Insomnia [Z.M]

By Ritadepp

37K 7.7K 8.7K

لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماه... More

< 0 >
< 1 >
< 2 >
chapter three-The first meeting
chapter four-going to paris
chapter five-zayn malik's boy friend
chapter Six-Then you came
chapter Seven-Speed
chapter eight-good life
chapter nine- relationship
chapter ten-where is zayn?
chapter eleven-maybe love?
chapter twelve-first date
chapter thirteen-I love you
chapter fourteen-Am I Selfish?
chapter fifteen-breakfast
chapter sixteen-Call
chapter seventeen-Love
chapter eighteen-Insomnia
chapter nineteen-so now you know
chapter twenty-Delusion
chapter twenty one-haters
chapter twenty two-Louvre
chapter twenty three-they left paris
chapter twenty four-treatment
chapter twenty six-Tired of fighting
chapter twenty seven-END
sour candy kisses

chapter twenty five-he was no longer alone

801 191 183
By Ritadepp

پارت ادیت نداره پس بابت ایراداتش متاسفم♡
*

بعد از اینکه زین و لیام به خونه برگشتن کنار همدیگه نموندن و دلیلش غمی که توی وجود هر دو ریشه زده، بود. اونها باهم صحبت کردن و فهمیدن باید به رابرت فرصت بدن. اونها درک کردن که هردو اشتباه کرده و مشکلات و سوتفاهم ها رو برطرف کردن. ولی بعضی اوقات، توی یه سری موقعیت ها، حرف هایی زده میشه که نباید و هیچی نمیتونه جلوی حس بدی که اون حرف توی وجود آدم پخش میکنه رو بگیره.

زین و لیام مشکلی نداشتن ولی باهم راحت نبودن. بخاطر همین زین بعد از اینکه پسر رو به عمارت پین ها رسوند، لب هاش رو بوسید و گفت یه سری کارها تو خونه داره و باید برگرده و لیام هم نپرسید منظورش دقیقا چه کاریه.

زین رفت و لیام به اتاقش برگشت. کل شب رو اونجا موند و فکر کرد. به هر کاری که کرده و هر تصمیمی که گرفته.

لیام همیشه میدید که مردم میگن خودخواه بودن همیشه بد نیست. گاهی اوقات تو باید روی خودت تمرکز کنی و اهمیت بدی. و اگه بقیه دوستت داشته باشن این رو درک میکنن. مشکل پسر هم همین بود. زین دوستش داشت، پس درکش میکرد در صورتی که این مسئله درک شدنی نبود.

آرزو میکرد مثل اون اوایل که زین رو میشناخت پسر منطقی تصمیم بگیره و مثل یه آدم منطقی بحث کنه، ولی زین اینطوری نبود و بخاطر همین لیام خیلی خیلی عذاب وجدان داشت.

نمیدونست باید چه کاری در این مورد انجام بده. اون اشتباه کرده بود. وارد زندگی زین شده و خودش کسی بود که پیشنهاد وارد رابطه شدن بهش داد، در صورتی که میدونست اگه رابطشون جلوتر بره و برای همدیگه چیزی بیشتر از 'دوست پسر' بشن، زین بد جوری آسیب میبینه.

از خودش بخاطر کارهاش نفرت داشت و دلیلش برای اینکه هیچوقت نمیتونست عشق زین رو درک کنه هم همین بود. لیام آدم خودخواهی بود و نمیفهمید چرا کسی به مهربونی و خوبی زین باید عاشق اون باشه؟

نفس عمیقی کشید و افکارش رو کنار گذاشت، هنزفری‌ش رو تو گوشش گذاشت و یکی از موزیک هادرو پلی کرد. به هیچی فکر نمیکرد. فقط تمرکزش رو روی صدای خواننده گذاشته بود، به سقف زل زده و انتظار خواب رو می‌کشید.

مدت زمان زیادی گذشت و بلاخره تونست استراحت کنه، در حالی که بعد از اون همه مدت با خودش گفت باید یه تصمیم بزرگ بگیره و برای یک بار هم شده خودخواه نباشه.

