که تو منو نمیشناسی تو اصلا تاحالا منو ندیدی ....اما من تورو خوب میشناسم ...زین مالیک

زین لباشو جمع کرد و گنگ پرسید

زین:تو منو از کجا میشناسی ؟تو کی هستی ؟

نایل:اوه...خب من نایل هورانم ...دوست لیام

زین به محض شندین اسم لیام سریع صاف سر جاش نشست و تند پرسید

زین:لیام؟تو دوست لیامی ؟لیام از من به تو گفته ؟چی گفته ؟ اصلا خودش کجاست ؟میگفتن همش توی بیمارستان بوده و نگران من اما ....حالا که به هوش اومدم نیست ....میشه ...میشه بهش بگی بیاد ببینمش ؟!

نایل تک خنده ای کرد و گفت

نایل:هی آروم پسر ...لیامم میخواد بیاد ببینتت...اما حالا زیاد حالش خوب نیست

زین :حالش ...خوب نیست ؟

زین با نگرانی پرسید

نایل:اوه خب منظورم اینه که فشارش افتاد یا یه همچین چیزی ...تا چند ساعت دیگه خوب میشه

زین:فشارش افتاد ؟اون فشار خون داره ....قرصاشو میخوره ؟

زین همچنان با نگرانی و اخم رو صورتش میگفت و نایل به این فکر میکرد

که وقتی زین هنوز حالش خوب نشده و چند ساعتی نیست که به هوش اومده ...چطور میتونه اینقدر همه چیز درمود لیامو به یاد بیاره و اینقدر نگرانش باشه ...اون لیام احمق چطپر میگفت که کارای این پسر همش یه بازی بوده ؟

نایل به وضوح عشق و نگرانی و رو توی چشمای طلایی این پسر میدید ...

نایل:فکر کنم ...نمیدونم

زین :میشه وقتی بهتر شد...بگی بیاد ببینمش ؟

نایل :اون حتما میاد لازم نیست من قول بدم مطمئن باش

و لبخندی که روی لبای زین نقش بست

زین باید با لیام حرف میزد ....باید همه چیزو بهش توضیح میداد ...بعلاوه خیلی چیزا بود که زین باید میفهمید

چه اتفاقی سر بقیه افتاده بود ؟

چه اتفاقی سر پرسکات افتاده بود ؟

...

جف پین کجا بود ؟!چرا هنوز هیچ واکنشی نشون نداده بود ؟

____

دستشو محکم روی میز کوبید

جف:خفه شو لعنتی اینا حقیقت ندارن

مرد ترسیده چند قدم عقب رفت

_به خدا این همش واقیته ...شما که صدای پسرتونو میشنوید ....اون فرد مخاطبشم...زین مالیکه ...

جف دستی به صورتش کشید و غرید

جف:پسر من یه همجنسبازه کثیفه ....پسر من یه گیه لعنتیه ...پسر من...

و با عصبانیت همه ی وسایله روی میزشو روی زمین ریخت و رو به مرد وحشت زده ی روبه روش داد زد

جف:بیرون ....گمشو برو بیرون

و مرد با قدم های بلند و سریع از اتاق خارج شد

جف:نه لیام...حق نداری گند بزنی به اعتبارم ...من اون پسره ی لعنتی رو زندش نمیزارم

____________

سلام 😍💜

بچه ها اول اینکه در مورد به هوش اومدن یهوی زین باید بگم که کاملا منطقی و پزشکیه 😂من پرسیدم تا مطمئن بشم ،بعد اینکه بهش شک وارد میکنن امکان اینکه به هوش بیاد کاملا هست

و درمورد لیام بچه ها واقعا توقع نداشتید لیام بعد اینکه میفهمه زین به هوش اومده بره پیشش بگه :عای قربونت برم بلاخره بهوش اومدی فدات شم 😐بعد اون همه اتفاق بینشون

و درمورد جف😂😂*قهقه ی شیطانی *

داریم به چپتر های مورد علاقم نزدیک میشیم 😍💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦💦

Love you all💜

sr

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

15.4K 3.7K 15
➳ JK Marry Me درحال آپ ✍🏻 قطعاً اگر یه آلفای معمولی باشید که نه پول داره و نه استایل، اعتراف عاشقانه‌ی یه امگای پولدار و زیبا رو با تصور اینکه دوربی...
9.9K 1.5K 42
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
18.1K 3.2K 34
پسری از جنس ضعف و بی کسی در مقابل مردی از جنس اصالت و قدرت ازدواجی سوری در پی اعتمادی به حقیقت کاپل : ویمین ژانر: امگاورس/خانوادگی/اسمات روز های آپ:...
13.8K 1.7K 8
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...