... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 53 ))

1.9K 251 668
By xlniushalx

"منتظرتونن

زین نگاه از کلنجار رفتن یکی از نگهبان ها با سگ هایی که همیشه مایه ی ترس لیام بودند گرفت و به سم نگاه کرد...

_تو دیدی؟

سم لبخند پنهانی زد...

نمیتونست با یادآوری اون جا شاد نشه...

"همه دیدن. فقط خودتون گفتین تا پایان کار نمیبینین ندیدین

زین ناباور خندید و تکیش رو از نرده مرمری بالکن گرفت...

سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد، دستی به یقش کشید و دکمه ی کتش رو بست...

جلوتر از سم راهی شد تا سر زدن به سوپرایز هایی که برای پسرش مهیا کرده بود رو شروع کنه...

خودش رو به طبقه ی پایین رسوند و به سمت زیر زمین که حالا خالی از هر وسیله ای بود رفت...

بهتر بود اینجا رو هم پر از وسایل بازی میکردند...

به در آسانسور نگاه کرد و دیوار اطرافش رو وارسی کرد...

_یه نفر رو بیار که این دیوار رو مثل ورودیِ یه سرزمین عجیب بکنه. رنگارنگ و عجیب

ابرو های سم بالا پرید اما "در اسرع وقت" رو به زبون آورد...

آسانسور به طبقه رسید و در باز شد...

و البته که انتقاد های زین هم آغاز شد...

_نور سفید خوب نیست، صورتی یا بنفش بهتره. موزیکش هم عوض شه

سم باز هم اطاعت کرد و گفت که بهش رسیدگی میکنه...

زین دهن باز کرد تا راجع به شاسی ها هم چیزی بگه اما منصرف شد...

به هر حال چیز مهمی نبود...

آسانسور ایستاد و در هاش باز شد...

زین لبخند کوچک و محوی که از تصور واکنش لیام روی لب هاش اومده بود رو خورد و با چهره ای خنثی از اون اتاقک شیشه ای خارج شد و اطرافش رو از نظر گذروند...

اتاق هایی خالی از هر چیزی و پر از عروسک...

اتاقی که خالی بود و قرار بود ده دقیقه قبل از اومدن لیام به اینجا پر بشه...

اتاقی که درش از جایی بالاتر زانو باز میشد و مثل یه استخر توپ بود...

دیوار هایی که پنجره داشتند حالا جاشون رو به دیوار های تماما شیشه ای داده بودند و روشون استیکر های شخصیت های کارتونی مورد علاقه ی لیام چسبونده شده بود...

اون جا دقیقا مثل یه خونه ی بازی شده بود...

جایی که لیام میتونست ساعت های تنهایی و بیکاریش رو اونجا سپری کنه، جایی که بعد از یه روز خسته کننده توش آرامش بگیره...

کسی داخل نبود اما همهمه ای که از بیرون به گوش میرسید نشون میداد افرادی هنوز در حال انجام کارند...

کسایی که به گفته ی سم "فقط چند دقیقه ی دیگه کار دارن"...

زین از پنجره بیرون رو نگاه کرد...

انگار واقعا در حال جمع کردن وسایل بودند...

در توسط سم باز شد و زین هم معطلی بیشتر رو جایز ندونست...

بیرون رفت و به اطراف نگاه کرد...

پروژکتور ها دوبرابر شده بودند؛ پروژکتور هایی که اگر نبودند اونجا در روشن ترین ساعت روز هم مثل نیمه شب به نظر میرسید...

نمای بیرونی ساختمون از مشکی به سفید و قرمز تغییر کرده بود...

تاب های رنگارنگ در سایز های مختلف، سرسره های متفاوت، چرخ و فلک و وسایلی که زین شناختی ازشون نداشت...

همه با فاصله روی زمین که حالا با فوم ضخیم پوشیده شده بود، محکم شده بودند و ایمنیشون هم چک شده بود...

_خوب شده.

"راه قدیمی رو هم طبق خواسته ی خودتون کاملا بسته شده

سرش رو برگردوند و به راب نگاه کرد...

زین سری تکون داد و مجدداً نگاهی سرسری به اطراف کرد...

_خوب شده

راب دست هاش رو توی سینش جمع کرد...

