My Alpha Daddies | kookvkook

Da Violet_kim_writer

100K 12.5K 2K

|تکمیل| دستی به سر پسر ترسیده کشید و با خنده به طرف برادرش برگشت. ×جانگکوک نظرت چیه یکم بهش مهلت بدیم؟ +این ح... Altro

•°•| description |•°•
•°•| Rude kid |•°•
•°•| Neighbours |•°•
•°•| School |•°•
•°•| Heat |•°•
•°•| Omega |•°•
•°•| Guests |•°•
•°•| Night party |•°•
•°•| Exam |•°•
•°•| Squirrel |•°•
•°•| description2 |•°•
•°•| Hybrid |•°•
•°•| Truth |•°•
•°•| Rut |•°•
•°•| Daddies |•°•
•°•| Explanation |•°•
•°•| The yard |•°•
•°•| Silver blue |•°•
•°•| Torture |•°•
•°•| Babe boy |•°•
•°•| Lara |•°•
•°•| Interview |•°•
•°•| Pairs |•°•
•°•| Mafia |•°•
•°•| Hostage |•°•
•°•| The Hell |•°•
•°•| Help |•°•
•°•| Still alive |•°•
•°•| Love |•°•

•°•| Auction |•°•

2.9K 419 75
Da Violet_kim_writer

- چی؟! تو میخوای با یونگی...

هوسوک سرش رو پایین انداخت و به یونگی که کنارش نشسته بود نیم نگاهی انداخت.

^ خیلی خب رفیق از تو چه پنهون؟ ماه پیش که هوسوک انسان شد درواقع تو هیت بود و من کمکش کردم که‌‌...

-کافیه...کافیه کافیه... و الان میخوای جفتش بشی!؟

^ اره خب ازش خواستگاری شرافتمندانه ای کردم.




⇲‌فلش بک؛ هفته قبل⇱‌

‌ ‌

‌ ~اومممم آههه...یونگی...سریعتر...لطفا......آههههه

یونگی داخل هیبرید کام شد و عضوش رو پمپ کرد و این باعث شد هوسوک با ناله ی کشداری بیاد.

^ هوسوک...با من ازدواج کن...میخوام جفتت باشم!

و دوباره دیکش رو داخل حفره پسر تکون داد و هوسوک شوکه از پیشنهاد یونگی‌ فقط با ناله سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.

^ میدونم که توام میخوای جفت من باشی پس بهتره دست از تظاهر برداری.‌.

هوسوک که از شدت نیاز و لذت به گریه افتاده بود گفت:

~من جفتت میشم یونگی....هومممم آهههه...‌




‌ ⇲پایان فلش بک⇱
‌ ‌

‌ هوسوک با یادآوری موقعیت درخواست یونگی سرخ شد و سرش رو بین بازوهای یونگی پنهون کرد.

-خب.‌‌.شما زوج خوبی میشین ولی لازمه یادآوری کنم که هوسوک سنجاب منه و من اصلا از اینکه از پیشم بره راضی نیستم.

^اما خودت هم میدونی بهرحال یه هیبریده که انسان شده و باید جفت گیری کنه و به خانواده اش برسه!

تهیونگ حال خوبی نداشت و اون دو اصلا زمان مناسبی رو برای حرف زدن باهاش انتخاب نکرده بودن.
بلند شد و با عصبانیت گفت.

-لازمه یادآوری کنم که من و جین خانواده اش هستیم!

یونگی هم کمی تند شد پس گفت:

^نکنه خودت هم میخوای تا آخر عمرت بدون جفت بمونی و درآخر بگی که پسرعموم خانواده ی منه؟؟؟

تهیونگ عصبانی تر از قبل فریاد کشید.

-این به توی احمق مربوط نمیشه! من همچین اجازه ای به هوسوک نمیدم مگر اینکه خودش بخواد!

^اون ترجیح میده با من بمونه تا با یه احمق مثل تو که تفکراتش مال زمان عصر حجره!

تهیونگ که از حرص نفس نفس میزد به هوسوک ترسیده نگاه کرد.

