HIS ONLY WISH

נכתב על ידי ArushBK_Austin

4.8K 825 131

𖤜᭄ Fallow me ♡ Complete -اگه بمیرم چی میشه ؟! - تا حالا شده آسمونو بدون ماه و ستاره هاش تصور کنی؟! - من که م... עוד

مقدمه:
Part 2
Part 3
Part 4:
Part 5:
Part 6:
Part 7:
Part 8:
Part 9:
Part 10:
Part 11:
Part 12:
Part 13:
Part 14:
Part 15:
Part 16:
Part 17:
Part 18:
Part 19:
Part 20:
Part 21:
Part 22:
Part 23:
Part 24:

Part 1:

611 64 14
נכתב על ידי ArushBK_Austin

1
صدای مزاحم ساعت رومیزی دیجیتال ، طناب حائل بین دنیای شیرین رویا و دنیای خودش رو برید . زیر پتو، چرخید و دستش رو به سمت ساعت برد و با فشار دادن دکمه پشت آن که ساعت ۷ را نشان میداد ، سکوت در اتاق غالب شد. سعی کرد دوباره به خوابش ادامه بده اما موفق نشد .چشم هایش رو باز کرد و خودش رو مقابل آفتاب صبحگاهی درخشانی که تشعشع پرتوهایش داخل چشم های عسلی رنگ او مثل الماس انعکاس می یافت ، دید. با فروکردن انگشتان کشیده اش و مالیدن چشم هایش ، پرده تاری که مانع دیدش میشد رو پاره کرد .
با فکر به برنامه امروزش و نگاه به تقویم روی میزش که نشان از روز هایی که یکی پس از دیگری به سرعت می‌گذشت می داد ، از جایش بلند شد . گوشه های پتوی آبی رنگش رو گرفت و با یک حرکت اون رو بالا برد و بعد روی تختش فرود آورد. دیدن ریزگرد های معلق پس فرود امدن پتو در نور آفتاب جلوه زیبایی رو به تصویر کشید. انگشتانش رو در هم گره زد و دست هایش رو تا حدی که میتوانست بالا برد و آهی ناشی از بیرون رفتن خستگی از بدنش، زیر لب سر داد . به سمت کمدش رفت و یونیفرم مدرسه جای لباس خواب ، پوشید.
پدرش تازه از حمام اومده بود و مشغول حالت دادن موهای جو گندمی اش با سشوار بود و خودش رو در آینه با حوله تن پوش سفیدی که بر تن داشت بر انداز میکرد .تهیونگ قدم زنان به سمت دستشویی رفت . وقتی خودش رو در آینه دستشویی دید ، دست هایش رو داخل موهای ابریشمی فرفری مشکی اش کرد و به سمتی هدایتشون داد . خم شد و شیر آب رو باز کرد و با پاشیدن یکباره آب به صورتش ، رنگ خواب آلودگی از صورتش محو شد. مسواک زد و صورتش رو با حوله قرمز توپ توپیش خشک کرد و از دستشویی خارج شد. حالا حس بهتری بر او غالب شده شده بود .
مقصد بعدیش آشپز خانه بود . وسایل صبحانه رو آماده و توستر رو روشن کرد . بوی نان تست تازه مشامش رو بر انگیخت و قار و قور شکمش رو به صدا در آورد . نان تست با کره بادام‌زمینی _ ترکیبی که براش وصف ناپذیر ترین و خوشمزه ترین صبحانه بود - با لذت گاز زد . از نظر او روزش فقط با نان تست و کره بادام‌زمینی بود که شروع میشد . مشغول خوردن بود که پدرش همراه با دوتا ساک وارد آشپز خانه شد . کت مشکی ای که بر تن داشت مانند ستاره ها در دامن سیاه شب برق میزد و بوی عطر خنک اش ، تیپش رو با موهای حالت داده شده اش ، کامل میکرد.
فنجان قهوه اش رو پر کرد و با خوش رویی و لبخندی گرم  رو به تهیونگ کرد.
-صبح بخیر پسرم... خوب خوابیدی؟!
تهیونگ نیز با دهنی تقریبا پر لبخندی زد.
- صبح بخیر بابا ... اوهوم
کمی مکث کرد و لقمه اش رو قورت داد.
سرش رو چرخوند و ساک ها رو دید.
دیدن همون ساک ها باعث شد حالش از این رو به رو بشه.
-بابا بازم میخوای بری ماموریت؟
مرد فنجان قهوه اش رو سر نصفه سر کشید و لبخندش کمرنگ شد.
- خیلی متاسفم  که به این زودی مجبورم برم پسرم . یه عمل مهم دارم باید برم.
- اما بابا...
تهیونگ با شنیدن این حرف منقلب شده بود -انگار که دوباره این صحنه از زندگیش روی دور تکرار گیر کرده- در دلش ( بازم روال همیشگی ) رو همراه با حالت مضحکانه ای زمزمه کرد اما همیشه اینجور مواقع ، منتظر فرصتی بود که  بالاخره حرف های تو دلش - ناشی از اینکه دیگه خسته شده از تنهایی و روزمرگی ، سر پدرش خالی کنه که با صدای تلفن پدرش از تصمیمش دست کشید و با اینکه گرسنه بود ، از جایش بلند شد و آشپرخونه رو ترک کرد.
مرد مشکی پوش نگران تهیونگ بود و از اونجایی که پسرش رو میشناخت ، میخواست از دلش در بیاره اما چاره چی بود .فنجان رو روی میز گذاشت و به سمت تلفن که در کیفش بود رفت . انگشتش رو روی صفحه تلفنش کشید تا به تماس پاسخ بده.......

