2020/12/10
05:51 PM
-ساختمان کاونت گاردن-
لباس کوچک و دخترونه ی لیلیان رو به صورتش چسبوند و نفس عمیقی توی عطری که هنوزم روش جا مونده بود کشید که با صدای باز شدن در خونه، پلک های بسته اش رو باز کرد و درحالیکه بغض توی گلوش رو فرو میبرد لباس رو توی دست هاش پایین آورد. دیگه وقتی برای عزاداری نداشت، نفس عمیقی کشید و درحالیکه لباس توی دستش رو روی چمدون میانداخت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نگاهش رو اول به تهیونگ که توی آشپزخونه مشغول سر کشیدن بطری آبی بود داد و بعد به سمت الکس که کنار ورودی ایستاده بود رفت.
- تموم شد؟
با متوقف شدن جونگکوک رو به روی خودش، نگاهش رو از پاکت توی دستش بالا آورد و اون رو به سمتش گرفت.
- کارای استعفاش تموم شد...اینم بلیطاتون، واسه سه روز دیگه اس...
جونگکوک نفس بریده ای کشید و زیر چشمی به تهیونگ که پشت به اون ها تکیه اش رو به اپن آشپزخونه داده بود، نگاهی انداخت. ناخودآگاه به یاد دعواهایی بیشتر اوقات سر این شغل لعنتی با تهیونگ داشت افتاده بود. تهیونگ با عشقش به اون شغل شکل گرفته بود و حالا اون رو از دست داده بود، اتفاقی که هیچوقت تصورش نمیکرد. در برابر اتفاق هایی براشون افتاده بود هیچ به نظر میرسید اما هنوز هم میتونست افتاده تر شدن شونه های همسرش رو ببینه.
- تو چیکار کردی؟
با شنیدن صدای الکس نگاهش رو از تهیونگ گرفت و بعد از اینکه چند لحظه با حالتی گنگ بهش خیره موند، انگار که تازه متوجه حرفش شده باشه دستش رو به همراه پاکتی که نگه داشته بود پایین انداخت و دستی به پیشونیش کشید.
- خونه رو سپردم که براش مشتری پیدا کنن، آموزشگاهم یکی از دوست هام قراره برداره.... برای ماشین هاهم با یه نمایشگاه صحبت کردم...فردا میبرم تحویلشون میدم...
الکس چند ثانیه ای به چهره ی خسته و شکسته ی جونگکوک خیره موند و بعد انگار که دیگه نگاه کردن به اون چهره براش سخت باشه، سرش رو پایین انداخت و سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد. اینکه هر بار با دیدن اون دوتا روز های خوبشون براش تداعی میشد و باعث میشد تا از خودش بپرسه که چجوری به اون نقطه رسیدن هیچ فایده ای نداشت، اما ذهنش ناخودآگاه پشت اون چهره ی شکسته، جونگکوک بیست ساله ای رو میدید که با شیطنت هاش همشون رو عاصی کرده بود و دل بهترین دوستش رو لرزونده بود. پشت شونه های خمیده تهیونگ و چشم های بی حسش، مرد خوشبختی رو میدید که دختر کوچولوش رو رو شونه هاش نشونده و با نگاه پر شده از عشقش به همسرش نگاه میکنه. اون هر بار که اون دو رو میدید چشم هاش رو میبست و گذشته اشون رو به یاد میآورد. اون توی زندگی اون ها نبود و با یادآوریش انقدر درد میکشید، اون دو برای بقیه عمرشون با خاطراتی که پاک نمیشد چیکار میکردن؟
- گمونم این آخرین باری باشه که همدیگه رو میبینیم...
انگار که بالاخره دست از فکر کردن برداشته باشه، سرش رو بالا آورد و به چهره جونگکوک که با افسوس مشهودی بهش نگاه میکرد خیره شد. توی اون لحظه باید به روش لبخند میزد، میگفت که اشکالی نداره و بغلش میکرد، باید بهش امید دیدار دیگه ای رو میداد اما تنها دست هاش رو توی جیبش فرو برد و در حالیکه نفس عمیقی میکشید دوباره سرش رو پایین انداخت و اون رو به نشونه تایید تکون داد.
