You owe me a dance

By Mariajin1994

29.9K 5.1K 4.8K

جین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای... More

شروع
پیشنهاد
رستوران
الوارهای سبز
سفارشات
پایان کار
پرواز
سالن رقص
دفتر
خانواده
شایعه ها
شانس
پیک نیک
صحبت
تناقض
پنهان شده
ملاقات
خواستگاری
هاسکی
منحرف
مشکی
مهمان
عروسی
هدیه عروسی
آپارتمان
قلقلک
تولد
عکس
کیک آبی
بهشت
زیاده روی؟
کریسمس
شبتاب
بلیت
تکیه گاه
جلسه
طلاق
رقص

استوری

904 163 151
By Mariajin1994

_سلام چطوری؟خوبی؟ تومسیر راحت بودی؟؟

با خوشحالی به پسر پشت تصویر گفت و فضای اتاق اطرافش رو از نظر گذروند...تهیونگ که انگار تازه متوجه چهره ی خواب آلود جین شده بود، با نگرانی پرسید:

+خواب بودی؟ساعت چنده؟

و با نگاهی به ساعتش آه بلندی کشید:

+وای جینی اصلا به ساعت دقت نکرده بودم.

جین با پشت دست چشمهاشو مالید و با صدایی که سعی میکرد سرحال به نظر بیاد، جواب داد:

_نه اتفاقا کار خوبی کردی.من امروز به خاطر کارای دفتر یه خورده خسته شده بودم زود خوابم برد...

دستی به صورتش کشید و پرسید:

_خیلی پف کرده م؟

پسر مومشکی اون سمت تلفن با خنده ای کوچک جواب داد:

+خیلی کیوتی...چطور وقتی از خواب بیدار میشی بازم اینقدر کیوتی؟

لبخند بزرگی ناخودآگاه لبهای جین رو کش داد و با چشمهای نیمه بازش خندید:

_خسته شدی تهیونگ...برو یه دوش بگیر بخواب میخوام فردا دومین جایزه ی اسکارت رو قطعی کنی.

+سریاله جینی..

با خنده گفت و صدای پسر مقابلش رو در آورد:

_گفتم که خسته م مغزم کشش نداره...خب امی رو قطعی کن.

تهیونگ بعد از چند لحظه که با لبخند به تصویر رو به روش خیره مونده بود، در حالیکه کتش رو در می آورد، گفت:

+آره خسته ای بخواب...دوباره شب باهات تماس میگیرم باشه؟

جین خودش رو کشی داد و بعد از صاف شدنش، چشمهاشو محکم بست و باز کرد:

_باشه منتظرتم...خبرای خوب برام بیار...فایتینگ.

مشتش رو توی هوا تکون داد و متقابلا مشت تهیونگ رو پشت تصویر دید و با شنیدن مواظب خودت باشی از سمت پسر مقابلش، تماس رو پایان دادند...

شب تهیونگ همونطور که قول داده بود، نزدیک به ساعت نه بازهم تماس گرفت و برای بیشتر از دو ساعت هردو پسر دلتنگ مشغول صحبت باهم شدند...

از هر دری صحبت کرده بودند و طی زمانی که تماس گذشت، جین بیشتر از ده بار کلمه ی دل تنگی رو از زبون پسر مقابلش شنید و هر بار بعد از شنیدن این کلمه احساس میکرد که دلش بیشتر برای پسر تنگ میشد...

زمان برای هردو پسر بی اهمیت دیده میشد و هردو احساس میکردند که تا خود صبح هم برای طرف مقابل حرف دارند ولی با بد شدن حال یوجین و صداهای گریه ی و نگرانی خانواده اش، بلاخره مجبور به  دل کندن از هم شدند و تهیونگ با نگاهی به چهره ی نگران جین، بعد از قولی که برای تماس فردا شب داد، مجبور به قطع کردن تماس دلخواهش شد...