فردای اون روز زین دوباره به عمارت پین ها اومد. بلاخره اون و لیام کسایی بودن که باهم زندگی میکردن و هر چی باشه، نمیتونستن تا این حد دوری از هم رو تحمل کنن.

"سلام خانوم کارن. من میخواستم اگه بشه لیام رو ببینم چون ما...-"

"بیا تو زین. شما که دیگه بچه نیستید نیاز نیست به من چیزی رو توضیح بدی. لیام هم طبقه بالا توی اتاقشه."

کارن به زینی که جلوی در ورودی ایستاده و استرس تمام بدنش رو پر کرده بود گفت و بعد از جلوش کنار رفت و لبخند مهربونی بهش زد. زین هم سرش رو تکون داد و تشکر کرد و وارد خونه شد. بعد از چند دقیقه جلوی در اتاق لیام بود. صدای پسر رو می‌شنید که داره برای خودش آواز میخونه، لبخندی زد و آروم در رو باز کرد.

لیام پشت میزش نشسته و همونطور که با دقت به تصویر خودش توی آیینه که سعی داشت خط چشم میزون و هم اندازه ای پشت هر دو چشمش بکشه، نگاه میکرد، موزیک گوش میداد و با صدای قشنگش اون رو میخوند.

زین فهمید بخاطر صدای موزیک پسر متوجه ورودش نشده، پس خودش هم چیزی نگفت و برای دقایق طولانی همونجا جلوی در ایستاد و به لیام نگاه کرد و از صداش لذت برد.

Tell me your lies
Because I just can't face it
It's you, it's you
It's you, It's you, it's you, It's you

زین لبش رو گاز گرفت و به لیام نزدیک شد، هدفون رو آروم از روی گوشش کنار زد و لاین بعدی رو خودش برای پسر خوند.

I won't, I won't, I won't
Cover my scars
I'll let 'em bleed

لیام اولش ترسید و توی جاش پرید و بعدش وقتی اون صدای آشنا تو گوشش پیچید آروم شد و از توی آیینه به زین که لب هاش رو کنار گوشش چسبونده بود خیره شد.

So my silence won't
Be mistaken for peace

لیام لبخند تلخی زد و زین دیگه ادامه نداد. یه گاز کوچیک از نرمی گوشش گرفت و صاف ایستاد. دست هاش رو روی شونه لیام گذاشت و از توی آیینه بهش نگاه کرد.

"دلم برات تنگ شده بود."

"فقط شونزده ساعته که همو ندیدیم."

"ولی انقدر زیاد بوده که بخوای ساعت هارو بشماری."

زین به سادگی گفت و لیام سرخ شد. مرد به سمت تخت خواب رفت و گوشه ای از اون نشست و وقتی نگاهش به حلقه ی لیام روی میز کناری افتاد اخمی کرد.

"میخواستم بهت بگم من چند تا باغ مدنظر دارم. اونا برای مراسم خیلی زیبان و فضاشون هم واقعا دل نشینه. بخاطر همین اگه تو دوست داری با هم...-"

"زین!"

لیام حرفش رو قطع کرد و زین نفس عمیقی کشید تا استرسش رو از بین ببره. حدس میزد پسر بخواد چی بگه، و این ناراحتش میکرد.

"بذار قبلش بگم که می‌دونم که دیروز تو از حرفات منظوری نداشتی و من رو خیلی دوست داری و من هم دوستت دارم..."

زین چشم هاش رو برای چند ثانیه بست. چرا فقط موقع عصبانیت خفه نشد و از لیام دور فاصله نگرفت؟

"ولی این خودخواهیه. ما باید امیدوار باشیم که درمان پیدا میشه، ولی واقع بین بودن هم خوبه. اگه پیدا نشه، تو خیلی ضربه ی بدی میخوری زین و اینکه دوست پسرت رو از دست بدی با اینکه همسرت رو از دست بدی خیلی متفاوته..."