- همین طوره...
سرش رو بالا آورد و درحالیکه سعی در کنترل بغضش داشت ادامه داد:
- امیدوارم که همین طور باشه...
و بعد بدون اینکه چیزی بگه و یا نگاه اضافه ای به جونگکوک که سعی میکرد بغضش رو فرو بخوره بندازه، سرش رو به معنای خداحافظی تکون داد و از خونه خارج شد.
با صدای بسته شدن در نگاهش رو پایین انداخت و درحالیکه سعی میکرد بغضش رو خفه کنه لبخند تلخی زد. راهی توش قدم گذاشته بود شامل از دست دادن خیلی چیز ها میشد...
- متاسفم..
با شنیدن صدای تهیونگ که تمام مدت تنها توی آشپزخونه ایستاده بود و به حرف هاشون گوش میداد و حالا به سمتش برگشته بود،برای چند لحظه در سکوت به نگاه شرمنده اش خیره شد و بعد به سرعت دستی به صورتش کشید و نفسش رو با شدت بیرون داد.
- چیزی برای متاسف بودن نیست...
و بعد برای اینکه بیشتر از این تهیونگ اون رو توی اون حالت نبینه، به سمت اتاق لیلیان برگشت تا کار نیمه تمامش رو ادامه بده اما دوباره با شنیدن صداش سر حاش متوقف شد.
- ازت ممنونم...
با متوقف شدن جونگکوک اون هم قدمی جلو گذاشت و خودش رو بهش رسوند، دست هاش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد و درحالیکه اون هم سعی در فرو خوردن بغضش داشت پیشونیش رو روی کتف جونگکوک گذاشت و زمزمه کرد:
- میتونستی بری... فراموش کنی... یه زندگی جدید رو شروع کنی... ولی موندی... ازت ممنونم کوک...
جونگکوک که حالا با این حرف ها سد بغضش شکسته شده بود و قطره اشکی راهش رو از گوشه چشمش به روی گونه اش باز کرده بود، سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به دست های حلقه شده ی تهیونگ به دور کمرش دوخت، تنها در سکوت دستش رو بالا آورد و نوازش وار روی دست های تهیونگ کشید و بعد از چند لحظه قفل دست هاش رو باز کرد و درحالیکه تکیه سرش رو از روی شونه اش بر میداشت توی آغوشش چرخید و به سمتش برگشت. نگاهش رو به چهره دردمند تهیونگ داد و درحالیکه همچنان سعی میکرد اشک های خودش رو کنترل کنه، دستش رو روی گردنش گذاشت.
- نمیتونستم برم تهیونگ...تو بخشی از منی... نمیتونم فراموشت کنم... من به خاطر خودم موندم...
نگاه خیره اش رو میون تیله های خیس جونگکوک جرخوند و بعد دستش رو به آرومی از روی کمرش بالا آورد و روی رد خیسی که قطره اشکش روی گونه اش به جا گذاشته بود کشید.
- شمار دفعاتی که این چشم ها به خاطر من خیس شده از دستم در رفته.... ولی کاش بیشتر از دفعه هایی که به خاطرم خندیدی نباشن...
با شدت گرفتن بغض توی گلوش به خاطر حرفی که تهیونگ گفته بود اخم هاش رو توی هم کشید و درحالیکه سرش رو به نشونه نفی تکون میداد قبل از اینکه اجازه بده تهیونگ قطره های اشکش، که حالا یکی پس از دیگری روی گونه هاش میشستن رو ببینه سرش رو توی گودی گردنش مخفی کرد و با صدای خفه ای به سختی پاسخ داد:
- نیستن...
