Unfelling |ziam|

By paypano

67.3K 8K 5.4K

_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم ا... More

⏸cast▫▪Information⏸
▪1▪
▪2▪
▪3▪
▪4▪
▪5▪
▪6▪
▪7▪
▪8▪
▪9▪
▪11▪
▪12▪
▪13▪
▪14▪
▪15▪
▪16▪
▪17▪
▪18▪
▪19▪
▪20▪
▪21▪
▪22▪
▪23▪
▪24▪
▪25▪
▪26▪
▪27▪
▪28▪
▪29▪
▪30▪
▪31▪
▪32▪

▪10▪

1.8K 224 76
By paypano

|بچگی!|
....

لیام:این نزدیکی‌ پرورشگاه یا مهد کودک داره ؟

و تیکه ی گوشت رو با چاقو کند و وارد دهنش کرد

هری : برای چی میپرسی ؟

چارلی پوزخندی  زد و سریع گفت

چارلی :این آقا لیامه ما علاقه ی زیادی به بچه ها داره ....میدونی اخه روحیش خیلی باهاشون سازگاره دقیقا مثل خودشون میمونه

لیام با دستش به چارلی زد بلکه جلوی دهنشو بگیره

لیام :جدی گفتم

هری :چیکار داری اونجا ؟میخوای کمک مالی ای چیزی کنی؟

لیام: فقط دلم میخواد ببینمشون ....میدونی روحیه لطیف و پاک بچه ها آدمو سر حال میاره شنیدن خنده ها و صدا هاشون موقع بازی کردن یا ...نوازش کردن پوست لطیفشون مثل خوردن کیک شکلاتی با قهوه تو یه روز سرد برفی  کنار شومینه شیرینه

همه سکوت کرده بودن و به لیام خیره شده بودن

لیام :اونا بی دقدقه زندگی میکنن ،توی دل کوچیکشون هیچی نیست ،پاک و صاف و مثل اقیانوس بزرگ و مثل آب روون زلال ....واقعا میشه به چشمای معصومشون نگاه کنی و احساس آرامش نکنی ؟....بنظرم دیو صفت ترین آدما هم نمیتونن معصومیت اونارو انکار کنن ....!

هری :وایی چقدر قشنگ توصیفشون میکنی لیام ....هوس کردم بچه بیارم !

چارلی :چی؟

همه با صدای بلند خندیدن

هری که تازه متوجه حرفش شده بود سرشو پایین انداخت و در حالی که گونه هاش قرمز شده بودن .

لویی:اوه خدا ما میتونیم انجامش بدیم هری

چارلی با تعجب  و درحالی که صداش ذوق زده بود رو میز کوبید و گفت

چارلی :وایی مگه میشه پسرا هم حامله بشن ؟

مایکل با حالت وات د فازی به چارلی نگاه کرد

امیلیا :خدای من چارلی واقعا قبل حرف زدن فکر کن

...

همه مشغول حرف زدن شدن ولی این زین بود که به تنها چیزی که فکر میکرد حرف های لیام بود ...بچگی؟

دورانی  که هیچ‌ وقت زین حس نکرده بود

اون هیچ درکی از دوران بچگی نداشت ...هیچ وقت بلند و بی دقدقه خندیدن رو تجربه نکرده بود

هیچ درکی از بازی های کودکانه نداشت

هیچ وقت به عالم افسانه ها و دوران رنگ و وارنگ بچه ها نرفته بود

هیچ وقت ،هیچ کس براش لالایی نگفته بود

هیچ عروسکی نبود که باهاش بازی کنه یا وقتایی که دلش میگیره باهاش درد و دل کنه

هیچ وقت دوچرخه بازی و خوردن آب نبات چوبی های قرمز رو تجربه نکرده بود ...

تنها چیزی که از اون دوران یادش بود

تاریکی ،دود ،تمرین های سخت ،صداها و داد های کالووس ،جنگ هاش با کریست ،کتک خوردناش تو
گوشش میخوندن تو یه پرسکاتی

باید بدون قلب زندگی کردن و یاد بگیری

باید یاد بگیری جون بقیه رو بگیری تا خودت زنده بمونی ...باید ...

