... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 55 ))

1.8K 227 280
By xlniushalx

تلویزیون روشن بود و صدای خنده ی پس زمینه ی سریال در حال پخش به گوشش میرسید اما حتی یادش نبود دلیل و باعث این خنده، چه اتفاق یا دیالوگی بوده...

چشم هاش رو باز کرد و دستش رو برای پیدا کردن و گرفتن ریموت کنترل روی سطح مبل کشید و بعد از پیدا کردنش، فورا تلویزیون رو خاموش کرد...

تحمل صداش رو نداشت...

خواست دوباره چشم هاش رو ببنده تا شقیقه های دردناکش آرامش پیدا کنه اما باز هم اون پاکت رو دید...

همون پاکت لعنتی که دو روز بود نایل برای باز کردنش با خودش کلنجار میرفت...

بخشی از وجودش میخواست همین حالا اون پاکت لعنتی رو توی زباله ها بندازه...

داستانش با شان تموم شده بود، نمیخواست چیزی اون رو یاد گذشتشون بندازه و اون پاکت دروازه ای بود به خاطراتش...

خاطراتی که علیرغم چیزی که نایل تظاهر میکرد آزار دهنده بودند؛ گرچه هنوز هم نمیخواست به خودش اعتراف کنه...

از دو سال پیش به خودش تلقین میکرد که رفتن شان دیگه اهمیتی براش نداره ولی همیشه در درونش میدونست نمیتونه از خاطرات خوبشون فرار کنه...

نظر هری هم همین بود...

دوبار به دیدن نایل اومده بود، آخرین بار امروز صبح بود، و هر دوبار بهش توصیه کرده بود خودش رو گول نزنه و به حرمت روزهای خوبش با شان، آخرین خواسته ی اون پسر رو انجام بده...

اون بخش روراست ذهنش داشت کم کم حرفش رو به کرسی مینشوند که زنگ در به صدا در اومد...

نایل به سرعت به اون سمت دوید و از چشمی به بیرون نگاه کرد...

سفارشش رو آورده بودن...

دو تا پیتزای پپرونی...

کیف پولش رو برداشت و در رو باز کرد...

پیتزاهاش رو از پیک گرفت و روی شلف، کنار کلیداش گذاشت...

پولش رو پرداخت کرد و بعد از سر تکون دادن در جواب تشکر پیک برای انعامش، قدمی به عقب برداشت اما با دیدن در خونه ی الین ناخودآگاه متوقف شد...

کیف پولش رو رو جعبه ی پیتزا گذاشت و به سمت اون قدم برداشت...

نمیدونست چرا به اون سمت میره؛ انگار نیرویی اون رو به اونجا میکشید...

پشت در ایستاد و دستش رو برای در زدن بالا برد و ضربه ای زد اما ناگهان به خودش اومد...

هیچ دلیلی برای اینجا بودن نداشت...

پشتش رو به در کرد و خواست به سمت خونش بره که در باز شد...

"سلام نایل

کار از کار گذشته بود...

روی انگشتاش چرخید و به الین نگاه کرد...

مثل همیشه زیبا و ظریف...

نایل آشفته بود؛ هم از درون و هم از بیرون، اما سعی کرد لبخندی روی لب هاش بنشونه...

-سلام

الین به در تکیه داد...

"حالت خوبه؟ رنگت پریده؛ یعنی کم تر از اون روزِ ولی پریده.

نایل آب دهانش رو قورت داد...

-خوبم. فقط..........

به کف راهرو خیره شد و سعی کرد بهونه ای جور کنه...

-فقط...........

الین جلوتر اومد و دستش رو روی شونه ی نایل گذاشت...

"میخوای بیای داخل؟

نایل سردرگم سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که چیزی به یادش اومد...

-من تو خونم پیتزا دارم.

الین لبخندی زد و از روی جاکلیدی کنار در، کلیدش رو برداشت...

در رو بست و ساعد نایل رو بین انگشت هاش گرفت...

"پس بریم خونه ی تو

و با هم به خونه ی نایل رفتن...

________________________

وسیله های توی دست راستش رو به دست چپش منتقل کرد و با دستی که حالا خالی شده بود، رشته هایی از موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بودند به بالا هدایت کرد...

روز شلوغ و پر مشغله ای داشت اما نمیتونست از دیدن لیامی که از صبح تا الان در حال گشت و گذار توی سالنش بود بگذره...

