Alcohol Smell And Blood Trace

By sonyia_directioner

24.3K 5.1K 9.2K

*ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ* ²⁰²¹-²⁰²² + لویی! اگه بدونی هرجا باشی پیشتم؛ گم بشی پیدات میکنم؛ جا بزنی عاشقت میکنم؛ بگی غیر ممک... More

ʀᴇᴀᴅ ᴍᴇ ʙᴇғᴏʀ sᴛᴀʀᴛ
One| First Ordeal
Two | Murdery...!
Three| Poor Friend
Four |Liam's Secret
Five | Story and Scape
Six| Second Interrogations
Seven | What the hell did you do Zayn?
Nine | Confessions
Ten | Swear to Eyes
Eleven | Mauel's
Twelve | Hela
Thirteen | More of Me
Fourteen | Red-Haired Jane
Fifteen| Be More Than a Fool
Sixteen | Desmond Reese
Seventeen| I've Got My Suspect
Eighteen | Let's Do It!
Nineteen | Help Baby Bear!
Twenty | John Is Being Watched!
Twenty One| I'll Continue With You
Twenty Two |1:04:15
Twenty Three | Russian Roulette
Twenty Four | Drunks' Alley
Twenty Five | Tiger In Trap!
Twenty Six |Louis is not OK
Twenty Seven | "Harry's Father"
Twenty Eight | Why didn't you do this befor?
Twenty Nine | Don't wear make up love!
Thirty | Fight But No Peace
Thirty One | "it's Misunderstanding Love"
Thirty Two | North Star
Thirty Three | White Rooms
Thirty Four | We Must Talk
Thirty Five | Lost Ones
Thirty Six | But... I Love Him!
Thirty Seven | Never Lose The Best One
Thity Eight | Recovery
Thirty Nine | New Dead Body
Fourty | Melody
Fourty One | More Clues
Fourty Two | Me Sister
Fourty Three | "Your Special Person?!"
Fourty Four | Harry Finds Out
Fourtt Five | "Zayn don't kill her"
Fourty Six | Finally Togather
ɢᴏᴏᴅ ɴᴇᴡs...!

Eight | Albino Fox Is...

468 129 196
By sonyia_directioner

᯽ᴛᴏ ᴍɪɢʜᴛ ʟɪᴋᴇ ʟɪsᴛᴇɴ ᴛᴏ: ʟɪʟɪᴛʜ ʙʏ ᴘᴇᴛᴇʀ ɢᴜɴᴅʀʏ

خیلی جادوییه، و بهم اعتماد کنید... این پارت رو فقط باید با اهنگ گوش داد تا بهتر جا بخورید و شوکه بشید

᯽ʟɪᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴄᴏᴍᴍᴇɴᴛ

«روباه زال هست...»

•᯽❀᯽•


زین به طرف اتاقی میرفت که قبلا بِر رو ملاقات کرده بود. بعد دو سه روز ندیدن پسرش دل تنگی بهش فشار اورد تا برگرده.

بعد از شبی که تو بازداشتگاه گذروند، از اومدن خودداری میکرد تا حال بدش، حال بِر رو بدتر نکنه.

ولی احساسات پدرانش بیشتر روش تسلط داشت و مجبورش کرد برگرده. تو راه خودش بود که خانم اسکات دیدش و صداش کرد.

خانم: آقای مالیک

زین که دید اسکات داره سمتش میره متوقف شد. زن لبخند گرمی زده بود و مثل همیشه با روی باز برخورد کرد.

خانم: میری پیش بِر ؟

زین اروم سرش رو بالا پایین کرد.

زین، بله خانم

زن با ابرو به در دیگه ایی اشاره کرد.

خانم: پس برو تو زمین بازی

زین: اونجاست؟

خانم: به زور فرستادمش بیرون. همش تو اتاقش ناراحت میشست. گفتم بره با بچه ها بازی کنه میدونم که چیزی فرق نمیکنه. یه گوشه وایساده زل زده به زمین. حتی بازی بقیه رو نگاه نمیکنه

زین چونش رو تو دستش گرفت.

زین: از وقتی بهش گفتم درگیر شدم، نیومدم. حتما از دستم ناراحته

خانم: مرگ‌ لیام غمگینش کرده. ولی درک میکنه

زین توی موهاش دست کشید.

زین: نمیدونم چیکار کنم

خانم: به نظرم اگر میتونی امروز ببرش بیرون. نمیگم شهربازی و پارک سینما چون عقلانی نیست، نمیشه. تو فضای سبز راه برید، حرف بزنید، یکم هواش عوض شه بچه، فشار بدی بهش وارد شد

برق چشم های زین نگاهش رو پر کرد. گوشه های لبش از تعجب به لبخند کشیده میشد.