"هیچ فرقی نداره لیام. من اگه تو رو از دست بدم زنده نمی‌مونم. مهم نیست تو چه نقشی تو زندگیم داشته باشی."

زین سریع گفت ولی لیام با آرامش بهش خیره شده بود.

"تا ابد این تو ذهن تو و اطرافیان تو میمونه. اینکه اولین همسرت فوت...-"

"نگو!"
حرف پسر رو قطع کرد و سعی کرد بغضی که صداش رو گرفته تر از همیشه نشون میداد رو عقب بفرسته.

"این واقعیته زین. تلخ ترین خاطرات از اولین تجربه ات همیشه تو ذهنت باقی میمونه و توی آینده حتی اگه بخوای به کس دیگه ای...-"

"بس کن لیام."

این بار داد زد و از روی تخت بلند شد. برگشت و پشتش رو به پسر کرد چون نمیخواست اشک هایی که روی گونه اش ریخت دیده بشن.

"احمق نباش و انقدر احمقانه حرف نزن."

"زین کامل بیا اینجا بشین و کامل به حرف هام گوش بده و سعی کن منطقی باشی و عاقلانه فکر کنی و درست ترین تصمیم رو بگیری."

لیام قاطعانه گفت با اینکه توی وجودش دست کمی از زین نداشت و منتظر موند مردش برگرده و به سمتش بیاد. وقتی زین جلوش ایستاد لبخندی زد. دستش رو بالا برد و اشک روی صورتش رو پاک کرد و ادامه داد:

"من خودخواه بودم." وقتی زین خواست لب هاشو از هم فاصله بده و حرفی بزنه انگشت اشاره اش رو روی لب های پسر قرار داد.

"نمیتونی انکارش کنی. درسته که من هیچوقت فکر نمیکردم زین مالیک، عاشق من بشه. چون تو همه چی تمومی. واقعا یه آدم دوست داشتنی هستی که میتونه هرکسی که تو زندگیت اومد رو خوشبخت کنی و من مثل تو نیستم ولی اون روزی که بوسیدمت و فرداش که بهت پیشنهاد دادم باهم وارد رابطه شیم میدونستم ممکنه این خیلی جدی شه. نه در این حد که بخوایم باهم ازدواج کنیم ولی آدم ها توی روابط معمولی هم ضربه های سنگینی میخورن. من همیشه اینکه یه روز قراره برم و نباشم رو توی یادم داشتم ولی باز هم اجازه دادم که بهم نزدیک تر شی و چیزی نگفتم. هر بار نگرانم شدی، هر بار من رو بوسیدی، هر بار با عشق بهم نگاه میکردی، وقتی بهم گفتی دوستم داری، توی هر کدوم از اون لحظات من میتونستم عقب بکشم و با خودم بگم حق نداری این مرد رو بیشتر از چیزی که هست غرق خودت کنی ولی نکردم. عقب نکشیدم. من انتخاب کردم که توی این رابطه بمونم و اگه برگردیم عقب باز هم ولت نمیکنم و با خودخواهی تمام تو رو کنار خودم نگهت میدارم. ولی این... یه چیز دیگست. ازدواج یه تعهد بزرگه. زندگیت رو تغییر میده و فراموش شدنی نیست و من نمیتونم بیشتر از این خودخواه باشم. همین الانم به اندازه کافی از خودم متنفر هستم. اگه دوباره به جای تو خودم رو انتخاب کنم هیچوقت نمیتونم دوباره بدون اینکه حس بدی بهم دست بده بگم دوستت دارم."

زین نگاهش رو به زمین داد و لبی که داشت می‌لرزید رو بین دندون هاش کشید. خودش هم میدونست لیام داره درست میگه ولی نمیتونست قلبش رو قانع کنه.