تماس رو قطع و به ساعتش نگاه کرد . هنوز ده دقیقه وقت داشت  پس تمام وسایلش را جمع و مطمین شد همه چی رو آماده کرده. سپس به اتاق پسرش رفت . پسرک مو فرفری رو صندلی کنار میز تحریرش نشسته بود و با یکی از پاهایش که روی زمین بود ، صندلی رو تکون میداد و به نقطه ای خیره شده بود.
روبروی تهیونگ روی زانو هایش نشست.
-یه عمل مهمه.... اما قول میدم زود برگردم و به محض اینکه برگشتم جبران کنم برات
تهیونگ چیزی برای گفتن نداشت و سکوت اختیار کرد.
این حرفا تکراری و عادی شده بود طوری که میتونست پیش بینی کنه پدرش در این مواقع چی قراره بگه و از طرفی هم همش دروغ محض بود . چرا که بعد از اینکه پدرش بر میگشت باید به بیمارستان میرفت و عمل جراحی انجام میداد ؛ به همین دلیل توجهی به پدرش نکرد.

از روزی که یادش میاد ، بعد از فوت شدن مادرش-کانگ لونا- دیگه هیچی مثل قبل نشد .  اون موقع تهیونگ نصف سن الانش رو داشت و چون بچه بود زیاد تو جو رفتن مادرش نشد اماجای مادرش تو خونه به وضوح حس میشد و بوی عطر خوشبوی همیشگی‌اش در هوای خونه ریشه کرده بود. رفتن لونا که فرشته ای در لباس انسان بود مساوی بود با شکسته شدن قلب پدرش .

اما اون هیچ وقت به روی خودش نیاورد و سعی کرد تا از نتیجه این چند سال زندگی مشترکشون رو با تمام وجود بزرگ کنه.
کیم نامجون -پدرش- به عنوان بهترین جراح قلب و عروق مدام در حال سفر به کشور های اطراف بود. پدرش از همون موقع- زمانی که تهیونگ برای اولین بار دوست داشت با پدرش به سفر بره- متعقد بود که اگه تهیونگ هم همراهش بیاد ، حوصله اش سر میره و تنها میمونه و کسی هم نیست که مواظبش باشه. اما نمیدونست که بعد از رفتنش ، وضعیت پسرش تو خونه بهتر از اونجا نیست.
به همین دلیل پدرش  تا ۱۲ سالگی پرستاری رو برای مواظبت از پسرش استخدام کرد . گاهی اوقات هم هوسوک - که تهیونگ وقتی بچه بود، عمو هوپی صداش میکرد- برای مواظبت از تهیونگ میومد.
و این روال با هر سختی و پستی و بلندی که داشته ، رفته رفته ادامه پیدا کرد تا به همین امروز که تهیونگ در شرف ۱۸ سالگی بود.

وقتی که صدای بوق ماشین از کوچه اومد ، نامجون که چاره ای جز رفتن نداشت  آهی کشید و بلند شد ‌. ساک هایش رو برداشت و به سمت در خروجی خونه رفت. وسایل رو داخل ماشین قرار داد . از پایین به پنجره اتاق تهیونگ نگاهی انداخت.
- ببخشید پسرم
زیر لب زمزمه کرد و غمگین سوار بر ماشین هوسوک -که همکار و دوستش هم بود -  خونه رو به مقصد فرودگاه ترک کرد.