لبخندی از پیشبینی ریکشن لیام رو لبش نقش بست و از آسانسور خارج شد...

در باز بود پس بی صدا وارد شد و اطراف رو به دنبال لیام گشت...

جلوی پنجره ی سراسری، بین بادکنک های سفید و صورتی ایستاده بود و ریز ریز میخندید...

زین سعی کرد بی صدا بهش نزدیک بشه اما هنوز سه قدم هم برنداشته بود که ناگهان لیام از جا پرید و همزمان با گفتن "ددییییی" به سمتش چرخید...

+سلاااااام (ازون هلوووووو های معروفش)

بقیه ی قدم ای رو عادی برداشت تا هر چه زودتر به لیامش برسه...

از صبح پسر شیرینش رو ندیده بود...

_هی بیبی

لیام رو تو بغلش کشید و پیشونیش رو بوسید...

_ چطوری متوجه شدی اومدم؟

لیام خودش رو عقب کشید و به زین خیره شد...

تازگی ها اون حس ترس و خجالتش از بین رفته بود و میتونست با زین تماس چشمی برقرار کنه...

لب هاش رو جمع کرد و هیجان زده پلک زد...

بزاقش رو قورت داد و سعی کرد دقت بالاش رو نشون بده...

+عطر ددی خیلی خوشبو. لیام دوسش داره واسه همین تو یادش میمونه.

زین از ته دل به جملات صادقانه ی لیام خندید و بهش نزدیک تر شد...

گونه ی لیام رو بوسید و برای پیدا کردن دوستی، که لویی با اکراه بهش معرفی کرده بود و گفته بود میتونه به لیام برای راه اندازی اونجا کمک کنه، اطراف رو از نظر گذروند...

_خیلی وقته تنهایی؟

با یقه ی لباس زین ور رفت و خودش رو توی آغوشش فشرد...

+نه پم تا ده دقیقه ی پیش اینجا همراه لیام بود.

با لبخند و شمرده شمرده گفت و بیشتر بین بازوهای زین فرو رفت...

لحظات آرامبخشی بود اما خیلی زود این آرامش توسط جیغ ذوق زده ای لیام از بین رفت...

+بادکنک و شکلاااات

و بی توجه به ده ها بادکنکی که زیر پاش ریخته بود، هیجان زده به سمت میزی که شکلاتش روش قرار داشت دوید و قبل از هرکاری، بادکنک قرمز رنگ رو از زیر بسته ی شکلات برداشت و انتهای ربان متصل به اون رو دور انگشتش گره زد...

اگر این کار رو انجام نمیداد ممکن بود بادکنکِ مهربونش از دستش دربره و به سقف بچسبه...

لیام که اینو نمیخواست...

در شکلاتش رو باز کرد و یکی از اونها رو از زرورقش خارج کرد...

شکلات شیری خوشمزه ای که توی دهنش آب میشد رو خیلی دوست داشت...

نگاهی به زین که پشت بهش ایستاده بود و گوشیش رو چک میکرد انداخت و تصمیم گرفت یکی از شکلات هاش رو به اون هدیه کنه...

درسته که اخمش، که از توی شیشه ی براق مشخص بود، ترسناک بود ولی برای لیام که نبود؛ پس لیام نمیترسید...

بعدش هم، لیام پسر خوبی بود و هیچ وقت باعث عصبانیت ددی نمیشد...

شکلاتی که در نظرش از همه کوچولوتر بود رو برداشت و بعد از سفت کردن گره بادکنکش، به سمت زین رفت و بازوش رو گرفت...

+ددیی

آروم زمزمه کرد و وقتی زین نگاهش رو از اسکرین موبایلش گرفت و به چشم هاش براقش داد، کمی سرخ شد...

+بفرمایییدد

و شکلات رو با فاصله ی کمی از صورت زین، جلوی چشمش گرفت...

زین لبخندی زد و گونه ی اون موجود لطیف، مودب و با فکر رو با پشت انگشت نوازش کرد...

_من نمیخورم سوییتی، اینا همش برای خودته

چرخید و به شیشه ی محکم پنجره، تکیه کرد...

لیام رو، که دور دهنش و انگشت هاش آغشته به شکلات بود، به خودش چسبوند و بین موهای خوش حالتش نفس کشید...

_با اینجا بای بای کن لیام

لیام سرش رو بلند کرد...