زین: بهم اجازه میدید ببرمش بیرون؟

لبخند گرمی زد و شونه ی زین رو لمس کرد.

خانم: چرا که نه؛ تا چند وقت دیگه تو میشی پدر قانونیش. از الان میتونی ببریش بیرون

زین شادی ایی هرچند کوچیک ولی امید بخش بدست آورد. بچه بهونه بود که خودش هم یکم تفریح کنه، اونم با کسی که انقدر دوسش داره.

زین زیاد با بر بیرون نرفته بود، بخاطر شغلش اکثرا لیام به دیدنش میرفت و باهاش وقت میگذروند.

زین آخر هفته ها پسرشو میدید. این حرف، که میتونن یه روز باهم وقت بگذرونن، مثل یه دلیل برای زندگی کردن یه روز نو بود.

از خانم اسکات تشکر کرد و به سوی زمین بازی رفت.
بِر به درخت تکیه داده و سرش پایین بود. بچه به اون کوچیکی جوری تو فکر فرو رفته بود که با بار اول و دومی که زین صداش کرد متوجه اومدنش نشد.

زین جلوتر رفت و نزدیک درخت رسید. یبار دیگه صداش کرد و بر با چند بار پلک زدن از خیالات بیرون اومد. سرشو برگردوند و باباش رو دید.

زین بلافاصله متوجه شد انقدر گریه کرده، که چشمای فندقی و ریزش خیس و پفک کرده بود.
با دیدنش سریع با دستای باز پیشش رفت.

زین خم شد و پسر کوچولوش رو بوسید و بعد بلندش کرد. پسر گردن زین رو گرفت و پاهاشو دور کمرش حلقه کرد. سرشو با خیال راحت روی شونش گذاشت.

زین: سلام پسرم

دم‌گوشش اروم گفت.

بر: کجا بودی بابایی؟

زین: امیدوار بودم واسه نیومدنم منو ببخشی

گردن زین رو سفت تر بغل کرد و صورتش رو داخلش برد، با بغض گفت.

بر: فکر کردم چون ددی نیست توام نمیایی

زین: مگه میشه نیام... تو پسر منی

فین فین کنان چند ثانیه معطل کرد، بعد باز گفت.

بر: چرا منو نمیبری پیش خودت؟ نمیخوام اینجا باشم

زین: میبرمت بیبی. وقتی کارهای ددی لیام تموم بشه تورو میبرم خونه

بر با شنیدن این حرف با صدای غمگین زین، جای دست هاشو محکم تر کرد. میخواست به پدرش بگه که تنها نیست و نزاره غصه بخوره.

بر: بابا، من دلم تند تند برات تنگ میشه. میشه زیاد بیایی؟

زین: بر اگه به من بود که اصلا از اینجا نمیرفتم، ولی میدونی که کار دارم

بر: میدونم بابا

نمیخواست بر بیشتر ناراحت بشه یا احساس کنه بابا زینش کمتر از ددی لیام دوسش داره. میخواست مدتی که کوتاهی کرده رو جبران کنه.

زین: بچه شیر میدونی قراره چیکار کنیم؟

با لحن شادی و بازی زمزمه کرد. کلی بر با بیحالی جواب داد.

بر: توش بازی داره؟ من حوصله ندارم

زین: خانم اسکات گفت میتونیم بریم بیرون

بر سرشو بلند کرد و با شوق تو چشمای اشکی و کوچولوش و خنده ی ریزش پرسید.

بر: میتونیم؟

زین با لبخند بر خندید و سرشو تکون داد.

بر: کجا میریم؟

زین: هرجا تو بگی

بر: میشه بریم پشمک بخوریم؟

زین: همه ی پشمکای دنیا رو امروز واسه پسرم میخرم

بر با نگرانی مخالفت کرد و جلوی دهنش رو گرفت.

بر: نه نه همش نه. ددی گفته که پشمک قند داره، قند با دندونام کاری میکنه شبیه بابا دوک بشم

زین: بازم داستانای تخیلی لی. بابادوک چیه؟

بر کوچولو تو بغل زین عقب رفت و با اشاره به خودش با دقت به تمام جزئیات، بابادوک رو توصیف کرد.

بر: همون مرد کچله که دندوناش سیاهه پاهاش درازه مثل زرافه راه میره و از بچه های خوب میترسه

زین زیر لب زمزمه کرد.