فردای اون شب و شبهای بعدش هم تماس ها گرفته میشدند و روتین زندگی جین برای بیشتر از یک ماه به همین شکل ادامه پیدا کرد:

هر روز صبح به سر کار میرفت، با مشتری ها سر و کله میزد، طراحی میکرد و شب که بر میگشت بلافاصله بعد از شام به اتاقش و برای تماس با پسر مومشکی جذابش پناه میبرد...

تهیونگ برای جین از اتفاقات روزش میگفت و در مورد کارهای پسر مقابلش هم میپرسید...اوضاع دفتر چیزی بیشتر از رو به راه بود و گاهی به قدری سر جین و جانگکوک برای طراحی های صف کشیده شلوغ میشد که پسر معمار از خستگی دوبار بین مکالمه اش با تهیونگ خوابش برده و وقتی که بعد از یکی دوساعت بیدار شده بود، تماسی که هنوز برقرار و تهیونگی که پشت تلفن و رو به تصویر جین، به خواب رفته بود، باعث در رفتن خستگی تمام روزش میشد...

برای جین، تهیونگ با وجود نبودنش در کره، بازهم حمایت گر و پشتیبان بود...جین هنوز یادش بود روزی رو که از سنگینی کار و مشتری بد اخلاق و عنقش به پسر مومشکی پشت تلفن شکایت کرده بود و تهیونگ جدی تر از هر زمانی قصد داشت با مرد مشتری که از تهیه کننده های معروف کشور بود، تماسی برای هشدار دادن بگیره و جین به سختی منصرفش کرده بود...

تهیونگ بخاطر اصرار های جین به ظاهر منصرف شد ولی فردای همون شب که به ویلای تهیه کننده رفته بود، اخلاق مرد بدعنق رو صد و هشتاد درجه متفاوت میدید و سوال های گاه و بیگاهش در رابطه با کیم تهیونگ، جین رو مطمعن کرده بود که اون پسر مومشکی حتی از یک کشور دیگه هم هنوز میتونست نقش یک حامی بزرگ رو براش ایفا کنه...

هر دو پسر هر شب برای تماس باهم مشتاق بودند و در طول روز سعی میکردند تمام اتفاقات افتاده رو به خوبی به خاطر بسپارند و در طول شب برای هم تعریف کنند...

بیشتر از یک ماه گذشته بود و هنوز پسر بازیگر همون اشتیاق اولیه برای گرفتن تماس با جین رو داشت و پسر معمار هم در طول روز تمام سختی های کار و پروژه رو برای رسیدن شب و موعود تماسشون میگذروند...

هر دوپسر تمام تلاششون رو برای از دست ندادن هم صحبتی باهم میکردند ولی کار شلوغ دفتر و فشرده شدن ست های بازیگری تهیونگ، هر بار باعث کوتاه تر شدن تماس های هرشبشون میشد و تقریبا بیشتر از یک ماه از روز رفتن تهیونگ میگذشت که شبی جین خسته تر از هر شب، بخاطر همزمانی دوپروژه باهم، زودتر از شبهای قبل خوابش برد و تماس های پشت هم تهیونگ رو ندید...

جین کاملا حواسش بود که صبح پیامی به پسر نگران بده و برای شب قبل عذر خواهی کنه...ولی اون شب هرچقدر منتظر موند، تماسی از پسر بازیگر دریافت نکرد...

چندین بار قصد کرده بود تا خودش تماس رو برقرار کنه ولی از فکر شلوغ بودن سر تهیونگ و مزاحم بودنش، منصرف شده بود...باید تا فردا شب برای تماس پسر معروفی که مطمعنا این سریال باعث شهرت و محبوبیت بیشترش میشد، صبر میکرد و مطمعن بود که تهیونگ دلیل قابل قبولی برای این تماس نگرفتنش داشت...

شب بعد هم گذشت و جین هرچقدر منتظر موند، تماسی از تهیونگ دریافت نکرد و بین همین انتظار از شدت خستگی روزش، خوابش برده بود...

یک شب دیگه هم گذشت و بازهم تماسی نداشت...