این قسمت سیاه زندگیش که دائم باید شاهد رفتن پدرش باشه براش درد آور بود. برای او شاید هر ماه این اتفاق می افتاد اما چند دفعه اخیر از نظرش تحمل آن سخت تر شده بود.
تهیونگ نظاره گر ماشین بود تا زمانی که در نظرش پنهان شد. از زل زدن به کوچه دست کشید و تصمیم گرفت تا قبل از اینکه دیر بشه به سمت مدرسه راه بیفته. وسایل صبحانه رو جمع و جور کرد.
با بی رمقی کتاب و دفتر های مدرسه رو از روی میز تحریرش داخل کوله اش گذاشت .
روی پله نشست و کفش های نایک طوسی رنگش رو از جا کفشی برداشت .
بند کفش هایش به طرز خاصی گره زد. دوچرخه قرمز رنگش که بر روی بدنه اش خط های سرمه ای رنگ دیده میشد و چرخ های مشکی رنگش برق میزد رو از حیاط پشتی برداشت و از خانه بیرون زد.
با خارج شدن تهیونگ از خانه ، ماشین مدل بالای مشکی رنگی که برق میزد که شیشه های دودی رنگ داشت همراه با کامیون حامل اسباب و لوازم خانه ، آن ور کوچه پارک کرد. به نظر میومد همسایه ی جدیدی در انتظار اوست.
مستخدم ها و کارگران زیادی از کامیون پیاده و وسیله به دست وارد خونه شدند.
همانطور که کنجکاوانه به دوچرخه اش تکیه زده بود و قدم بر میداشت ، درحال تماشا کردن اتفاقات آن ور خیابان بود که ناگهان درهای آن ماشین مدل بالا باز شد و خانمی با کت و دامن آبی رنگ با کفش های پاشنه بلند زیبایی که به پا کرده بود و صدای کفش هایش به تنهایی در کوچه میپیچید ، از آن خارج شد. چهره زن بخاطر اینکه پشتش به تهیونگ بود ، نمایان نبود اما مدل موهایی که داشت نشان از ثروتمند بودن او میداد. با دست به وسیله ها اشاره کرد و با تن صدایی سمت مستخدم ها رفت.
- سریع وسایل اتاق رو ببرین داخل
درست زمانی که فکر میکرد دیگر ماشین خالی از هرگونه موجود زنده ای شده ، یکی از در های عقب،درست اون دری که طرف دیگر ماشین و بدور از دید تهیونگ قرار داشت باز شد و پسری با موهای پرکلاغی تقریبا بلندی که داشت ، از آن خارج و به طرف در ورودی خونه به راه افتاد.
تنها چیز هایی که تهیونگ از اون پسر ناشناس دیده بود رنگ موهایش به همراه بدن کوچک اندامش در لباس های سرتاپا مشکی گشاد با کلاه باکت خاکستری رنگ بود که چمدون نسبتا بزرگی با خودش حمل میکرد.
اما همان دیده کم باعث شد حدسیاتی در ذهن تهیونگ شکل بگیره.
صداهای مغزش که هرکدوم یه حرفی میزدن بازم محفلشون رو راه انداخت بودند .
-(چه تیپی خاصی داره ....
چقدر ظریفه یعنی از اوناس که دست به سیاه سفید نمیزنه؟.....
اگه تازه اومدن اینجا قراره بیاد مدرسه ثبت نام کنه؟! نه؟......
یا شایدم نه از کجا معلوم شاید نخواد بیاد مدرسه ما.....
از سر و وضعشون معلومه خیلی پولدارن چرا باید بیاد مدرسه وقتی میتونه تو خونه با معلم خصوصی درس بخونه؟!......
چی میشه اگه امروز تو مدرسه ببینمش؟! چون مغزم در همین لحظه داره منفجر میشه...)-

___________

اینم از پارت اول حسابی حمایت کنید امیدوارم خوشتون بیاد.

המשך קריאה

You'll Also Like

7.3K 1.3K 15
عشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سا...
12.4K 1.2K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
4.7K 605 15
+بغلم نمیکنه :) من همیشه بغلم براش باز بوده ولی اون بغلم نمیکنه وقتی گریه میکنم بغلم نمیکنه وقتی میترسم بغلم نمیکنه اگه نباشم حتی نمیفهمه اون بغلم...
18.8K 3K 17
"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv