You owe me a dance

By Mariajin1994

29.9K 5.1K 4.8K

جین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای... More

شروع
پیشنهاد
رستوران
الوارهای سبز
سفارشات
پایان کار
پرواز
استوری
سالن رقص
دفتر
خانواده
شایعه ها
شانس
پیک نیک
صحبت
تناقض
پنهان شده
ملاقات
هاسکی
منحرف
مشکی
مهمان
عروسی
هدیه عروسی
آپارتمان
قلقلک
تولد
عکس
کیک آبی
بهشت
زیاده روی؟
کریسمس
شبتاب
بلیت
تکیه گاه
جلسه
طلاق
رقص

خواستگاری

550 112 52
By Mariajin1994

روی مبل گوشه ی پذیرایی بزرگ نشست و دستی به پشت گردنش کشید...

به اصرار پدرش برای امروز آماده شده و برای شروع و پایان هرچقدر سریع تر مراسم خواستگاری خواهر ناتنی و نه چندان محبوبش داخل پذیرایی منتظر نشسته بود...دستی به لباس کرم رنگ تنش کشید و بی حوصله به ساعت نگاهی انداخت که صدای پیشخدمت از طرفی، ورود مهمان ها رو اعلام کرد:

÷خانواده ی آقای کیم...

گفت و تهیونگ با نفسی که عصبی بیرون داد در دلش تکرار کرد:

+خانواده ی آقای کیم...

پوزخندی زد...
نصف کره خانواده ی آقای کیمند پس این چطور معرفیی بود...

صدای پدرش باعث از جا بلند شدنش شد و با چرخیدنش به سمت در و چیزی که دید، خشکش زد...

پسری که پشت سر پدر و مادرش وارد شده بود، با موهای مشکی شده و صورتی که از بالای گلهای دستش دیده میشد، نفسش رو بند آورد و با چشمهای قهوه ای رنگی که به سمتش چرخید، توان پاهاش رو از دست رفته دید...

با چنگی که به کنارش زد، از پشتی مبلی که تا لحظه ای پیش، رویش نشسته بود، گرفت و دست آزادش رو به روی قلبش گذاشت...

نمی زد...

حسش نمیکرد و گلوش احساس بسته شدن میکرد...

اشتباه بود...

چیزی که میدید اشتباه بود و تهیونگ برای از بین رفتن تصویر مقابلش چشمهاش رو بست و سرش رو چندین بار تکون داد...

اینقدر دلتنگ اون مردمک های قهوه ای رنگ بود که حتما توهمش رو می زد...لبخندی زد و با باز کردن چشمهاش تمام امیدهای تشکیل شده توی ذهنش، به یکباره ناپدید شدند...تصویر مقابلش هنوز ثابت بود و چشمهای قهوه ای لرزان، هنوز به سمتش نگاه میکردند...

+ جین...

از بین لبهاش به سختی اسم پسر مومشکی رو به روش، بیرون اومد و صدای خنده ی پدرش و دستی که به پشتش نشست، باور نکردن صحنه رو براش غیر ممکن کرد:

× درسته... پسری که بهت گفته بودم همین سوکجین خودمونه...شوکه کننده ست نه؟؟؟ ولی پدرش خواسته بود بهت نگم تا دوستیت با جین باعث نشه روی سولگی فشاری برای جوابش وارد بشه.

دهانش رو بی هدف چندین بار، باز و بسته کرد و در آخر با گرفته شدن تیله های قهوه ای رنگ مقابلش از چشمهاش، به سمتی که رفته بود، چرخید...

صدای مادر جین باعث گرفتن اون نگاه ازش شده بود:

* عزیزم...چقدر زیباتر شدی...

سولگی با لباسی یاسی رنگ، که شکوفه های ریز دامن کلوشش به پایین سرازیر بود، همونطور که گربه ی جدانشدنی از خودش رو نوازش می کرد، در حال پایین اومدن از پله های بزرگ عمارت بود...

پس چشم جین به خاطر خواهر پر عشوه اش چرخیده بود...

برای بار هزارم توی اون مدت، تهیونگ خودش رو بابت دختر نبودنش لعنت کرد و به پاهای کشیده ای که از زیر دامن کوتاه  سولگی دیده میشد، با حسرت نگاه کرد...

