You owe me a dance

Per Mariajin1994

29.9K 5.1K 4.8K

جین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای... Més

شروع
پیشنهاد
رستوران
الوارهای سبز
سفارشات
پایان کار
پرواز
استوری
سالن رقص
دفتر
خانواده
شایعه ها
شانس
پیک نیک
صحبت
تناقض
پنهان شده
ملاقات
خواستگاری
هاسکی
مشکی
مهمان
عروسی
هدیه عروسی
آپارتمان
قلقلک
تولد
عکس
کیک آبی
بهشت
زیاده روی؟
کریسمس
شبتاب
بلیت
تکیه گاه
جلسه
طلاق
رقص

منحرف

657 117 82
Per Mariajin1994

= جین عزیزم...

چشمهاش رو محکم روی هم فشاری داد و با باز کردنش، سعی کرد به مرد و زن میانسال مقابلش لبخندی گرم تحویل بده:

_مادام.

سرش رو به نشونه ی احترام کمی خم کرد و زن با لبخندی بزرگ بهش نزدیک تر شد:

= پس منو شناختی. من دخترعموی پدربزرگتم.

_ ممکن نیست خانمی مثل شما رو فراموش کنم.

جین با خونگرمی گفت و داخل ذهنش به دنبال نشونه ای از اون زن و همسرش، میگشت...
نه...
به هیچ وجه اثری ازشون توی خاطراتش نبود...

درست مثل هر سه زن و مردی که قبل از اونها توی این مراسم نفرین شده برای نشون دادن نزدیکی خودشون به خانواده اش، به سمتش اومده بودند.

= تبریک میگم به خاطر نامزدی عزیزم... با خانواده ی قابلی قراره وصلت کنید.

معذب خندید و زن و مرد مقابلش رو برای این خودشیرینی مضحکشون لعنت کرد...
نامزدی اون و سولگی هنوز اعلام نشده بود و زن ها و مردهایی که برای تبریک به سمتش می اومدند، حریصانه به منفعت هایی که از این وصلت به اطرافیان میرسید، چشم دوخته بودند.

_درسته این ازدواج برای هر دو خانواده منفعت زیادی داره.

تیکه اش رو به آرومی انداخت و چشمهاش رو به اطراف سالن برای پیدا کردن شخص خاصی گردوند...

= پسر باهوشی هستی.

زن گفت و جین با دیدن ناگهانی دختری با موهای مشکی بالا بسته شده، چشمهاش برقی زدند...
به زن مقابلش با موهای رنگ شده ی روشن، خیره شد و بعد از لحظه ای نگاهش رو به مرد کنارش داد...

لاغر بود و کمی عقب تر از همسرش حرکت میکرد...مچ دست باریکش رو با دست دیگرش جلوی بدنش گرفته بود و مثل یک خدمتکار باوفا، به زن هیکل مند نگاه میکرد...
مشخص بود از خانواده ی چندان مطرحی نیست و جین توی اون مرد، آینده ی نه چندان روشن خودش رو میدید...

درد مثل تیری از سرش رد شد و با گرفتن شقیقه اش، پوزخندی زد:
_ پسر باهوشی که تا قبل از این‌وصلت حتی نگاهشم نمیکردید.

با حرص گفت و بدون توجه به صدای بلندی که از بین لبهای مرد لاغر از شدت تعجب بیرون اومده بود، به سمت دختر زرشکی پوش وسط مراسم حرکت کرد.

_ آیرین... آیرین...

چندبار دختر رو صدا زد و دختر بی توجه به دوست صمیمی اش، با چند مهمان متشخص، صحبت میکرد و میخندید...
لبخندی به مرد رو به روی دختر که توجه اش به سمتش جلب شده بود زد و با گرفتن بازوی ظریف دوستش، به سمت خودش کشیدش:

_ آیرین... باید باهم صحبت کنیم.

* اوه جین توهم اینجایی...

بلند و با تعجبی ساختگی گفت و با نیشخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرد، ادامه داد:

* اوه ببخشید معلومه که اینجایی... تولد نامزد عزیزته که از قضا میشه خواهر نامزد عزیز من.

اخم هاش داخل هم رفتند و با فشرده شدن دندون هاش، آخر حرفش رو ادا کرد... جین متعجب به سمت دختر، چشمهاش رو ریز کرد:

_ تو‌ چت شده؟؟؟ دارم میگم باید باهم صحبت کنیم.

آیرین رو به سمت خودش کشید و آهسته لب زد...

دختر مومشکی دست آزادش رو به روی سینه ی پسر مقابلش گذاشت و با چشمهایی که خشم ازش میبارید، نزدیک تر رفت و آهسته غرید:

* من و تو دیگه هیچ حرفی نداریم باهم بزنیم.

گفت و با فشاری که به دستش وارد کرد، پسر رو به عقب هولی داد و بدون توجه به جین خشک شده، به سمت جمعی که تا چند لحظه پیش سرگرم با اونها بود، برگشت.