"ممنون

زین نگاه آخرش رو به همه جا چرخوند، اونجا به قدری زیبا شده بود که زین رو هم جذب میکرد...

به داخل برگشت تا زود تر از اون جا خارج بشه...

هنوز کلی کار مونده بود...

وارد آسانسور شد و چند دقیقه بعد توی ماشین نشسته بود تا به یکی از لوکس ترین و مجلل ترین ساختمون های تجاری شهر بره...

از خونه فاصله ی زیادی نداشت، پس گوشیش رو در آورد تا این فاصله ی کوتاه رو با تکست دادن به لیام پر کنه...

مشغول نوشتن شد...

نوشت و نوشت و نوشت تا زمانی که ماشین از حرکت ایستاد...

"رسیدیم قربان

زین نگاهی به برج کرد و جمله ی آخرش رو هم نوشت...

پیام رو سند کرد و از دری که توسط راننده باز شده بود پیاده شد...

بدون معطلی و با قدم های بلند و سریع خودش رو به لابی رسوند و بعد از سر تکون دادن در جواب "روز بخیر" نگهبان، وارد آسانسور شد...

با فکر که اینکه تا جند ساعت دیگه لیامش رو توی بغلش داره، لبخند کوچکی زد که با نزدیک شدن به طبقه ی مورد نظر، فوری از روی لب هاش برچیده شد...

آسانسور توی طبقه ی 43 ایستاد...

زین بیرون اومد و به سمت در چوبی قهوه ای تیره رفت...

چند بار با کوبه به در کوبید و عقب کشید تا شخصی که قدم هاش کم کم به در نزدیک تر میشد، اون رو باز کنه...

چهره ی کریستین نمایان شد و با باز تر شدن در و وارد شدنش، زین تونست یه زن میانسال و دو مرد جوون رو ببینه که در حال بررسی کردن جای وسایل بودند...

_کارها چطور پیش میره؟

از کریستین پرسید و به دکور سفید و طلایی اونجا چشم دوخت...

کریستین نگاهی به ساعت کرد و پوست گوشه ی لبش رو جوید...

"تا این لحظه عالی بوده، وسایل یه ساعت پیش رسیدن. بین سارا و فرانسیس توی نحوه ی چیدن قفسه ها اختلاف وجود داره ولی میتونیم طبق برنامه ی مشخص شده تا دو ساعت دیگه کارها رو تموم کنیم و اینجا رو بهتون تحویل بدیم

زین بی حرف خودش رو به پنجره ی سرتا سری رسوند و به بیرون زل زد...

مثل همیشه همه چی طبق نقشه پیش رفته بود...

لیام توی اون خونه محل بازیش رو داشت و اینجا رو هم داشت...

سالن زیبایی خودش...

لیام مهارت زیادی داشت و زین نمیخواست که با حضورش توی زندگی لیام، بخش هنرمند و آزاد لیام رو تخریب و قربانی کنه...

_سم به اینجا سر میزنه

سرجاش چرخید و به کریستین که با فاصله ی کمی ازش ایستاد بود نگاه کرد...

_اینجا رو به اون تحویل میدین

کریستین موافقت کرد و زین به سمت در رفت...

از اونجا خارج شد و در لحظه ی آخر به اون دختر زل زد...

_کارت خوب بود

مهلت تشکر به اون دختر نداد و در رو پشت سرش بست...

تصمیم گرفت از پله ها پایین بره تا به افکارش سامان بده...

ساعت بی وقفه پیش میرفت و این موضوع زین رو برای اولین بار گیج و حساس و البته هیجان زده کرده بود...

________________________

+خانوم لِنا از چمدون نمیاد بیرون

با اخم به ارین گوشزد کرد، پستونکش رو توی دهنش برگردوند و برای بار دهم توپ رو به سمت آقای فرانکی قل داد...

آقای فرانکی توپ رو به سمتش نفرستاد و این باعث شد لب هاش برگرده...

به نظر لیام اینکه آقای فرانکی باهاش قهر کرده بود، فقط و فقط به خاطر ارین بود...

خوشحال بود که فردا میره پیش ددی و دیگه این دختر رو نمیبینه...

ارین بد نبود هااا...

خیلی مهربون بود...

لیامو ناز میکرد...

بوس میکرد...