دو طرف لب های شکلاتیش با ناراحتی به سمت پایین خم شد...

+مگه لیام فردا نمیاد اینجا؟

زین لیسی گوشه ی لب لیام رو لیسید و سپس روی همون نقطه بوسه ی ریزی کاشت...

_نه بیب قراره چند روز نبینیش

نفس لیام بند اومد...

دلش برای اون سالن میسوخت...

+اینجا که آمادست!! اگه استفاده نشه از لیام ناراحت میشه

زین خندید و پس از برداشت کوله ی لیام از روی یکی از صندلی های تک نفره ی فانتزی، لیام رو به سمت در هدایت کرد و بعد از خارج شدن از اونجا، در رو پشت سرشون بست...

_نه فرشته کوچولو. ازت ناراحت نمیشه چون میدونه میخوای خوش بگذرونی

در حالی که سعی میکرد اطراف لبش رو با حرکت زبونش تمیز کنه، دنبال ددی میرفت...

سخت مشغول حرکت دادن زبونش بود و کمی دیر حرف زین رو فهمید...

درست زمانی که در آسانسور بسته شد و کابین به سمت پایین حرکت کرد...

چشم هاش به درشت ترین حالتش در اومد و برق زد...

+واقعا؟

زین پشتش رو نوازش کرد...

_آره به شرطی که هیچی نپرسی

با چهره ای ذوق زده، نگاهش رو از زین گرفت و به انگشت های آغشته به شکلاتش زل زد...

خودش رو از پهلو محکم به زین چسبوند و دست هاش رو به سمت دهنش برد تا با مکیدن شکلات روش رو پاک کنه اما وسط راه متوقف شد...

این کار بد و غیربهداشتی بود؛ لیام هیچ وقت انجامش نمیداد...

به کوله ی رنگی رنگیش که توی دست زین بود نگاه کرد و سپس نگاهش رو به زین داد...

نمیدونست چطور خواستش رو مطرح کنه و وقتی زین هم بهش نگاه کرد، آشفته تر شد...

+ددییی!

هومی گفت و خیره به چشم های زیبای پسرش، منتظر شنیدن حرفش موند...

+میشه..میشه لیام یدونه دستمال کوچولو داشته باشه؟ از اون تو؟ توی کوچولوترین زیپش؟

و انگشت های شکلاتیش رو جلوی صورت زین به رقص درآورد...

زین لبخندی زد و زیپ اون قسمت از کیف رو باز کرد...

پاکت دستمال مرطوب خرسی لیام رو بیرون آورد و بعد از خارج کردن یک ورقه، اون رو داخل کوله انداخت و خودش مشغول پاک کردن دست لیام شد...

+ددی!

همونطور که دستمال خوشبو رو روی انگشت های ظریف لیام میکشید پاسخ داد...

_بله؟

عاشقانه به زین زل زد...

با چشم هایی که دقیقا به شکل قلب دراومده بودند...

+مرسی. لیام خیلی دوسِت داره.

لبخندی به خاطر شیرین بودن لیام زد....

لبخندی که با رسیدن آسانسور به لابی محو شد...

کوله ی رنگارنگ لیام رو، که تناقض شدیدی با پوشش خودش داشت، توی دست راستش گرفت و دست چپش رو هم دور کمر باریک پسرک دلرباش حلقه کرد... (دستمال توی مشت دست چپشه)

_قابلی نداشت بیبی.

دستمال استفاده شده رو توی سطل زباله ی کنار ستون انداخت و با دستی که حالا خالی شده بود لیام رو به خودش نزدیک تر کرد...

_و منم دوستت دارم فرشته ی من؛ خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی.

به لیام نگاه کرد و با دیدن چشم هاش، که گونه های صورتیش کاورش کرده بود، بی اختیار بلند خندید...

لیام خجالت زده به داخل ماشین هدایت کرد و سپس خودش بهش پیوست...

با حالتی که ترکیبی از شوق و شرم بود، کولش رو به خودش چسبونده بود و موهای عروسک آویز شده بهش رو نوازش میکرد...

_لیام تو پسر خوبی هستی؟

سوال زین باعث شد از جا بپره...

این که مشخص بود...

ددی چرا میپرسیدش؟

+بله ددی

_بدون سوال پرسیدن به حرف من گوش میکنی مگه نه؟

سینه سپر کرد و سعی کرد از خودش دفاع کنه...