"من و تو حتی هنوز هم کامل همدیگه رو نمیشناسیم. مگه چقدر گذشته؟ ما هنوز یه مسیر طولانی رو پیش رو داریم. هنوز هم چیزهایی هستن که بخوایم راجب همدیگه کشف کنیم و در نهایت با اطمینان و آرامش قلبی کامل یه پیوند ابدی ببندیم. من نمی‌گم بیخیال همدیگه شیم چون این یه فیلم نیست، این عشقه و برای دو نفر که عاشق همن هیچی به اندازه اینکه از هم جدا شن و دور بیوفتن دردناک نیست. من فقط میگم بذاریمش برای چند ماه یا شاید یک سالِ دیگه..."

منظور لیام واضح بود، اون میخواست صبر کنه و اگه زنده موند، بعدش با زین ازدواج کنه. بعد خم شد و از روی میز کنار تخت حلقه رو برداشت و جلوی زین گرفت.

"وقتی دیگه نگرانی ای توی وجود هیچکدوممون نبود، دوباره این رو بهم بده و اشتباه نکن من بهت پسش نمیدم، من فقط دارم برای مدت کوتاهی بهت قرضش میدم. اون لعنتی فقط و فقط برای منه. فهمیدی مالیک؟"

لیام اخمی کرد و زین آروم خندید. دستش رو جلو برد و با اینکه قلبش این رو قبول نکرده بود ولی سعی کرد همونطور که لیام گفت منطقی باشه و با عقلش درست ترین تصمیم رو بگیره.

"اون فقط برای توعه."

لیام لبخند شیرینی زد و لب های زین رو بوسید و حلقه رو توی دست هاش قرار داد.
"مرسی که کنارمی."

زین دست دیگه اش رو بالا آورد و پشت کمر لیام گذاشت و با نوازش کردنش جواب تشکر دوست پسرش رو داد.

"حالا هم صبر کن من لباس هام رو عوض کنم چون قراره بریم بیرون. من با یکی از دوستام لویی حرف زدم. قراره بریم دوچرخه سواری. اون یه جای خوب برای اینکار میشناسه."

"دوچرخه سواری؟"

"آره. خوشت نمیاد؟"
لیام که به سمت کمد لباس هاش رفته بود برگشت و با اخم پرسید.

"نه اتفاقا دوستش دارم ولی گفتی با کی؟"

"دوستم. لویی. پسر باحالیه. مطمئن باش تو هم عاشقش میشی و راستی... اگه تو هم میخوای کسی رو بیاری اوکیه. هرچقدر تعدادمون بیشتر باشه بهتره."

زین سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت تا اینکه لیام آماده شد و اونها از خونه بیرون زدن، به دنبال لویی رفتن و توی خیابونی که قرار داشتن وقتی متوجه حضور پسر شدن که موتوری با سرعت بینهایت بالا از کنارشون رد شد و وقتی لیام دقت کرد فهمید لویی دوباره با بلتا مسابقه گذاشته تا ببینن کدومشون زودتر میتونن ده دور رو به اتمام برسونن. چشم هاش رو چرخوند و کنار خیابون، نزدیک یه مغازه همراه زین ایستادن.

"اون لوییه؟"

"اوهوم."

زین ابروهاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت، فقط منتظر موند و بلاخره وقتی موتور پسر کنار پاشون ترمز زد تونست چهره ی لویی رو ببینه. صادقانه تو یه نگاه هم میتونست بگه شیطنت توی اون چشم های آبی رنگ حد و مرز نداره‌.

"هی لو."

لیام طعنه وار گفت و لویی دستش رو بالا آورد تا یک لحظه بهش فرصت بده تا نفسی بگیره، یا شاید هم برگرده و با پوزخند به موتور بعدی ای که جلوشون وایمیسته خیره بشه و با صدای نسبتا بلندی بگه:"میبینم که بهترین موتور سوار این شهر طبق معمول به یه پسر پر ادعا باخته. این بار چندمه که شکست میخوری؟ تو درس نمیگیری که دیگه با من کل نندازی دختر؟"

بلتا انگشت فاکش رو بالا آورد و از موتور پیاده شد. "زیاد به خودت مغرور نشو تومو. تو فقط این بار رو شانس آوردی."

