Unfelling |ziam|

By paypano

67.3K 8K 5.4K

_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم ا... More

⏸cast▫▪Information⏸
▪1▪
▪2▪
▪3▪
▪4▪
▪5▪
▪6▪
▪7▪
▪8▪
▪9▪
▪10▪
▪11▪
▪12▪
▪13▪
▪14▪
▪15▪
▪16▪
▪18▪
▪19▪
▪20▪
▪21▪
▪22▪
▪23▪
▪24▪
▪25▪
▪26▪
▪27▪
▪28▪
▪29▪
▪30▪
▪31▪
▪32▪

▪17▪

1.6K 232 160
By paypano

|عشق در مقابل ترس |

آروم لای چشماشو باز کرد ولی به خاطر نور مستقیم آفتاب که به چشماش میخورد بستشون....چرا پرده هارو دیشب نکشیده بودن...!*دیشب!*

سریع چشماشو باز کرد و متوجه سنگینی روی سینش شد

یه موجود با موهای پرپشت مشکی ...چشمای کشیده و درشت که جنگل مژه هاش بسته بودن و رو صورتش سایه می انداختن ....لبخندی ناخودآگاه روی صورتش نشست و نتونست با وسوسه دست زدن به موهای زین مقابله  کنه ....

دستشو آروم روی سر زین گذاشت و شروع کرد به ناز کردن کسی که مثل فرشته ها میخوابید

نمیدونست این حس چجوری بوجود اومده بود...فقط اینو میدونست که زین همون ستاره ی گمشدشه ....همه ی آدما ستاره ی گمشده ی خودشونو دارن که کنارشون میتونن روشناییو ببینن ....میتونن خودشون باشن نه اونی که بقیه میخوان ....آرامش داشته باشن ....لیام اعتقاد داشت که اون ستاره زینه کسی که تمام دیشبو نگران لیام بود و از استرس تمام لبشو کنده بود و کارش به بغض رسیده بود و کسی که تاحالا بغض و گریه کردنو تجربه نکرده بود ....

زمزمه کرد

*من نمیخوام فرصت داشتنتو از دست بدم ....حالا که اینجایی حالا که پیدات کردم میخوام بدستت بیارم ....نمیخوام مثل داستان های احمقانه ی فیلما بخاطر غرور اونقدر دست دست کنم که ازم بگیرنت ....حالا که  با چشمای طلاییت قلبمو روشن کردی ....باید بدونی که بعد تو قلبم دیگه نمیتونه روشناییو پیدا کنه ....آره طلایی حس میکنم که دوستت دارم .....

آروم دستشو جلو برد  و روی مژه های بلند زین کشید ،تمام اجزای صورتشو لمس کرد ...همه ی اونا پرستیدنی بودن...دستشو به طرف دماغ کشیده ی زین برد که زین دماغشو چین داد و سرشو بیشتر به سینه ی  لیام فشار داد

*خدای من تو خیلی کیوتی *

خواست دوباره اون صحنه ی کیوتو ببینه پس دوباره انگشت کوچیکشو ذو نوک بینی زین کشید

زین دست لیامو پس زد و درحالی که چشماش بسته بود با غر غر گفت

زین:نکن دیگه

حقیقتا لیام میخواست اون صدای دورگه ی اول صبح زینو قورت بده ....با چشمای برق زده و حس دلپذیری که اول صبح زین تنها درحالی که فقط خواب بود به لیام داده بود حسابی سر حال شده بود ....

آروم دستشو زیر سر زین گذاشت  و خودشو کنار کشید و یه بالشت زیر سر زین  گذاشت و نفس عمیقی کشید و خوشحال بود که اون طلایی اینقدر خوابش سنگینه

.....

لویی:شما همیشه مثل موش و گربه به جون هم می افتید ؟

چارلی:نه لویی نگاه کن همش تقصیر این نیست؟

مایکل:منظورت از 'این' جذاب ترین مردی که تاحالا دیدی بود؟چرا بلد نیستی چیزی که فکر میکنی رو به زبون بیاری عزیزم؟

چارلی :یکم برای خودت نوشابه باز کن ،تو چجوری اینقدر پرویی؟

هری:منو لویی هم اوایل مثل شما دعوا میکردیم

هری با بیخیالی گفت و اسموتیشو سر کشید

لویی لبخندی زد و برای تایید حرف همسرش تند بوسه ای رو گونه ی هری گذاشت

لویی:و الان سخت عاشق همیم

و این نگاه سر تا سر عشقشون بود که تو هم گره خورد

چارلی و مایکل هم زمان آب دهنشونو قورت دادن و به هم نگاه کردن

و سریع *اَیی*رو فریاد زدن

ولی هردوشون میدونستن که ته دلشون از حرفی که هری زده خیلی هم بدش نیومده ولی دیوار غرورشون اجازه نمیداد که صداشون در بیاد

لیام:هی گایز

لیام گفت و پوست آبنبات آلبالویه همیشگیشو باز کرد و بی تحمل سریع تو دهنش گذاشتش

نگاه مایکل به لیام همیشه مثل پدر های سخت گیر و نگران بود ...لیام برادری بود که مایکل هیچ وقت نداشت

مایکل:اونقدر آبنبات بخور که آخر از مرض قند بمیری

و با عصبانیت خودشو رو مبل پرت کرد

لیام بلند خندید و و کنار مایکل نشست و دستشو  دور گردن مایکل انداخت

چارلی با حرص در حالی که دستشو  تو هوا تکون میداد گفت

چارلی :این دوتا رو با هم شیپ کنید بابا

و اصلا به خنده ی بلند و حسود حسود گفتنای لیام توجهی نکرد

....