+لیام همیشه گوش میکنه

ددی با خودش چی فکر کرده بود؟؟؟؟؟!!!!!!!!

زین سری به نشونه ی تحسین تکون داد که باعث شد لپ های لیام از شدت افتخار دون دون بشه...

_خیلی خوبه

کمی جا به جا شد و ادامه داد...

_وقتی رسیدیم به خونه، مستقیم میری به اتاقت و دوش میگیری؛ راس ساعت دو و سی دقیقه با کیف سفیدی که روی تختت گذاشته شده میری به نشیمن و منتظرم میمونی. متوجه شدی؟

لیام که تا این لحظه با چشم های گرد شده نگاهش میکرد، سرش رو با عجله به نشونه ی تایید تکون داد و مضطرب با خودش فکر میکرد دلیلش این کار چیه؟

حتما ددی باز هم براش سوپرایز داشت!!!!!!!!!!

یعنی بقیه ی روز هم باید از پاپیا دور میموند؟؟

________________________

*آرامشی که اینجا دارم رو با هیچی عوض نمیکنم.

با صدای بلند گفت تا به گوش لویی برسه و سپس به دوتا لیوان بزرگ از جالیوانیِ کنار سینک برداشت...

اون ها رو از آب پر کرد و همونطور که صحبتش رو از سر گرفته بود، با لیوان های پر از آب به سمت اتاقشون رفت...

*یعنی اگه بگم حس خفگی داشتم تو اون خونه کاملا درست گفتم.

مقداری آب نوشیدن و ادامه داد...

*اصلا بودن تو اون محیط رو دوست ندارم! قول بده لو، قول بده که.... لو؟ لویی؟

عالیه!

باز غیبش زد...

بقیه ی آب توی لیوان رو سر کشید و از اتاق بیرون اومد...

*لــــــویـــــــی؟

گیج دور خودش چرخید و با خودش فکر کرد بهتره بی خیال اینکه لویی کجا رفت بشه و بره کمی استراحت کنه اما در همون لحظه لویی جوابش رو داد...

×اینجام. تو اتاق لیام

لیوان خودش رو روی میز گذاشت و به سمت اتاق لیام رفت...

وارد اتاق شد و نگاهش رو به لویی، که بدنش روی تخت بود و پاهاش آویزون، دوخت...

*فکر کردم رفتی فرودگاه

با خنده گفت و وقی غر غر لویی رو شنید خنده هاش صدادار شد...

×اصلا خنده دار نیست

لیوان آب رو روی میز پاتخت گذاشت و کنار لویی نشست...

میدونست کلی حرف داره و فقط نمیدونه چطور به زبون بیارتشون و از کجا شروع کنه...

پس فقط کمی بهش نزدیک تر شد و موهاش رو نوازش کرد تا لویی خودش به نتیجه برسه...

×باید الان اینجا میبود هری! تو خونه میدوید، شیطونی میکرد،برامون در مورد سفر طولانیش میگفت. اون متعلق به اینجاست

چشم هاش رو باز کرد و به هری که با آرامش نگاهش میکرد، خیره شد...

انگار میخواست از خودش دفاع کنه و نیاز داشت تا با دیدن نشونه ای از قانع شدن هری خودش رو هم آروم کنه...

×من فقط میخواستم لیام از اون ترس قدیمیش دور بشه، اون دیگه نقطه ضعفی نداشت پس فکر میکردم براش بهتر باشه تا با وقت گذروندن با زین از ترسش از اون دوران هم بگذره. میدونی روانشناسش بهم گفته بود که اون فقط تظاهر میکنه دلتنگ گذشتشه. در واقع خودش هم نمیدونست چقدر میترسه. لیام فکرش رو هم نمیکرد که اگه با زین رو به رو شه اونقدر آشفته بشه ولی براش لازم بود و من هم این رو تا وقتی لیام فرار نکرده بود نمیخواستم؛ میشه گفت از تصور اینکه زین رو ببینه وحشت داشتم ولی لازم بود هری. لازم بود وقت بگذرونه باهاش.

با هول و هراس جملاتی تکراری رو بیان میکرد که خودش رو تبرئه کنه...

هری میدونست که اون این اتفاق رو تقصیر خودش میدونه...

لبخندی زد...

*من میدونستم این اتفاق میفته. تلاشمو کردم جلوشو بگیرم ولی نشد، الان دیگه بهش فکر نمیکنم چون گذشته. تو هم خودتو اذیت نکن بیب. اینجوری فقط خودتو آزار میدی

لویی آهی کشید و خواست چیزی بگه که هری با خنده دستش رو کشید و نشوندش، لیوان آبش رو به دستش داد و خودش روی تخت دراز کشید...

*نظرت در مورد اون برنامه ای که چند روز پیش در موردش صحبت کردیم چیه؟

لیوان خالی رو روی میز برگردوند و دست هاش رو به سمت بالا کشید...

واقعا خسته بود...

×چی؟ کدوم؟

دست لویی رو گرفت و اون رو روی خودش کشید...

*کامان فکر کن لویی

دستش رو روی شقیقه های لویی میکشید و نگاه خمارش رو به لب هاش دوخته بود...

×باور کن نمیدونم

"خیلی خنگی" رو طوری زمزمه کرد که به گوش لویی برسه و وقتی لویی با خنده قصد اعتراض داشت، لب هاش رو روی لبهای خندان کوبید...

لویی بدون فاصله انداختن بین لب های چفت شدشون، خودش رو بالا کشید و روی آرنج و زانو هاش قرار گرفت...

با عطش همو میبوسیدن و دقایقی گذشت تا راضی به جدا شدن از هم شدند...

×فکر کنم حالا یادم اومد

*تبریک میگم

دستش رو دور گردن لویی حلقه کرد و خواست دوباره بوسه رو از سر بگیره که لویی خودش رو عقب کشید...

نگاهی به اطراف کرد و بعد از نگاهی سرسری، چشم هاش رو به چشم های پر از سوال هری برگردوند...

×اینجا انجامش بدیم؟

هری هم ناخودآگاه دور اتاق رو نگاه کرد...

*آره

به لویی نگاه کرد و خبیث ادامه داد...

*جای تازه بهتره

ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و توی بوسه ی نرم و عاشقانه ای که لویی شروعش کرده بود همکاری کرد...

________________________

"مطمئنی نایل؟ آخه من.... به نظرت من فرد مناسبیم؟

نایل با اطمینان به الین نگاه کرد و دوباره پاکت رو به سمتش گرفت...

-کاملا مطمئنم. فقط بازش کن و ببین توش چیه بعدش هم نابوش کن و حتی یه کلمه هم در مورد بهم نگو. علاقه ندارم هیچی در مورد چیزی که اون تو هست بدونم، فقط نمیخوام بدون اینکه خونده شه دور بندازمش.

با چهره ای متاثر پاکت رو از دست نایل گرفت و روی مبل رو به روی نایل جا به جا شد...

درش رو باز کرد و محتویات اون رو روی پاهاش تخلیه کرد...

به نظر یه نامه بود و چند تا عکس...

نایل نمیتونست اون رو ببینه اما قطعا تصویر جذابی نبود که الین با دیدنش اینطور "هین" کشید و چشم هاش پر از اشک شد...

دونه به دونه ی عکس ها فقط چهره ی الین رو توی هم برد و غمگینش کرد...

نامه رو برداشت...

چند تا کاغذ مچاله که از دستخط نوشته های روش مشخص بود نویسندش حال خوبی نداشته...

الین خوند...

خوند و افسوس خورد...

خوند و اشک ریخت...

خوند و دلش به حال پسرک دل شکسته سوخت...

تموم شد...

با همون چهره ای که هنوز حالت دلسوزی رو توی خودش داشت به نایل نگاه کرد...

توی نگاهش یه جور خواهش بود...

انگار از نایل میخواست تا بهش اجازه ی گفتن بده...

اما نایل سرش رو تکون داد...

برای یکبار توی زندگیش میخواست خودخواه باشه...

-نمیخوام بدونم

لبخند محوی روی لب های الین نشست...

"بسیار خوب

عکس ها و نامه رو توی پاکت برگردوند و از جاش بلند شد...

موهاش رو بالای سرش جمع کرد و با کش مویی که دور مچش بود اونا رو همونجا فیکس کرد...

پاکت رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت تا از شرش خلاص شه...

اون رو بالای شعله ی گاز نگه داشت و وقتی از آتش گرفتن لبه ی اون مطمئن شد، توی سینک گذاشتش و تا وقتی کامل بسوزه بهش نگاه کرد...

حس میکرد اون بلا ها حق شان نبود...