-آره؟؟ واقعا همچین چیزی رو ترجیح میدی!؟

هوسوک می‌خواست بگه که اینطور نیست اما واقعا ترسیده بود و زبونش بند اومده بود.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست.

-گمشو بیرون هوسوک‌..دیگه حق نداری پاتو تو این جهنم بذاری...

=اون هیچ جا نمیره!

جین که شاهد مکالمه اشون بود گفت و سمت هوسوک رفت و دستش رو گرفت.

=اون دیگه بالغ شده. میتونه تصمیم بگیره با کی جفت گیری کنه و تا هروقت که دلش خواست اینجا میمونه و کسی حق نداره اونو بیرون بندازه.

تهیونگ با چشمای عصبانی تر از همیشه اش فریاد کشید.

-این مسئله به تو هیچ ربطی نداره! من صاحبشم پس این منم که تصمیم میگیرم چیکارش کنم! وسایلت رو بردار و گمشو بیرون!

هوسوک با چشمای ناباور که اشک توش حلقه زده بود به تهیونگ نگاه کرد..اون همچین آدمی نبود بود؟ چه بلایی سر تهیونگ اومده بود؟

جین بلند شد و گفت.

=همینکه گفتم. اون هیچجا نمیره و اگر خیلی ناراحتی میتونی خودت از این خونه گمشی و بری!

-خفه شو به تو هیچ ربط فاکی ای ندا...

حرفش کامل نشده بود که سیلی محکم جین روی گونه ی سمت راستش نشست.

شخصیتش خرد شده بود.
با همه دعوا کرده بود و کسی نبود که ازش دفاع کنه.

جین رو کمی هول داد و به سمت اتاقش رفت.
کیفش رو برداشت و وسایل مورد نیازش و کارت اعتباریش رو توش انداخت و به سرعت از کنار همشون رد شد.

هوسوک با گریه اسمش رو صدا زد.

~ته!

اما تهیونگ با اخم مصمم بود تا ترکشون کنه.

^ تهیونگ...هی...!

ولی دیر شده بود چون تهیونگ در رو بست و بعد از پوشیدن کفشاش و برداشتن چتر از کنار جاکفشی بدون توجه به دویدن های هوسوک دنبالش از حیاط بیرون رفت و درو کوبید.

وارد خیابون تاریک و ساکت شد و چترش رو باز کرد تا زیر بارون سیل آسایی که میبارید خیس نشه.
ساعت ۲ و نیم شب رو نشون میداد و خیابون ساکت و خالی از هر گرگی بود.
حتی ماشینی هم رد نمیشد.
سردش بود.
و فقط یه لباس آستین کوتاه و یه رویه تنش بود.
کمی خودش رو بغل کرد و به راهش ادامه داد.

امشب باید یه مسافر خونه پیدا میکرد تا فردا برای خودش یه خونه میخرید.
چشمک زن مسافر خونه رو از دور دید.
به سمت مسافر خونه قدم هاش رو تند کرد ولی با ماشین سیاهی که جلوی پاش متوقف شد خطر رو حس کرد.

راهش رو برعکس کرد و دوید ولی دستی روی‌دهنش نشست و تهیونگ رو کشون کشون به سمت عقب برد.
تقلا میکرد و خودش رو تکون میداد ولی با بسته شدن در ماشین ناامید از هر چیزی روی پاهای مردی که روشون نشسته بود آروم گرفت و تو خودش جمع شد.

* چی چی گرفتیم؟

مردی که تهیونگ‌‌ رو توی بغلش داشت دستش رو از روی دهنش برداشت و گفت:

*بذار ببینم چی گرفتیم‌..

تهیونگ وحشت زده با بدنی که میلرزید به اون پسر نسبتا جوون نگاه می‌کرد.

*اوه! یه امگای زیبا...نه؟...

و دستش رو بین فاصله ی گوش تا لب های تهیونگ کشید.

*اسمت چیه پسر؟

تهیونگ چیزی نگفت اما با حس فشرده شدن رون پاش توسط اون مرد لب های سرخ و لرزونش رو از هم فاصله داد.