باورش نمیشد کسی که اینطور با بی رحمی، صحبت کرده بود، همون آیرین، دخترعموی مهربان و پر از انرژی همیشگی اش باشه...
دختری که هربار به محض ورودش به مهمانی ها، برعکس جمعیت از خود راضی اطرافش، به سمتش میدوید و با شادی تا أخر مراسم کنارش میموند...

همون دختر مومشکیی که از بچگی پایه ی تمام شیطنت هاش و حامی تمام تصمیماتش بود...
کسی که به خاطرش، بارها مقابل فامیل پر افاده و مغرورشون ایستاده و حتی یک بار به خاطر توهین به پدر جین، با سیلی به صورت یکی از اونها زده بود...
این دختر همون بهترین دوستش بود که جین به خاطرش از تنها عشقی که توی زندگی اش داشت گذشته بود.

متعجب به دختری که سرش رو با خنده، به عقب فرستاد و جام بلوری رو به لبهاش نزدیک میکرد، خیره بود که صدایی به دنیای حاضر برش گردوند:

× عجیبه...نه؟؟

به سمت صدا برگشت و با دو‌جفت چشم بی حس و گربه ای خیره به خودش مواجه شد...سری تکون داد و جواب داد:

_نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکنه.

° تا حالا رفتار خودتو دیدی؟

پسر موبلوند کنارش با پوزخندی گفت و جین، متعجب اخمی کرد:

_من؟؟؟

جیمین کمی جلوتر اومد و با گرفتن بازوی افتاده ی جین آهسته غرید:

° آره تو...چه مرگت شده؟؟ داری با سولگی نامزد میکنی وقتی من به چشم خودم دیدم که تهیونگ دیوانه ی تو بود و توم دست کمی ازش نداشتی.

دست پسر رو پس زد و لباس تنش رو مرتب کرد:

_ پس دیدی که تلاشمو کردم ولی مقصر من نیستم که گرایشم سمت همجنسم نیست.

با حرکتش به سمت مخالف، شونه اش به محکمی گرفته شد و به شدت به عقب برگشت...
چهره ی جیمین برافروخته، در نزدیک ترین حالت به صورتش بود و با صدایی که به سختی کنترلش میکرد تا بالاتر از حدش نره، از بین دندون های مرتب و چفت شده اش، گفت:

° داری عین سگ دروغ میگی... شاید فکر میکنی اون روز صبح تو خونه ی ما، کسی ندیدت ولی من دیدم که چطور وقتی کنار تهیونگ دراز کشیده بودی و اون داشت با تلفن حرف میزد، تو با چشمهای پر از برقت، پشت هم شونه اش رو میبوسیدی.توم دوستش دار...

_خفه شو جیمین...

بی طاقت فریاد زد و برای زدن ضربه ی آخر آماده شد:

_خفه شو و دیگه جرئت نکن این انحرافای جنسی لعنتی خودتون رو به من بچسبونی.

گفت و با ضربه ی مشتی که از پسر ساکت و سرد کنار جیمین خورد، کمرش خم شد و پاهای هر دو پسر رو دید که برخلاف همهمه ی ایجاد شده، در حال دورشدن بودند.



به گوشه ی چشمش، با دست فشاری وارد کرد و از دردی که پیچید، صورتش جمع شد...
اون مشت محکم بدجور پای چشمش رو کبود کرده بود و جین حالا در حالیکه به بهانه ی اون مشت از سالن مهمونی تولد دختر خانواده ی کیم خارج شده بود، به بزرگترین ستون بالکن عمارت کیم تکیه داده و سیگار نازک بین انگشتهاش رو به بازی میگرفت...

نفس عمیقی کشید و به محوطه ی تاریک مقابلش که نور کمی از پنجره های بزرگ عمارت به وسط شاخ و برگهاش پیچیده بود، خیره شد...
پک محکمی از سیگارش گرفت و به همون درختی که زیرش توسط تهیونگ بوسیده شده بود، نگاهی انداخت...همون درخت بود؟؟ یا کناریش؟؟؟
درست به خاطرش نمی اومد و با پوزخندی به لب، سرش رو‌ برای دور شدن افکار خوش قدیمی اش تکونی داد...

سیگار بین دو انگشت کشیده اش چرخی داد و بلند کرد تا دوباره به لبهاش برسونه که با کشیده شدن ناگهانی اش، شوکه شده به عقب برگشت...

+ یادم نمیاد سیگار کشیده باشی.

پسر مومشکی کنارش گفت و سیگار باریک رو بین لبهای خودش گذاشت و مقابل چشمهای گرد شده ی جین، پک عمیق و محکمی گرفت...

_ توم سیگاری نبودی.

+ هنوزم نیستم.

در جواب پسر مهمان به سرعت گفت و دوباره شی باریک رو به لبهاش نزدیک کرد.

