You owe me a dance

By Mariajin1994

30K 5.1K 4.8K

جین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای... More

شروع
پیشنهاد
رستوران
الوارهای سبز
سفارشات
پایان کار
پرواز
استوری
سالن رقص
دفتر
خانواده
شایعه ها
شانس
پیک نیک
صحبت
تناقض
پنهان شده
ملاقات
خواستگاری
هاسکی
منحرف
مشکی
مهمان
عروسی
هدیه عروسی
آپارتمان
قلقلک
تولد
عکس
کیک آبی
بهشت
زیاده روی؟
کریسمس
شبتاب
تکیه گاه
جلسه
طلاق
رقص

بلیت

468 107 44
By Mariajin1994

ماسک مشکی رنگ رو، روی صورت پسر مقابلش صاف کرد و بی توجه به چشمهای ملتمسش، لب‌ زد:

_ مراقب خودت باش... رسیدی خبر بده.

تهیونگ بی طاقت تر، کمرش رو محکم گرفت:

+ خیلی زوده... سه روز خیلی کمه... خبر بده بهشون کارت اینجا گیر کرده که یکم بیشتر بمونیم.

_ باور‌کن عزیزم منم دوست دارم همیشه اینجا زندگی کنیم ولی میدونی نمیشه... هم کوک زنگ زده که کار مهمی پیش اومده، هم‌ پروژه ت بدون تو شروع نمیشه... بعدا دوباره باهم میایم. باشه؟

جین با لبخندی گفت و تهیونگ‌ با لبهای آویزونی که با وجود ماسکش دیده نمیشد، جواب داد:

+ منکه میدونم تو به خاطر اینکه میترسی، داری میری... بخدا کیوتی اتفاقی قرار نیست بیوفته...

دستهای جین رو محکم توی دستهاش گرفت و با خواهش دوباره به سمتش خیره شد و پسرمومشکی هم با کمی این پا و اون پا کردن، جوابش رو داد:

_ خب وقتی کوک گفت رسیدم باید چیز مهمی رو بهم بگه، منم واقعیتش ترسیدم، ولی قرار ماهم اول سه روز بود دیگه... الان دوتامون دیرتر بریم، یکم مشکوک میشه همه چی.

دستی که گرفته شده بود، کشیده شد و پسر معترض همزمان که با گذاشتن دست به روی گودی کمرش، به خودش نزدیک ترش می کرد، اعتراض کرد:

+ ولی کیوتی، ما تازه دیشب ...

با فشرده شدن دستش، لحظه ای سکوت کرد و جین درحالیکه گوش ها و گونه هاش رو به سرخی میرفت، با صدایی آهسته بین حرفش پرید:

_ هیسسسس... آروم تر... اینجا پر آدمه...

+ نمیخوام... ما فقط یه بار اون کارو کردیم.

تهیونگ مشتاق از این بودن سه روزه با معشوق چشم قهوه ایش، برنامه های مختلفی چیده بود و همین برنامه ها به قدری اون دو رو مشغول خوشگذرانی ها و تفریحات مختلف کرده بود که وقت برگشتن، خسته و خوشحال، فقط به آغوش هم پناه برده و به خواب میرفتند...
تنها دیشب بود که اون دو پسر به یاد هم خوابی های گذشته افتاده بودند و رابطه ای رو باهم داشتند و بعد از اتمام همین رابطه بود که پسرک مو طلایی بهانه ای برای شروع به اصرار برای بیشتر ماندنشون پیدا کرده و با التماس از جین برای راضی شدنش، خواهش میکرد...

با اخم هایی درهم گفت و جین با اعلام شدن شماره پروازش، سعی در راضی کردن پسر تخس مقابلش کرد:

_ عزیزدلم... تهیونگ من... بذار برم در عوض وقتی پروژه ت تموم شد و برگشتی، میریم تو اون ویلایی که گفتی ازش خوشت نمیاد و ...

+ هی.... من که ده بار عذرخواهی کردم... به چی قسم بخورم که باورت شه من عاشق اون ویلام... ها؟؟؟ اون ویلا همه قسمتاش...

جین بین حرفش پرید و انگشتش رو به روی لبهای زیر ماسک دوست پسرش برای ادامه ندادن گذاشت:

_ باشه... باشه... میریم به اون ویلایی که تو عاشقشی و قول‌ میدم همون کاری که اون دفعه ازم‌ خواسته بودی رو امتحان کنیم.

چشمکی به سمت پسر مقابلش زد و جین درخشیدن چشمهاش و گزیده شدن لب‌ پایین زیر انگشتش رو به خوبی حس کرد... جین رو به خودش چسبوند و با فروبردن سر داخل گردنش بعد از کمی مکث، همونجا جواب داد:

+ باشه... قول دادیا...

جین با قلقلکی که با نفس های گرم تهیونگ روی گردنش آزاد میکرد، خنده ای زد و سرش رو بالا برد:

_ گفتم که قول میدم... حالام بذار برم پروازم داره میره...

توی آغوش دوست پسرش تکونی خورد و تهیونگ با پایین کشیدن لحظه ای ماسکش، بوسه ای به روی گردنش کاشت و همونطور که ماسک رو به سر جاش برمیگردوند، کمی جدا شد:

+ دلم برات تنگ میشه... مراقب خودت باش...

دستش رو از دور کمر معشوقش آزاد کرد و جین قبل کاملا جدا شدن از آغوشش، بوسه ای روی بینی پوشیده اش گذاشت:

_ توهم مراقب خودت باش... هنوز تا پرواز تو یه ساعت دیگه مونده، یکم استراحت کن، دیشب اصلا نخوابیدی. باشه؟

+ باشه...

کمی بیشتر جدا شدن، و جین با گرفتن دسته چمدونش، در‌حالیکه هنوز دست تهیونگ رو میفشرد کمی عقب تر رفت:

_ منم دلم برات تنگ میشه... دوستت دارم خب؟

باز هم بدون رها کردن دستش، عقب تر رفت و تهیونگ با لبخندی که روی لبهاش نشسته بود، چشمهاش کمی ریز شدند:

+‌ منم دوستت دارم کیوتی من... حالام زود برو تا پشیمون نشدم...

با آزاد کردن دستش گفت و جین درحالیکه عقب عقب، قدم برمیداشت، خندید:

_ رسیدی بهم زنگ بزن...

دور شده بود و دستش رو توی هوا تکونی داد... دستهای تهیونگ هم درحالیکه انگار برای رها نشدن، گرمای چند ثانیه پیش مشت شده بودند به داخل جیبهای شلوارش برگشتند و سری به نشانه ی تایید تکون داد، که جین از فاصله ی دور، همونطور که هنوز عقب عقب میرفت، دوباره فریاد زد:

_ دوستت دارم.

و درحالیکه دسته ی چمدون بنفش رو میچرخوند، تهیونگ لبخند بزرگش رو دید که به عقب برمیگشت و به سرعت، با رفتن به راهرویی از دید نگاه دلتنگش پنهان شد...

.

جانگکوک برای استقبالش نرسیده بود و جین با گرفتن تاکسی از در فرودگاه به خونه ی دوستش، برگشته و بعد از دوش آب گرمی که گرفت، مشغول استراحت شد که با صدای در از جا پرید:

× جین... برگشتی؟؟؟

بلند شد و درحالیکه با کشیدن دستی به روی صورتش، به سمت پذیرایی حرکت میکرد، جواب داد:

_ نه، یه ساعت دیگه میرسم.

× هه هه هه... خنده دار بود... فانی گای...

جانگکوک با کج کردن لبش گفت و همزمان دوست خسته اش رو نصفه و نیمه به آغوش کشید.

_ باشه بابا سیریس من... حالام به خاطر حرف مهم توعه که به این زودی از دوست پسرم جدا شدم.

با یادآوری حرفی که باید میزد، نفسش رو با شدت بیرون داد و کمی عقب رفت:

× چقدر تو بی فکری جین.

از تغییر حالت یهویی دوستش متعجب پلکی زد:

_ چرا؟ چی شده مگه؟

× بلیطتو جا گذاشته بودی.

کاغذی رو از جیبش درآورد و مقابل همخونه اش گرفت:

_ نه جا نذاشتم وگرنه چطوری...

با اخم گفت و تا نگاهش به برگه ی دست پسر مقابلش افتاد، ضربه ای به پیشونی اش زد:

_ خدای من... بلیط اندونزنیه...

از دستش گرفت و چشمهاش رو محکم بست:

_ اصلا اینو یادم رفته بود... کجا پیداش کردی؟؟؟

× من پیداش نکردم...

صدای آهسته ای رو شنید و متعجب نگاهش رو از بلیط به سمتش برگردوند:

_ پس...

× بابات بهم دادش.

چشمهای جانگکوک خیره به دوست ترسیده اش بود و سوال مشخصش رو از چشمهاش خوند... پس جواب رو بدون پرسیدنش گفت:

× رفته دفتر و گفته پدرته... منشیم گذاشته بره داخل...

از بازوی دوست نگرانش گرفت و ادامه داد:

× جینی من مطمعنم تا فهمیده تو رفتی، پا شده اومده دفتر و دنبال یه چیزی میگشته که اینو پیدا کرده... وقتی آورد و بهم داد یه پوزخند پیروزمندانه ای روی چهره ش بود.

نگاه جین اطراف پسر مقابلش میچرخید و آب دهنش رو به سختی قورت داد:

_ تو... تو بهش چی گفتی؟؟

× من گفتم آره یادت رفته و چون نمیتونستی برگردی، همونجا یه بلیط دیگه گرفتی، ولی بابات زرنگ تر از این حرفاست... بهم گفت بهت بگم به محض اینکه برگشتی بری یه سر خونه، چون مامانت دلتنگته.

سرش رو آهسته تکونی داد و به طرف دوستش لب زد:

_ باید به تهیونگ زنگ بزنم.

تلفن همراهش رو از جیب بیرون آورد و با دیدن ساعت آهی کشید:

_ ولی هنوز نرسیده... خب پس من میرم خونه، بعدا بهش زنگ میزنم همه چیو میگم.

موبایلش رو به داخل جیبش برگردوند و قصد حرکتی کرد که بازویش توسط دوست و هم خونه ایش گرفته شد:

× نه... به نظرم نرو... من میگم یادم رفته بهت بگم... فعلا نرو بذار تهیونگ برگرده... دو هفته بیشتر که نیست... به نظرم بذار برگرده بعد باهم تصمیم بگیرید... باز میترسم مثه دفعه قبل یه چیزایی بهت بگه که دوباره مشکل درست کنه.

جانگکوک با کمی ترس گفت و جین که دلش از رفتن به اون خونه و دیدار کسی که هر لحظه اش پر از نقشه های مختلف برای اون و معشوقش بود، رضایت نداشت، بیشتر از قبل مردد شد... نگاهش رو به چشمهای نگران پسر مقابلش داد و با نگاهی دوباره به صفحه ی تلفن همراهش، نفسی عمیق بیرون داد:

_ باشه الان نمیرم.

.

نرفت و تهیونگ هم تاییدش کرد... چند ساعت بعد از صحبتش با جانگکوک، تهیونگ تماس گرفته بود تا رسیدن خودش رو به دوست پسر نگرانش اطلاع بده و جین بدون کم و کاستی، همه چیز رو باهاش درمیون گذاشته بود...
قرار نبود مثل قبل، مخفیانه مشکلات رو به تنهایی حل کنه و حتی با فکر به اینکه ممکن بود، سفر تهیونگ با این ماجرا تلخ تر از تنهایی اش بشه، بازهم همه چیز رو تعریف کرد و تهیونگ از نرفتنش زمانیکه هنوز هیچ حدسی راجع به نقشه ی جدید پدرش نداشت، استقبال کرد...

سه هفته به سرعت گذشت و جین منتظر رسیدن دوست پسر پر مشغله اش، که بازهم سفرش بیشتر از انتظار طول کشیده، بود که همه چیز با تماسی که از سمت مادرش گرفته شد، بهم خورد...

التماس مادرش برای دلتنگی و سر زدنش به خونه باعث شد جین علی رغم تلفن همراه خاموش ته، به سمت خونه ی مادر و پدرش حرکت کنه و حالا سر میز غذاخوری، با مادر، پدر و برادرش برای صرف ناهار نشسته باشه...

معذب از رد و بدل نشدن کلامی، رو به مادرش لبخند زد:

_ ببخشید سر نمیزدم، سرم شلوغ بود.

• میدونم عزیزم... آوازه دفترت همه جا پیچیده...

زن هم به سختی لبخندی زد و با نگاهی غم گرفته به پسرش که مطمعن بود به خاطر جدایی از کینه های پدرش، از اون و خونه اش دوری میکنه، خیره شد...

هارا تنها کسی در جمعشون بود که از ماجراهای اتفاق افتاده بی خبر بود ولی اون زن، هم همسرش رو میشناخت، هم پسرش رو... پس مطمعن بود مشکلی بین اون دو نفر به وجود اومده که با تمام مهربونی های پسر، اون رو ازش دور کرده بود...

÷ بعد این مطمعنا بیشترم مشهور میشی... بعد از سفرت به اندونزی و شرکت تو سمینار معماران بین المللیش... اینطور نیست پسرم؟؟؟

صدای مرد کنارش، زن رو از فکر بیرون آورد و با دیدن پوزخند و نگاه خیره اش به روی پسر مقابل، منتظر جواب موند:

_ بله امیدوارم...

جین بدون بالا آوردن نگاهش، کوتاه گفت و مرد لقمه ی داخل دهانش رو قورت داد:

÷ خوشحالم با تموم حواس پرتیت تونستی به اون جلسه برسی... باید بعد این بیشتر حواستو جمع کنی.

چنگال رو به سمت پسرش گرفت و هارا متعجب کمی اخم کرد:

• مشکلی پیش اومده بود؟؟؟

_ نه چیز مهمی...

پسرش خواست جوابی بده که همسرش بلند خندید:

÷ فقط این پسر حواس پرتت بلیطشو جا گذاشته بود... شانس آورد که اون روز خیلی اتفاقی بلیط اضافه بود و تونست یکی دیگه همونجا بخره.

زن نگران نگاهش رو از مرد خندان به پسرش داد:

• عزیزم باید حواستو بیشتر جمع کنی...چطور ممکنه آدم بلیطشو جا بذاره؟

پسر مومشکی تا دهانش رو برای زدن حرفی باز کرد، باز مرد با خنده جوابش رو داد:

÷ عزیزم پسرت زیاد فکرش متمرکز نبود اون روز...

به سمت جین برگشت:

÷ شرط میبندم دوست داشتی به جای اندونزی، آلمان میرفتی مگه نه؟؟؟

یکه خوردن پسرش رو واضحا حس کرد و پیروزمندانه پوزخندی زد:

÷ هنوزم بهش فکر میکنی؟؟؟ درست میگم؟؟؟

_ چی دارید میگید؟؟؟ من فقط عجله داشتم چون چیزی تا پرواز نمونده بود، برای همین جا گذاشتمش...

جین با تک خندی گفت و ابروهای پدرش بالا رفتند:

÷ پس حتما وقتی رسیدی، دم پرواز بوده... جالبه که هنوزم داشتند بلیطشو میفروختند... عجب شانسی آوردی پسرم.

نفس پسر مومشکی حبس شده بود و نگاه برادرش، کنجکاوانه کمی بالا اومد:

= شما از کجا میدونید جاش گذاشته؟

÷ خودم فرداش پیداش کردم... وقتی رفته بودم دفتر پسر عزیزمو ببینم اتفاقی دیدمش... میدونی اونجا چه فکری کردم؟؟؟

بدون نگاه کردن به یوجین و خیره به پسر بزرگترش پرسید و جین سوالی سری تکون داد:

÷ فکر کردم شاید به ما دروغ گفتی و رفتی دنبالش.

با برقی داخل چشمهاش ادامه داد و جین قاشقش رو محکم به میز زد:

_ بابا اون زن داره... زنش دخترعموی منه... چطور فکر میکنید من ...

÷ یعنی میخوای بگی بهش فکر نمیکنی؟؟؟

• ایل سوک بس کن.

هارا خشمگین از تحت فشار گذاشتن پسرش، غرید و پسر مقابلش محکم جواب داد:

_ نه... معلومه که نه...

÷ پس چرا هرروز خونه ی اون و آیرین پلاسی؟؟؟

شوکه شده دهانش رو برای جوابی چندبار باز و بسته کرد... پدرش باهوش بود و جین همیشه به این فکر میکرد که چرا از هوشش برای ورشکست نشدنش، استفاده ای نکرده بود؟؟‌ یا برای بلند شدنش؟؟؟ بعد از لحظه ای مکث، لب زد:

_ چون باهاشون دوستم.

÷ پسر بیچاره ی من...

دلسوزانه سرش رو تکون داد و دستش رو دراز کرده به روی دست پسرش گذاشت:

÷ هنوزم میتونم کمکت کنم تا داشته باشیش.

_ بابا بس کن.

جین بدون کنترل با پس کشیدن دستش، تقریبا داد زد و پدرش اخمی کرد:

÷ چیو بس کنم؟؟؟ میخوای بشینم و هرروز آب شدن و تحقیر شدنت رو ببینم؟؟؟

با صدایی لرز دار گفت و جین به سرعت از روی صندلی اش بلند شد:

_ میدونستم برای نقشه ی جدیدت منو کشوندی تو این خونه... تا کی میخوای برای این و اون نقشه بکشی؟؟؟ کی میخوای بلاخره به زندگی کوفتی خودت و بچه هات فکر کنی؟؟؟

بلند و خشمگین گفت و ایل سوک هم متقابلا بلند شد:

÷ اگه به تو و این پسره ی مریض فکر نمیکردم که این وضع زندگیم نبود... یوجین بعد عملش بهتر شده ولی‌ تمام فکر من لعنتی هنوز فقط خوشی شما...

_ دروغ نگو... تو فقط به اون انتقام لعنتیت فکر میکنی... زندگی من و یوجین ذره ای برات اهمیت نداره.

بلند تر از پدرش بین حرفش پرید و ایل سوک محکم به روی میز زد:

÷ انتقامم به خاطر شماست... به خاطر حق‌ تو و این دونفر که اونا ازم‌ گرفتن... به خاطر مریضی یوجین... به خاطر اینهمه شیفتایی که مادرت اضافه وایمیسته... به خاطر توی بی عرضه... اونوقت تو طرف دشمنای ما رو میگیری؟؟؟ تو به خاطر کسایی که حق مادر و پدر و برادرت رو گرفتن، چندماهه حتی خونه هم نمیای، اونم وقتی که صبح تا شب رو با همون حرومزاده ها میگذرونی.

صندلی رو عقب زد و بدون توجه به مادرش که حالا ایستاده بود و نگاه نگرانش، بین دو مرد در حال مشاجره میچرخید، عقب رفت...

_ من به خاطر تو نمیام... به خاطر همین نقشه های مسخره ت برای بهم زدن زندگی چندتا آدم بی گناه که یه سریاشون حتی اونموقع به دنیا هم نیومده بودن...

÷ بی گناه؟؟؟ به اون حرومزاده ها میگی بی گناه؟؟؟

_ یه بار دیگه بهشون بگو حرومزاده تا...

جین با مشتهای گره کرده از خشم غرید و مرد از شدت عصبانیت لرزید:

÷ تا چی؟؟؟ تا اون مشتتو توی صورت پدرت بزنی؟؟؟ یا مادرت؟؟؟

نگاهش رو به سمت تنها فرد نشسته پشت میز که با چشمهایی ترسیده خیره اش بود، گردوند و بلند تر فریاد زد:

÷ یا برادرت؟؟؟ ها؟؟؟

مشتهای جین از شدت فشار به سفیدی میزدند و نفسش به سختی بیرون می اومد که پدرش شروع به دست زدن کرد:

÷ آفرین پسرم... آفرین... میگفتن عشق آدمو قوی میکنه... راست گفتن... مشتتو بالا بیار و تو صورت خانواده ت بزن... یا نه؟؟؟‌ ما خانواده ت نیستیم...

_ تو یک شیطانی...

جین زیر لب غرید و پدرش با صدایی که گلوش رو به خش انداخت، فریاد زد:

÷ آره من شیطانم... اینم مادرت نیست... زن یک شیطانه و اون پسرم نطفه ی همین شیطانه رو به روته...

میز رو دور زد و به سمت پسر خشک شده رفت و با گرفتن بازوش، به طرف در هولش داد:

÷پس گمشو و بیشتر از این خوی فرشته ایت رو اینجا لکه دار نکن... ما به راه راست هدایت نمیشیم... چون ما شیطانیم.

هول بعدی رو محکم تر داد و جین به چشمهای غم گرفته و اشکهای پشت هم مادرش خیره شد:

_ مامان...

آهسته زمزمه کرد و پدرش با باز کردن در، به بیرون‌ انداختش:

÷ دیگه اون زن مادرت نیست... اون زن منِ شیطانه... گمشو از این خونه و دیگه هیچوقت اسم این خانواده رو‌ حق نداری بیاری...

جین بی توجه به حرفهای پدرش همچنان به مادر و برادری که هیچ دفاعی ازش نمیکردند و تنها با نگاهی ترسیده و غمگین به دنبال مرد خشمگین دم‌ در امده بودند، خیره بود که صدای بلند بسته شدن در و فریاد بعدی پدرش، باعث پایین ریختن اولین قطره ی اشکش شد:

÷ از این به بعد توهم دشمن این‌ خانواده ای.

.

آرنج هاش رو به روی زانواش تکیه داده و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرده بود...برای نریختن اشکهای جمع شده پشت پلکش تلاش میکرد و دخترعموی مهربانش، بازوش رو به نوازش گرفته بود که با صدای باز شدن در، هردو به سمت ورودی خیره شدند...
لحظه ای نگذشت که با افتادن نور راهرو، هیکل مردی چمدون به دست، پیدا شد و جین و آیرین با دیدنش هردو ایستادند...

به جای جین، آیرین جواب تماسش رو داده بود و تهیونگ که بلافاصله بعد از پیاده شدنش از هواپیما، به قصد دیدنش به سمت خونه ی جانگکوک میرفت، سراسیمه راه رو به سمت خونه ی خودش کج کرده و حالا جلوی در، به چشمهای پر از غم دوست پسرش خیره بود...

لحظه ای گذشت و پسرمسافر با دیدن پر شدن تیله های قهوه ای مقابلش، با عجله دسته ی چمدون رو به سمتی پرت کرد و ثانیه ای بعد با دویدن به سمت پسر مومشکیش، حالا اون رو داخل آغوشش می فشرد و به بغض سرباز کرده اش، همراه با فشرده شدن قلبش، گوش می داد...

........................................................................
ایندفعه زودتر آپ کردم😄 سعی میکنم دفعه بعدم زودتر آپ کنم ولی یه چیزی...

این داره تموم میشه و میخوام یه کاری کنم. چندتا وانشات نیمه و نصفه دارم که نمیدونم چطوری ادامه شون بدم... میخوام بعد این اونا رو کم کم بزارم و بگی چطور ادامه ش بدم... نظرت؟؟؟ البته باز ضایعم نکنی😅😅😅

Continue Reading

You'll Also Like

80.7K 9.4K 36
نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پار...
9.3K 2.2K 33
موهای مشکی رنگش همراه با باد به رقص در اومده بود قدمی به پسر نزدیک شد و به سختی آب دهنشو قورت داد. "دستتو...بهم بده...پتال" پوزخندی زد و قدمی به عقب...
1.1K 299 3
«هیونگ رو پیدا کردم! توی بازداشتگاهه» «چـ چی؟ آخه برای چی؟» آهی کشید و مردد جواب داد: «یونگی مضنون به قتله!» ✤ ✤ ✤ «فقط یکم تحمل کن تا جونگکوک مدارک...
13.4K 2.5K 28
نام: لیلی و مجنون 💫 این بار مجنون به لیلی‌اش می رسد ...... کاپل: ویکوک ژانر: تاریخی، خشن، اسمات ، امپرگ