پایین رسید و بدون توجه به نگاه دو‌خانواده، به سمت پسرک معمار حرکت کرد...نزدیکش شد و با جلو بردن دستش، در حالیکه لبخند طنازی روی لبهاش نشونده بود، سلام کرد:

• جین شی...خوشحالم میبینمتون.

نگاهش به لبخند معذب و خجالت زده ی جین افتاد که دست خواهرش رو گرفت:

_ من هم همینطور.

با سرفه ی آهسته ای که از سمت پدرش بلند شد، نگاهش رو به سمتش داد و با یادآوری چیزی، هول شده ، دسته گل رو به سمت دختری که موهای یاسی رنگش کاملا ست شده با لباسش بود، گرفت:

_برای شماست.

گفت و‌ نگاهش رو به زمین دوخت...سنگینی نگاه مشکی رنگ روش هضم شدنی نبود و جین چیزی تا شکستن بغضش و پریدن بغل پسری که کمی با فاصله ایستاده بود، نداشت که صدای مادر تهیونگ بلند شد:

= چرا اینجا وایستادید؟؟ خواهش می کنم بفرمایید داخل بشینید.

و با دست مرد میانسال کنارش، که پشت سرش قرار گرفت با دنبال کردن زیرچشمی، پسر بی حرکت داخل راهرو، به سمت پذیرایی بزرگ عمارت، قدم برداشت...

تمام مدت نگاه خیره ی تهیونگ رو، روی خودش احساس می کرد و در تمام این مدت برای لحظه ای حتی، سرش رو بالا و به سمتش نبرده بود...

توان رو به رویی با پسر بی طاقت مقابلش رو‌ نداشت و هوای مراسم خفه کننده تر از چیزی بود که انتظارش رو می کشید...صدای مادرش بلند شد:

* سولگی عزیزم... میخوای یکم با جین تنها صحبت کنی؟؟

گفت و جین به سختی آب دهانش رو به پایین فرستاد که متوجه بلند شدن فورانی پسر کرم پوش شد:

+ نه...

چرا تهیونگ هنوز اونجا بود؟؟ تمام مدتی که به خونه برگشته بود، دعا می کرد، پسر بازیگر مراسم رو شرکت نکنه و وقتی دیده بودش، دعاش به ای کاش تهیونگ مراسم رو ترک کنه، تغییر کرده بود ولی پسر خشمگین و ترسیده ی مقابلش، تا اون لحظه ثابت مونده بود...
نگاهش رو از زمین برنداشت و صدای مادر تهیونگ رو شنید:

• چی شده عزیزم؟

حرکتش ناخودآگاه و بعد از شنیدن تنها شدن اون دو نفر بود و با تکون دادن سرش، تصمیم داشت کمی لبش رو از اضطراب سنگین وجودش، خیس کرد:

+ من... خب...اول من باید با جین صحبت کنم.

جواب داد و بلافاصله به سمت پسر مقابلش حرکت کرد...

جین با شنیدن اسمش سرش رو بالا برد که با چشمهای مشکی وحشی رنگی که روزی، نفس کشیدن رو به یادش می آورد، رو به رو شد:

_ تهیونگ...

آهسته صداش زد ولی دیر شده بود و دستش حالا همونطور که بین دستهای بزرگ دوست پسر قدیمی اش جا گرفته بود، به دنبالش کشیده می شد.

از پله ها بالا رفتند و راهرو رو پیچیدند و تهیونگ به مسیری که بار قبل با اشتیاق پسر پشت سرش رو دنبال خودش کشونده بود، با چشمهایی که چیزی تا تر شدنش نمونده بود، نگاه می کرد.

_تهیونگ...

صدای پسرک معمار رو برای دومین بار شنید و در بزرگ قهوه ای رنگ وسط راهرو رو با فشار باز کرد...

وارد شد و جین رو هم پشت خودش به داخل کشید...در رو بست و با هول دادن جین به وسط اتاق نگاهش کرد:

+ داری چه غلطی می کنی؟؟؟

بلند فریاد زد و جین ترسیده، در حالیکه از مچ دست آسیب دیده اش گرفته بود، قدمی به عقب برداشت:

_ مَن...

+ مِن مِن نکن و درست بگو بفهمم داری چه غلطی میکنی جین...

با صدای بلند غرشی کرد و جلو رفت...جین عقب می رفت و تهیونگ خشمگین فاصله ی زیاد شده رو با جلو رفتن پر می کرد...

_ عموم این قرار رو گذاشته...

