You owe me a dance

By Mariajin1994

29.9K 5.1K 4.8K

جین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای... More

شروع
پیشنهاد
الوارهای سبز
سفارشات
پایان کار
پرواز
استوری
سالن رقص
دفتر
خانواده
شایعه ها
شانس
پیک نیک
صحبت
تناقض
پنهان شده
ملاقات
خواستگاری
هاسکی
منحرف
مشکی
مهمان
عروسی
هدیه عروسی
آپارتمان
قلقلک
تولد
عکس
کیک آبی
بهشت
زیاده روی؟
کریسمس
شبتاب
بلیت
تکیه گاه
جلسه
طلاق
رقص

رستوران

1K 208 202
By Mariajin1994

توی شیشه ی تمیز رستوران کتش رو مرتب کرد و از تمیز بودن ظاهرش مطمعن شد...

به محض وارد شدن به فضای مجلل غذا خوردی، تهیونگ رو دید که با دیدن پسر زیبای مومشکی بلند شد و دستی تکون داد...مگه تهیونگ یک آیدل مشهور نبود؟؟پس چطور اینقدر راحت داخل یک مکان عمومی قرار گذاشته بود؟؟؟خب البته این واضح بود که همچین رستوران پنج ستاره ای هزینه ای داشت که هرکسی قادر به غذا خوردن داخلش نبود ولی باز هم....مکان عمومی محسوب میشد...

جین سعی کرد این افکار مزاحم رو پس بزنه و به سمت تهیونگ قدم برداشت...پیشخدمت ایستاده کنار میز، صندلی رو محترمانه عقب کشید و منویی رو جلوی جین گذاشت...جام کنار دستش رو پر کرد و با لبخندی ایستاد تا خوش و بش دو پسر تموم بشند:

_ببخشید فکر نمیکردم مسیر اینقدر دور باشه...زیاد که منتظر نموندی؟

درحال نشستن دستی روی هوا تکون داد و با خنده ای سرخوش جواب داد:

+اشکال نداره میفهمم.من بدجایی رو انتخاب کردم ولی خب زیاد با رستورانای کره آشنایی ندارم و اینجا رو هم جیمین معرفی کرده بود.

پیشخدمت بعد از نشستن هر دو پسر با ادای احترام کوچکی، پرسید:

×الان سفارش میدید؟

تهیونگ با چشمهایی منتظر و مشتاق به جین خیره شد و جین برای معذب نشدن بیشتر زیر اون نگاه، منو رو جلوی صورتش گرفت...داخل منو چیزی از قیمت غذاها ننوشته بود و جین مطمعن بود هر غذایی سفارش میداد، تمام پس اندازش رو مصرف میکرد...پس نفس عمیقی کشید و آشناترین اسم رو انتخاب کرد:

_من استیک میخورم...کاملا پخته شده باشه لطفا.

منو رو به پشخدمت پس داد و همراه با این حرکت تهیونگ هم با پس دادن منو با لبخندی به پیشخدمت اعلام کرد:

+برای منم همینو بیارید...درمورد مشروباتتون کلی شنیدم...از بهترینش لطفا بیار.

نگاهش رو از پسر سفید پوش رستوران گرفت و به پسر مشکی پوش مقابلش داد:

_خب جین...فکراتو کامل کردی؟چقدر زمان نیاز داری تا خونه رو تکمیل کنی؟

جین با دست کرواتی که بسته بود رو کمی شل کرد:

+نمیتونم اینطوری بگم...باید اول خونه رو ببینم...مساحتش چقدره؟؟؟چندتا اتاق داره؟؟چند طبقه ست؟؟اصلا دیواراش چطورند؟؟؟

سعی میکرد تا حد ممکن از نگاه کردن به چشمهای پر از اشتیاق پسر مشتریش خودداری کنه ولی لعنت بهش که وقتی رو به روش نشسته بود، سخت ترین کار ممکن به نظر میرسید...نگاه های خیره ی پسر معروف کره حس خوبی بهش نمیدادند و باعث معذب تر شدنش میشدند ولی خب از همون بچگی هم نشینی با تهیونگ جزو آرزوهای همه ی دختر و پسرهای فامیل بود و جین از این قائده مستثنی نبود‌.‌‌

