My Alpha Daddies | kookvkook

By Violet_kim_writer

100K 12.5K 2K

|تکمیل| دستی به سر پسر ترسیده کشید و با خنده به طرف برادرش برگشت. ×جانگکوک نظرت چیه یکم بهش مهلت بدیم؟ +این ح... More

•°•| description |•°•
•°•| Neighbours |•°•
•°•| School |•°•
•°•| Heat |•°•
•°•| Omega |•°•
•°•| Guests |•°•
•°•| Night party |•°•
•°•| Exam |•°•
•°•| Squirrel |•°•
•°•| description2 |•°•
•°•| Hybrid |•°•
•°•| Auction |•°•
•°•| Truth |•°•
•°•| Rut |•°•
•°•| Daddies |•°•
•°•| Explanation |•°•
•°•| The yard |•°•
•°•| Silver blue |•°•
•°•| Torture |•°•
•°•| Babe boy |•°•
•°•| Lara |•°•
•°•| Interview |•°•
•°•| Pairs |•°•
•°•| Mafia |•°•
•°•| Hostage |•°•
•°•| The Hell |•°•
•°•| Help |•°•
•°•| Still alive |•°•
•°•| Love |•°•

•°•| Rude kid |•°•

5.2K 626 74
By Violet_kim_writer

با لبخند موذیانه و شیطنت آمیزی که روی لب های سرخ و آلبالوییش داشت ، روی صندلیش نشست و به کل کلاس خیره شد.
درسته! دوباره یه گندی زده بود و میخواست کل کلاس رو بهم بزنه و بعد فرار کنه‌.
بهرحال کسی نمیتونست به پسر دردونه خانواده کیم چیزی بگه. میتونست؟
کافی بود این کارو بکنه، تا چنان بلایی سرش بیاد که از گرگ تبدیل به یه سگ دست آموز بشه.
تهیونگ یه امگا بود و باید از آلفاها و بتاها تبعیت میکرد ، ولی تقریبا همه زیر سلطه اش بودن و هیچکس جرات نداشت حتی صاف تو چشماش نگاه کنه!
درسته اون ضعیف بود و قدرت زیادی نداشت، ولی نگاه تو چشماش و قدرتی که خانواده کیم داشت لرزه رو به تن همه مینداخت.
همه ی آلفاهایی که بهش درخواست داده بودن رو رد کرده بود.
اون معتقد بود تقریبا هیچکس لیاقت جفت شدن با تهیونگ رو نداره.
گوشیش رو از جیب شلوار تنگش خارج کرد و به هیونگش پیام داد.

"هیونگی میای ساعت ۱۲ بریم بیرون؟"

دقیقه ای نگذشته بود که جواب پیامش اومد.

"محض رضای فاک تهیونگ الان کلاسا شروع میشن و من کنفرانس دارم! تو که نمیخوای آبروی خاندانمون تو این مدرسه بره؟ "

ناراحت شد ولی خب چاره ای نداشت.
هیونگش و پدرش تنها کسایی بودن که ازشون حساب می‌برد و مثل یه امگای خوب حرفاشونو گوش میکرد.
اما قرار نبود مانع خوش گذرونیش بشه ، پس لبخند دیگه ای زد و دوباره پیام داد.

"جینی هیونگ اگه باهام نیای بد میشه..یه امگای کوچولوی خوشگل اونم تنها..؟ "

از طرفی کیم‌سوکجین بود که با وجود آشوب و هیاهو داخل کلاسشون سعی می‌کرد با آرامش جواب تهیونگ‌ رو بده و یه دست همه رو کتک نزنه.

"ساعت ۱ "

لبخندی روی لب های تهیونگ نشست.
ایولی گفت و گوشی رو توی جیبش برگردوند.
در زده شد و دانش آموزا سر جاهاشون نشستن.
بهرحال به اینکه تهیونگ زودتر از همه اشون حاضر باشه عادت داشتن.
طولی نکشید که استاد ریاضیشون وارد شد و بعد از سلام و احوال پسری مشغول درس دادن شد.
همه میدونستن دبیر ریاضیشون چقدر روی سکوت هنگام تدریسش حساس بود.
اون اختلال اعصابی داشت و اگر همچین اتفاقی میوفتاد گرگش از کنترل خارج میشد و...
بهتره به عاقبتش فکر نکنیم.
ولی خب تهیونگ می‌خواست عاقبتش رو عملی کنه!
دستش رو به چونه اش زد و با لبخند خبیثانه ای به "میرای" لوس ترین و ترسو ترین دختر کلاس خیره شد.
دوست داشت آشوبی که قراره اتفاق بیوفته رو ببینه و هیجان رو حس کنه.
استاد دست از تدریس کشید و رو به بچه ها گفت:

*دفتر هاتونو در بیارین و نوت برداری کنین‌.

و همه کشوی زیر میزشون رو باز کردن و وسایل مربوطه رو برداشتن.
استاد دوباره مشغول درس بود اما صدای جیغ بلند و ظریفی که میتونست یه شیشه رو بشکنه باعث شد ماژیک از دستاش روی زمین بیوفته.

*چه اتفاقی افتاده خانم میرای؟!؟!؟

*موووووووووووووووووووش!

استاد سعی کرد گرگش رو کنترل کنه.
سایر دختر ها هم با دیدن موجود قهوه ای رنگی که همش اینور و اونور میدویید جیغ میزدن.
این بین تهیونگ‌ بود که وسایلش رو آروم توی کیفش گذاشت و به صندلی های کنارش گفت:

-اگر میخواین زنده بمونیوسایلتون رو بردارین و آماده فرار باشین.

اونا گیج بودن ولی سعی کردن به حرفای اون امگا گوش کنن.
صدای جیغ و داد اونقدر شدت گرفته بود که استادشون کنترلش رو از دست داد و لحظه ای بعد همه با سر قطع شده ی میرای که خونی بود مواجه شدن.
وحشت تو بدن کل حضار اونجا شدت گرفت.

استادشون ناباور به دست هاش که غرق خون بود خیره شد.
تهیونگ بی سر و صدا موجود مخملی قهوه ای رنگی رو از روی زمین برداشت و با اشاره به بقیه به سمت پنجره رفت.
ارتفاع زیادی نداشت.
اولین نفر پرید و کنار‌ رفت تا بقیه هم بپرن.
آژیر خطر تو کل مدرسه پیچیده بود.
بوی خون آلفاهارو از کنترل خارج میکرد و اگر جین هیونگش اون تو میموند رسما کشته میشد.
با دست به پیشونیش زد.
اون فکر می‌کرد فقط یه فرار ساده رخ میده نه یه قتل عام تو مدرسه.
به سنجاب روی شونه اش نگاه کرد.

-هوسوکی ریدیم.

سنجاب شرمنده دم پشمالوش رو توی بغلش گرفت و گفت:

~بیا بریم جینی هیونگ رو از اون کلاس بکشیم بیرون...

تهیونگ تایید کرد و هردو به سمت در مدرسه ای که از توش صدای جیغ و فریاد بلند میشد رفتن.

⇲دو ساعت بعد⇱

جین با قیافه وحشتناکی که تهیونگ به شدت ازش حساب می‌برد به تهیونگ که با سنجاب عزیزش مشغول خوردن پیتزا بودن خیره شد.

=شما دوتا!

هردو با لحن ترسناک جین بهش خیره شدن..

-اوه شت..

=شما دوتا...مدرسه رو به گوه کشیدین!

سنجاب تهیونگ که هوسوک صداش میکردن روی شونه ی صاحبش لش کرد و گفت:

~بیشتر به خون کشیدیمش!

جین عصبی شد و خواست چیزی بگه که تهیونگ با چشمای مظلوم بهش خیره شد و گفت:

-ببخشید هیونگ... من نمیخواستم اینجوری بشه فقط خواستیم یکم شیطنت کنیم مگه نه؟؟

و به هوسوک نگاه کرد و اون هم با سر تایید کرد.
جین نتونست چشمای مظلوم تهیونگ رو نادیده بگیره.

=من کاری ندارم. فقط میخوام ریکشن عمو رو ببینم.

ترس تو وجود تهیونگ ریشه زد.

-هیونگ اونکه نمیدونه کار من بوده! به جز تو هیچکس نمیدونه!