مضطرب لب زد و قبل از افتادنش به روی تخت، پسر مقابلش به سمتش هجوم برد و با گرفتن مچش، نگهش داشت:

+ عموت گوه خورد، تو چرا اومدی؟؟؟

غرید و با خیره شدن داخل تیله های قهوه ای مورد علاقه اش، به یاد دفعه ی قبلی که باهم به این اتاق اومده بودند، افتاد و با لحنی پر از حرص پرسید:

+ چرا اومدی وقتی که دفعه ی پیش همینجا قسم خوردی نذاری سولگی ازم بگیرتت.

آخر حرفش شبیه یک ناله ی دردمند بود و جین نفسی با لرز بیرون داد:

_ تو قبل از همه ی اینا گرفته شده بودی...

آهسته گفت و تهیونگ بدون فهمیدن منظورش، به جلوتر کشیدش...نگاهش رو بین چشمها و لبهایی که جلوی دیدش، خودنمایی می کردند، گردوند و در آخر به روی مردمک های لرزونش، ثابت شد:

+ کی تموم می شه؟؟

با صدایی که به سختی شنیده می شد پرسید و جین خیره به لبهایی که مستقیم جلوی نگاهش بود، پرسید:

_چی؟

انگشت شصتش رو به روی لبهای قلوه ای پسر کشید:

+ گفتی یه مدت دور باشیم تا به مشکلاتت برسی...گفتی فقط یه مدت... پس کی تموم میشه؟؟؟ دلم برای دوباره داشتنت تنگ شده کیوتی...

چشمهاش رو تا جایی که می تونست باز کرد و با نگاه کردن به بالا سعی داشت جلوی ریزش قطره ی مزاحم داخل چشمهاش رو بگیره...

دستی که بالا اومده بود، رو گرفت و درحالیکه به پایین می کشیدش، به سختی از کنار بغضی که راه گلوش رو سد کرده بود، زمزمه کرد:

_ ما هیچوقت مال هم نبودیم تهیونگ...قرار نیست یه مدت دور باشیم...ما فقط یه مدت رو باهم گذروندیم و الان وقتشه دوباره برگردیم پیش کسایی که بهشون تعلق داریم.

حرفی که می شنید رو باور نمی کرد...دستی رو که گرفته بود جلوتر کشید و با چفت تر شدنشون به هم، با ترس وحشتناکی که توی دلش پیچیده بود، اعتراض کرد:

+ ولی تو فقط مال منی...منم فقط به تو تعلق دارم...

نفسی قطع و وصل شده گرفت و کمی از پسرمقابلش، جدا شد... خودش رو مدتها برای این حرف آماده کرده بود ولی بازهم با گفتنش، صدای شکسته شدن قلبش رو شنید:

_ نه ...

دستی به پیراهن کرم رنگ رو به روش کشید و با مرتب کردن چروک های فرضی روش، لبخند تلخی زد:

_ نه تهیونگ... تو به آیرین تعلق داری.

.............................................................
میدونم کمه میدونم خوب نیست ولی خب نمیدونی چقدررررر وحشتناک سرم شلوغه اینقدری که نتم تموم شده و وقت نمیکنم برم نت بخرم🤦یه پروژه برداشتم اینقدر سنگینه که به غلط کردن افتادم🤦🤦🤦

زیاد به جین سخت نگیر

نگرانم نباش داستان خیلی کوتاه تر از اون دوتای دیگست، زود تموم‌میشه...سداندم نیست.

یک شب به بعد بر می گردم😘❤

Continue Reading

You'll Also Like

1.1K 276 9
⌯ Name꧇ راز کـــوچـــک سَـــرآشـــپـــز ⌯ Couple꧇ JiKook, TaeGi ⌯ Side Couple꧇ NamJin, ChanBaek, YeonSeok ⌯ Genre꧇ Food Writing, Fluff, Romance, Come...
12.7K 2.4K 36
Name:Hidden Identity (هویت پنهان) Main Couple:Taegi (Taehyung🔝) Genres:Daily Life,Smut,Mpreg,Angst, Romance,Rape,Happy End,... ...
SpellBound By BTSIR7_FF

Mystery / Thriller

12.9K 2.5K 36
• Name: Spellbound ♠️ • Couple: NamJin , VHope • Writer: NT • Summary: The bird fights its way out of the egg. The egg is the world. Who would be bor...
80.4K 9.4K 36
نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پار...