Insomnia [Z.M]

By Ritadepp

36K 7.5K 8.7K

لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماه... More

< 0 >
< 1 >
< 2 >
chapter three-The first meeting
chapter four-going to paris
chapter five-zayn malik's boy friend
chapter Six-Then you came
chapter Seven-Speed
chapter eight-good life
chapter nine- relationship
chapter ten-where is zayn?
chapter eleven-maybe love?
chapter twelve-first date
chapter thirteen-I love you
chapter fourteen-Am I Selfish?
chapter fifteen-breakfast
chapter sixteen-Call
chapter seventeen-Love
chapter eighteen-Insomnia
chapter nineteen-so now you know
chapter twenty-Delusion
chapter twenty one-haters
chapter twenty two-Louvre
chapter twenty four-treatment
chapter twenty five-he was no longer alone
chapter twenty six-Tired of fighting
chapter twenty seven-END
sour candy kisses

chapter twenty three-they left paris

762 191 340
By Ritadepp

لوور دقیقا همونطور که راجبش حرف میزدن پرفکت بود و لیام این رو از همون لحظه اول فهمید. اونجا واقعا دوست داشتنی بود.

زین و لیام وقتی تمام کارهای سفرشون رو انجام دادن برای آخرین روزشون توی پاریس همونطور که لیام دوست داشت لوور رو برای وقت گذروندن انتخاب کردن. از دالان ریشلو وارد شدن و برای چندین ساعت رو اونجا گشت زدن، هردو شیفته ی هنر بودن پس از نزدیک دیدن آثاری مثل ونوس میلو، مجسمه بالدار پیروزی ساموتراس، نقاشی آزادی هدایت گر مردم، نقاشی کشتی مدوسا، تاج گذاری ناپلئون و مونالیزا رو دیدن و راجبشون حرف زدن، عکس گرفتن و واقعا از فضایی که بهش وارد شده بودن نهایت لذت رو بردن.

بعد از نزدیک به سه ساعت وقتی خستگی و گرسنگی بهشون غلبه کرد، به رستوران لوور بزرگ (le grand louvre) زیر سقف هرم شیشه ای رفتن، فوگرس (foie gras) سفارش دادن و وقتی تقریبا وسط غذا بودن و لیام داشت به اطرافشون نگاه میکرد، (و احتمالا اصلا متوجه استرس وحشتناکی که زین داشت نشده بود) مرد تصمیم گرفت کاری که از سر شب میخواد رو انجام بده.

"لیام؟"

نگاه پسر از طراحی بی نقص دیوار رستوران، روی صورت دوست پسرش برگشت و لبخندی روی لب هاش جا خوش کرد. "هوم؟"

"اون شب بالای ایفل رو یادته؟"

لیام سرش رو به نشونه ی 'آره' تکون داد. مگه میتونست اولین بوسه اش با زین و اون حرف های زیبا رو فراموش کنه؟ اون حتی هنوز هم گاهی با یادآوری اون شب لبخند میزد و بخاطر اینکه جرعت به خرج داده بود به خودش افتخار میکرد.

"تو شجاع بودی. کاری رو کردی که دلت میخواست."

"و بخاطر اون شجاعت الان تو رو دارم. حس میکنم تا ابد مدیون اون لحظه و ایفل و البته خود تو بخاطر حرف های قشنگت هستم."

زین لبخندی زد و لبش رو خیس کرد. یکی از دست هاش وقتی لیام داشت اطراف رو نگاه میکرد، جعبه ی حلقه رو از تو جیبش در آورده و پایین نگه داشته بود.

"اگه همین الان یه اتفاق بیوفته و زندگیم تموم شه، من هنوز یه حسرت بزرگ تو دلم مونده و به معنای واقعی کلمه خوشحال نیستم. پس این بار من میخوام شجاع باشم."

لیام اخمی کرد. بخاطر پارانویایی که اینسامنیا بهش هدیه کرده بود نمیتونست خوش بین باشه و ضربان قلبش سریع بالا رفت. چه چیزی باعث میشد زین با به معنی واقعی کلمه خوشحال نباشه؟ مگه اونها همدیگه رو دوست ندارن؟

زین نفس عمیقی کشید، چون مطمئن بود از اینجا به بعد صداش میلرزه. سعی کرد خودش رو آروم کنه پس کمی از بوردویی که سفارش داده بود نوشید و بعد به چشم های زیبای لیام خیره شد.