+خب پس بهتره زودتر غذا رو‌بخوریم و‌بریم خونه رو ببینیم.
سری به نشونه ی تایید تکون داد و خودش رو با جام پر شده ی کنارش مشغول کرد...خواست در مورد دلیل انتخاب کردنش سوالی بپرسه که تهیونگ این اجازه رو بهش نداد و صحبت رو به دست گرفت:

+یوجین چطوره؟؟مادرت حالش خوبه؟؟

نگاهش رو از اطراف گرفت و بلاخره به چشمهای پسر قهوه ای پوش جلوش داد:

_وضعیتش فرقی نکرده...گفتند تا هیجده سالش نشه هم نمیتونن عملش کنند...تا اون موقع هم هروقت حالش بد میشه مامان کنارش میمونه تا بهش رسیدگی کنه...دیشبم به خاطرهمون نتونست بیاد.

+کشورای دیگه چی؟اگه بشه من میتونم هماهنگ کنم...

_نه نمیشه...باید سنش بیشتر بشه و به یه ثباتی برسه وگرنه نمیشه براش کاری کرد.

حرفش رو قطع کرد‌ و اجازه نداد قدرت و نفوذش رو بیشتر از این به رخش بکشه...غذا رو آوردند و تهیونگ که متوجه اخم روی صورت همراهش شده بود سعی میکرد با صحبت از خاطرات بچگی حالش رو بهتر کنه:

+یادته روزی که یوجین به دنیا اومد من و تو و سولگی و آیرین تو باغ عموت بازی میکردیم؟

مثه اینکه موفق بود چون جین با چشمهای بسته خندید:

_آره یادمه...تو اصلا نمیخواستی بیای و با اصرار آیرین اومدی بازی کنی.

تهیونگ با این یادآوری جین، پوزخندی زد و در حالیکه به گوشه ی ظرف غذاش خیره بود، آروم گفت:

+خیلی احمق بودم جین...اگه میدونستم شونزده سال بعد چه اتفاقایی میوفته تمام روزامو کنارت میگذروندم.

با فهمیدن حرفی که ناخودآگاه زده بود، سرش رو بالا آورد و به چهره ی سوالی جین نگاهی انداخت...ناشیانه رفتار کرده بود و سعی کرد پسر مقابلش رو کمتر متعجب کنه، پس ادامه داد:

+میترسم بخاطر یوبس بودنم تو بچگی هنوزم ازم خوشت نیاد و بزنی خونمو خراب کنی...

چاقو رو توی استیک رو به روش فرو برد و خنده ی کوچکی کرد:

_نترس...بخاطر آیرینم که شده نمیتونم این کارو کنم...برخلاف تو که واقعا یوبس بودی، آیرین همیشه باهام خوب بود.

+آیرین چه ربطی به من داره؟

درحال ریز کردن گوشت سفت زیر دستش پرسید...جین لبهاش رو جلو داد و متفکر جواب داد:

_مگه قرار نیست اینجا زندگی کنید؟

+چرا همه فکر میکنن قراره من و آیرین باهم آینده ای داشته باشیم؟

ظرف خودش رو که استیک داخلش تکه تکه شده بود با ظرف پسر رو به روش عوض کرد و پرسید...جین متعجب پاسخ داد:

_یعنی چی؟اسم تو خیلی وقته رو اون دختره.

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت:

+هرچی بوده از سمت من نبوده...چرا نمیخوری؟

به ظرف مقابل جین اشاره کرد اما جین به قدری شوکه بود که بی توجه به سوال آخرش، پرسید:

_یعنی میخوای بگی...

حرف جین رو قطع کرد و همونطور که جام پر شده ی کنارش رو بالا می آورد، گفت:

+من خیلی وقته به یکی دیگه علاقه دارم...

.

_واو...اینجا خیلی بزرگه...حداقل دو ماه زمان لازم داره و تعداد زیادی کارگر میخواد.

+هر چی نیاز داری رو فقط بهم بگو...میخوام بهترین کارتو نشونم بدی جین...مهم نیست چقدر زمان میبره یا چند نفر کار میکنند.

گوشیش رو درآورد و به سمت صاحبخونه نگاهی انداخت:

_اشکال نداره ازش فیلم بگیرم؟باید به یکی از دوستام نشونش بدم و نظرشو بخوام.

لبخندی زد و با باز کردن دستهای بغل گرفته ش گفت:

+گفتم جین...هرکاری نیازه بکن...من بهت اعتماد دارم.

سری تکون داد و با گرفتن فیلم از هر قسمت خونه، کمی داخل تلفن همراهش ور رفت و تماسی گرفت:

_سلام. خوبی؟

خنده ای کرد که گوشه ی چشمهاش رو چین انداخت و نگاه خیره ی تهیونگ رو بیشتر به سمت خودش جذب کرد.

_یه فیلم از یه خونه رو واست فرستادم، نگاهش کن و بهم بگو فکر میکنی چقدر زمان و کارگر نیاز داره؟

دوباره خندید و بدون توجه به نگاه های پسر کنارش، با‌ ذوق به فرد پشت تلفن جواب داد:

_نه بابا...برای یکی از فامیلامونه...مگه میشه بخوام خونه بگیرم و تو باهام نباشی؟

ابروهای پرپشت فامیل معروفش، ناخودآگاه در هم گره خوردند و گوشهاش رو برای شنیدن صدای شخص پشت تلفن تیزتر کرد...

_اوکی...میام ...فعلا جانگکوکا....

تلفن رو قطع و به صورت اخم کرده ی پسر مقابلش نگاه کرد و با سرخوشی گفت:

_تا فردا بهت خبر میدم.مشکلی که نداری؟

دستهاشو داخل جیبهاش فرو‌کرده بود و متفکر با ابروهای گره خورده نگاهی یک طرفه  به پسرک طراح انداخت:

+نه اشکالی نداره...خونه میری؟

سری تکون داد:

_نه خونه ی همین دوستم میرم تا بیشتر درمورد این پروژه صحبت کنیم.

+باشه...میرسونمت.

همونطور که مشخصا کلافه بود،دستی به موهای مشکی پرپشتش کشید و گفت...جین متعجب بازهم سری تکون داد...تهیونگ جدیدا مدام متعجبش میکرد ولی خب رفتن با اون بلاخره بهتر از اتوبوس سواری بود و با همین فکر پشت سر پسری که برخلاف چند لحظه پیش، عصبی و اخم کرده بود، حرکت کرد.

..............................................................
قرار نبود امشب بذارم ولی چون مینو گفت تولدشه گذاشتم😍😍😍
آیدیت رو پیدا نکردم ولی خودت میبینی دیگه پس تولدت مبارک😍❤

دیگه اینکه پارت بعدشو هنوز ننوشتم چون مشغول نوشتن اون یکی دیگه بودم تا به یه استیبلی برسه باز برای همین ممکنه یکم تاخیر بخوره ولی اون یکیو همونطور که قول دادم سروقت میذارم❤❤

Continue Reading

You'll Also Like

772 155 15
جیمین ،پسری که از ۵سالگی توسط پدرش در حال شکنجه بوده ،اما بالاخره خداوند فرشته نجاتی رو به سمتش فرا میخونه. کوک،پسری که تصمیم داره انتقام مرگ پدرش رو...
34.8K 7.5K 45
~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توان‌پلک‌زدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و...
9.3K 2.2K 33
موهای مشکی رنگش همراه با باد به رقص در اومده بود قدمی به پسر نزدیک شد و به سختی آب دهنشو قورت داد. "دستتو...بهم بده...پتال" پوزخندی زد و قدمی به عقب...
1.6K 470 37
عشق یه وقت هایی از نفرت شروع میشه از ترس از عوض شدن همه چی از برملا شدن راضی به بلندای تاریخ و بعضی وقت ها شما باید عاشق هم بشید وگرنه دوتا گرگ زبون...