"اوه کام آن بی بی. اگه این دفعه شانس آوردم دفعه ی قبلی چطوری شرط رو بردم؟"

"اون دفعه فرق میکرد و تو خودت هم اینو میدونی. من گفتم که نمیتونم با موتور ایلیا مسابقه بدم."

"اوه باشه بهانه تراشی کن ولی خودت هم میدونی من خیلی بهتر از تو-"

"زین! لیام!"
بلتا که انگار تازه متوجه اون دو نفر شده بود با جیغ گفت و حرف لویی رو قطع کرد و بهشون نزدیک شد. جلو رفت و هر دو نفر رو به آغوش کشید.

"دلم برات تنگ شده بود پسر و تو زین! از دیدنت خیلی خوشحالم. من بلتام. میتونی بی بی هم صدام کنی."

لویی سریع به جمع سه نفره ی اون ها اضافه شد و قبل از اینکه لیام و زین بخوان جواب بدن، بلتا رو کنار زد و خودش جلوی زین ایستاد.

"منم لویی ام. میدونم لیام خیلی تعریف من رو پیشت کرده و احتمال اینکه من رو رقیب عشقی خودت بدونی زیاده ولی نگران نباش مرد، ما فقط دوستیم و لیام برای خود خودته و اصلا نیاز نیست به تعریف های مکرری که از من میکنه حسودی کنی چون اون تو رو هم در کنار من، دوست داره."

زین ابروهاش رو بالا انداخت و لیام با تعجب به لویی نگاه کرد و میخواست سریع بهش بگه اعتماد بنفس از اونی که بود هم بیشتر شده چون لیام بجز امروز دیگه اصلا حرفی از لویی پیش زین نزده بود. اون پسر این بولشت هارو از کجا میاورد؟ ولی زین میخواست به بازی ای که لو با شوخی راه انداخته ادامه بده.

"اوه. خوبه که خودت میدونی چه دیدگاهی بهت دارم و صادقانه امروز برای همین اینجام که بهت بگم از لیام فاصله بگیر. اون قرار نیست برای تو بشه و انقدر تو رابطه ما سنگ ننداز."

لویی که انتظار نداشت زین همراهیش کنه اخمی کرد ولی بعد پوزخند زد و گفت:"من سنگ نمیندازم، این جذابیت و اخلاق های معرکمه که دوست پسرت رو به خودم جذب میکنه وگرنه من هیچ تلاشی در این راستا انجام نمیدم. ناخوداگاه دل میبرم. راستش رو بخوای تو بیشتر به تایپ من میخوری. اگه بخوام از قصد کاری انجام بدم و تلاشی کنم هم برای به دست آوردن توعه."

لویی چشمکی زد و بوس کوچیکی برای زین فرستاد و این بار قبل از اینکه زین فکر کنه و یه جواب مسخره در ادامه این بحث مسخره بده که کم نیاره صدای لیام رو شنید:"وات د فاک؟ من اینجا ایستادم."

"خب؟"

لویی عادی پرسید ولی از درون داشت با صدای بلند میخندید.

"با دوست پسرم لاس نزن تاملینسون."

لویی که اخم کیوت تو صورت لیام رو دید دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد. خندید و خم شد و گونه ی پسر رو بوسید.

"فقط شوخی میکنم لاو. دوست پسرت برای خودته. با وجود اینکه خیلی جذابه ولی من ترجیح میدم سینگل بمونم."

لیام مشتی به بازوی لویی زد و پسر ازش دور شد و بلتا دوباره جاش رو گرفت و به لیام گفت: "لطفا بگو باور نکردی که گفت دیگه قرار نیست با زین لاس بزنه."

"نه میدونم که چرت گفته."

بلتا از طوری که لیام لویی رو میشناخت نیشخند زد و زیر لب گفت عالیه و دوباره به زین خیره شد که به سمتش برگشته و دستش رو جلو آورده بود.