جین شونه ای بالا انداخت و مشغول نوشابه اش شد.
در رستوران باز شد و پسر قد بلندی که استایل قهوه ای کرم داشت وارد شد.
لحظه ای رایحه ی قهوه ی خوبی به بینی جین رسید و باعث شد به طرف اون شخص برگرده.
پسر مو نسکافه ای که با چال گونه اش قند رو تو دل جین آب میکرد.
تهیونگ و هوسوک که متوجه نگاه های خیره ی جین به اون آلفا شدن ، با لبخند موذیانه ای بهم خیره شدن.
لحظه ای بعد ، مرد مو نسکافه ای گوشه ی دنجی از کافه که میز چوبی داشت و پرتو های نور از پنجره روی میز می‌تابید نشست.
متوجه نگاه جین شد و لحظه ای نگاهش کرد.
اون یه..امگا بود؟.. یا یه بتا؟

جین نگاهش رو دزدید و با گونه های رنگ گرفته به پایین میز خیره شد.

-هیونگ؟ تو ازش خوشت اومده؟

جین سعی کرد خودشو جمع و جور کنه‌.

=چی!؟ اصلا و ابدا ! کی همچین کصشعری گفته..

تهیونگ خندید و رو به هوسوک گفت:

-مشخصه مگه نه؟

ولی با ندیدن سنجابش روی شونه اش سرش رو به اطراف چرخوند.

-هوسوکی؟

جین و تهیونگ با نگاه خیره متوجه سنجاب کوچولو شدن که به سمت اون مرد میرفت.

جین "ای وای نه" ای گفت و روی پیشونیش زد.

مرد در حال نوشیدن قهوه و خوندن کتابش بود که حس کرد موجودی روی میز نشست.
با تعجب و شوک به سنجاب بانمکی که خیره نگاهش می‌کرد خیره شد.
کمی بعد لبخند زد و سعی کرد طوری که سنجاب رو نترسونه نازش کنه.
ولی هوسوک زودتر از خودش ، سرشو به انگشت های کشیده ی مرد مالید و باعث خنده ی بمی از طرف مرد شد که جین فکر میکرد هرلحظه به سکته زدن نزدیک میشه.
مرد لبخندی زد و با صدا زدن گارسون، شیرینی کشمشی ای سفارش داد.
بعد از برگشتن گارسون شیرینی رو دست سنجاب داد و گوش هاش رو نوازش کرد.
هوسوک شیرینی رو خورد و با لپ هایی که باد کرده بودن گفت:

~ممنونم!

قهوه داخل گلوی مرد پرید و بعد از چند سرفه ، سرش رو نزدیک سنجاب برد.

÷تو حرف میزنی؟!

هوسوک لبخندی زد و گفت:

~من یه هیبرید سنجابم! اسمم هوسوکه.

مرد لبخندی زد:

÷خوشبختم هوسوکی..میتونی جونی صدام کنی‌‌..

سنجاب یکی از انگشت های مرد رو گرفت و باهاش دست داد.
با صدای صاحبش تهیونگ ، فهمید که دارن میرن.

~ وقت رفتنمه.. ازت ممنونم که بهم شیرینی دادی!

و بعد چال گونه ی مرد رو بوسید و با دو خیلی فرز روی شونه ی پهن جین نشست و باعث کشیده شدن نگاه مرد روی جین شد.

⇲دو شب بعد؛ عمارت خاندان کیم ⇱

هردو با دهن باز و معترض گفتن :

-پدر!

=پدر!

پدر تهیونگ به برادرش نگاهی انداخت و با قاطعیت رو به هردوشون گفت:

*شما دیگه بزرگ شدید.
تهیونگ تو الان یه امگای بالغی اما هیچکس رو به عنوان جفتت انتخاب نکردی! میدونی که این خانواده به یه وارث از طرف تو نیاز داره.
و تو جین، با اینکه معلوم نیست چه نوع جنسی داری اما باید به دنبال جفتت باشی، هروقت جفت مقدر شده خودت رو ببینی گرگت بلاخره قراره بهت بگه چه جور جنسی داری.
و با توجه به نابود شدن مدرستون، در این حالت شما دو انتخاب دارین.

جین و تهیونگ با نگاه های شرمنده به پدراشون خیره شدن..اما جین بیشر!
اون حتی نمیدونست امگاست ، بتاست یا آلفاست!
و این باعث می‌شد جلوی خانواده اش شرمندگی زیادی داشته باشه.