_اینقدر عمیق پک نزن.

دودی که گرفته بود، آهسته آهسته بیرون فرستاد و چشم هاش رو با لبخندی از روی آرامش، روی هم گذاشت:

+ چرا؟

جین هول شده سرش رو پایین انداخت و با صدایی که به زور شنیده میشد، جواب داد:

_ ضرر داره.

خنده ای کوچک‌ کرد و سر سوخته شده ی سیگار سفید رنگ رو با تکون انگشتش به پایین انداخت:

+ من سیگار نمیکشم جین...من دارم رد لبایی که تا چند لحظه قبل، رو این لعنتی بوده رو عمیق تو خودم میکشم.

نگاهش رو بالا نیاورد و با اخم ریزی بین ابروهاش، به سنگریزه های زیر پاهاش، خیره شد...

+ پس گفتی اونا منحرف جنسیند؟

متعجب از چیزی که شنید، سرش رو بلند کرد...تهیونگ اون لحظه کجا بود؟؟؟ دست پسر بازیگر با همون سیگار باریک دستش جلو اومدند و کنار چشم کبود پسر معمار رو با احتیاط به نوازش گرفت:

+ پس خودتم وقتایی که زیرم از لذت ناله میکردی و میخواستی محکم تر بکوبم یه منحرف لعنتی بودی. کیوتی؟

با نیشخندی تلخ زمزمه کرد و جین با خیره شدن داخل نگاهش، دلتنگی فریاد زده شده اش رو شنید:

_ داشتم ...

+ هیشششش...

دست سیگار دارش، از کنار چشمش سر خورد و به روی لبهای قرمزش لغزید:

+ هیششش... نیازی نیست چیزی بگی جین...
انگشتش رو به روی لبهای مقابلش رفت و برگشت کشید و ادامه داد:

+ نمیخوام بازم احمق فرضم کنی...

لبخند روی لبهاش، درد رو بیشتر از مشت چند لحظه پیش به قلبش حواله میکرد و به اجبار، دست نوازشگرش رو با ضربه ای پس زد:

_ بس کن تهیونگ.

+ میخوام بس کنم جین... اومدم بهت بگم میخوام تمومش کنم.

نگاه خیره اش رو به پسری که حالا مثل لحظات پیش خودش به ستون بزرگ تکیه داده و به فضای تاریک مقابلش خیره بود داد:

_ یعنی؟؟؟

برای ادامه ی حرفش توانی نداشت و همچنان نگاهش رو به چشمهای سرد شده ی کنارش دوخت...پسر مومشکی میزبان پوزخندی زد و با بالا آوردن دستش، جواب داد:

+ یعنی میخوام همونطوری که بهت گفته بودم، تمومش کنم...نمیدونم تو‌ چرا اینکارو‌ کردی ولی من قرار نیست بذارم فرداشب نامزدیم با آیرین اعلام بشه...پس تا فردا بهت وقت میدم.

بدون‌توجه به نگاه خیره ی جین به روی خودش، سیگار رو بین انگشت اشاره و شصتش گرفت و با پک محکمی که به عمق ریه اش فرستاد، به پایین پرتش کرد:

+ تا فردا ساعت دوازده ظهر بهت وقت میدم همه چیو درست کنی وگرنه قبل از اعلام نامزدی، خودم رو وسط همون چهارراه... دقیقا جلوی دفتر معماریت با جانگکوک، آتیش میزنم.

چرخش مصرانه ی پای چپش رو به روی سیگار افتاده تمام کرد و با نگاهی به پسر ترسیده، سری تکون داد:

+ میدونی و بهت گفته بودم که اینکارو میکنم.

.................................................................
خب اینم خودکشی تهیونگ که بهت گفته بودم😂😂😂😂😂
گفتم که داریم به تهش میرسیم😂😘

برام دعا کن بتونم از گرفتاریام رد بشم تا تهیونگ رو از گرفتاری‌نجات بدم😉❤

Continua llegint

You'll Also Like

3.3K 1.1K 7
NAME: Kiss Like The Sun COUPLE: Hopemin Genre: Romance_Omegavers ولی هیچ‌چیز زیباتر از این نیست که پس از دلمردگی‌ای دراز، باری دیگر نور در وجود تو س...
1.1K 276 9
⌯ Name꧇ راز کـــوچـــک سَـــرآشـــپـــز ⌯ Couple꧇ JiKook, TaeGi ⌯ Side Couple꧇ NamJin, ChanBaek, YeonSeok ⌯ Genre꧇ Food Writing, Fluff, Romance, Come...
12.7K 2.4K 36
Name:Hidden Identity (هویت پنهان) Main Couple:Taegi (Taehyung🔝) Genres:Daily Life,Smut,Mpreg,Angst, Romance,Rape,Happy End,... ...
80.4K 9.4K 36
نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پار...