جعبه رو باز کرد، بالا آورد و همراه با حلقه ای که برای لیام خریده بود، اون رو روی میز گذاشت. دستش رو از دور جعبه برنداشت و لبخندی بزرگتر از قبل به واکنش لیام که چشم هاش گرد شد و دستش رو جلوی لب هاش گذاشت زد.

"با من ازدواج می‌کنی لیام جیمز پین؟"

لیام کوتاه خندید و همزمان قطره اشکی از شدت خوشحالی روی گونه اش افتاد، این واقعا اتفاق افتاده بود؟ زین ازش خواستگاری کرد؟ همون کسی که یه روز فقط یه مرد پشت گوشیش بود حالا ازش میخواست باهاش ازدواج کنه؟

"میدونم مدت زمان زیادی نیست همدیگه رو میشناسیم و عاشق همدیگه و وارد رابطه شدیم ولی من صادقانه دوستت دارم لیام. بیشتر از دیروز و کمتر از فردا. هر روز به علاقم بهت اضافه میشه و از الان به بعد میدونم که تنها چیزی که رابطمون نیاز داره همینه. یا حداقل تنها چیزی که من بهش بیشتر از هرچیز دیگه ای توی دنیا نیاز دارم. اینه که همسر تو باشم. اینکه قلبم تا ابد به نام تو سند بخوره. پس بهم بگو لیام... تو هم این رو میخوای؟"

لیام دستش رو از جلوی لب هاش برداشت و پلکی زد، مژه های خیسش بیشتر از هر وقتی اون رو خواستنی میکرد و انگار اشک ها رنگ چشم هاش رو روشن تر از قبل کرده بودن.

"منم همین رو میخوام زین."

"پس با من ازدواج میکنی؟"

"باهات ازدواج میکنم زین جواد مالیک."

زین خندید، یکی از واقعی ترین خنده های زندگیش رو تحویل لیام داد، حلقه رو جلو برد و دست لیام کرد، بعد از روی صندلیش بلند شد و خودش رو روی میز خم کرد و پسر رو بوسید.

"دوستت دارم."

لیام سریع روی لب هاش گفت و زین دستش رو بالا آورد، اشک روی صورت پسر رو پاک کرد و تکرار کرد:"دوستت دارم."

بعد عقب رفت و دوباره روی صندلیش نشست. ولی دیگه نمیتونست لبخند زده رو بس کنه و لیام که با چشم های قلبی‌ش داشت به انگشتر توی دستش نگاه میکرد و لبش رو گاز میگرفت هم به این قضیه کمکی نمیکرد و اصلا کسی به این لبخند زدن های طولانی اعتراضی نداشت، پس زین بیخیال شد و فقط تو ذهنش به این فکر کرد که حتی اگه قرار باشه لیام رو از دست بده، اون باز هم امشب خوشبخت ترین مرد دنیاست که یه 'بله' از این پسر گرفته.

وقتی غذاشون تموم شد، از لوور بیرون زدن و به نزدیک ترین پارک اون اطراف یعنی تویلری رفتن، و اونجا دست تو دست همدیگه قدم زدن.

"آلیشا راست گفت، لوور خیلی خاص بود، حس میکنم قلبم رو اونجا جا گذاشتم. ببینم- اون میدونست تو قراره ازم درخواست ازدواج کنی. مگه نه؟"

زین خندید و سر تکون داد. "آره میدونست." و هیچ اشاره ای به اینکه این ایده رو از خود الیشا گرفته بود نکرد.

"پس بخاطر همین تونست با اطمینان بگه دیگه دلم نمیخواد لوور رو ترک کنم."

زین که نمیخواست لیام دوباره بخاطر اینکه قراره از اینجا برن ناراحت شه، سریع گفت:"هی‌... میدونم امشب و تصمیم به ازدواجمون برای هر دو خاص بود و این قضیه لوور رو برامون خاص کرد و بخاطر همین نمی‌خواستی از اونجا بیرون بزنی و انقدر عاشقش شدی ولی بهت قول میدم یه روز دوباره برمیگردیم و یه اتفاقی حتی خاص تر از این رو توی پاریس -و کی میدونه؟ شاید حتی تو خود لوور جشن میگیریم."