لیلی :هی احمق بفهم تو نمیتونی عاشقش بشی ،تویه لعنتی که پاتو تو این ماجرا گذاشتی قبول کردی که هیچ حسی بهش پیدا نکنی زین...آزادی به درک آگه این ماموریتو  تموم نکنی زنده نمیمونی مامورای پرسکات میکشنت اون کای لعنتی ...میفهمی چی میگم هوم؟

زین :من ...من میخوام اما دست من نیست چی کار کنم که هر وقت میبینمش قلبم شروع میکنه به شدت زدن نمیدونم چمه ولی دلهره پیدا میکنم دستام عرق میکنه ....ناراحتیش ناراحتم میکنه ...وقتی قلبش میگیره حس میکنم قلب منم درد میگیره،من از دست دادنش میترسم ....ولی ...اونی که باید قاتلش باشه منم !

لیلی:زین....نمیدونم دیگه باید چی بگم !تو فکر کردی اگر لیام از این موضوع چیزی بفهمه چی میشه؟زین این عشق ...این داستان و از هر طرف نگاه کنی تهش نرسیدنه ،پایانش با نرسیدن شما دوتا به هم تموم میشه ...!زین باید تمومش کنی .

زین:چی ....چیکار کنم؟

لیلی :وقت کمه،باید ضعیفش کنی ،از قرصاش شروع کن !

.....

زین :باورم نمیشه اینقدر این لباسای تنگو من پوشیدم

زین گفت و کف دستشو رو میز کامپیوتر گذاشت و خم شد و به تصویر خودش تو اون لباس تنگ چرم مشکی نگاه کرد

لیام :توی اون لباسا محشر شده بودی

اخم ساختگی ای کرد و گفت

زین:پس فقط اینبار تو این لباسا محشر شده بودم ؟!

لیام سریع به طرف زین برگشت و تند گفت

لیام:نه نه منظورم فقط اینبار نبود ...همیشه تو خیلی محشری

زینم لبخند شیطونی زد و لب پایینشو به دندون گرفت

نگاه لیام به سمت لبای قرمز زین رفت

آب دهنشو با صدا قورت داد

یاد اونروزی افتاد که همین لبا رو‌لباش بودن ...لبای نرم و گر...

*نه لیام زوده الان نه*

...

زین:میخوام برم دوباره اون پرورشگاه ...اون پسره جاگهد خیلی شیرینه

زین گفت درحالی که لیام سخت مشغول پیدا کردم کیف قرصاش بود و این دومین باری بود که کشوشو زیر رو میکرد

لیام:آره....باشه میریم با هم....این قرصای من کو

زین آب دهنشو قورت داد دست های عرق کردشو با شلوارش پاک کرد و کنار لیام ایستاد

زین:آخرین باری که دیدشون کجا بود

لیام:رو پاتختی ....اه اینجا هم نیست

شروع کرد دوباره به کندن پوست لبش این تبدیل شده بود به یه عادت

زین:آ...ها منم میگردم

لیام به زین نگاه کرد و لبخند مهربونی زد و کشو ی بعدی رو خالی کرد

Zayn POV

نمیدونستم باید چی کار کنم ....باید تحمل میکردم ؟

اون دیشب حالش بد شده بود و اگه الانم قرصاشو نمیخورد براش خیلی بد میشد

ولی

من میترسم ....من از، از دست دادنش میترسم ....از این حس میترسم.....از پرسکات و کالووس ....من از این سردرگمی میترسم ....من ....

اما تا کی !

کی میخواد این جنگ رو ببره؟ من  یا ترسام؟
 

...

من از تصمیمی که گرفتم مطمئنم

نفس عمیقی کشیدم و کیف و تو دستم فشار دادم

زین:لیام نمیخوای قرصاتو بخوری ؟

________

سلام💖

عاغا خیلی این سوالو میپرسید که فف سد اندینگه یا نه ،راستش این داستان چهار فاز داره ک اگر قرار بود فصلی باشه چهار فصل میشد که یکش بزودی تموم میشه ،باید بگم موضوع این فف پیش من تموم شدس و من از پایان سد خوشم نمیاد و بنظرم نویسنده ی یه سد اندینگ باید خیلی قوی باشه

پس سد اندینگ نیست و الان گفتم چون مطمئنم چندین چپتر دیگه خواهید پرسید پس چطور هپی اندینگه😂😂جا داره از الان بگم آرامش خود را حفظ کنید

روند داستان رو تا اینجا چطور دیدید؟

Love you all💖

•sr

Continue Reading

You'll Also Like

23.9K 1.5K 14
Collapse ~ فروپاشی ❖ کاپل ⇐ ویکوک ❖ ژانر ⇐ درام، جنایی، اکشن، معمایی، انگست، اسمات ❖ روزهای آپ ⇐ یکشنبه ها ❖ نویسنده ⇐ Diba جئون جونگکوک، وکیل والا...
117K 11.9K 35
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
120K 13.5K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
201K 29.5K 41
(کامل شده) "-یه آشپز اوتیسم؟!!!..... شوخیت گرفته؟؟.... نه نه نه به هیچ وجه اجازه نمیدم تو تیمم باشه!!" داستان تهیونگ آشپز با اختلال اوتیسم و جونگکوک...