تهیونگ که با جواب جونگکوک لبخند محوی روی لب هاش نشسته بود، اون رو محکم تر در آغوش گرفت و درحالیکه سرش رو بهش تکیه میداد کنار گوشش به آرومی زمزمه کرد:
- خوبه....
2020/12/13
02:12 PM
-فرودگاه هیترو-
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن زمان، نفس آروم اما عمیقی کشید. هنوز چند ساعتی به پروازشون مونده بود و زودتر از چیزی که باید به اونجا رسیده بودن اما با وجود استرس و دلشورهای که داشت، بهتر از توی خونه موندن بود. تهیونگ مخالفتی نکرده بود، اصولاً این چند وقت تنها کارهایی که بهش میگفت رو دنبال میکرد و چیزی نمیگفت هرچند دلیلی هم برای مخالفت وجود نداشت.
اونها خیلی وقت بود که دیگه جایی توی اون شهر نداشتن پس چند ساعت دیر و زود تفاوتی ایجاد نمیکرد.
- من میرم دستشویی...
با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش برگشت و در جواب تنها سرش رو به نشونه تایید تکون داد و بعد از گرفتن کتش با نگاهش بدرقه اش کرد. در حقیقت سعی کرده بود در جوابش لبخندی به لب بیاره و بهش بگه که زود برگرده اما انگار فراموش کرده بود که چه طور باید اینکار رو بکنه، چون قبل از اینکه موفق به انجامش بشه اون ازش دور شده بود.
با ناپدید شدن تهیونگ از جلوی چشمهاش نگاهش رو از مسیری که رفته بود گرفت و بین مردمی که توی سالن انتظار در حرکت بودن چرخوند و به این فکر کرد که هر کدومشون به چه دلیلی اونجان، مقصدشون کجاست و یا از ترک اون شهر چه حسی دارن؛ خوشحالن یا ناراحت؟
دوست داشت برای هر کدومشون داستانی بسازه تا شاید زمان زودتر بگذره.
شاید اون مرد جوونی که با کوله پشتی بزرگی بر روی دوشش کنار ستون ایستاده بود، قصد داشت که اطراف جهان رو بگرده. شاید اکیپ دوستانهای که نزدیک میز اطلاعات جمع شده بودند، انتظار شروع سفر خاطره انگیزی که از مدتها قبل برای بعد از فارغ التحصیلیشون برنامهاش رو چیده بودن، رو میکشیدن.
تصور میکرد پیرزن و پیرمردی که دست در دست هم روی صندلیهای وسط سالن انتظار نشسته بودن، به مقصد دیدن فرزندان و نوههاشون اون شهر رو ترک میکنن و احتمال میداد دختر جوان کنارشون با چمدان کوچک نقره ای رنگ و کت و شلوار رسمی و مرتبش به خاطر قرار کاریای توی اون فرودگاه باشه.
نفس بریده ای کشید و نگاهش رو به چمدون توی دست های خودش داد. یک چمدون متوسط برای دو نفرشون که تنها حاوی مدارکشون، چند دست لباس و چند تا یادگاری از لیلیان بود. برای دو نفر معمولی، بار خیلی کمی بود اما برای دو نفری مثل اون دو که همه چیز رو پشت سرشون رها کرده بودن زیاد هم بود.
فکر نمیکرد هیچکدوم از افراد توی اون سالن داستانی مشابه خودش داشته باشن. امیدوار بود هیچ کدومشون به خاطر اینکه مجبور به فرار شده بودن اونجا نباشن، امیدوار بود هیچ کدوم مجبور به ترک خونه و زندگیشون نشده باشن و امیدوار بود هیچ کدومشون به سفر بی بازگشتی نرن؛ و باز هم امیدوار بود هر کدومشون چشم انتظاری که توی این شهر منتظر برگشتنشون باشه داشته باشن...