زین با خوش بینی احمقانه ای گفت و لیام هم اهمیتی نداد که هر دو میدونن این اتفاق میوفته. به قول زین باید تو لحظه زندگی کرد و از قشنگی ها و حرف های همین ثانیه لذت برد. کی به چند ماه بعد اهمیت میده؟

"اوه واقعا؟ مثلا چه اتفاقی؟"

زین شونه هاش رو بالا انداخت. "نمیدونم. بنظر تو خاص تر از ازدواج چی میتونه باشه؟ بچه دار شدن؟ میتونیم روزی که سرپرستی یه بچه رو باهم به عهده گرفتیم به لوور بیایم و با فسقلی ای که از اون به بعد دختر یا پسر ماست وقت بگذرونیم."

لیام خندید و همزمان از فکر به اینکه با زین به جایی برسن که سرپرستی یه بچه رو به عهده بگیرن تمام وجودش پر از عشق و گرما شد.

"یا اصلا خودمون بچه دار شیم."

"چی؟-"
لیام با چشم های گرد شده پرسید و زین بلند بلند خندید. اون قیافه ای که لیام داشت و میترسید زین عقلش رو از دست داده باشه واقعا خنده دار بود.

"هی مسخرم نکن. فقط فکر کن مردا هم میتونستن حامله شن."

لیام خندید و چشم هاش رو چرخوند. "احمقانست."

"این رو نگو. احمقانه نیست. فکر کن اگه یکی از ما حامله میشد و بچمون رو بدنیا می‌آورد شیرین نبود؟"

"نه زین. من فقط به دردایی که مامانم حاملگی لاریسا کشید فکر میکنم و حس میکنم این اصلا دوست داشتنی نیست که میتونستم حامله شم."

زین خندید و مشتی به بازوی لیام زد."خب من حامله میشم و بچمون رو میارم. ولی اونطوری باید هی خودمو برات لوس کنم، غر بزنم و مسخره بازی دربیارم و شاید نصفه شب یدفعه هوس لواشک کنم و تو باید برای اینکه من و بچمون خوب باشیم هر کاری بکنی."

لیام شکمش رو گرفت و خندید، لعنتی زین واقعا توی اینکه غم هارو ازش دور کنه مهارت داشت. چون اون داشت با تصور زین که شکمش بالا اومده و غر میزنه و لواشک میخواد انقدر میخندید که یادش نمیومد آخرین بار کی تا این حد خندیده.

"خب این اتفاق بزرگیه. پس من اون روز که میخوام این خبر رو بهت بدم و سورپرایزت کنم به لوور میارمت و بعد میگم حامله ام."

"اصلا حتی اگه میتونستی حامله بشی، چطوری میخواستی اینکارو بکنی وقتی خودت تاپی و تازه من چرا باید سورپرایز شم وقتی مسلما خودمون قبلا یه کاری کردیم که تو حامله شی؟"

لیام سریع بین خنده هاش گفت و زین اخم کرد. خب به این قسمتش فکر نکرده بود. پس برای چند لحظه سکوت کرد و غرق فکر شد و لیام دوست داشت از این قیافه ی گیج شده ی مرد عکس بگیره تا هر وقت ناراحت بود دوباره بهش خیره شه و بلند بلند بخنده.

"هی پین. من و رویاهام رو مسخره نکن. تو دنیایی که مردا حامله میشن یه راه حل برای اینکه این ماجرا سورپرایز باقی بمونه و با وجود تاپ بودن، من بتونم حامله شم وجود داره."

"گاد. تو احمقی." لیام شوخی کرد و وقتی دید زین تظاهر میکنه ناراحت شده و لب هاش رو بیرون داده سریع گفت:"ولی یه احمق کیوت."

"من هات رو ترجیح میدم."

"اوه معذرت میخوام ولی به هیچ عنوان فکر نمیکنم یه مرد حامله بتونه هات باشه، مخصوصا اگه تو اون مرد باشی. در حد یه پیشی کوچولوی سیاه کیوت میشی."

زین اخم کرد.

"هی پینو جرعت نکن اینو بگی. من حتی وقتی حامله باشم هم هاتم. و تازه الان که حامله نیستم."

"و قرار هم نیست باشی."

"پس هاتم."

"باشه زین. هاتی."
لیام باز هم خندید و بعد گونه ی زین رو همزمان با گفتن این حرف بوسید. زین هم لبخندی زد و دست هاش رو دور بدن پسری که حالا همون آدم همیشگی یا بهتر بگیم، لیام چند ماه پیش شده بود حلقه کرد.

به قدم زدن ادامه دادن و بعد وقتی خسته شدن به سمت ماشینشون رفتن، سوار شدن و به خونه برگشتن. وقتی داشتن از راهروی کنار در رد میشدن لیام نگاهی به ساعت انداخت [یازده شب بود] و جلوی در خونه کترینا ایستاد.

زین چیزی نگفت و منتظر موند. لیام زنگ زد و بعد از چند دقیقه دختر مو نارنجی با لبخند در رو باز کرد ولی وقتی اون دو نفر رو دید لبخندش خشک شده و از بین رفت.

"بله؟"

"هی کت!"

"هی. کاری دارید؟"
دختر سریع پرسید و لیام به دل نگرفت. به هر حال اون هم حق داشت.

"من... عام... یعنی ما فردا برمی‌گردیم."

"زین گفت."
کت سریع جواب داد و لیام که میدونست پسر رابطه خوبی با همسایشون داره و حتی بعد از اون افتضاح هم اون دو نفر باهم بد نشدن، تعجب نکرد، در واقع انتظار این رو داشت.

"من میخواستم بگم که... معذرت میخوام. میدونم که حرفایی که زدم افتضاح بودن و ناراحتت کردن ولی دست خودم نبود. من... من... تو نباید اینو به کسی بگی ولی من گاهی اوقات توهم میزنم."

لیام توضیح داد و وقتی دید کترینا از اون حالت گارد گرفته و عصبی دراومد و تعجب کرد، فهمید هرچقدر هم رابطه ی زین و دختر صمیمی بوده، اون چیزی راجع به مشکلات لیام بهش نگفته.

"خودم نمیدونستم و وقتی فهمیدم که اون حرف ها رو بهت زده بودم و دیر شده بود. من فکر میکردم چیزی که میبینم واقعیه ولی وقتی با زین دوربین ها رو چک کردیم، فهمیدیم همه اش یه توهم بوده."

لیام سرش رو پایین انداخت و برای چند لحظه سکوت کرد و زین دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت و بهش خیره شد تا مطمئن شه اون خوبه؟

"میتونی من رو ببخشی؟"

کترینا دستی بین موهای نارنجیش کشید و سرش رو تکون داد. "من میبخشمت لیام."

لیام سرش رو بالا آورد و به چشم های سبز رنگ دختر خیره شد و لبخند دوست داشتنی ای زد. "ممنون."

"و وقتی شما به لندن برگردید دلم براتون تنگ میشه."

"ما هم دلتنگت میشیم کترینا!"
زین این بار گفت و به دختر لبخندی زد. حقیقتا اون یکی از بهترین دوست هایی بود که داشت، اون حتی تو دیدار اولشون زین رو نمیشناخت، پس باهاش مثل یه آدم معمولی رفتار میکرد و هیچوقت به حریم خصوصیش تجاوز نکرد با اینکه هرکسی با زین آشنا میشد دنبال این بود که زندگیش رو بفهمه و راز هایی که میفهمید رو به راحتی هرجایی میگفت. زین از دوستی های زیادی آسیب دیده بود ولی دختری که رو به روش ایستاده یکی از بهترین ها بود که هیچوقت اذیتش نکرد.

کت لبخندی تحویل زین داد و سرش رو تکون داد و بعد همه به خونه هاشون برگشتن، تا انتظار فردایی رو بکشن که قرار بود زین و لیام پاریس رو ترک کنن.

*

توی فرودگاه روی صندلی نشسته بودن و منتظر بودن وقت پروازشون برسه. لیام با گردنبند زیبایی که آلیشا به اون و زین هدیه داده بود بازی می‌کرد و جزئیاتش رو طوری از نظر می‌گذروند انگار مهم ترین چیز توی زندگیشه ولی زین میدونست این فقط بخاطر بی میلی ایه که نسبت به برگشتن به لندن و ترک پاریس داره.

و نمیدونست باید چیکار بکنه، وقتی سوار هواپیما شدن و هواپیما بلند شد هم باز اون بی حسی و سکوت بینشون ادامه داشت، زین نمیخواست پسر ناراحت باشه. پس دستش رو روی گونه اش گذاشت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند.