بهش میگفت کیوت ولی لیام دوستش نداشت...

چهره ی اون دختر یادآور خاطرات بدی براش بود...

مخصوصا چشم هاش...

با یادآوری روزگار تلخش تو فکر فرو رفت...

آهی کشید که توجه اون دختر رو جلب کرد...

"چیزی شده لیام؟

لیام سرش رو به دو طرف تکون داد و مخالفت کرد...

به پاپوش های یونیکورنیش نگاه میکرد و نمیدونست با پایین انداختن سرش، لپ های آویزون و لب های حلقه شده دور پستونکش چه منظره ی دلربایی رو خلق میکنن...

نمیخواست به ارین بگه دلیل آه کشیدنش چیه...

لیام میدونست ارین بد نیست و نمیخواست دیگه ناراحتش کنه...

شاید حتی میتونست با جمع کردن عروسک ها، لباس ها، پستونک ها و وسایل شخصیِ خودش، کار ارین رو راحت تر بکنه...

لبخند افتخار آمیزی به افکارش زد و توی ذهنش خودش رو یه قهرمان فرض کرد...

همه دوستش داشتن و بهش افتخار میکردن که به ارین کمک کرد...

جیغ ارین، رشته ی افکارش رو پاره کرد...

آقای فرانکی رو روی بالش گذاشت و با کشیدن گردنش به داخل چمدون و چیزی که باعث ترسیدن ارین بود زل زد...

موش کوچولوی ژله ای مشکیش...

ارین بی ادب، آخه کی از موش کوچولو میترسه؟

اون خیلی خوشگل بود...

لیام یادش بود که هری هم از اون بدش میومد...

در واقع هری هم باهاش مشکلی نداشت تا زمانی که لویی با خنده گفته بود اون مثل موش واقعیه پوست کنده شدست...

این شوخی لویی هری رو اذیت کرده بود و هری دیگه موش کوچولو رو دوست نداشت...

"ایییی اون چیه؟

لیام اون رو توی دستش گرفت و دیدن لرزشش حال ارین رو بد کرد...

پستونکش لیام از بین لب هاش خارج شد و توی دست آقای فرانکی قرار گرفت...

آقای فرانکی میتونست به خوبی از اون پستونک لیام مراقبت کنه...

+موش کوچولو، اون یک ساله که با لیام دوسته

با ملایمت برای ارین توضیح داد و سرچسبناک موش کوچولو رو بوسید...

دیدن چهره ی درهم رفته ی ارین، ناراحت موش کوچولو رو توی چمدون برگردوند...

آخه چرا هیچکس موش کوچولو رو دوست نداشت؟

اون که خیلی نرم و مهربون بود...

+لیام خودش عروسک ها و لباس هاش رو جمع میکنه. ارین بره وسایل خودش رو جمع کنه

ارین از خداش بود...

شب پرواز داشت و هنوز وسایلش جمع نشده بود...

دلش برای خونه، مادرش، پدرش و برادرش تنگ شده بود...

این شغل چند ماهه حسابی روحیش رو عوض کرده بود...

سر و کله زدن با اون پسر کوچولوی لوس، که تمام سعیش رو میکرد بدخلق و جدی به نظر بیاد اما فقط شبیه یه پاپی میشد که از صاحبش طلب خوراکی بیشتر داره، حسابی اون رو از افسردگی دور کرده بود و ارین حالا آماده بود برگرده پیش خانوادش...

"مطمئنی میتونی؟

لیام با غرور پلک زد و با خنده توی خودش جمع شد...

+اوهوم. لیام همه ی کار ها رو بلده

ارین لبخندی زد و از لبه ی تخت بلند شد...

موهاش لیام رو بهم ریخت و لپ هاش رو کشید...

"کارم تموم شد میام پیشت

گفت و به سمت در رفت...

"میبینمت

از اتاق بیرون رفت و لیام رو با دو چمدون روی تخت و وسایل کمی که باید جا به جا میشدن تنها گذاشت...

البته این موضوع لیام رو خوشحال میکرد...

دوست نداشت کسی رو اذیت کنه و اتفاقا اگر خودش وسایلش رو جمع میکرد، جاشون توی ذهنش میموند و بهتر میتونست پیداشون کنه...