با فکر بهش اشک به چشم هاش هجوم آورد اما خودش رو کنترل کرد و به پاکتی که حالا فقط مشتی خاکستر باقی مونده بود نگاه کرد...

شیر آب رو روی خاکستر ها باز کرد و وقتی به این نتیجه رسید که سینک تمیز تر از اون نمیشه از آب ریختن روی اون نقطه دست برداشت...

نفس عمیقی کشید و لبخند روی لبش نشوند...

خوشحال بود که به یه دوست کمک کرده...

روی پاشنه ی پا چرخید و با نایل که بی فاصله ازش ایستاده بود چشم تو چشم شد...

دهنش رو متعجب باز کرد تا چیزی بگه اما وقتی لب های مرطوب نایل رو روی لب هاش حس کرد، ابروهاش بالا پرید و با چشم هایی که گشاد تر از اون نمیشد به چهره ی آروم نایل نگاه کرد...

عقب کشید و متعجب تر از قبل، اما اینبار مسلط به خودش به نایل نگاه کرد...

-متاسفم که یهویی شد ولی راه دیگه ای توی ذهنم نبود که باهاش شروع کنم و بهت پیشنهاد بدم.

قدمی به عقب برداشت و به چشم های الین که حالا میشد کمی رنگ خوشحالی رو توشون دید زل زد...

-با من به قرار میای؟

الین شیطون خندید...

"بهش فکر میکنم

و وقتی دید انگار نایل ضدحال بدی خورده، خندید و بغلش کرد...

سرش رو به گوش نایل نزدیک کرد و آروم توی گوشش زمزمه کرد...

"ساعت 8 منتظرتم

و قبل از اینکه نایل چیزی بگه، از آغوشش بیرون اومد و به سمت در رفت...

باید به خونه ی خودش میرفت...

ساعت 8 قرار داشت و اصلا نمیخواست دیر کنه...

________________________

+حالا لالا کنین

با ذوق به اسنوبال و اوریو فرمان داد و ذوق زده جیغ زده وقتی اون دو به حرفش گوش کردند...

+آفررییینننن نازنازی های لیام

تشویقی رو جلوشون گذاشت و سرشون رو نوازش کرد سپس عروسک زرد رنگ رو برداشت و اون رو به جایی خیلی دور نسبت به جایی که نشسته بود انداخت...

وقتی ددی بهش گفت براش سوپرایز داره اصلا فکرش رو هم نمیکرد بخوان بیان توی یه ویلای کوچولو کنار ساحل...

تا وقتی رسیدن چیزی نمیدونست؛ ددی فقط گفته بود میخوان یه هفته از هیاهو به دور باشن و با هم وقت بگذرونن...

ددی روی صندلی جلوی در نشسته بود و سیگار میکشید برای همین لیام با پاپی های کوچولو موچولوش اومده بود نزدیک آب و باهاشون بازی میکرد...

آخه ددی بهش گفته بود موقع سیگار کشید نباید نزدیکش بشه...

حس کردن لیس پاپی روی رون لختش، باعث شد سرش رو پایی بیاره و به چشم هاش اوریو نگاه کنه...

عروسکش جلوی پاهاش بود و این نشون دهنده ی این بود که اون زودتر از اسنوبال موفق به پیدا کردنش شده...

اوریو لایق یه جایزه بود...

یه خوراکی تشویقی به اوریو داد و چون چشم هاش اسنوبال خیلی مظلوم بود به اونم داد...

تقصیر اون نبود که پاهاش کوچولو بود و نمیتونست تند بره...

تازشم اون از اوریو دوماه کوچولو تر بود...

گناه داشت...

تازه هوا هم خیلی گرم بود...

پاپی های خوشگلش گرمشون بود...

گرمای هوا خودش رو هم کلافه کرده بود...

تیشرتش رو از بدنش فاصله داد و از توی یقش فوت کرد...

آخیش یه کوچولو خنک شد...

سرش رو از یقش بیرون آورد و به دریا نگاه کرد...

چیکار میتونست بکنه که پاپی هاش گرمشون نباشه؟

فکر کرد و وقتی به نتیجه رسید بلند خندید...

میتونست براشون با شن خونه درست کنه...

تو ویلا هم میتونستن بره اما لیام دوست داشت همینجا بشینه...

باسنش رو توی شن ها جا به جا کرد و دست به کار شد...