"خوبی؟"

"حس میکنم پاریس قرار بود فقط برامون خاطرات خوب بسازه و ساخت، از اینجا به بعد قرار نیست هیچی خوب باشه."

زین اخمی کرد و سرش رو تکون داد:"این رو نگو. درسته همه چی تو اینجا شروع شد اما تو لندن هم قشنگی ها ادامه دارن. قرار نیست خوشحالی تو به یه شهر بند باشه."

لیام سرش رو تکون داد و هیچی نگفت.

"پاریس ما رو به هم رسوند. میدونم. ولی به این باور دارم که تو یکی واقعا نیمه ی گمشده ی منی. حتی اگه بابات به سراغم نمیومد و ازم نمیخواست به این سفر بیام، حتی اگه باهم هم خونه نمیشدیم و تو پاریس وقت نمیگذروندیم هم باز یه روزی، یه جایی، به یه روش دیگه، من تو رو میدیدم و عاشقت میشدم. شاید حتی تو لندن این اتفاق میوفتاد. اصلا مگه تو زکواد نیستی؟ یعنی نمیخواستی به هیچکدوم از کنسرت های من بیای؟ من حدس میزدم حتی اگه داستانمون طوری که الان هست پیش نمیرفت، میتونست اینطوری پیش بره که بین اون همه فن من چشمم به تو بخوره و همون لحظه بهت دل بدم. یا ممکن بود یه روز وقتی بی دلیل از خونه بیرون زدم تا هوا بخورم یه پسر خوشحال که تو چشماش اشک جمع شده و میاد پیشم و بهم میگه عاشقمه و میخواد بغلم کنه رو بیینم و بعد به این فکر کنم چی میشد اگه هر روز این پسر رو میدیدم؟ مهم نیست چطوری لیام. چیزی که مهمه اینه که من در نهایت عاشقت میشدم چون هیچکس دیگه ای نمیتونه توی این دنیا اندازه ی تو برای من دلبری کنه. تو هر شرایط دیگه و تو هر زندگی دیگه ای. بهت قول میدم من و تو بهم میرسیم و این راجب ما و عشق واقعیِ بینمونه. نه پاریس."

لیام دوباره غصه هاش رو فراموش کرد و لبخند زد چون اون هنوز زین رو داشت و زین دوست داشتنی ترین آدمی بود که این دنیا به خودش دیده...

"پس توی همه ی زندگی های دیگه، توی دنیاهای موازی هم تو عاشقم میشی؟"

"آره. تو نمیشدی؟"

"میشدم."

لیام کوتاه گفت و به خودشون فکر کرد. به اینکه چی میشد یه جای دیگه و با شرایط دیگه باهم آشنا میشدن؟!

"بنظرت تو یه دنیای دیگه چطور ممکنه همدیگه رو ببینیم و اصلا ماها اونجا کی هستیم؟"

"احتمالات خیلی زیادی وجود داره."

"مثلا چی؟"

"نمیدونم. بیا تصور کنیم زندگیمون خیلی هیجان انگیز تر از اینی هست که الانه. مثلا تو رئیس یه باند مافیایی و منم یه جاسوس که برای نابود کردنت بهت نزدیک میشم."

لیام خندید. "گاد تو زیاد فیلم میبینی. اصلا به من میخوره رئیس باند باشم؟ در ضمن من دوست داشتم راجب دنیاهای دیگه بدونم تا داستانای قشنگ بشنوم، نه یه ایده ی وحشتناک و پر از بدبختی."

"چرا فکر میکنی بهت نمیخوره؟ درسته وقتی میخندی شبیه یه مارشمالوی خوردنی که من میخوام تا ابد برای من باشه میشی ولی وقتی اخم میکنی و جدی هستی دست کمی از اون رئیس باند مافیایی نداری. ابهت خودت رو دست کم نگیر پین."

"باشه. خب من رئیس یه باند مافیایی ام ولی تو چرا بجای اینکه همسر این رئیس باشی، یه جاسوسی؟ دلت میاد من رو لو بدی و نابود کنی؟"

زین برای چند لحظه فکر کرد و بعد جواب داد:"خب من آدم خوبه ی داستانم و تو آدم بده. یا حداقل اینطوری فکر میکنیم. و آدم خوبه که پلیسه باید برای نابودی آدم بده تلاش کنه. ولی من چون عاشقت میشم دلم نمیاد لو بدمت و نابودت کنم."