پستونکش رو توی دهنش گذاشت و پر انرژی شروع به جمع و جور کردن کرد...

خانوم لِنا، ببعی کوچولو، جغد دانا، خرس خوابالو و لاک پشت کوچولو رو توی چمدون گذاشت و هاپو بزرگه رو جا به جا کرد تا برندی اونجا جا بشه...

آقای فرانکی رو گرفت تا توی چمدون بذارتش اما منصرف شد...

اون باید توی بغل خودش میموند و توی راه کمکش میکرد تا حوصلش سر نره...

همه ی عروسک هاش رو، به سختی، توی چمدونش جا داد و زیپش رو بست...

حالا تنها چمدونی که باز بود چمدون لباس ها بود و لیام خوشحال بود تنها دو دست لباس رو از اون خارج کرد...

لباسی که الان تنش بود و لباس بیرونی که که دیشب پوشیده بودش...

نگاهی به شلوارک باب اسفنجی و تیشرت اورسایز سفیدش که تا وسط رونش اومده بود و عملا شلوارکش رو بی استفاده کرده بود، کرد...

بند شلوارکش رو شل کرد و تا وقتی که روی زمین بیفته نگاهش کرد...

اون رو از روی زمین برداشت و توی چمدونش چپوند...

انگشتش رو زیر چونش گذاشت و فکر کرد...

همین تیشرت برای توی راه عالی بود...

میتونست تیشرت طوسیش رو توی چمدون بذاره و همین رو با شلوارش بپوشه...

با چشم های براق به سمت کمد رفت و تیشرتش رو از روی رگال برداشت...

اون رو خیلی مرتب تا کرد و توی چمدونش گذاشت...

از سرویس بهداشتی شامپو و وسایل بهداشتیش رو برداشت و بعد از مسواک زدن برای آخرین بار، مسواکش رو توی کوله پشتی رنگارنگش گذاشت...

همه چیز جمع شده بود و لیام حالا میتونست بره و کندی کرش بازی کنه...

گوشیش رو برداشت و شروع به بازی کرد...

یک لول رو گذرونده بود که گوشی تو دستش لرزید و اسم ددی روی صفحه نمایان شد...

لیام لبخند ذوق زده ای زد و پیام ددی رو باز کرد...

ددی بهش صبح بخیر گفته بود، بعدش گفته بود بره و به ریتا بگه دیگه نمیتونه باهاش همکاری کنه و ساعت چهار هم وسایلش رو برداره و بره پیش خوآن...

تازه ددی بهش گفته بود صبحونه هم بخوره...

لیام به سمت تلفن داخل اتاق پرید و سفارش صبحونه داد...

ددییییی گــــفــــتــــه بــوددددد...

حولش رو که جامونده بود توی چمدون چپوند و بدو بدو به سمت در رفت تا صبحونش رو تحویل بگیره...

الان ساعت یازده بود و لیام تا ساعت چهار خیلی کار داشت...

باید با ریتا صحبت میکرد...

از هانا، تد، مگ، مارک، بن، راجر و همه خداحافظی میکرد و بهشون میگفت که زمان خوبی رو در کنارشون داشته...

بعدش هم میرفت پیش خوآن تا ببرتش پیش ددی و همگی......

هییعع لوییییییی.......

________________________

از شدت خنده روی میز خم شد و چند بار به اون مشت کوبید...

×بس کن لئونارد

مرد جوون لبخند کوچکی زد و خوشحال از اینکه تونسته رئیسش رو بخندونه به ادامه ی کارش پرداخت...

لویی چند قدم دیگه برداشت و به سمت فریزر گوشه ی آشپزخانه رفت...

توی مود خوبی بود و به نظرش کمک کردن توی انجام کارها، هم رئیس بهتر و دوست داشتنی تری ازش میساخت و هم انرژی و ذوقش رو تخلیه میکرد...

لیام فردا شب به خونه برمیگشت و دیگه لازم نبود لویی در عین نگرانی، تظاهر به بیخیال بودن بکنه...

مطمئناً لیام توی این مدت متوجه شده بود که در کنار زین بودن چیزی نیست که مناسبش باشه؛ لویی خیالش راحت بود که لیام، بدون این که نظری بهش تحمیل بشه، فهمیده توی این چهارسال چقدر پیشرفت کرده و کنار زین بودن فقط پسرفت و قدم به عقب برداشتنه...

فهمیده که در کنار زین یک زندگی پر از محدودیت رو تجربه میکرده...

فهمیده که دادن عروسکاش بهش فقط برای گول زدنش هست...

لیام شاید نشون نمیداد ولی فهمیده تر از این حرف ها بود که گول رفتار های فیک رو بخوره...

برای نقشه ی بی نقصش، که هری رو هم فریب داده بود، ابرو بالا انداخت و خودش رو تحسین کرد...

"زین عوض شده"...

توی ذهنش برای جملش دهن کج کرد...

"امم لویی

در ریلی فریزر رو باز کرد...

×بله؟

"گوشیت داره زنگ میخوره

در فریزر رو بست و بعد از ضربه ی آروم به کمر کسی که بهش اطلاع داده بود، به سمت گوشیش دوید...

لیام بود...

×هی لی لی

تنها چیزی که با گوشش رسید صدای نفس نفس زدن لیام بود...

×لیام؟ خوبی رفیق؟

بالاخره صدای لرزونش به گوش رسید...

+لوو

لویی خندید...

لیام و حواس پرت بودناش...

احتمالا قصد داشت با یک نفر دیگه تماس بگیره...

×آره عزیزم به من زنگ زدی

روی صندلی نشست و ادامه داد...

×چیکار میکنی؟ خوشحالی داری برمیگردی خونه؟ دل گلا برات تنگ شده

صدای نفس عمیق لیام از اون ور خط به گوش رسید...

+لیام......

این مِن مِن کردن ها کم کم داشت لویی رو نگران میکرد...

×چی شده لیام؟ تو چی؟

ثانیه ای نگذشت که صدای بوق کوتاهی به گوش لویی رسید...

لیام تماس رو قطع کرده بود...

لویی مجدداً تماس گرفت اما لیام ریجکتش کرد...

لویی بیشتر ازاین متعجب نمیشد...

لیام تماس رو قطع کنه؟

لیام لویی رو ریجکت کنه؟

این از عجایب بود...

انگشتانش روی اسکرین به حرکت در اومد تا باز هم روی اسم لیام ضربه بزنه اما پیامی که بهش رسید و فرستندش لیام بود، اون رو از کاری که میخواست بکنه بازداشت...

در عجب بود چه موضوعی وسطه که لیام نمیتونه بهش بگه و نیازه که برا پیام بفرسته پس با عجله پیام رو باز کرد...

+"ببخشید که لیام گوشی رو قطع کرد. اون کار زشتی بود و لیام ناراحته که کار بد کرد.

لیام دیگه نمیخواد برگرده پیش هری و لو. اونا مهربونن و لیامو دوست دارن، لیامم دوستشون داره ولی لیام دوست داره بره پیش ددی.

ددی برای لیام پستونک میخره، بهش نمیگه نگو لیام، میذاره لیام با ریتا بره.

ببخشید ببخشید که لیام نمیاد. لیام خیلی دلش برای هری و لو و گل کوچولو و عروسکاش تنگ شده ولی دوست داره بره پیش ددی*-*

بای بای لو"

لویی انگار آتیش گرفته بود...

چند بار دیگه با لیام تماس گرفت اما هر بار تماسش رد میشد...

شروع به نوشتن پیام کرد...

×"لیام تو داری گول میخوری عزیزم. من تا الان چیزی نگفتم چون میخواستم خودت متوجه بشی، ولی الان میبینم شاید به یه کمک کوچولو نیاز داری. دیدی توی این چهار سال چقدر راحت بودی؟ کلی دوست پیدا کردی، خیلی جاها رفتی. ولی وقتی با اون باشی دیگه این چیزا رو نداری. برگرد پیش من و هری، ما عاشقتیم"

دستش رو بین موهاش کشید و سعی کرد عصبانیتش رو فرو بخوره... (شما کظم غیض کن لویی جان)

عرض اتاق رو قدم میزد و منتظر جواب بود و خوب شد که خیلی معطل نشد...

+"بـبـخـشـیـد لـو. لیام میره پیش ددی"

چند ضربه به در دفتر زده شد...

در رو باز کرد و با همون اخمش به سانی، کسی که پشت در بود نگاه کرد..

"آقای تاملینسون، یکی از مشتریا از خدمات راضی نبوده و میخواد شما رو ببینه

قدمی به بیرون برداشت و با صدایی رسا فریاد زد...

×هرکسی که راضی نیست میتونه گورش رو از اینجا گم کنه و هیچ وقت هم برنگرده. اندازه ی فاکم اهمیت نداره

دوباره داخل رفت و در رو توی صورت سانی بست...

فعلا کار های مهم تری داشت...

________________________

قهوه ی سرد شدش رو یک نفس خورد و تست کره مالی شده رو به همراه ماگش توی سینک انداخت...

گوشیش رو از روی میز برداشت و بعد از پیدا کردن کلیدش از در خونه خارج شد...

کلید رو توی حفره ی قفل چرخوند و بعد از مطمئن شدن از قفل شدن در، چرخید تا به سمت پله ها بره...

روی پله ی دوم بود که صدای باز شدن در خونه ی الین باعث متوقف شدنش شد...

ناخودآگاه چرخید و منتظر بیرون اومدن اون دختر شد...

الین پوشیده در پیراهن آستین افتاده ی حریر نباتی رنگ با گل های سفید و صورتی ملایم که تا زانوش میرسید و کت جینی که روی دستش انداخته بود از خونش خارج شد...

موهاش رو خیلی ساده پشت سرش بسته بود و گردنبند ظریفی دور گردنش بود...

"اوه هی نایل

الین با خوشحالی گفت و باعث شد نایل از فکر بیرون بیاد...

-سلام

"سلام. چه تصادف دلپذیری!!

جلوتر اومد و ذوق زده جلوی نایل چرخید...

"خواهش میکنم بگو این لباس برای اولین روز کاری مناسبه یا نه!

نایل با سر تایید کرد و با گرفتن دستش به سمت پله ها، الین رو به پایین رفتن دعوت کرد...

-روز اول کارته؟

با استرس آه کشید و مشتش رو باز و بسته کرد...

"آره قبلا توی یه کافه کار میکردم ولی از امروز میتونم بگم پرستار یه خانوم پیر هستم.

-کار خوبیه

"آره حقوقش خوبه ولی فکر کنم خانومه یه مقدار بداخلاق باشه.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد...

"امیدوارم نخواد اذیتم کنه

نایل لبخند زد...

-نه اتفاق نمیفته. بی دلیل نترس

به لابی رسیده بودند، الین زیر لب "امیدوارم" گفت و بعد از خداحافظی کوتاهی از نایل به سمت برداعلانات ساختمون رفت تا کاغذی که از کیفش درآورده بود رو به اون متصل کنه...

نایل از در اصلی خارج شد و به سمت ماشینش رفت...

دیروز از تعمیرگاه تحویلش گرفته بود...

"اممم سلام

پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو با عصبانیت بیرون داد...

برگشت با غضب به شان نگاه کرد...

کسی که چند روز بود صبح به صبح جلوش ظاهر میشد...

-چرا نمیتونی بفهمی اینجا اومدنت تاثیری نداره؟

شان پیشونیش رو با انگشت اشارش ماساژ داد...

"چون یه روزی ما همو دوست داشتیم!

نایل پوزخند زد...

به ماشینش تکیه کرد و سعی کرد لحنش گویای کلافگی درونیش باشه...

-اینطور نیست؛ ما فقط به دیدن هم عادت کرده بودیم؛ البته حتی در این مورد شک هم دارم چون خیلی راحت دور شدن از هم رو پذیرفتیم، یعنی حتی عادت هم نداشتیم به هم!!! انگاری فقط از تنهایی خسته شده بودیم

شان امیدوار چلوتر اومد...

"ولی خوب تونستیم تنهایی همو پرکنیم، میشه که...........

نایل انگشتش رو بالا گرفت و حرفش رو قطع کرد...

-نه نمیشه

در رو باز کرد و سوار ماشین شد اما قبل از بستن در، نگاهی به شان انداخت...

-وقتتو تلف نکن

در رو بست و بدون توجه به نگاه خیره ی شان به سمت محل کارش حرکت کرد..

شان سربلند کرد و با دختری که جلوی در ایستاده بود چشم تو چشم شد..