جین دوباره به این فکر افتاد که باید خودش به تهیونگ زنگ میزد و از خوب بودن حالش اطمینان پیدا میکرد. ولی این فکر فقط تا زمانی جدی بود که استوری تهیونگ رو با دختر بازیگر پروژه ی مشترکشون، شاد و روی بلندی تپه ی سر سبزی دید...

با دیدن عکسی که جلوی چشمش بود، ناخودآگاه تمام بدن جین جمع شد و بعد از لحظه ای مثل رعشه ای که به تنش خورده بود، میلرزید...

از شدت خشم متن بلند بالایی رو برای پسر داخل عکس تایپ کرد و انگشتهاش محکم روی صفحه ی کیبوردش میچرخوند ولی درست قبل از ارسال پیامش، منصرف شد...

تهیونگ سه روز بود که بدون هیچ خبری، تماس هاش رو قطع کرده بود و جین نباید خودش روتنها کسی نشون میداد که منتظر و خوشحال از اون هم صحبتی ها بود...

بغضی که از نادیده گرفته شدن یکهوییش به گلوش هجوم آورده بود رو قورتی داد و با فکر به بی خیالی تهیونگ، پیام رو حذف و بدون توجه به سنگینی روی دلش، سرش رو با طراحی مشتری جدیدش گرم کرد...

سه هفته ی بعد هم به همین شکل گذشت و جین از تهیونگ فقط استوری های شادش رو با همکارهای بازیگرش میدید و هر شب منتظر تماس پسر، به تلفنش چشم میدوخت...

با پیجی متفاوت دختر بازیگر و همکارهای مختلف پسر رو فالوو‌ کرده بود و به دلیلی که برای خودش هم واضح نبود هرروز رو بین استوری های مختلف اون ها دنبال نشونه ای از پسر بی توجه این روزهاش، میگشت...

و روزی که بین عکسهای زیاد استوری شده ی تهیونگ، دست پسری که مدت زیادی از دیدن خنده های رو به خودش میگذشت، رو پشت سر دخترداخل عکس دید، ناتوان از ادامه دادن به دیدن استوری های پسر خندان داخل تصویر با تصمیمی ناگهانی، به منشی اعلام کرد که شماره ی جانگکوک رو برای مشتری های جدید ارسال کنه و اطلاع داد برای مدتی تلفن خودش خاموش و در دسترس نیست...

قصد نداشت بیشتر از این خودش رو با خیال اون پسر سرگرم کنه و برای  روزهایی که با چک‌کردن بی هدفش رد کرده بود، افسوس میخورد...

قلب جین بیشتر از هر زمانی با فکر به این واقعیت که دو روز از تمام شدن پروژه ی تهیونگ میگذشت و اون پسر هنوز به گشت و گذار با دوستهای جدیدش مشغول بود، میگرفت و هربار به یاد قولش داخل فرودگاه می افتاد، تلخی بدی از زیر سینه اش عبور میکرد:

+صبح  تموم بشه تا ظهر معطل نمیکنم و برمیگردم....

لبخند تلخی از به یاد آوردن اون روزها زد و خودش رو بابت دلبستگی زودهنگامش به اون پسر بد قول سرزنش کرد...

بس بود هرچقدر یواشکی استوری ها و پست های خودش و همکارانش روچک میکرد...

چند روزی به استراحت نیاز داشت...

پروژه های سنگین این مدت و خلف وعده های پشت سر هم شرکت های همکارش از یک طرف و سنگینی قلبش از بی وفایی پسری که امروز بیشتر از هر روزی اسمش سر زبان ها بود از سمت مقابل، باعث خستگی شدید روح و جسم ظریفش شده بود...جانگکوک هم که با دیدن حال این روزهای پسر معمار، نگرانش بود، برای توقف چند روزه ی کار، تشویقش میکرد...

و امروز دلش سنگین تر و تنش خسته تر از هر زمانی بود...

روی مبل راحتی وسط پذیرایی تکیه داده و بدون اینکه کلمه ای از حرفهای دو کارشناس داخل برنامه ی تلویزیونی، بفهمه بین افکارش درمورد تمام این دوماه ونیمی که گذشت غرق شده بود که با صدای مادرش به دنیای حاضر برگشت:

×جین...مطمعنی میخوای بمونی؟؟

سری آروم تکون داد:

_آره مامان شما برید من مواظب یوجین هستم...خوش بگذره...

پدرش که از روی پله ها پایین می اومد در حالی که مشغول بستن دکمه های سر آستینش بود، گفت:

÷ولی به نظر من باید بیای...قبل رفتن تهیونگ به آلمان شما دوتا باهم خیلی صمیمی شده بودید...برای کارتم خیلی کمکت کرد و حالا که بعد از این مدت برگشته، برای تشکر حداقل باید بیای.

سرش به سمت پدرش چرخید و بهانه ای که کل روز آورده بود رو تکرار کرد:

_نه بابا جان...مامان خیلی وقته یه مهمونی درست حسابی نتونسته بره...منم که این روزا سرکار نمیرم بهتره بمونم و مامان بره...بعدا خودم باهاش تماس میگیرم.

پدر ومادرش هم که باز مثل تمام روز، با این بهانه قانع شده بودند، با تکون دادن سرشون به سمت در حرکت کردند و با یادآوری نکاتی راجع به یوجین، به سمت مهمونی بزرگ بازگشت پسر معروف کیم، حرکت کردند...

تقریبا یک ساعت از رفتن پدر و مادرش میگذشت که جین برای سر زدن به برادر ضعیفش به اتاق پسر سر زد و یوجین رو در حالیکه دراز کشیده ومشغول کتاب خوندن بود، پیدا کرد...

قدمی جلوتر گذاشت و تصمیم گرفت برای چند لحظه با پسر خوابیده روی تخت صحبتی کنه تا شاید حواسش از تمام افکاری که ذهنش رو آزار میدادند، پرت بشه  که صدای بلند تلفن همراهش مانع شد...با لبخندی به سمت یوجین از اتاق خارج شد و تلفن همراهش رو از جیب شلوارش بیرون کشید...

کنار چشمش روخاروند و قبل از زدن دکمه ی برقراری تماس به صفحه ی اسکرین نگاهی کرد و با دیدن اسم بزرگ ذخیره شده، برای لحظه ای خشکش زد...با کمی تردید دکمه ی برقراری تماس رو لمس کرد و بعد از لحظه ای صدای بم و شادش رو شنید:

+سلام جینی...کجایی؟

..................................................................
احساس خوبی ندارم فکر میکنم جمله بندیام زیاد درست نشده ولی خواستم بذارم چون پارت بعدش رو دوست دارم زودتر برسه😄

میدونم قرار بود ظهر بذارمش ولی نشد دیگه میگم زیاد نوشتنش به دلم ننشسته ولی امیدوارم به دل تو بشینه❤

خب به نظرت تهیونگ‌ چرا با جینی اینکارو کرد؟

Continue Reading

You'll Also Like

28.2K 3.6K 34
زمان! کلمه ای که توی دنیای پرنس گرگینه ها ، جئون جونگکوک، نقطه ضعف بود. اون پسر با زیباترین سیما و مدهوش کننده ترین صدا ، کسی که همه الفاها و حتی امگ...
80.4K 9.4K 36
نام:❤𝕌𝕟𝕨𝕒𝕟𝕥𝕖𝕕 𝕞𝕒𝕣𝕣𝕚𝕒𝕘𝕖🖤 کاپل اصلی: ویمین.سپ. کاپل فرعی: نامجین تعداد پارت: نامعلوم.. در حال نوشتن •-• زمان آپ: نامشخص♡ 🔞💦بیشتر پار...
Kiss my wings By BTSIR7_FF

Mystery / Thriller

26K 4.7K 51
• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی ی...
34.3K 5.6K 32
☆ Second Hybrid ☆ ___________________________________________ سوکجین دانشجوی 20 ساله ای که مجبور میشه برای تحقیق روی گلهای کم یابی به جزیره ججو سفر ک...