"گاد. هیچی نگو زین. میتونستی بجای اینکه من و خودت رو بندازی توی این دنیای مزخرف تصور کنی من و تو دوتا بچه دبیرستانی تو یه دنیای بدون هیچ بدی و سیاهی ای هستیم که رو همدیگه کراش داریم و کلی ضایع بازی در میاریم و آخرش به هزار زور و زحمت به همدیگه اعتراف میکنیم و باهم وارد رابطه میشیم. و تمام. داستان همینجا به خوبی و خوشی تموم میشه."

"نه خسته کنندست. همچین دنیایی وجود نداره. باید بلاخره یه بدی ای وجود داشته باشه."

"میخوای برگردی به همون داستان مافیاییت؟"

"نه. به یه چیز جدید فکر میکنم."

لیام خندش رو کنترل کرد و به زین خیره موند. منتظر شد و بلاخره وقتی مرد با لبخند مرموزی به سمتش برگشت فهمید یه دنیای جدید پیدا کرده.

"تو صدات خیلی قشنگه لیام. فکر کن تو یه دنیای دیگه هر دومون خواننده ایم و باهم توی یه گروهیم، کنار هم و برای هم آهنگ میخونیم."

لیام یه لحظه بهش فکر کرد و بنظرش این دنیا واقعا دوست داشتنی بود. "تو یه گروه دو نفره؟"

"نمیدونم. شاید یه گروه دو نفره. شاید هم نه. کی میدونه؟ شاید با چند تا از دوستامون یه گروه زدیم و موسیقی رو شروع کردیم. بعدش تو سال هایی که کنار هم بودیم عاشق همدیگه می‌شدیم."

"به قول خودت نمیشه هیچ بدی ای وجود نداشته باشه، چون زندگی خسته کننده میشه. پس الان بدی و سختی‌ِ این دنیای دوست داشتنی تو کجاست؟"

زین شونه هاش رو بالا انداخت و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد. چون تو زندگی حرفه ای خودش، فقط یه چیز بود که گاهی آزارش میداد.

"شاید یه منیجمنت عوضی؟"

لیام ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو تکون داد. دنیای قشنگی بنظر میرسید. دوست داشتنی بود ولی بی نقص نبود و همین هم باعث میشد قابل لمس باشه. جایی که اون و زین نمیتونن مثل امروزشون در مقابل مردم خود واقعیشون باشن، ولی عوضش کنار هم خوشحالن، عاشق همدیگه موندن و برای همدیگه آهنگ میخونن، بجز منیجمنت مشکل دیگه ای مثل اینسامنیا تو زندگیشون ندارن و تا ابد باهم زندگی میکنن. کی میدونه؟ شاید حتی یه روز شر منیمنجت از سرشون کم شد و اون بدی باقی مونده هم از بین رفت.

"از این دنیا خوشم میاد."

زین سرش رو تکون داد و دوباره به فکر فرو رفت. هر دو برای اینکه بحث رو ادامه بدن به احتمالات مختلف فکر میکردن و به زبون میاوردن و همین چیزی بود که نذاشت لیام دوباره ذهنش به سمت پاریس بره. چون چه فرقی داشت کجا باشن؟ وقتی باز هم عاشق هم میموندن...

*

خلاصه که قدر زیام دنیای خودمون رو بدونید. 😂

Continue Reading

You'll Also Like

75.1K 3.6K 14
'بیا دنیای رنگین‌کمونی رو پاک؛ و با رنگ‌های عشقمون ترسیم کنیم! عشق ما فراتر از شُهرتمونه بیبی.
375K 42.2K 70
_Complete_ هری: معذرت ميخوام فرشته کوچولوی من... لویی:برای چی؟ هری: همش تقصیر من بود... باید ازت محافظت میکردم لویی: تو تلاشتو کردی هری هری: پس باید...
14.7K 2.7K 32
چه اتفاقی میفته اگه یه رابطه با اجبار شروع بشه؟؟ چی میشه اگه یکی عاشق باشه، یکی نباشه؟؟ این ازدواج قراره چطوری پیش بره؟؟ سرنوشت چه برنامه ای براشون د...
21.1K 4.4K 59
[ کامل شده] هشدار : این بوک ممکنه شامل صحنه های دلخراش باشه . اما هپی اندینگه. مواظب روحیتون باشید. __________________________________________ _ من...