-ت...ته...تهیونگ...

*اسمت بهت میاد...چون هردو زیبا هستین..

-با من چیکار دارین چرا منو گرفتین‌..

*هیسسس....

انگشتش رو روی لب های سرخ تهیونگ گذاشت تا ساکتش کنه.

*مثل بقیه.. فقط قراره ببینیم چقدر می ارزی‌...دوست داری به یه ارباب بفروشمت یا مال خودم باشی؟

اشکی از گوشه ی چشم تهیونگ چکید..‌




‌ ~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°‌ ‌




‌=جواب نمیده!

جین گفت و بی اعصاب روی مبل نشست‌.

=نباید بهش میگفتم که از خونه بره‌‌‌...اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟؟

یونگی و هوسوک به هم دیگه نیم نگاهی انداختن و هوسوک ناراحت از جاش بلند شد و سمت اتاق خودش رفت...

^هوسوک؟

~منو ببخش یونگ...ولی تا وقتی تهیونگ اجازه نده نمیتونم باهات باشم...

با غم گفت و در اتاقش رو بست.

^لعنتی چرا انقد عجیب همه چیز بهم خورده؟






~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°‌





*پاشو بینم یالا...

با ضربه ی شدیدی که به پهلوش خورد از درد چشماش رو باز کرد و با ندیدن کیفش ، توی جاش نیم خیز شد.
عده ای از دختر ها و پسر های امگا اونجا بودن و هرکس درحال رسیدگی برای وضع اونا بود.
به مردی که بهش لگد زده بود نگاه کرد.

-چته چرا میزنی!؟

*ما اینجا مفت خور نمیخوایم. تو جنس اعلای امشبی مطمئنیم برای تو خیلی پول میدن. مزایده نزدیکه. باید حاضرت کنیم.

-منو بفروشین؟ عمرا!

*پاشو بینم بچه گنده گوزی نکن.

دست تهیونگ رو گرفت و به زور از روی زمین بلندش کرد و به دست دختری داد تا حاضرش کنه.
میکاپ ساده ای روی صورت تهیونگ انجام داد و یه لباس به شدت باز و سکسی که سینه و ترقوه ی پسر رو به نمایش میذاشت بهش داد.

-نه..من همچین چیزی رو نمیپوشم...

مرد کنارش پوف بی حوصله ای کشید و اسلحه اش رو روی سر تهیونگ گذاشت.

*عجله کن.

تهیونگ بغضش رو قورت داد و بی توجه به حضاری که خیره ی بدنش بودن لباس رو پوشید.

با صدای بلند بلندگو که شروع مزایده رو اعلام می‌کرد و صدای قهقهه ی مرد ها و زن ها فهمید که مزایده داره شروع میشه.

پشت پرده نشسته بود و شاهد فروخته شدن دونه دونه ی امگاها بود و میدونست که همچین بلایی سر خودش هم میاد.

*خانم ها و آقایون ، امشب امگایی رو به نمایش میذاریم که قطع به یقین نظیر چنین امگایی رو توی رویاهاتون هم ندیدین.

پسر آلفای جوونی دست تهیونگ رو گرفت و کشون کشون از پشت پرده سمت صحنه برد.

-هی ولم کنیننن...

*ساکت امگا..اگه میخوای نمیری ساکت شو.

دهنش رو بست و تنها کاری که از پسش بر میومد رو انجام داد. با بغض خیره شدن به آلفاهای مرد و زن پولدار که با چشمای گرسنه اشون امگا رو آزار میدادن.

*خب؟..

پیرمرد خرفتی عینکش رو بالاتر داد و پیشنهاد قیمت داد.

*۱۰ میلیون دلار.

زن آلفای دیگه ای گفت:

*۱۵ میلیون دلار.

و همینطور قیمت های بیشتری رو پیشنهاد میدادن.

*۱۲۰ میلیون دلار!

*اوووه ۱۲۰ میلیون دلار! خب کس دیگه ای نبود؟ ۱۲۰ میلیون دلار یک.

به فردی که میخریدش نگاه کرد. زن جوونی بود که مهربون تر به نظر میومد.

* ۱۲۰ میلیون دلار دو.

*۱۲۰ میلیون‌ دلار س...

*۲۰۰ میلیون دلار خریدارم!

با شنیدن صدای آشنایی به اونطرف سالن نگاه کرد.

پسر جوونی بود که لبخندی به لب داشت.

*۲۰۰ میلیون دلار یک. ۲۰۰ میلیون دلار دو. ۲۰۰ میلیون دلار سه. فروخته شد!

و چکش رو روی میز کوبیدن و قطره های اشک تهیونگ یکی بعد از اون‌یکی روی گونه های سفیدش باریدن.

پسر رو به زور پیش اون پسر جوون بردن و بعد از دریافت پول قلاده ای به گردن تهیونگ بستن و کیف تهیونگ و افسارش رو به دست اون آلفا دادن.

* هی...منو نگاه کن!

چونه ی تهیونگ رو گرفت و صورتش رو سمت صورت خودش گرفت.

*تو واقعا زیبایی..چندسالته..

-۱۸..سالمه..

*خوبه مطمئنم باهم کنار میایم.

-کنار نمی‌آیم پس بهتره ولم کنی تا برم پی زندگیم! من یه ولگرد نیستم من پسر کیم لیانسو ام!

*اوه...خب میدونی حتی اگر پسر عموی منم بودی بازم جز برده ام چیز دیگه ای نمیشدی.

کیف تهیونگ رو به خودش داد و قلاده ی تهیونگ رو با خشونت کشید و اونو دنبال خودش تا ماشین لوکسش کشید.
راننده درو باز کرد پس اول پسر سوار شد.
تهیونگ با مناسب دیدن فرصتش قلاده رو ‌خیلی یهویی از دست پسر کشید و دوید.

صدای فریاد مرد که تهیونگ رو تهدید به مرگ میکرد باعث ترسش شد ولی باید سریعتر فرار میکرد.
خوش شانس بود که نزدیک هیتش بود.
به حالت گرگی خودش دراومد و قلاده و کیف آویزونش رو به دهن گرفت و با آخرین سرعتی که داشت از دست افراد اون مرد فرار کرد و به سمت مقصد نامعلومی دوید.

*نگران نباشید آقا قلاده اش ردیاب داره.

این اخرین چیزی بود که شنید ولی ناامید نشد و بیشتر از قبل به دویدن ادامه داد.
خسته و خیس ، گرسنه ، تشنه و زخمی به خاطر خار دار بودن اون قلاده به زور خودش رو به گوشه ای از خیابون کشید اما نتونست مقاومت کنه.
زوزه ای کشید و پس افتاد.



~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°‌



‌ با دیدن جسم سفید گرگی که بی‌حال روی زمین افتاده بود تقریبا داد زد.

×نگهدار کوک!

+چیشده؟

×نگهدار!

ماشین توقف کرد.
جونگکوک از ماشین پیاده شد و به سمت اون گرگ سفید رفت.
درست حدس میزد اون تهیونگ بود.
ولی با یه قلاده؟ که اسم سان میرای روش نوشته شده بود و بی‌حال کف خیابون افتاده بود؟

کوک هم پیاده شد و پیش برادرش اومد و جلوی اون گرگ بیهوش زانو زد.

+تهیونگ!؟

×حتما تو مزایده به سان میرای فروختنش..لابد فرار کرده.

+گردنش زخمی شده. قلاده ردیاب داره باید بازش کنیم؟

پوزخندی روی لب های جونگکوک اومد.

×چرا با یه تیر دوتا نشون نزنیم؟

جانگکوک متقابلا خندید و گوشیش رو برداشت.

+الو ، همه ی نیرو های خوبمون رو بفرست به لوکیشنی که میدم و مواظب باش که تو حالت آماده باش باشن.