زین: نمیخوام این دروغ بامزه ایی که لیام بهت گفته رو خراب کنم؛ ظاهرا کار میکنه

بر: چی بابا؟

زین: بریم که چندتا دونه پشمک، که مقدارش مناسبه و باعث نمیشه شبیه بابادوک بشیم، باید خورده بشن ‌

***

بعد از کلی پیاده روی، روی چمن ها و سنگ های سفید در نهایت کنار برکه نشستن. زین از توی کیسه ی کاغذی دستش یه تیکه بزرگ نون درآورد و دست  پسرش داد.

بر دوتا دستای کوچیکش رو به کار گرفت تا نون رو بگیره و تیکه های ریز ریزش رو، برای اردک های سفیدی که به طرفش میومدن، بریزه.

اردک های بزرگ تر توی آب موندن و شروع به خوردن کردن ولی جوجه ها روی خشکی و سمت بر رفتن. با نوک زدن شلوارش و پاهاش خورده نون ها رو میخورن و حرکتشون باعث خندیدن های کیوت و ریز ریز بر میشد.

بر: قلقلکم میدن

زین میخندید و گونه هاش، چشم و غم هاش رو مخفی کرد. آروم لپ بر رو کشید‌.

زین: نوکت میزنن چون بهت اعتماد کردن

بر: یعنی منو دوست دارن؟

زین: همه تورو دوست دارن

و توی موهاش دست کشید. بر خودش رو لوس کرد. بعد زین باز به اردک ها اشاره کرد.

زین: ببین چقدر کیوتن

بر: میشه یکیشونو بغل کنم؟

زین: اگه اذیتش نکنی

بر نون رو کنار گذاشت و یه جوجه اردک سفید رو تو دوتا دستاش گرفت.

بر: سلام بیبی... منم بِراَم

با صدای لطیف و دوست داشتنیش با جوجه کوچولوش حرف زد.

بر: بابا خانم اسکات نمیزاره با خودم ببرمش؟

زین: میدونی که بچه های دیگه سرش دعوا میکنن

لب و لوچش اویزون شد و نا امید نگاه کرد.

بر: میدونم... اونا هم دلشون میخواد بعد باید کلی جوجه اردک ببریم... بعد اونجا پر میشه... بعد اینجا دیگه جوجه نمیمونه بابا

زین: وحشتناک میشه نه؟ به جاش میتونی براش اسم بزاری

بر: باشه... اسمشو چی بزارم؟

زین: از خلاقیتت استفاده کن

نوک دماغ بر رو با دو انگشت گرفت و گفت.

بر: میشه لیام باشه؟

بر سرشو برگردوند و زین بغضشو خورد.

زین: چرا که نمیشه. ددی خوشحال میشه بشنوه

بر: من یه لیامِ اردک دارم

زین: حالا دیگه تند تند میاییم بهش سر بزنی

بر: بابا اگه گم شد چی؟ دلم برا تنگ میشه

زین: چاره دیگه ایی داریم؟

لب و لوچه ی بر اویزون شد و به کله ی جوجه ی بیچاره که توی دستاش داشت خفه میشد نگاه کرد. بعد با یه ایده ی درخشان سمت باباش برگشت و رو زانو هاش وایساد.

بر: بابایی میشه تو ببریش خونه؟

زین: من ببرم؟

با تعجب پرسید و چشم هاش از حدقه بیرون پرید.

بر: لطفا لطفا لطفا!!!!!!

زین: من نمیتونم ازش درست مراقبت کنم

بر: منم زود میام پیشت دیگه کمکت میکنم... خواهش میکنمممممممم

به چشمای خوشحال و در عین حال تمنای تو چهره ی پسرش نگاه کرد و دلش نیومد ناراحتش کنه. ولی پیش خودش فکر کرد که وقت و حای کافی برای یه جوجه نداره.

زین: میخوای از خونوادش دورش کنی؟

قیافه ی بر باز اویزون شد. به اردک بدبخت نگاه مظلومانه ایی کرد.

بر : مثل ددی لیام که از ما جدا شد

زین متوجه کاری که کرد شد. خیلی بده که اینطوری پیش رفت. بر قرار بود خوشحال بشه. همزمان با نگاه کردن به پسر مو قهوه ایش اردک بدبخت رو از دستش نجات داد. گرفت و کف دستش نشوندش.