خسته از افکار بیهودهاش سرش رو پایین انداخت و در حالی که آهی میکشید دست هاش رو تو موهاش فرو برد و پشت گردنش کشید. با حس دیر کردن تهیونگ سرش رو بلند کرد و در حالی که اخمهاش رو توی هم میکشید، باز هم نگاهی به ساعتش انداخت، یک ربعی میشد که رفته بود و هنوز هم برنگشته بود. نگاهی به مسیری که ازش رفته انداخت و بعد از چند لحظه ای مکث، با فکری که از ذهنش رد شد و استرس و دلشورهای که توی وجودش پیچید از جاش بلند شد و در حالی که دسته چمدون رو به دنبال خودش میکشید به سمت سرویس بهداشتی فرودگاه رفت.
نمیتونست این اتفاق بیفته، حالا که یک قدمی رفتن از اون جهنم بودن نمیذاشت ویکتور با حضور بی موقعش به همه چی گند بزنه، نباید همچین اتفاقی میافتاد...
با رسیدن به جایی که سرویس بهداشتی مردانه قرار داشت قبل از اینکه واردش بشه برای چند لحظه به دیوار کناریش تکیه داد و در حالی که از استرس به لرزش افتاده بود و زیر لب به هر کسی که قرار بود صداش رو بشنوه التماس کرد که ویکتور بیدار نشده باشه.
سرنگ و شیشه کوچک و شفافی رو از توی کیفش در آورد و اون رو آماده کرد. تنها چیزی که از خدا میخواست این بود که تمام نگرانیش بیهوده باشه و تنها کسی که اونجا میبینه تهیونگ باشه، وگرنه با بیهوش کردن ویکتور به هر حال پرواز رو از دست میدادن و بعدش نمیدونست چطور باید یه فرد بیهوش رو از اونجا بیرون ببره.
با پر شدن سرنگ توی دستش نفس عمیقی کشید و در حالی که زانوهای لرزونش رو تکون میداد قدمی به جلو گذاشت و نگاهی به داخل سرویس بهداشتی انداخت اما با خالی بودنش سرنگ رو بیشتر از قبل میون دست هاش فشرد و داخل شد.
- تهیونگ....؟
با نگرفتن جوابی از کسی نگاهش رو از روی درهای باز سرویسها گرفت و با رسیدن به تنها دری که بسته بود و انگار کسی داخلش بود نفس بریدهای کشید و ضربهای به در وارد کرد.
- تهیونگ؟... اونجایی؟
با شنیدن صدای نفس های عمیق و پشت هم کسی که داخل سرویس بود نزدیک تر شد و دوباره به در کوبید.
- ته حالت خوبه؟
باز هم جوابی نگرفت و این بار دستش رو بالا آورد تا دوباره به در بکوبه که با باز شدن ناگهانی در و به داخل کشیده شدنش ترسیده نفسش رو حبس کرد و به فرد رو به روش خیره شد. چیزی که از میترسید محقق شده بود، اون ویکتور بود!
- فکر کنم بهت گفته بودم من جایی نمیآم...
با پخش شدن لحن پر از حرص ویکتور توی صورتش و بیشتر شدن شدت فشار دستش دور مچش، سرنگ رو توی دستی که پشت بدنش پنهان کرده بود فشرد و با ترس و درموندگی چشم هاش رو روی هم گذاشت تا مجبور به نگاه کردن تو اون چشم های تو خالی نباشه.
اینبار حتی از اون مهربونی مضحک همیشگیش هم خبری نبود...
- ویکتور لطفا...
- لطفا چی لعنتی؟ لطفا با پای خودم دنبالت بیام تا از شهری که لیلیان توشه بریم؟ از شهری که قاتلاش توشن بریم؟ با پای خودم دنبالت بیام که منو نابود کنی؟
از شدت دردی که با فشار ویکتور به مچش وارد شده بود و تکون های شدیدی که بهش وارد میکرد اخم هاش رو توی هم کشید و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه روش رو هم ازش برگردوند.
- لیلیان مرده ویکتور... اون رفته...دیگه اینجا نیـ....