الین با تعجب نگاهش میکرد و شان کلافه از نگاهش به سمت دیگه ی خیابون رفت...

دیگه نمیدونست باید چیکار کنه...

________________________

+الان کی میرسیم؟

خوآن نگاهی به ساعتش کرد...

از وقتی که توی سئول وارد جت شخصی زین، که برای بردن لیام اومده بود، شدند این سوال رو شنیده بود...

هر نیم ساعت...

"پنج شیش دقیقه دیگه

لیام با ذوق سیخ نشست و کوله پشتیش رو توی بغلش فشرد...

چند دقیقه دیگه ددی رو میدید...

انگشتش رو بین موهاش فرو برد و اون ها رو مرتب کرد...

هیجان داشت تا زودتر موهاش رو از نزدیک به ددی نشون بده...

همه میگفتن موهاش خیلی خوشگل شدن و لیام هم هر موقع که توی آینه به خودش نگاه میکرد لبخند میزد، حتی دوبار وقتی ارین حواسش نبود خودشو بوس کرد...

کمی از آب پرتقالی که مهماندار براش آورده بود خورد و با دستمال کاغذی دور دهنش رو خشک کرد...

نمیخواست لباش چسبناک بشن و زنبورا و مورچه ها بهش حمله کنن و لباشو بخورن و دردش بیارن و لیام گریه کنهه... (سعی کنین یه نفس بگین)

اون موقع دیگه نمیتونست صحبت کنه...

عطرش رو از زیپ جلوی کولش بیرون آورد و کمی از اون رو به گردنش زد...

هری بهش گفته بود اینجا بزنه...

با نگاه کردن به ساعت گوشیش متوجه شد که پنج دقیقه شده...

+چرا نرسیدیم؟

خوآن آه کشید...

"ممکنه کمی طول بکشه

لیام با ناراحتی دستش رو توی سینش گره زد و به صندلش تکیه کرد...

چرا نمیرسیدن؟

نکنه اصلا نرسن؟!!

نکنه یه هیولا هواپیما رو بخوره؟!!!!

ثور یه وقت بهشون آذرخش نزنه؟!!!!

نچ نچ نچ همش تقصیر ارینه!!

"لیام

با صدای خوآن از فکر بیرون اومد و به اون نگاه کرد...

"از پنجره بیرونو ببین

چشم به باند فرود انداخت اما چیزی به چشم نمیومد...

سوالی به خوآن نگاه کرد و اون مرد هم متوجه دلیل این نگاهش شد...

"ماشینو نمیبینی؟ منتظر تو هستن

با ذوق سعی کرد چیزی ببینه و این طور بود که چیزی از فرود نفهمید...

فقط زمانی که به خودش اومد و در رو باز دید، به سمت بیرون دوید و وقتی چشمش به زین افتاد، پله ها رو دو تا یکی پرید...

+ددییییییییییییی

زین لبخندی زد و جلو تر رفت...

دستش رو باز کرد و لیام رو، که با سرعت میدوید، توی آغوشش گرفت...

با فشردن ران هاش بین انگشت هاش، اون رو بالا تر کشید و لیام هم دستش رو دور گردن زین و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد...

همون سبک بغل کردن کلیشه ای اما زیبا...

زین خندید و محکم تر بغلش کرد...

پسر نرم و خوشبوش میلرزید و اشک هاش گردن زین رو خیس میکرد...

_هیششش بیبی. تو دیگه اینجایی

لیام سرش رو عقب تر برد و حالا لب هاش به گردن زین کشیده میشد...

+دل لیام برای ددی تنگ شده بود

و چند بار گردن ددیش رو بوسید...

زین لیام رو توی بغلش جا به جا کرد...

_منم دلم برای لیام کوچولوم تنگ شده بود

اون رو روی زمین گذاشت و دستش رو بین موهاش کشید...

_مخصوصا وقتی لیام کوچولو با این موهاش خوردنی تر شده.

لیام لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت...

ددی موهاشو از نزدیکم دوست داشت...

زین با دیدن خجالتش باز هم لبخند زد...

بوسه ای روی موهاش کاشت و سرش رو به گوش لیام نزدیک کرد...