زین: حالا که فکر میکنم حق با توعه... اگر دوسش داری من نگهش میدارم تا روزی که بیایی پیشم

پسر مثل برق رو زین پرید ک باعث شد از عقب زمین بخوره. زین با یه دستش از له شدن جوجه اردک جلوگیری کرد و با دست دیگه به استحکام بغل بر اضافه کرد.

زین: ببخشید اگه ناراحتت کردم

بر: بابا تو همیشه آخرش کاری میکنی از خوشحالی جیغ بزنم

بعد بلند شد و روی سینه ی زین نشست. چپ و راست صورتشو بوسید و بعد جوجه رو گرفت.

بر: میبینی لیام تو الان مال منی... میبرمت خونمون

بعد نوک اردک رو به صورت زین زد و وانمود کرد که بوسه است.

بر: از بابایی تشکر کن که اجازه داد

لبخند زین انقدر بزرگ بود که چشماش خط شده بودن و از خوشحالی همه چیز رو فراموش کرد.

زین: شیر کوچولو... لیام غذاشو خورد، تو گشنت نیست؟

بر: اما ما الان پشمک خوردیم بابا زی

زین: آره ولی اینی که روش نشستی الان صدای قار و قورش بلند میشه

بر پاش رو بلند کرد که ببینه کجا نشسته و دید شکم زین زیرشه.

بر: بابا این ساکته

زین: ولی من گشنمه بچه؛ پاشو

بر با لحن زین به خنده افتاد و بلند بلند میخندید‌. زین از فرصت استفاده کرد و تا میتونست قلقلکش داد. بعد بلند شد و بغلش کرد.

بر پاهاشو دور کمر زین حلقه کرد و جوجه رو تو بین بازوهاش گرفت. زین هم کمرشو گرفت تا از عقب نیوفته و به سوی پیتزاتریا رفت.

  بر آخرین تیکه ی پیتزا رو هم خورد و دستاشو پاک کرد.

بر: مرسی بابا جونم

زین بیخیال تماشای پسرش شد و دستشو از زیر چونش برداشت. با دستمال دور دهن بر رو تمیز کرد.

زین: سیر شدی بچه خرس؟

بر: سیرِ سیر. تو چی لیام، سیر شدی؟

از اردکی که وسط ظرف سالاد خوابیده بود و تیکه ی کاهوی توی دهنش رو قورت میداد، پرسید. بعد برگشت و به جاش جواب داد.

بر: آره بابا، اونم تشکر میکنه

زین: نوش جونتون

زین داشت به برنامه ی جدید، کارای دیگه ای که میشه باهم انجام بدن فکر میکرد تا حسابی به بر و جوجش خوش بگذره. از طرفی بخاطر خوشحال دیدن بر و بیرون اومدن از حالتی که صبح توش بود، داشت بال در میاورد.

جملات توی دهنش اومدن تا بپرسه چیکار دوست داره انجام بدن که یکی تصمیم گرفت زنگ بزنه. به گوشی نگاه کرد و با اسم کارآگاه برخورد.

بزاق دهانش رو قورت داد و قبل از جواب دادن؛ شروع کرد فکر و خیال الکی کرد. هر حرفی که ممکن بود هری بخواد بزنه رو در نظر گرفت و با لرزش انگشتش دکمه پاسخ گویی رو کشید.

زین: الو؟!

هری: زین !؟همین الان بیا اداره

***

هری با میس کال های پشت سر هم، که بی توجهی باعث تموم شدنشون نمیشد، دست از دویدن برداشت.

عرق پیشونیش رو پاک کرد و دستشو روی زانو هاش گذاشت، خم شد تا نفس بگیره. دکمه ی روی هندزفری رو فشار داد.

هری: بله

با نفس نفس زدن گفت و از اون طرف خط صدای همکارش بلند شد.

نایل: مگه خوابی مرد؟

هری: ساعت شش و نیمه... هنوز حتی نزدیک ساعت اداریم نیست... چیکار داری؟

نایل: چیزی که تو عکس دنبالش بودی رو پیدا کردم

هری خودش رو صاف کرد و دقیق شد.

هری: تونستی بفهمی چیه؟

نایل یه قلپ از قهوه ی صبحش خورد و ادامه داد.

نایل: خب، اون عکسی که فرستاده بودی خیلی تار بود و کل موهای زنه روی لباس ورزشیش بود. لباس گرم کن مخصوص بود یعنی مغازه خاصی نیست که بفروشتشون باید برای یه باشگاه، انجمن یا گروه خاصی باشه. حدس اولم باشگاه بود که از رنگ صورتی کرمیش به چهار تا باشگاه رسیدم

مکث کرد. هری آهسته شروع به قدم زدن کرد تا پهلوش از سرما درد نگیره.

هری: خوبه. نقشه ایی که باید بگردیم کوچیک تر شد

نایل بلافاصله اضافه کرد.

نایل: گوش کن... بررسی کردم. یکیشون باله بود که فقط زیر ۱۵ سال داشت. یکی دیگه رقص بود و سومی اصلا مدلش شبیه اون نبود. موند اخری

باز سکوت کرد، هری ترسید که به بن بست خورده باشه و با سوال خواست ادامه بده.

هری: خب؟؟؟

نایل: اون یکم چیزی که از مارک روی لباس معلوم بود رو با برند باشگاه مقایسه کردم و خودش بود

لبخند دندون نمایی زد و دلگرم شد.

هری: ایول بهت کارآگاه... حالا اسمش و ادرسش چیه ؟

نایل از اینکه باز وسط حرفش پرید شاکی شد.

نایل: بزار حرفمو کامل بزنم استایلز... ادرسشو نوشتم که اومدی بهت بدم ولی چشمم به یه چیزی خورد که بدجور مهمه...

لبخندش سریع محو شد. سر جاش ایستاد و نفسش آهسته شد تا بهتر بفهمه.

هری: میشنوم

نایل: باشگاه برای تمرین و ورزش معمولی و بدن سازیه. دو سال پیش درخواست مربی جدید دادن چون... لیام پین از اونجا رفت. علتش هم واضح نگفتن ولی؛ لیام انگار خواسته از چیزی دور باشه

هری جا خورد و در عین حال برای میدا کردن یه ربط حس خوبی گرفت. بالاخره به جایی رسیدن.

هری: حدسی داری؟

نایل : یه چیزی پیدا کردم که میگه بخاطر اینکه باشگاه درگیر بوکس غیر قانونی بوده و لیام نمیخواسته دخیل باشه دعوا راه افتاده و اخراجش کردن

هری: همون سال؟

نایل: درسته. بوکس غیر قانونی برات آشنا نیست؟

نایل که میدونه هری جواب رو داره پرسید. و هری با صدای مطمئن نالید.

هری : تایگر کینگ ؟!؟!

نایل ادامه داد.

نایل : سه تا از ادماشو اون سال گرفتن هیچکدوم از ترس اسمشو نیاوردن. مدرک کافی برای دستگیریش نبود ولی کاملا مشخصه خودش و گروهش تو کارن

هری خیال راحت نفس عمیق کشید و لبخند زد.

هری: الان همه چی به هم وصل شد

نایل: قبل از اینجا میری پیش تایگر؟

هری: گمون کنم

نایل : اگر دستگیری پیش اومد یا کمک خواستی یه پیام کوتاه بده

                                  ***

هری: اومدم تایگرو ببینم

استیو: ببینم شما کار دیگه ایی ندارید؟ چیزی خارج از اینجا نیست که بخواید برید دنبالش؟ هر روز یکی میاد "میخوام تایگرو ببینم "؟

عصبی و با تمسخر گفت.

هری: صد بارم برم لازم بشه باید بیام

استیو : پروندتون خیلی داره رو مخ میره، کینگ داره خسته میشه

استیو از بالا به هری نگاه کرد و پشت چشم نازک کرد. میدونست بحث بیشتر راه به جایی نداده و این مرد اول یا اخر باید وارد بشه و کارش رو انجام بده. پس بدون دردسر داخل رفت. هری منتظر موند تا استیو برگرده و بزاره وارد بشه.

به داخل راهنمایی شد. همون جایی که زین باهاش ملاقات کرد. علیرغم تعارف تایگر برای نشستن رو مبل جلو رویش، پشت کاناپه ایستاد.

تایگر به ظرف میوه جلوی روش چنگ زد و با دهن نیمه پر گفت.

تایگر : حدس میزدم برگردی، منتظرت بودم راستش... حرفمون نصفه موند

هری: آره برگشتم. ولی با سوالای جدید

شونه بالا انداخت و تکیه داد.

تایگر: اوکی ، بپرس

هری لبش رو لیسید و یه اخم‌حرفه ایی تو پیشونیش نشوند.

هری: دو سال پیش، تو باشگاه هِکس چند نفر از افرادتو دستگیر کردن... انگار اونجا مشغول بوکس غیر قانونی بودی

تایگر: چیزی یادم نیست. اگر به من مربوط بود الان اینجا نبودم بودم؟

دهنش رو کج و انکار کرد. هری مصمم ادامه داد.

هری: بزار وانمود نکنیم که تو نبودی، سه تاشون اعتراف کردن که دخیلن فقط اسم تورو نبردن

تایگر: خب؟!؟

دست هاش رو باز روی پشتی انداخت. پشت چشم‌نازک و نگاهش رو روی هری بالا پایین کرد.

هری : لیام پین همون موقع از باشگاه اخراج شد چون برای بار اول نخواست تو دم و دستگاهت باشه

ابرو هاش بالا پرید و از روی فهمسدن، سر تکون داد.

تایگر : اها میخواستی به این برسی. من اون موقع این یارو... لیامو نمی‌شناختم... اصرار نداشتم که بیاد

هری: ولی بار دوم که رد کرد تا حد مرگ زدیش

تایگر: زین بهت گفته نه؟

پوزخند زد. هری جوی قدمی جلو رفت و بحث رو ثابت نگه داشت. تایگر علیرغم اسمش، مثل ماهی بسن بحث ها لیز میخوره.

هری: همون سرنخ منو باز اینجا کشوند. یه زن از همون باشگاهی که تو توش فعالیت داشتی با لیام بحث میکرده و چند روز بعدش یه زن بهت پول میده که بزنیش، که تو ام با کمال میل انجامش میدی

تایگر: فکر میکنی اون کشتتش، یا من دستور دادم؟

هری : اینو وقتی میفهمم که اون یه زن با موی فرفری و قرمز رو پیدا کنم

تایگر اول نابورانه اخم کرد و بعد با صدای بلند خندید و به پاش کوبید.

تایگر : قرمز و فرفری ؟ نه نه...آرلِنا موهاش مشکی و صاف بود؟

هری : آرلِنا؟

شوکه و متعجب پرسید.

تایگر: اره دیگه اسمش این بود...به زینم گفتم. اومد اینجا پول داد گفت اگه لیام تو دعوا بمیره سه برابرش گیرم میاد

" پس دوتا زن مختلفن . چرا زین نگفت ؟"هری با خودش فکر کرد. تایگر صورت تو رفته و متفکر کارآگاه رو دید و با تمسخر ادامه داد.

تایگر : خب انگار سرنخت زایید

با لبخند چندش اور روی صورتش هرهر کنان گفت. هری سرش رو بالا گرفت و بحث رو ادامه داد.

هری: صدتام بشه پیداش میکنم

از پیگیری مرد خوشش اومد و بخاطرش سر تکون داد. یکم کمک بیشتر و دادن سرنخ جدید به هری رو انتخاب کرد تا سریع تر از اونجا بره.

تایگر: بهتره دنبال اشیاء خاصش بگردی

هری: چی میدونی؟

یکم تو مبل جا به جا شد و وانمود کرد فکر میکنه.

تایگر: خب... زنی که اومد پیشم همه چیزش مثل هرزه های دیگه بود؛ جز یه چیزش که به تیپ سیاهش نمیومد و بد میرفت رو اعصاب

هری: راستش این زنی که من دیدم هم ظاهر صورتی و کرمیش رو خراب کرده بود

تایگر: با یه ساعت سفید گرد؟

هری جا خورد. و حرفش رو تایید کرد.

هری: با یه ساعت سفید گرد

انگشتش رو تو هوا تکون داد.

تایگر: خودشه... اون زنیکه هم همین دستش بود

هری با خودش فکر کرد "باید قاتل بین زنای باشگاه باشه". ولی قبل از رفتن باید مدارک رو هم میدید و بر میداشت.

هری: کیفی که توش بهت پول دادو داری؟ لازمه ببینمش

تایگر شونه بالا انداخت.

تایگر: میدم ولی یه شرط داره

هری: شرط؟

تایگر: اها... که دیگه ریخت هیچ کدومتونو این ورا نبینم

هری تو چشم های خشک و تیره ی مرد نگاه کرد. اون چهره ی کثیف و مردمک سیاه، از وجودش چرک میریخت. ولی بهش نیاز داشت و اینکه تا همون جا هم کمکش کرده معجزه بود. پس با سر تایید کرد و ضمانت داد تا حدالامکان بیخبر بهش سر نزنن.

از طرفی تایگر میخواست هری زود بره و حوصله اش رو نداشت از طرف دیگه وجود پلیس اونجا بد بود. دستور داد کیفو براش اوردن.

یه کیف قهوه ایی و کرم نو به هری داد. با دقت بررسیش کرد. کیف باشگاه بود و ظاهرا بیشتر از یکی دوبار استفاده نشده.

کف کیف یه تگ از سازنده بود، یا شاید برندِ تجاری، یا اسم خیاطِ کیف دست دوز، یه حرف 𝕴 بود.

هری کیف رو برداشت و از تایگر اجازه ی بردنش رو گرفت. تایگر هم بی جون و چرا قبول کرد تا فقط هری زود تر بره. نزدیک در رو پاشنه چرخید و انگشت اشاره اش رو تکون داد.

هری: دفعه قبل حرفمون نصفه موند نه؟

تایگر: اهمیت داره؟

باز دو قدمی که برداشته بود رو برگشت.

هری: همه چیز مهمه. بگو ببینم... لیام بعد از دو سال چرا اومد؟ چرا بدهکار بود اصلا چرا اومد سمتتون وقتی اونجوری رفته بود؟

تایگر نفسش رو بیرون داد و با بی میلی حرف خود هری رو بهش برگردوند و تکرار کرد. 

تایگر: هم من گفتم هم خودت الان گفتی، بدهی. بدهی روباه زال که چند سال بود باید صافش میکرد

هری: گفتی شرط بندی بوده

تایگر: یه جورایی! بهش کار دادم که از شر طلب کارا خلاص بشه... چند وقت بعد وارد کار خودمون شد.

هری: مبارزه یا دلالی؟

کینگ از تو جیبش یه جعبه ی طلایی سیگار درآورد و وقتی تعریف میکرد مشغول روشن کردنش شد.

تایگر: نه که بره‌ تو رینگ، کوفتی عرضه‌شو نداشت. یه روز وسط مبارزه پیشنهاد داد که رو یه جفت شرط ۱۰۰۰۰ دلاری ببندم که طرف خودمون میبره. هم من هم کلی ادم دیگه پول گذاشتیم رو هم. و برد درست گفت ولی همون دیقه گندش دراومد آقا دوپینگ کرده

حرفش رو برای روشن کردن سیگار قطع کرد. به صورت دقیق هری که اماده ی شنیدن بود نگاه گذرایی انداخت و بعد فندک رو روی میز پرت کرد.

تایگر: روباه زال بهش مواد خورونده بود که ببرن و سود نصف نصف. ضرر کردم؛ گفتم پولمو بده یا بمیر... اونم لیامو اورد مبارزه کنه پولش زنده شه تسویه حساب کنیم

چشم های هری ریز شد و اخمی از نفهمیدن رو صورتش نقش بست.

هری: تو که گفتی روباه زال لیامه!!!

تایگر: من کی چنین زری زدم؟ بچه ها من گفتم روباه زال لیامه؟

خطاب به اطرافیان و بقیه حاضرین تو اتاق پرسید و همه همزمان رد کردن. هری با همون حالت گنگ و ندونستن ادامه داد.

هری: پس کیه؟

تایگر: فکر کنم بار اول که اومدی باهات بود

هری شوک شد. دقیقا منظورشو گرفت ولی خواست مطمئن شه. دوباره تکرار کرد.

هری: دقیق بگو کی، نیاز دارم اسمشو بگی

تایگر: کارآگاه؛ روباه زال، لوییه

دنیا متوقف شد. یه مشت حس حماقت و خشم، با شنیدن اسم لویی، رو سر هری ریخت. از اینکه مسدونست یه چیزی درباره ی اون پسر هست که اذیتش میکنه حق داشت، ولی این جواب دور از انتظار بود.

دروغ، دروغ و دروغ. تمام چیزی که لویی گفته و شاید بیشتر.

دندوناشو به هم سایید و مشتش رو محکم گره کرد. چشماش سیاه شد و تا دم ماشین هیچی نشنید و ندید.

تمام این مدت کنارش بود و دروغ تحویل داد. همه چیز رو میدونست و هیچی نگفت. شاید مظنونی باشه که دنبالشه، شاید همون قاتله.

ساک رو تو ماشین پرت کرد و گوشیش رو دراورد. سریع به اولین شماره زنگ زد و طولی نکشید که صدای کاراگاه دیگه تو گوشش پیچید.

هری: نایل حاضر شو باید بریم یه جایی

و بدون شنیدن جواب گوشی رو قطع کرد.

***

پانزده دقیقه بعد نایل کنارش نشسته بود. قبل از هرچیزی، کیف رو از بهش داد.

هری: این کیفیه که زنه توش به تایگر رشوه زدن لیام رو داده. بده بچه ها بررسی کنن ببینیم کی از این کیف خریده لیستشو میخوام

نایل: واسه این گفتی بیام؟

هری: نه

کیف رو عقب پرت کرد و ادامه داد.