اره زین اون زمان از حتی از کوچولو بودنش متنفر بود .

و حالا لیام پین تنها راه آزادی زین داشت درمورد بچه ها و دوران بچگی حرف میزد ؟معلومه که اون بی دقدقه بوده

زین:منم میام

لیام :کجا ؟

زین :منم باهات میام پرورشگاه اگر میشه ؟

لیام لبخند زد و سرشو تکون داد

لیام:البته

....

Zayn POV

نگاهی به وسایل تو چرخ انداختم و پوفی کشیدم

زین:لیام واقعا همه ی اینا لازمه ؟آخه ۸بسته آبنبات چوبی ؟

لیام در حالی که ماشینه اسباب بازی رو برسی میکرد گفت

لیام:باور کن که لازمه ،حالا خودت میبینی ،بچه ها عاشق آبنبات چوبین ،اصلا بچه ها چیه خوده من هروز آبنبات میخورم

جالبه من تاحالا نخوردم فقط میدونم که از شیرین بودنش حتما بدم میاد ،من اصلا از چیزای شیرین خوشم نمیاد ،من شکلات دوست دارم ولی فقط تلخش. ..!

لیام:زین تو هم چند تا اسباب بازی انتخاب کن نمیدونی چه حسه قشنگیه لحظه ای که کادو هارو باز میکنن و از ذوق بالا پایین میپرن

لیام با خوشحالی میگفت و لبخند بزرگ روی لبش محو نمیشد

چشمامو چرخوندم و نگاهم به اون گوی برفی افتاد

که یه پسر تنها درحالی که چتر قرمزش بالا سرش بود به دریا خیره شده بود و زمینش بخاطر برف سفید شده بود ...خیلی قشنگ بود

پس برداشتم و توی چرخ انداختمش

....

_خیلی خوش اومدید واقعا ممنونم خیلی وقته دیگه آدمای خَیِر پیدا نمیشه که به این پرورشگاه بیاد .

با دستش به سمت سالن بزرگی اشاره کرد

صدای بلند بازی کردنشون و جیغایی که میزدن همه جارو پر کرده بود

_بچه هاا ،ساکت ،بچه هاا

همه ی بچه ها با صدای بلند مسئول پرورشگاه ساکت شدن و به سمتمون برگشتن

_بچه ها یه خبر خوب ،این دوتا آقای مهربون براتون کلیی خوراکی و اسباب بازی اوردن

لیام لبخندی زد و پلاستیک بزرگ اسباب بازی هارو رو زمین گذاشت

لیام:سلام ،من لیامم همه ی اینا برای شماست

نگاهی به من که بی حرف اونجا ایستاده بودم کرد و گفت

لیام:عمو زین هم براتون کلی خوراکی خریده

متعجب بهش نگاه کردم !من خریدم ؟

چشمکی زد و به با سرش به بچه ها اشاره کرد

به سمت بچه ها برگشتم و تمام تلاشمو کردم تا لبخند بزنم

زین :امم خب بچه ها بیاین با هم تقسیمشون کنیم خب؟

بچه ها که حسابی  ذوق کرده بودن دستاشونو بهم میکوبیدن و بالا و پایین میپریدن

و با شوق به سمتمون اومدن

لیام خندید و نشست و پلاستیکو باز کرد و به بچه ها یکی یکی اسباب بازی هارو میداد

منم متقابلا نشستم و پلاستیکو باز کردم

_عمو ،عموو میشه به من اون ماشینه رو بدید

+وای خدا حالا من یه عروسک مو طلایی دارم که شبا براش لالایی بخونم

_کریستی تو هم دفنگ گرفتی میتونیم با هم پلیس بازی کنیم

+ماله من یه آبنبات قرمزه مال تو چی ؟

بهشون نگاه میکردم جوری که چشماشون برای یه آبنبات و یه اسباب بازی کوچیک برق میزد و با شوق بالا پایین میپریدن

و لیامی که لبخند از روی لبش پاک نمیشد و با تمام حوصله به حرفاشون گوش میداد و باهاشون بازی میکرد

نگاهم به سمت گوشه سالن رفت که متوجه یه بچه شدم

یه  پسر بچه که دستو پاشو جمع کرده بود و با ناراحتی به ما نگاه میکرد

بلند شدم و به طرفش رفتم

اروم کنارش نشستم

زین :هی کوچولو  ،منو نگاه کن !

سرشو بالا اورد و با چشمای اشکیش بهم نگاه کرد

نمیدونم چی شد !ولی نگاهش ،رنگ قشنگ چشماش ،معصومیتش ،چهره ی بی نقصش
باعث شد حس کنم که تنم مور مور شده

زین :کوچولو اسمت چیه؟

_جاگهد

با صدای ظریف و بچگونش گفت

زین:چه اسم قشنگی ،جاگهد چرا مثل بقیه دوستات نمیای کادو هاتو بگیری

اخم کرد و لب پایینشو بیرون داد

جاگهد:اونا دوشتای من نیسَن

زین :چرا ؟

جاگهد:اونا میگن که من عجیوم (عجیبم )

زین :چرا اینو میگن؟تو به نظر خیلی پسر خوبی میای.

جاگهد شونه ای بالا انداخت و با نارحتی نگاهشو ازم گرفت

زین:جاگهد ؟من زینم ....میگم میخوای با من دوست باشی؟میشه دیگه ناراحت نباشی ؟

اون پسر بچه !من بهش حسه خوبی داشتم

جاگهد نگاهی بهم کرد و لبخند زد و دستشو جلو اورد

جاگهد :دوشتیم

خندیدم و باهاش دست دادم

زین:بیا بریم هرچی میخوای انتخاب کن

با هم به سمت لیام رفتیم

زین:هرچی میخوای انتخاب کن جاگهد

به لیام که محو جاگهد شده بود نگاه کردم

لیام:اون پسر خیلی زیباست

زین: و شیرین و مهربون

با صدای جاگهد به سمتش برگشتم

جاگهد:ژین من اینو موخام (میخوام)

گوی برفی !

همون گوی برفی ای که من انتخاب کرده بودم

اون پسر میون اون همه اسباب بازی این گو رو انتخاب کرده بود

بی اراده لبخند بزرگی زدم و خم شدم و بغلش کردم

زین:خیلی قشنگه جاگهد

لیام:سلام جاگهد من لیامم

جاگهد که تازه متوجه لیام شده بود اول به من نگاه کرد و بعد دستشو جلو برد تا با لیام دست بده

لیام:تو پسر خیلی زیبایی هستی جاگهد

جاگهد لبخندی زد و سرشو به سرم نزدیک کرد و با صدای آرومی در حالی که گونه هاش صورتی شده بودن گفت

جاگهد :ملسی ،شماا.....امم شما هم هستین

و این لیام بود که با صدای بلند خندید

.....

امروز هم چیزهای بیشتری درمورد لیام پین فهمیدم .!

اون هیچ‌شباهتی به پسر وزیر کشور ،اون آدم عوضی و مغرور نداره

اون...اون ..شاید بی دقدقه باشه ..شاید طعم درد رو نکشیده باشه ولی

بنظر میاد که مثل بقیه ی آدما عوضی نباشه

ولی فرقی نمیکنه

اون هرجور که باشه تنها دلیل من برای آزادیمه ....

________

سلام💜

خوبید ؟

چپتری بسی آروم بود و زیادم زیام نداشت ولی نمیدونم چرا دوستش داشتم ،شما چی؟

کاور هم که جاگهد😍

ینسمسکسممص پسررر من😍😍😭

جبران شد یا نه😂؟

Love you all😍💜

sr

Continue Reading

You'll Also Like

136K 21.8K 62
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
7.1K 1.9K 8
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
23.9K 1.5K 14
Collapse ~ فروپاشی ❖ کاپل ⇐ ویکوک ❖ ژانر ⇐ درام، جنایی، اکشن، معمایی، انگست، اسمات ❖ روزهای آپ ⇐ یکشنبه ها ❖ نویسنده ⇐ Diba جئون جونگکوک، وکیل والا...
17.1K 2.6K 10
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...