_خسته شدی عروسک؟

لیام با همون لبخند خجالت زده و چشم های براق از اشک شوقش، سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد...

زین زیر زانو و کمرش رو گرفت و اون رو به سمت ماشین برد...

_امشب و فردا رو کامل استراحت میکنی، بعد از اون یه سری غافلگیری در انتظارته

با صدای آروم و بم توی گوش لیام گفت و زیر گوشش رو بوسید...

لیام هم چنگی به بازوی ددیش زد و خودش رو جمع کرد...

خیلی خوشحال بود که برگشته بود...

________________________

*چی شده؟

با هول و ولا پرسید و سعی کرد چشمش رو از حرکات لویی برنداره تا شاید دلیل این دویدن ها رو بفهمه...

×هیچی. یه چمدون ببند، میخوایم بریم خونه ی زین!!

هری نزدیک تر اومد و به دیوار کنار کمد تکیه داد...

*چرا؟

×لیام رفته اونجا

هری چند ثانیه با شوک به لویی زل زد...

نمیدونست چرا اما مطمئن بود لیام دیگه به این خونه برنمیگرده...

البته که توی رفتن لیام، لویی رو هم مقصر میدونست..

اون لیام رو روی بالش مخمل تحویل زین داده بود...

*کاریه که خودت کردی، چقدر من گفتم نذار اینا به هم نزدیک بشن گوش نکردی اینم نتیجش

لویی یه هودی توی ساکش انداخت...

یه ساک کوچک گرفته بود و قصد داشت فقط دو دست لباس برداره...

×به لیام مطمئن بودم! فکرشم نمیکردم برگرده اونجا

هری با پوزخند به لویی زل زد...

انگار اون هری شیرین و مهربون رفته بود و به جاش یه آدم تلخ اومده بود..

*تو لیامو میشناختی!! میدونستی برمیگرده پیش زین

روی تخت نشست و ادامه داد...

*دیگه به من ربطی نداره. در ضمن این دیگه داره احمقانه میشه. نزدیک یک ساله که درست و حسابی توی این خونه نبودیم و به کارامون نرسیدیم. یا با لیام برگرد و یا دیگه فکر برگردوندنش رو هم نکن. بذار جایی باشه که خوشحاله

بعد از تموم شدن جملش دراز کشید و پشتش رو به لویی کرد...

لویی آهی کشید و شلوار کتان مشکیش رو توی ساک کوچیک انداخت...

زیپش رو کشید و اون رو گوشه ی اتاق انداخت...

تا زمان پروازش مدت زیادی مونده بود...

کنار هری دراز کشید و به سقف زل زد...

×اگه برنگرده چیکار کنم؟

آروم پرسید و توی فکر فرو رفت...

طولی نکشید که دست های هری دور بدنش پیچید...

*کاری که تا الان میکردی. منم فکر نمیکردم بتونم بدون لیام دووم بیارم اما دیدی که!! چند ماهه نیست و خللی هم توی زندگی ما به وجود نیومده. برو، تلاشت رو بکن اما یادت باشه دور از اون هم میتونی زنده بمونی

لویی به چشم های هری خیره شد...

سعی میکرد پنهانش کنه اما غم به طرز واضحی توی اون چمنزار شبنم زده جولون میداد... (جاان؟)

سرش رو جلو برد و بوسه ای آروم رو شروع کرد...

بوسه ای که بعد از مدتی توسط هری قطع شد...

×حالا واقعا نمیای؟

هری چند ثانیه به چشم های لویی نگاه کرد، سپس لبخند زد و سر تکون داد...

*میام. تنهات نمیذارم

به نظر توی ساک لویی هنوز جا بود...

_________________________

4367 کلمه 😎

چند جا براتون نِمک ریختم!!!!

تو قسمتای مربوط به نایل و لری دارم گند میزنم جررر

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 18 مرداد 00✏

Continue Reading

You'll Also Like

197K 8.1K 20
thomas can do things, things that kids shouldn't be able to do. he can kill with a thought and send his body into a terrifying overdrive // living re...
1.2K 181 12
"What do you think you are doing??" A loud Baritone voice reached into the ears of a girl who was busy searching something in a lavish study which se...
954K 21.8K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
4.3K 600 20
Name: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| ب‍ـیون بکهیون یکی فعـالترین افسران...