"عام هی بلتا. میخواستم بگم منم از آشناییت خوشحالم."

دختر لبخندی زد و سرش رو تکون داد بعد به طرف لویی برگشت و گفت:"خب... بریم؟"

لویی هم سری تکون داد و بله رو که داد، خودش و بلتا دوباره سوار موتورهاشون شدن و زین و لیام هم در ماشینشون رو باز کردن تا سوار شن.

"دنبال من بیایید."

پسر اونها رو به ورزشگاه آرنا برد و اونجا اونها ساعت ها باهم بازی کردن، مسابقه دادن، کل کل کردن، حرف زدن، خندیدن و لاس زدن و شوخی کردن. آخر اون روز زین میتونست با اطمینان بگه حالا دوتا دوست خوب داره. بلتا و لویی واقعا معرکه بودن و همونطور که لیام گفت زین از لویی خیلی خوشش اومده بود. چون درسته اون پسر سر به سر همه میذاشت و اذیتشون میکرد ولی کافی بود اتفاقی برای یکی بیوفته تا زمین و زمان رو بهم بدوزه و این وقتی به زین ثابت شد که بلتا که تمام مدت با لو بحث میکرد زمین خورد و پاش آسیب دید و لویی تمام مدت حواسش به دختر بود، اون رو بغل میکرد و بهش تو راه رفتن کمک میداد.

زین از آشنا شدن با اون آدم ها خوشحال بود. حقیقتا ورود لیام به زندگیش چیزی بود کل تا ابد باید ممنونش میموند، چون اون پسر با ورودش به زندگی زین علاوه بر اینکه عشق رو بهش هدیه داد، کاری کرد اون دیگه تنها نباشه. اگه لیام نبود، زین کترینا، بی‌ بی و لویی رو هم نداشت. حالا مرد به جایی رسیده بود که اول و آخر تمام خوشحالی هاش به لیام ختم میشد و نمیفهمید چرا لیام اونقدری که باید خودش رو دوست نداره؟ اونم وقتی دلیل خنده ها و خوشحالی و زنده موندن و لذت بردن از زندگی یه آدم دیگه است و بدون اینکه حتی بخواد تلاش کنه، زین رو امیدوار نگه میداره.

حالا مرد با تمام وجود آرزو میکرد این امید موندگار باشه و نور و گرمایی که زندگیش رو احاطه کرده از دست نره، ولی همونطور که همه میدونن، خورشید بلاخره غروب میکنه و نور و گرمای ناشی از اون ابدی نیست...

*
داریم به چپتر های پایانی اینسامنیا نزدیک میشیم:(
بنظر شما چی میشه؟ بعد از هر غروبی خورشید دوباره طلوع میکنه، ولی بنظرتون این بار هم همینطوره؟ یا قراره برای همیشه گرما و نور زندگی از پیش زین بره؟

Continue Reading

You'll Also Like

14.3K 4.1K 25
سال ۱۹۴۲ ...یک سال از اون فاجعه که باعث مرگ معشوقه اش شد گذشت.. این خبر که چانیول با دستای خودش معشوقه اش و کشته توی کل شهر پیچید و چانیول و تبدیل به...
183K 37.1K 53
Highest rank: #1 Funny هری یه الهه ی تنهاست که تو جنگل بزرگ شده. اما چرا؟! و چه اتفاقی میوفته اگه بعد از دویست سال تنهایی، لویی و نایل اتفاقی پیداش...
42.1K 7.1K 34
²⁰²⁴ - آدما فرق دارن! شاید من به قدری برات ارزش نداشتم که اون‌موقع بمونی به پای حرفی که بیست و چهارساعت هم ازش نگذشته بود... اما من، فکر کردم مال منی...
643 179 7
جان از همون اول به اتفاقات ناگهانی و تلخ عادت داشت.. ولی نه زمانی که قرار بود توی یکی از بهترین رستوران‌های پنج ستاره، اشپزی کنه. خب معلومه که اون حت...