گوشی رو قطع کرد و با برادرش سوار ماشین شدن و جایی همون نزدیکی ماشین رو پارک کردن و خودشون کمین کردن.
نیروهاشون هرکدوم جایی بین ساختمونا مخفی شدن تا اینکه نور ماشینی که به سرعت نزدیک اون امگا میشد توجهشونو جلب کرد‌.
ماشین توقف کرد و سان میرای همراه چندنفر از بادیگارداش پیاده شد.
تهیونگ تقریبا هوشیار شده بود ولی از درد و ضعف توان حرکت نداشت.
سمت امگا رفت و دستی روی موهای سفید و خیسش کشید که صدای زوزه ی ضعیف تهیونگ که کمک می‌خواست بلند شد

*پیداش کردیم...برش دارید بریم...و تو..انقد زوزه نکش.. فعلا باید جواب فرار کردنت از صاحبت رو بگیری.

بادیگارد چشمی گفت و سمت امگا رفت ولی با خوردن گلوله ای درست وسط مغزش از حرکت ایستاد.

*هی چرا نمیای؟؟

به بادیگاردش که پشت بهش بود نگاه کرد و متوجه پس افتادنش شد.
با صدای شلیک های متعدد دیگه ای به سمت بادیگارد هاش با ترس به سمت ماشین دوید ولی در ماشین بسته شد و جانگکوک با موهای خیس و لباس مشکی جذبش اسلحه اش رو به طرفش نشونه گرفت و لبخند زد.

+جایی میرفتین جناب؟

اسلحه اش رو به طرف جانگکوک گرفت.

*حروم زاده خودم کارت رو تموم میکنم عوضی‌.

دستش رو روی ساچمه گذاشت تا شلیک کنه اما با درد وحشتناکی که توی پاش حس کرد فریاد بلندی کشید و اسلحه رو سمت گرگ سفیدی که گازش گرفته بود گرفت.

*آشغال عوضی!

×نه نه نه تفنگ جیزه.

اسلحه رو از سان میرای گرفت و با خنده به افرادش دستور داد تا بگیرنش و به سمت پایگاه باند ببرنش.

به طرف گرگ ترسیده و زخمی برگشت.

×خب...نگران نباش تهیونگ حواسمون به تو هم هست پسر. بهرحال تو الان خیلی چیزا رو فهمیدی.

سمت تهیونگ رفت.
تهیونگ ترسیده چند قدم عقب رفت و خواست فرار بکنه اما دستای قوی جونگکوک بدن زخمیش رو محاصره کردن و اونو سمت ماشین بردن.
با استفاده از چندتا وسیله قلاده رو از گردن زخمی تهیونگ خارج کرد و از پنجره بیرون انداخت.
به گرگ سفید ترسیده که روی پاهاش دراز کشیده بود و میلرزید نگاه کرد.
دستی روش کشید و با لحن آروم ولی ترسناکی زمزمه کرد.

×متاسفم تهیونگ...وقتی واقعیت افشا بشه ما فقط همسایه های تو نیستیم...ممکنه یکم درد داشته باشه یا اذیت بشی ولی میتونی تحمل کنی مگه نه...؟

‌.
.
‌.

‌ ‌

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

ووت و کامنت فراموش نشه خوشگله.

این پارت: ۲۲۰۲ کلمه

Continua a leggere

Ti piacerà anche

139K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
204K 21.1K 29
تهیونگ بچه پولداره هورنی و بیقیدی که دوست داره توسط بادیگارده جذابش که بهش پا نمیده به فاک بره چی میشه یه روز طاقتش تموم بشه و با یه تنپوشه حوله ای...
5.5K 1.6K 19
جین به خاطر بیماریش از شهر خارج میشه و میره به خونه مادربزرگش. داخل اون خونه با رازهای زیادی روبرو میشه که باعث میشن زندگیش دچار تغییر بزرگی بشه. تغ...
44.7K 6K 39
Nam:شنکجه گر قلب پایان فصل اول در انتظار فصل دوم... در دنیایی که قدرت حکم فرمایی میکنه کیم تهیونگ پادشاه خون آشام برای به دست آوردن قدرت مجبور میشه...