هری: باید بریم یکیو بازداشت کنیم ولی کار توعه من نمیتونم... نپرس چرا

نایل با دیدن جدیت و عصبانیت هری ترجیح داد سکوت کنه تا به مقصد برسن.

***

نایل جلوتر از هری از پله ها بالا میرفت. از کاری که میکرد شکایتی نداشت فقط مر از سوال چرایی بود و پرسید.

نایل: واسه بازداشت کردنش لازم نبود منم دنبال خودن بکشونی

هری: چرا...چون اگر من بهش دست بزنم استخوان هاشو میشکنم

پوفی کشید و وارد راهرو شد و چشم هاش دنبال ادرسی که داشت گشت.

چند بار به در شماره ی ۲۸ کوبید تا بالاخره یکی باز کرد. لویی مقابل فرد جدیدی قرار گرفت که دست تو جیب روبروی او بود.

لویی: میتونم کمک کنم؟

همزمان هری با فاصله و از پشت سر نایل قدم زنان جلوی دید لویی اومد. دستش به کمرش بود و از نگاه نافذش پرخاش میریخت. با زل زدن میتونست پوست ادمو بسوزونه. لویی از این نگاه و دور وایسادن و حضور نایل ترسید.

نایل: کارآگاه نایل هوران از اداره جنایی، شما باید با من بیاید

لویی: این بازداشته؟

نایل: اگر جرمی اثبات بشه، بله

لویی بدون نگاه کردن و با سر به پشت نایل اشاره کرد.

لویی: پس چرا خود اون آقا دستگیرم نمیکنه؟

هری با حرص نفسشو بیرون فوت کرد و خواست کار سریع تر تموم شه.

هری: هوران عجله کن

نایل دست بند رو از جیبش در اورد و از لو خواست دست هاش رو جلو بیاره.

نایل: موضوع شخصی نیست آقا

لویی همینطوری که توسط نایل، به سوی پله ها هل داده میشد، به هری نگاه کرد که سرش پایینه و دندون هاشو رو هم فشار میده، با تعجب گفت.

لویی: بعید میدونم

بعد اینکه جلو رفتن هری گوشیش رو دراورد و یه تماس گرفت.

هری: زین همین الان بیا اداره

و بدون کلام اضافی قطع کرد.

صندلی عقب ماشین نشوندش و در رو بست. هری پشت فرمون نشست و انگشت هاشو به لبش فشار داد.

لویی از پشت سر میدیدش ولی این همه تلخی رو نمیفهمید. تو این مدت دیده که اون مرد چقدر زود خشمگین میشه و پرخاشگری میکنه. ولی چی باعث شده اینطوری سراغش بیاد. ترس کم کم وارد جونش میشد.

کنار دستش یه کیف چرمی قهوه ایی دید و فکر کرد شاید به جایی رسیدن.

لویی: میشه یکیتون توضیح بده؟

هری با لحن تند و بدونه مکث گفت.

هری: نایل بهش بگو تا خود اداره حق حرف زدن نداره

لویی دید حتی مخاطب قرار نمیگیره. هیچ دلیلی برای عصبانی کردنش نداشت. مغزش کار نمیکرد. هرچیزی امکان داشت باعث این سنگینی و هیبت باشه.

ᴛʜɪs ɪs ɴᴏᴛ ᴛʜᴇ ᴇɴᴅ...



هی میپرسیدید روباه کیه روباه کیه... بفرمایید، داداشمون بود😂
پارت بعد رو جدی جدی سه بار پاک کردم باز نوشتم
تا معقول و قشنگ بشه. و نفستون تو سینه حبس بشه
خودم بخاطر زحمتی ک براش کشیدم خیلی دوسش دارم

سووو لایک و کامنت یادتون نره عزیزانم
ممنون که میخونید💋💛

اینارم ببینید چقدر گوگولنننن خداااااا🦊🤍🤍

Continue Reading

You'll Also Like

29.4K 3.6K 104
هیچ چیز اونطور که میخوایم پیش نمیره حتی اگه چیزی که میخوایم به ضررمون باشه....
24.7K 6.2K 40
❌completed❌ _فکر میکنی همه چی از کشته شدن یه هاسکی شروع شد؟ _آره اون شب لعنتی ولی این هاسکی بعد از مُردن تازه متولد شد، شد راوی قصه ی من _اون شبو فر...
114K 19.4K 56
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
1.5K 680 35
لویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی...