Contract

By LKOAVIE

28.9K 5K 2.2K

*کامل شده* 🤍قرارداد🤍 ژانر: فول اسمات🔞، انگست، هپی اند کاپل اصلی: چانبک بیون بکهیون مجبوره بخاطر جور کردن پ... More

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 10🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟐🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 14🤍
Part 15🤍
Part 16🤍
Part 17🤍
Part 18🤍
Part 19🤍
𝐏𝐚𝐫𝐭 13🤍
Part 20🤍
part 21🤍
part 22🤍
part 23🤍
The End🤍

𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓🤍

1.3K 226 71
By LKOAVIE


بکهیون

فشار دستاش داشت دیوونه ام میکرد. داغ شدن و سخت شدن عضومو حس میکردم. زیر دلم تحریک شدن چان هم حس میکردم. اما دستاش از تنم جدا شد و رفت سمت در

- ده دقیقه دیگه میخوام آماده باشی.

از اتاق رفت بیرونو و من موندم و تصویر خودم تو آینه. واقعا تو چشمای چان من چطوریم؟

با این آرایش و مدل مویی که برام درست کرده بودن، خودم هم قبول داشتم صورتم زیبا شده بود. اما نه در حد خیلی خاص.

اندامم اما ... نمیدونم ...

لباسی که گفته بود رو برداشتمو لخت شدم. وقتی پیرهن رو پوشیدم از فیت بودنش تو تنم تعجب کردم. اما بعد یادم اومد سایز همه لباس هامو تو قرار داد گفته بودم.

پیرهن سفیدو شلوارو تنم کردم، داشتم کفش میپوشیدم که چان اومد. بازم بدون در زدن در اتاقو باز کرد و بر اندازم کرد. صورتش چیزی نشون نمیداد که راضی هست یا نه!

- بریم ؟

کتمو برداشتمو تنم کردم. اومد سمتمو گفت:

- تو طبقه اول میز آرایش یه ساعته.

چیزی نگفتم و با پوشیدن کتم رفتم سمت میز آرایش.

ساعت زیبایی بود. صفحه مشکی و بند استیل. داشتم رو دستم می بستم که متوجه نگاه چان شدم. یه جور دیگه داشت نگاهم میکرد. مثل قبل با تکبر و از بالا نبود.

مثل یه پسر بچه کم سن که یه چیز جالب دیده خیره من بود. تا متوجه نگاه من شد ازم چشم برداشت و رفت سمت در .

- پایین منتظرتم بک.

چانیول

بالاخره بک اومدو با هم سوار ماشین شدیم. رفتار و حرکاتش انقدر واقعی و بدون تظاهر بود که ناخداگاه جذبم میکرد. با دیدن ساعت مارک هیچ برقی تو چشماش ندیدم. نه با ذوق بهشون نگاه کرد،نه بر اندازشون کرد.

خیلی برام جالب بود که انقدر عادی با همه چی برخورد میکنه. شاید قیمت و ارزش ساعتی که رو دستشه رو نمیدونه. کنارم نشست که دستمو گذاشتم رو پا
هاش و شیشه رابط خودمون و راننده رو دادم بالا

- خب بک... فکر کنم دیگه میدونی که تو مسیر های طولانی من حوصله ام سر میره.

نگاهش کردم که اونم با خجالت نگام کرد.

- خب به نظرت اینبار برای سرگرمی من چکار کنیم؟

چشماش گرد شد و نگاهم کرد. فشاری به رون پاش دادمو گفتم:

- برو رو به روم بشین .

بدون هیچ حرفی رو به روم نشست.

- شلوارتو درار.

سفیدی تنش با سیاهی شلواروکتش تضاد خوبی داشت.
همه حرفامو بدون هیچ مخالفتی اطاعت میکرد. از این کارش بی نهایت خوشم میومد. یه پسر رام.

دست به سینه شدمو و گفتم:

- حالا یکم خودتو نوازش کن.

دهنش نیمه باز شد و اینبار گفت:

- چان...

- نافرمانی بک؟

- آخه ...

- آخه چی؟

لبشو گاز گرفتو از پنجره خیره شد به بیرون که اینبار بلند تر گفتم:

- شروع کن بک

بدون اینکه چشم از بیرون برداره دستشو گذاشت روی عضوش .

آروم از رو باکسرش دست کشید چند بار .

با وجود بی میلیش اما حرکاتش خیلی تحریک کننده بود .

- باکسرتو دربیار بک.

نفسشو با فشار بیرون داد و باکسر در آورد

- بده به من

داد دستم که گذاشتم تو جیب کتم و گفتم:

- جلو تر بشین و پاهاتوبیشتر باز کن ... میخوام ورودیتم ببینم.

لبشو گاز گرفتو رو صندلی جا به جا شد. پاهاش هنوز کامل باز نبود. خم شدم زانو هاشو گرفتمو پاهاشو کامل باز کردم. با پام جلو بسته شدن پاهاشو گرفتمو گفتم:

- باز یعنی این ... حالا شروع کن تا عصبیم نکردی.

سریع دستشو رو عضوش کشید.

نگاهم رو تنش ثابت بود. انگشتشو نرم حرکت میداد و دلم میخواست خودم با خشونت کارشو ادامه بدم. بزرگ شدنشو زیر دستاش حس میکردم.

بکهیون

سعی میکردم به وضعیتم فکر نکنم.به اینکه دستم کجاست و تو چه حالتی نشستم.

معذب بودم و حرکت دستم خمارم می کرد. یهو چان با صدای خش دار از هوس گفت

- انگشتتو فرو کن رو وردیت.

دستم یه لحظه خشک شد که چان بلند تر گفت

- بک.

سریع اطاعت کردمو انگشت وسطمو آروم فشار دادم. لبمو گاز گرفتمو انگشتمو تا انتها فشار دادم و آروم بیرون آوردم. به خودم جرئت دادمو به چان نگاه کردم .

با چشمای خمار خیره به دستم بود. انگار متوجه نگاهم شد و باهام چشم تو چشم شد. لبخندی زد و گفت:

- دیگه نزدیکیم... خودتو خالی کن.

همونطور که چشم تو چشمش بودم با چند حرکت دیگه کامل رو دستم خالی شدم ‌

دستمالی سمتم گرفت و گفت:

- خودتو پاک کن باید پیاده بشیم.

همین لحظه ماشین توقف کرد.

با دستمالی که چان داد خودمو پاک کردمو دستمم تمیز کردم. سریع شلوارمو برداشتمو گفتم:

- باکسرم

- پیش من میمونه ... هنوز کارم باهات تموم نشده. شلوارتو بپوش.

سریع شلوارمو پام کردم که شیشه رابط رو پایین داد، راننده اش پیاده شد و در ماشینو برامون باز کرد.

قبل پیاده شدن رو به من گفت:

- به هیچ وجه صحبت نمیکنی ... فقط لبخند میزنی و نقش یه دوست پسر عاشقو بازی میکنی.

سر تکون دادم و پشت سرش پیاده شدم. اما با دیدن ازدحام دورمون شوکه شدم. کلی عکاس و روزنامه نگار با دوربین هاشون دورمون بودن. چان انگشتامو بین انگشتاش کشیدو اروم گفت:

-لبخند بک.

اما انقدر شوکه و ترسیده بودم که فقط تونستم اخم نکنم.

دوتا بادیگارد راهو برامون باز کردن. پشت سر هم از چان سوال میشد:

- آقای پارک همراهتون با شما چه نسبتی دارن ؟!

-آقای پارک رابطه شما با آقای هوانگ زی تائو تموم شده ؟!

یهو چان ایستاد و رو یه خبرنگارا گفت:

- بک، دوست پسرم بکهیون.

گونه ام رو بوسید و ادامه داد:

- خیلی وقته رابطه من با آقای هوانگ تموم شده.

پشت سر هم دوربین ها عکس میگرفتن و من فقط سعی می کردم چهره آرام و با لبخندی داشته باشم.

چانیول

انگشتای ظریف بک بین انگشتام بود. انگار آفریده شده بود تا منو همراهی کنه .

به خودم نزدیکترش کردمو از بین جمعیت به سمت سالن رفتیم، لحظه ای که گونه اش رو جلو خبرنگار ها بوسیدم، چشماشو بست. حرکتش جالب بود. فکر کنم عکس خوبی برای خبر نگار ها بشه.

بادیگارد ها تا ورودی سالن همراهیمون کردند.میدونستم اول یه برنامه جمع آوری کمک هست و بعد هم شام و رقص. تائو مسلماً برای شام و رقص خودشو میرسونه.

با بک به سمت میزی که برای ما بود رفتیم. نگاه همه رو روی خودم حس می کردم. بالاخره بعد چند سال با یه پسر دیگه تو جمع ظاهر شده بودم. میدونستم سوژه امشب همه من هستم. مخصوصا با حرفایی که تائو پشت سرم زده بود.به میز مون رسیدیم.

کای و کیونگ زودتر رسیده بودن و نشسته بودن. با دیدن من هر دو بلند شدن. کای با چشمای متعجب گفت:

- چان... چه افتخاری.

با هردو دست دادم و اونارو به بک معرفی کردم.

- کای، کیونگ، ایشون هم دوست پسر من بکهیون هستند.

بک مودبانه دست داد و آروم گفت:

- خوشبختم ... بک صدام کنید.

کیونگ دست بک رو ول نکردو گفت:

- خوشبختم بک.

بعد به من نگاه کردو با لبخند قلبی مختص خودش گفت:

- خیلی برات خوشحالم چان.

سر تکون دادم و نشستیم. کای آروم سرشو نزدیک کرد و گفت:

- چطور من خبر نداشتم تو دوست پسر جدید داری؟!

کای نزدیک ترین دوست من بود. اما این قرار داد عجیبو از همه میخواستم مخفی کنم، برای همین گفتم:

- داستانش طولانیه کای... یهو دیدم افتادم تو دامش.

کای بلند خندید و زد رو شونه ام

- تو ممکنه کسی رو اسیر کنی... اما هیچکس نمیتونه تو رو تو دام بندازه.

خودش آروم تو گوشم زمزمه کرد.

- جز اون تائو البته.

کای از تمام ماجرای من و تائو خبر داشت.

میدونست چقدر با عکس هایی که از من داشت سعی در اخاذی از من داشت. بعد از تموم کردن اون مشکل افتاد به جونم با ایمیل هایی که رد و بدل می کردیم.

بعد از اینکه با هزینه میلیونی تمام اون ایمیل ها رو از سرور های مختلف پاک کردم با مطرح کردن خوی اربابی
من تو رابطمون نقل روزنامه ها شد. اما دیگه دوره اش تموم شده بود.

تائو ادعا کرد هیچ پسری نمیتونه طولانی مدت منو تحمل کنه و همه با شناخت من واقعی، منو ترک میکنن. حتی شرط بست من نمیتونم بعد اون با کسی باشم. درسته تو جامعه اطراف ما هیچ پسری از ترس تائو نزدیک من نمیشد. اما بک فرق داشت. اون یه قرار داد داشت که مجبورش میکرد تا یکسال بمونه.

اون میدونست هیچ رابطه عاطفی بینمون نیست و حرف های تائو اونو ناراحت نمیکرد که بخواد بذاره بره. اون عاشق من نبود که با دونستن رابطه ام با تائو فراری بشه.تائو نمیتونست بکو فراری بده. فکر همه جا رو کرده بودم.

انگار موی شیطونو آتیش زده بودن چون یهو صدای تائو رشته افکارمو پاره کرد.

- چان... چرا بیرون منتظرم نموندی؟

سوالی برگشتم سمتش!

حتی بک هم برگشت.

تائو بین من و بک ایستادو اشاره کرد به بک بره روی صندلی کناری بشینه.

بک تکون نخورد و سوالی نگاهم کرد. دستشو نوازش وار دست کشیدمو گفتم:

- فکر کنم اشتباه اومدی تائو... اینجا صندلی دوست پسر من ... بکه.

مثل ماهی که از آب بکشیش بیرون دهنش چند بار باز و بسته شد. با حالت تمسخر به بک نگاه کرد و گفت:

- تو از کجا پیدات شد .

بک با اخم گفت:

- مسلما از جایی که تو اومدی ، نیومدم.

از جوابش نتونستم لبخند نزنم. جواب خوبی بود.
کیونگ که مشخص بود از این بی ادبی تائو حسابی خسته بود بلند گفت:

- سلام تائو... لزومی نداره به هر جمعی میرسی اخلاقتو انقدر سریع رو کنی.

تائو با خشم به کیونگ نگاه کرد. هیچوقت نتونسته بود کیونگ رو جذب کنه. نتونسته بود ازش آتو یا اشتباهی بگیره. همیشه از کیونگ متنفر بود و بهم میگفت نباید جایی باشم که اونا هستند.

از قصد هم امشب با کای یه جا میز رو هماهنگ کردم. نمیخواستم تنها با تائو رو به رو شم. تائو نفسشو با فشار بیرون دادو گفت:

- به هم میرسیم.

نگاهش بین منو بک چرخید و رفت سمت میز های عقب. همیشه بخاطر من بهترین میز ها مال آقا بود. حالا برو پول میزی که میشینی رو بده تا بفهمی دنیا دست کیه
با رفتن تائو، بک کنار گوشم گفت:

- چطور 3 سال با این روانی بودی!!؟
زیر لب گفتم:

- به سختی

دستمو گذاشتم روی رون پاش و نوازش وار کشیدم. سوالی نگاهم کرد که گفتم:

-میخوام بخاطر جوابت به تائو بهت جایزه بدم.

با صدای کیونگ هر دو بهش نگاه کردیم که گفت:

- چان تو باید محکم تر با تائوبرخورد کنی.

- من آدم خشنی نیستم کیونگ.

اینو گفتم و رون پای بک رو تو دستم فشار دادم
میدونستم فشار دستم زیاده. به بک نگاه کردم که با لبخند زوری بهم جواب داد. کای گفت:

- خب شما کجا با هم آشنا شدین ؟

خودم زود جواب هایی که آماده داشتمو گفتم:

- ماجرای ما خیلی متفاوته ... من به طور اتفاقی بک رو تو رستورانی که کار می کرد دیدم.

به بک نگاه کردم که اونم با لبخند شیرینی جوابمو داد. خوب بود ازش راضی بودم. کیونگ گفت:

- کجا کار میکنی بک؟

با سر اشاره کردم میتونه بگه. بک دستمو از رو پاش کنار زد و گفت:

- رستوران شبِ روشن ، تو مرکز شهر.

کای گفت:

- میدونم کجاست ... رستوران بزرگیه ... همیشه شلوغه ...چان تو اونجا چکار میکردی؟

رستورانی که بک کار میکرد یه رستوران لاکچری نبود. یه رستوران کاملا متوسط بود و بعید بود من این جاها برم. برای همین دستمو دوباره گذاشتم رو پای بکو گفتم:

- به سرنوشت اعتقاد داری کای؟

کای خندید و دست کیونگ رو گرفت.

- چرا که نه.

آروم رو دست کیونگ بوسه ای زد که گفتم:

- دقیقا بک رو سرنوشت تو مسیر من قرار داد.

گونه بک رو دوباره بوسیدمو تو گوشش گفتم:

-نافرمانی بک... یادت که نرفته...

دستمو از کمر شلوارش بردم داخل و شروع به نوازش دیکش کردم اینکه باکسری نداشت کار من راحتتر بود.

می دونستم با نمایشی که بازی کردیم، کای و کیونگ حسابی باور کردن. با خیال راحت به حرکت دستم رو عضو بک ادامه دادم.

بکهیون

برق های سالن کم سو بود و موزیک ملایمی پخش میشد. بعد اون حرکت عجیب دوست پسر چان و سوال های دوستش، حالا دستش بود که با حرکتش روی عضوم داشت دیوونه ام می کرد. آروم دستشو برد روی ورودیم.

پاهامو جفت کردم که ابروهاشو انداخت بالا. میدونم نافرمانی حساب میشد اما نمیتونستم اجازه بدم تو فضا عمومی باهام این کارو کنه. برق های سالن خاموش شد و نور صحنه روشن شد.

مرد شیک پوشی پشت تریبون اون وسط قرار گرفت و خواست مراسم خیریه رو شروع کنه. چان سرشو آورد کنار گوشم و گفت:

- پاتو باز کن بک

- چان ... خواهش میکنم اینجا یه فضا عمومیه.

- پاتو باز کن بک... من نافرمانی رو تحمل نمیکنم.

- اما اینجا...

دستشو فشار داد و رسوند به جایی که میخواست. کنار گوشم گفت:

- من هرجایی که بخوام تو اطاعت میکنی بک.

آب دهنمو به سختی قورت دادم. چان صندلیشو به من نزدیک تر کرد. کای و کیونگ چرخیده بودن به سمت تریبون. تاریکی فضای سالن تنها امیدم بود. چشمام خمار شده بود. چان بیخیال نمیشد و با وارد کردن انگشتش نفسمو برده بود. نشستن برام سخت شده بود. یه انگشتش تبدیل به دو انگشت شد. دستمو به میز تکیه دادمو سرمو بین دستام گرفتم. چان آروم خندید، زیر لب گفتم:

- دیگه نمیتونم .

- میتونی.

لبمو گاز گرفتم.

- چان ... خواهش میکنم.

یهو برق ها روشن شد. چان سریع دستشو در آورد و منم پاهامو بستم. صدای کیونگ باعث شد سرمو بلند کنم.

- خوبی بک؟ صورتت سرخ شده.

چان سریع گفت:

- خیلی هوا دم داره، میخوای بریم رو تراس بک هوای تازه بخوری؟

واقعا لازم داشتم از اون فضا دور باشم تا خودمو جمع و جور کنم. سر تکون دادمو شلوارمو زیر میز مرتب کردم. چان بلند شد و منم بلند شدم. دستش دوباره دور کمرم حلقه شد و منو به سمت تراس برد.

- حسابی داغ کردی بک.

آروم خندید.

- خیلی نامردیه این کارت چان

- اما خیلی لذت بخشه ... قبول داری!!

- من نمیتونم توفضا عمومی از دستکاری شدن لذت ببرم

- اما بهتره لذت ببری چون من این کارو زیاد تکرار میکنم .

با هم به تراس بزرگی رسیدیم. تراس نیمه روشن بود و چند نفر دیگه هم ایستاده بودن .چان منو به سمت گوشه تراس برد و به نرده های سنگی تراس به سمت من تکیه داد کنارش ایستادم.چان گفت:

- اگه اینا اینجا نبودن الان کاری که شروع کردمو تا آخر میرفتم.

- چان خواهش میکنم، بازم فقط خندید.

نیمه تحریک شدن عضوم و نداشتن لباس زیر کلافه ام کرده بود، برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:

- من فردا 9 تا 11 شیفت دارم.

برنگشتم سمتش. از رویارویی با چشم هاش می ترسیدم.

- شیفت چی اونوقت؟

- رستوران

- مگه نمیدونی تو الان استخدام منی؟

- من نمیتونم کار نکنم چان.

- چرا دقیقا ؟

- چون خرج خونه و زندگیمو باید بدم.

- اینهمه پول ندادم برات که.....

نذاشتم ادامه بده.

~~~~~~~~~~~~~
اینم پارت جدید دوستان😉
قرار بود تند تند اپ کنم اما انقد انرژی پایینه فکر نکنم بشه.

Continue Reading

You'll Also Like

10.9K 1.7K 8
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...
6.9K 1.9K 7
─بکهیـون بعـد از یـک‌مـاه بستـری بودن تو بیمـارستـان به لطـف خودکشـی ناموفقـش، حالا جلـو درخونـه‌ـش ایستـاده‌ بود و انتظـار دیدن هرموجـودی رو داشت، ا...
1.3K 410 22
[ ⁴ ] شکوفه هلو 🌺 عشقِ ما مثلِ شکوفه های هلوئه. همونقدر زیبا، لطیف و خوش رنگ! GENRE : FANTASY,HISTORICAL, ROMANCE COUPIES: Sebaek WRITER: Stella...
305 72 6
🔖 اونا بهترین دوستای هم بودن، به لطف یه رنگین کمون، تو یه تابستون از نوجوونیشون. و بعد از اون بکهیون دیگه نگران گم شدن دستکش هاش نبود چون میدونست او...