اول از همه تیشرتش رو درآورد و جوری که باب اسفنجی روش معلوم باشه اون رو تا کرد، اون رو کنار خودش گذاشت...

دقیقا جوری که باب اسفنجی بتونه پاتریک رو روی شلوارکش ببینه و غمگین نشه...

_چیکار میکنی لیام؟

ذوق زده به پشت سرش نگاه کرد و وقتی زین رو مثل خودش، با شلوارک و بالا تنه ی برهنه دید، خندید...

به پاپی های ساکتش، که با کنجکاوی به دستش نگاه میکردن، اشاره کرد...

+لیام میخواد برای پاپی ها لونه درست کنه

گفت و با قاطعیت به کارش برگشت...

_این کار لازم نیست بیبی

به لیام نزدیک شد و پشتش نشست...

دستش رو روی سینه و شکم لیام گذاشت و پسرک نرم و پنبه ایش رو که میدرخشید به خودش چسبوند...

_من و شما الان با هم غروب آفتاب رو تماشا میکنیم، بعدش هم درسته که خیلی گذشته ولی باید به صورت و بدنت لوسیون بزنیم که آفتاب سوخته نشی؛ امروز خیلی زیر آفتاب بازی کردی.

لیام دستش رو روی دست ددی گذاشت و به سینش تکیه کرد...

+به اسنوبال و اوریو هم میزنن ددی؟

بوسه ای روی شقیقه ی لیام گذاشت...

_نه لیتل وان

انگشتش رو بالا گرفت و به خورشید در حال غروب اشاره کرد...

+به خورشید نگاه کن بیبی

تا آخرین لحظه که خورشید نارنجی رنگ از دیدشون خارج بشه نگاهش کردند، سپس زین در حالی که لیام رو توی بغلش گرفته بود از جا بلند شد...

لیام با ترس از این حرکت ناگهانی جیغ زد اما زمانی که فهمید چه اتفاقی افتاده شروع به خندیدن کرد...

تیشرتش روی زمین افتاره بود ولی لیام حتی متوجه جا گذاشتنش هم نشد...

زین به چهره ی خندونش نگاه کرد و زیر گوش لیام حرف زد...

گفت که چقدر زیبا و پرستیدنیه...

از آرامشش در کنار لیام بهش گفت...

لیام لبخند میزد...

ددی هم دوستش داشت...

این خیلی خوب بود...

این لیام رو خوشحال ترین فرد جهان میکرد...

حالا مطمئن بود بهترین روز های زندگیش در انتظارش هستن و اگر هم اتفاقی میفتاد، ددی همونجا بود...

درست کنار لیام...

.................................................

زندگی ادامه داره و در کنار خوبیاش سختی و ناهمواری داره...

اما اینکه این سختی ها چطور بگذره به ما بستگی داره...

بیاین مثل لیام شاد و پرانرژی باشیم، مثل هری نگران و عاشق اطرافیان، مثل لویی شوخ، مثل نایل سختکوش...

و مثل زین اگر اشتباهی ازمون سر زد، با تمام وجود اون رو بپذیریم و جبرانش کنیم و سعی کنیم برای کسایی که دوستشون داریم پشتوانه ی محکمی باشیم...

_________________________

3865 کلمه 😎

و مثل نیوشا همه چیز رو به صورت "بکیرُم" وار از سر بگذرونیم😂

به نظرم شما هم بیخیال باشین بهتره

هیچ چیزی ارزششو نداره که لحظه ای تنش بهتون وارد شه

چیزای کوچک و واقعا کم اهمیت که فکر کردن بهش شما رو عقب میکشه یا اذیتتون میکنه رو میگم، نه اینکه یه فاجعه رخ داد شما به هیچ جاتون نباشه😂

خلاصه که فقط خودتون مهم هستین و خانوادتون!

تــوصــیــمــو درســت بــگــیــریــن!

مثل همیشه خادافس

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 1 مهر 00✏

Continue Reading

You'll Also Like

100K 2.2K 31
BOOK 1: After the tragedy of her mother's death, Kris Rogers had snapped. Now she is starting her sixth year at Hogwarts, returning after a long sum...
4.5K 131 10
The queen found Aurora amusing and unintentionally allowed her into her cold-blooded heart. Billie Eilish is a different person and has a different p...
1.1M 37.8K 63
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...
10.6K 253 30
This is a collection of poems that I write! I will take suggestions on poems so comment down below if you want one about a topic you have picked :) T...