پدر جین با دیدن مکث اون دو حرف برادرش رو کامل کرد:

*یا ازدواج میکنین ، یا مجبورین به منتخب ترین مدرسه ی کره برین که تو یه شهر دیگست.

- عمو!!

*همینکه گفتم. غیر از این دو حالت هیچ کاری در سطح توان شما نیست.

و با نگاه نگران به جینی نگاه کرد که با چشم های نمدار و شرمنده نگاهش میکرد.

جین با بغضی که توی صداش موج میزد سرش رو پایین انداخت:

=ببخشید پدر..من مایه ی شرمندگی خاندانم‌‌...حتی جنسی که دارم مشخص نیست..

پدر جین از حرف تک پسر عزیزش ناراحت شد.

*اینطور نیست جین..تو مایه ی افتخار منی..همیشه از اینکه پسر من همچین فرد محکمیه به خودم میبالم..

جین قانع نشده بود.
اما لبخند مصنوعی زد.
و تهیونگ؟
اوه تهیونگ!
اون پسر داشت دیوونه میشد.

-هیونگ باید باهم صحبت کنیم.

=با اجازه..

و از پیش پدر هاشون رفتن‌.
توی اتاق تهیونگ نشسته بودن و درحال صحبت بودن.

-جینی...ترجیح میدی ازدواج کنیم یا بریم یه شهر دیگه تا اون درسای کوفتی رو بخونیم؟

=تهیونگ نمیدونم تو چی تو فکرت داری ولی نمیشه پیچوندش. باید یکی از این دوتا رو انتخاب کنیم.
من به ازدواج اونم تو این وضعیت نامشخص هیچ علاقه ای ندارم.

تهیونگ که رکب خورده بود با قیافه شل و ولی گفت:

-پس بهتره بریم یه شهر دیگه و به مدرسه بریم..نه؟

جین شونه ای بالا انداخت.
اصلا از چنین وضعیتی راضی نبودن ولی چاره ای هم نداشتن.
پس بلاخره تصمیم گرفتن تا برای ادامه تحصیل به اون شهر کوفتی که ازش حرف میزدن برن.

=سگ برینه تو روحت تهیونگ...

-یاااا تقصیر من چیه!؟

~خب اگه تو نمیریدی تو مدرسه هنوز اونجا مثل بچه آدم درس میخوندین.

-میشه خفه شی لطفا!؟

~اگه خفه شم بهم فندق میدی؟

-سگ توت هوسوک!

دستش رو به سمت هوسوک برد اما هوسوک گازش گرفت و فرار کرد.

-گیرت میارم نیم وجبی!

رو به جین کرد و با بغض نمایشی گفت:

-تو این شهر کوفتی این همه مدرسه هست! حتما باید بفرستنمون منتخب ترین مدرسه اونم تو یه شهر دیگه!؟

=از قبل تو فکر فرستادنمون به اونجا بودن ، و با تشکر از شما که ریدی تو مدرسه بهانه دستشون افتاد تا بفرستنمون به اون جهنم!

-ببخشید جینیییی شکر خوردمممم!

خودش رو تو بغل جین انداخت و نمایشی عر زد.
جین دستی به موهای دونسونگش کشید و با آه عمیقی که کشید گفت:

=تو شکر نخوردی عزيزم...گوه خوردی..

~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°

دو هفته از اون ماجرا میگذشت و با توجه به اصرار ها و جیغ و داد هاشون ، الان با چمدون توی دستشون از هواپیما بیرون اومده بودن و بعد از گرفتن یه تاکسی به سمت خونه ای که پدراشون خریده بودن رفتن‌.

با خستگی چمدون های سنگینشون رو دنبال خودشون کشیدن و به خونه ی ویلایی خیلی بزرگی رسیدن.
تهیونگ بی توجه به غر غر های پدربزرگی جین کلید رو توی در انداخت و بازش کرد.
وارد خونه شدن و همه جای خونه رو دید زدن.
شیک بود ، درست مثل خونه های خودشون و تمام لوازم مورد نیاز رو داشت پس‌ نیازی به خرید نبود.
وسایلشون رو توی اتاق ها گذاشتن و بعد از خوردن لیموناد عسلی که جین درست کرده بود ، برای ثبت نام تو تخمی ترین مدرسه ای که از نظر اونا وجود داشت رفتن‌‌.

~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°~°

+هیونگ؟؟؟

نامجون از افکار خودش بیرون اومد و به جانگکوک خیره شد.

÷هوم؟

جانگکوک و برادرش بهم چشمکی زدن و با خنده به هیونگشون خیره شدن.

×خیلی تو فکری جونی ، نکنه خبر مبرایی هست هوم؟؟

و بعد با جانگکوک مثل بز شروع به خندیدن کردن.

÷آره...دو هفته‌ی پیش برای مسافرت به شهری رفته بودم ، توی کافه پسر خیلی زیبایی رو دیدم..ولی جنسش نامشخص بود..

شیرموز داخل گلوی جونگکوک پرید و جانگکوک همونطور که محکم به کمر‌ برادرش می‌کوبید گفت:

+جنسش مشخص نبود؟؟ یعنی چی..

نامجون سری تکون داد و گفت:

÷منم نمیدونم ولی نمیتونستم تشخیص بدم امگا بود یا بتا..ولی مطمئنم آلفا نبود.‌‌‌‌..گرگ من نسبت بهش واکنش نشون داد.

جونگکوک عصبی دست محکم بردارش رو گرفت و پس زد.

×پس این قضیه ذهنت رو مشغول کرده؟

نامجون آه بلندی کشید.

÷کاش حداقل یه بار دیگه میدیدمش..

جانگکوک ضربه ای به شونه ی برادرش زد.

+بیا ، جونی هیونگ هم عاشق شد اونوقت من و توی کودن انقدر گشادیم که هنوز نرفتیم دنبال جفتامون بگردیم!.

جونگکوک دست به چونه با صورت آویزون به برادرش خیره شد.

×چرا باید جفتمون یکی باشه؟ ینی من قراره بکنمش توام بکنیش؟

+ما از این کارا زیاد کردیم.
یادت که نرفته؟

و بعد چشمکی زد.
جونگکوک خندید.

×حتی الهه ماه هم فهمید تریسام دوس داریم.

و بعد هردو خندیدن و این باعث شد نامجون تو سر خودش بکوبه.

+خب ، من میخوام برم و یه سری به مدرسه بزنم.

÷ به سلامت.

جانگکوک بلند شد و بعد از تغیر استایل لباسش ، از خونه بیرون رفت که متوجه همسایه های جدیدشون شد.

نگاه گذرایی بهشون انداخت و بعد بی توجه به اون ها سوار ماشینشون شد و از پارکینگ مشترکشون با گاز خارج شد.

جین با اعتراض دود هارو کنار زد.

=آهای پدرسگ بی پدر بی فرهنگ!!!!

تهیونگ خندید.

-اون رفته هیونگ ، بیا بریم..

جین ته دلش ناراحت بود.
چون پارکینگ، حیاط و پشت بوم خونه هاشون باهم مشترک بود و این میتونست دردسر بزرگی ایجاد کنه.

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

به درخواست یکی از ریدر های پشمک گونه ام🗿👌🏿🖤
ووت و کامنتتتتتتتتت یادت نره جیگر🦦🚬

این پارت: ۲۲۸۱ کلمه

Continue Reading

You'll Also Like

88K 10.5K 30
لوسیفر 666 زوج:کوکوی ژانر:تخیلی ترسناک🔞اسمات دارک تهیونگ:من دوباره اونو پادشاه جهنم میکنم حتی اگه کل بهشت و به آتیش بکشم فصل اول تموم شد فصل دوم هم...
15.8K 1.9K 16
تقصیر تهیونگ نبود .‌.. همیشه بهش گفتن :«یبار که باهاش بخوابی دلتو میزنه و میندازیش دور،خودتو درگیرش نکن.» اما چرا پس هر روز صبح الطلوع از خوابش میزد...
139K 16.1K 35
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
5.5K 1.6K 19
جین به خاطر بیماریش از شهر خارج میشه و میره به خونه مادربزرگش. داخل اون خونه با رازهای زیادی روبرو میشه که باعث میشن زندگیش دچار تغییر بزرگی بشه. تغ...