ویکتور انگار که با شنیدن این جمله کاملا کنترلش رو از دست داده بود، بدون اینکه به جونگکوک اجازه بده حرفش رو تموم کنه با دست آزادش گلوش رو گرفت و اون رو به دیوار پشت سرش کوبید و در حالی که فشار دستش رو هر لحظه بیشتر میکرد، بی توجه به سرفه های جونگکوک و نگاه ترسیده اش که حالا به چشم های خودش خیره بود، توی صورتش غرید:
- آخرین بارت باشه جوری اون جمله هارو به زبونت میآری انگار که چیز بزرگی نیست.... لیلیان من هنوزم توی همین شهره و من تا آخر دنیا پیشش میمونم.
جونگکوک که هر لحظه با بیشتر شدن فشار دست ویکتور روی گلوش دیدش تار و تار تر میشد، قطره اشکی از گوشه پلکش پایین چکید و دست کشیده از تقلا برای بلعیدن ذرهای اکسیژن، آخرین امیدش رو توی دستش فشرد. آرزو میکرد میتونست از اون سرنگ استفاده نکنه اما انگار تنها راه برای رهایی از دست کابوس رو به روش توی اون لحظه همین بود؛ پس چشمهاش رو روی هم گذاشت و در حالی که قطره اشک دیگهای از گوشه چشمش پایین میچکید با تمام سرعتی که میتونست سرنگ توی دستش رو بالا آورد تا توی گردن تهیونگ فرو کنه اما با رها شدن گلوش همزمان با گرفته شدن مچش و بیرون کشیده شدن سرنگ از میون انگشت هاش وحشت زده چشم هاش رو باز کرد.
ویکتور که با دیدن کبود شدن صورت جونگکوک گلوش رو رها کرده بود، پوزخندی به سرنگی که از توی دست هاش بیرون کشیده بود زد و بعد در حالی که اون رو روی زمین میانداخت تا زیر پاش خردش کنه، نگاهش رو به جونگکوک که دست هاش رو روی گلوش گذاشته بود و به سختی نفس میکشید داد.
- خیلی کندی جونگکوک... البته از دست هایی که تا حالا به جز قلمو چیزی دست نگرفته انتظاری هم نمیره...
و بعد بدون اینکه فرصت واکنش و یا حرفی رو به جونگکوک بده از توی اون سرویس بیرون اومد و با سریع ترین حالتی که میتونست از اونجا دور شد و جونگکوک رو در حالی که در تقلا برای نفس کشیدن بود، با تمام افکاری که با اون جمله توی ذهنش شکل گرفته بود پشت سر گذاشت.
------
06:19 PM
-قبرستان کنسال گرین-
اینجا آخرین جایی بود که امید داشت بتونه اون رو پیدا کنه، فقط خدا خدا میکرد که کار احمقانهای ازش سر نزنه، اون دیگه توان مبارزه نداشت؛ این روزها آخرین چوب خط های زندگیش رو برای ادامه دادن پر میکرد.
اگه همین امروز همه چیز درست نمیشد، اون به معنای واقعی دیگه جا میزد.
با رسیدن به فضای ساکت و آرومی، رانندهی تاکسی ماشین رو نگه داشت و از داخل آیینهی وسط ماشین نگاهش رو به پشت ماشین داد و گفت:
- مقصد همینجا بود؟
جونگکوک با حس سنگینیای که روی قلبش احساس میکرد، نگاهی به اطرافش انداخت و آروم سرش رو به نشونهی تائید تکون داد؛ حالا که اینجا بود حس عذاب وجدان بدی بهش حمله کرده بود،
اونها اگه سوار هواپیما میشدند یعنی هیچ وقت دیگه قرار نبود پا به اینجا بذاره؟
نفس بریدهاش رو بیرون داد و از داخل کیف پولش چند پوند به مرد راننده داد و بالاخره پیاده شد. با رفتن تاکسی تا مدت طولانیای همونجا ایستاد و به فضای سرد و بی روح مقابلش خیره شد، دستهای یخ زدهاش رو داخل جیب پالتوش فرو برد و بالاخره به جلو قدم برداشت.
با هر قدمی که بر میداشت نفس کشیدن هم براش سخت تر میشد، حس دلتنگیای که داشت اون رو به خفگی میرسوند، بغضی که همیشه گوشهی گلوش بود و حالا پررنگ تر شده بود، روزهای خوب و خاکستریای که مقابل چشمهاش قرار داشت اما دیگه هیچ اثری ازشون نبود، همه و همه حالا تحمل اون لحظات رو براش سخت تر میکردند.
وقتی خودش رو به وسط اون قبرستان خالی و بزرگ رسوند، با دیدن فرد سیاه پوشی که کنار قبر عزیزترینش ایستاده بود دست از قدم زدن برداشت و چشمهاش رو بست؛ اون اینجا بود.
لحظهای حس آرامش به سراغش برگشت، پلکهای نم دارش رو باز کرد و قدمهاش رو دوباره از سر گرفت و به سمتش رفت. مطمئن بود که اون ویکتوره، اگه تهیونگ بود، قطعا خبری از خودش بهش میداد و اینطور پروازشون رو از دست نمیدادند...
قدم های آرومش رو بهش رسوند و پشت سرش ایستاد. نگاه خیسش رو از روی شونههای مرد مقابلش گرفت و کم کم سرش رو پایین آورد و به سنگقبر نم خوردهای که با بی رحمی اسم دخترکشون رو روی خودش حک کرده بود، خیره شد.
- میخواستی همینطوری بری جونگکوکی...؟ لیلیان رو اینجا تنها بذاری....؟
جونگکوک با شنیدن این حرف، بغض توی گلوش بیشتر و بیشتر بهش فشار آورد و همونطور با چشمهایی که همچنان از اشک میسوخت به مقابلش خیره موند.
- وقتی شما دوتا فراموشش کرده بودید... اون فقط من رو داشت که بیام اینجا و نذارم اسمش زیر کلی خاک و گل قایم بشه...
بالاخره قطره اشکی لجوجانه خودش رو به گونهاش رسوند، لبش رو میون دندونهاش کشید و دستهاش رو داخل جیب پالتوش مشت کرد.
- شما دوتا نه تونستید ازش محافظت کنید، نه لیاقت داشتنش رو داشتید. گذاشتید این همه سال تنها توی این سرما گوشهی این قبرستون بخوابه... لیلیانی که فقط پنج سالش بود رو توی این قبرستون ترسناک رها کردید... حالا هم بدون هیچ خداحافظیای میخواستید برید؟
پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و چنگی به یقهی پلیورش زد و بالاخره نگاهش رو به نقطهی دیگهای دوخت، ویکتور هم پوزخندی زد و به سمتش برگشت:
- من مثل شماها فراموشش نکردم... من هنوز کار دارم... هنوز....
دستش رو بلند کرد و به قفسهی سینهاش کوبید؛ کمی سرش رو جلو آورد و زمزمه وار و شمرده شمرده گفت:
- هنوز اینجا آروم نگرفته... هنوز اون روزها برنگشته... هنوز لیلیان برنگشته... هنوز تو برنگشتی...
با چشمهای سرخ و خیس از اشکش بهش خیره موند؛ باد تندی که میوزید اشکهاش رو از صورتش کنار میزد و همین باعث میشد تا چشمهاش بیشتر از قبل بسوزن، اما هیچ چیزی زجر آور تر از حرفهایی که میشنید نبود.
اون تمام این روزها با خودش میگفت که از این شخصیت مقابلش متنفره اما گوشهی قلبش اون رو درک میکرد، حس میکرد و بهش حق میداد.
اون دو همهی زندگیشون رو از دست داده بودند، همهی عشقی که کنار هم داشتند، خانوادهی کوچکشون، روزهای زیباشون و آرامشی که دیگه به دست نمیاومد و حالا ویکتور، با کار هایی که کرده بود تا انتقام همهی این نابودیهارو بگیره، کمی هم اون رو آروم کرده بود، داغ دلش رو تسکین داده بود.
آروم قدمی جلو گذاشت و نگاهی به طرز نگاه ویکتور که حالا غم توشون قلب اون رو هم به درد میآورد انداخت و دستش رو بلند کرد و روی صورتش گذاشت، با چشمهای خیس از اشکش بهش زل زد و انگشت شستش رو روی گونهاش کشید:
- وقتشه آروم بشی، بهم اعتماد کن... قول میدم روزهای بهتری بیان...
ویکتور مدت طولانیای بهش خیره موند، جونگکوک هم که انگار از لحن نگاهش میفهمید که اون خواستار شنیدن چه حرفاییه کمی جلوتر رفت و زمزمه کرد:
- تقصیر هیچ کدوممون نبود... تقصیر من و تو نبود، لیلیان وقتی بود... با ما خوشحال بود، میخندید و خوب بزرگ شده بود و الان...
بغضی که توی گلوش بود رو به سختی فرو برد و میون اشکهایی که بی صدا روی گونهاش میچکید، گفت:
- الان بعد از همهی... دردایی که کشید... مطمئنم حالش خوبه، پیش یک خانوادهی خوب زندگی میکنه و باز هم لبخند میزنه. اون حالش خوبه پس وقتشه تو هم آروم بشی...
پلکی زد و به قطره اشکی که از گوشهی پلک ویکتور روی گونهاش چکید خیره شد، نفسش رو به سختی بیرون داد و ادامه داد:
- تو بهترین پدری بود که لیلیان میتونست داشته باشه، هیچ کس جز تو نمیتونست این عشق رو بهش بده، اون لبخند هاش رو مدیون تو بود...
ویکتور آروم پلکهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و باز هم مدتی طولانیای سکوت کرد؛ سکوتی که جونگکوک نمیدونست باید چه برداشتی ازش داشته باشه، نمیدونست با این حرفها آروم میشه یا نه، اما تنها امیدش همین حرفهای ناگفتهای بود که اون باید خیلی وقت پیش میشنید.
ویکتور بالاخره پلکهاش رو باز کرد و آروم دست جونگکوک رو گرفت و از روی صورتش پایین آورد؛ سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و زمزمه وار گفت:
- قلب گناهکار من... فقط با گناه آروم میگیره...!
جونگکوک نگاه ترسیدهاش رو بهش داد و سریع دوباره با دو دستش صورتش رو قاب گرفت و با نگرانی سرش رو تکون داد:
- ویکتور... بیا از اینجا بریم... بیا یه زندگی جدید شروع کنیم... بیا اون روزها رو برگردونیم... من برمیگردم... همه چیز برمیگرده... فقط بیا از اینجا بریم...
ویکتور باز هم دستهای جونگکوک رو گرفت و قدمی عقب رفت؛ خندهی تلخی روی لبهاش نشست و گفت:
- هیچ چیز برنمیگرده... همهی ما... نابود شدیم...
جونگکوک نگاه ترسیدهاش رو بهش دوخت و باز هم قطره اشکی صورتش رو خیس کرد. نفس بریدهاش رو بیرون داد و ویکتور هم لبخندی به لب آورد و زمزمه کرد:
- نه اون روزها برمیگردن و نه تو برمیگردی...
دستش رو بلند کرد و روی قفسهی سینهاش گذاشت:
- تنها اینجا هزاران بار مرور میشن...
آهی کشید و نگاه دیگهای به قبر دخترکش انداخت، لحظهای پلکهاش رو بست و دوباره به صورت غرق از اشک جونگکوک چشم دوخت:
- من تا آخر این دنیا انتقامش رو میگیرم.
جونگکوک نفس داغش رو توی اون هوای یخ زده بیرون داد، لبش رو گزید و زمزمه وار گفت:
- خداحافظ...
ویکتور نگاه سردش رو به حرکت ناواضح لبهای جونگکوک داد و قبل از اینکه بتونه فرصت دوبارهای برای دیدن چشمهای جونگکوک داشته باشه، با حس دست قویای که پارچهای روی دهان و بینیش گرفت، سعی کرد تقلایی کنه اما در عرض چند ثانیه پلکهاش روی هم افتاد و بدن بیهوشش میون بازوهای الکس رها شد.
جونگکوک که همچنان اشک میریخت، نگاه خیره اش رو به چشمهای بستهی ویکتور دوخت و لبش رو گزید.
الکس هم به سختی، زیر شونههای تهیونگ رو گرفت و در حالی که جلوش قرار میگرفت بازوهاش رو دور شونهاش انداخت، کمی خم شد و بدن لمس شدهاش رو کول کرد.
نفس بریدهای کشید و در حالی که محکم زیر زانوهای تهیونگ رو میگرفت، کمرش رو صاف کرد و رو به جونگکوک گفت:
- میبرمش توی ماشین... وقتی زنگ زدی بلیت قبلیتون رو کنسل کردم و به جاش برای نصف شب رزرو کردم... خودم تا وقتی که برید هستم...
کمی تهیونگ رو بالاتر کشید و قدمی جلو گذاشت:
- وقتی هم رسیدید از طرف کلینیکی که تهیونگ قراره تحت درمان قرار بگیره میان دنبالتون تا دیگه مشکلی پیش نیاد!
جونگکوک آروم سری به نشونهی تائید تکون داد و دستی به چشمهای خیسش کشید و زمزمه وار گفت:
- به خاطر همه چیز ممنونم...
الکس آهی کشید و نگاه کوتاهی به سنگ قبر لیلیان انداخت و در حالی که به سمت ماشین قدم برمیداشت گفت:
- تو ماشین منتظرتم...
باز هم تنها سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و بعد از رفتنشون، دوباره سر برگردوند و نگاهش رو به قبر کوچک دخترش داد.
آروم زانوهای سستش رو خم کرد و جلوی قبرش زانو زد و دستش رو روی اسمش کشید و زمزمهوار گفت:
- ببخشید که بدون خداحافظی داشتم میرفتم...
بغضش رو به سختی فرو برد و لبش رو گزید و با همون لحن حرفش رو ادامه داد:
- بابایی میره... اما قول میده روزهای بهتری داشته باشه. ببخشید که باید تنهات بذارم لیلی من... اما قول میدم منو پاپا بیشتر بخندیم و خوشحال باشیم تا... تا تو هم خوشحال باشی...
-----------
2020/12/15
09:13 AM
-پلیس مرکزی لندن-
- الان که سروان کیم استعفا دادن باید چیکار کنیم؟
بالاخره سکوت اتاق با سوال یکی از ستوانها شکست، دختر جوان نگاهی به باقی افراد انداخت و ادامه داد:
- سرگرد اسمیتهم که.... دیگه نمیتونن کمکی کنن؛ آقای فاکس میگفت پلیس مرکزی دیگه افراد عالی رتبهاشون رو نمیفرسته برای این پرونده!
با تموم شدن این حرف، بالاخره اتاق صدای همهمهای رو به خودش شنید، به خوبی از صدای لحن حرف زدنشون مشخص بود که همهی اونها ترسیده و سردرگم بودن!
این پروندهی قتلهای سریالی، پروندهای بود که هیچکس فکرش رو نمیکرد انقدر پیچیده باشه و بخواد انقدر ازشون زمان بگیره، پروندهای که قربانیهای زیادی داشت اما افراد کمی از وجود همچین قاتلی با خبر شدن!
الکس اما بدون توجه به جو متشنج اتاقشون پشت میزش نشسته بود و در سکوت به برگههای زیر دستش که حاصل سالها زحمت خودش و تهیونگ و لاکی بود، زل زده بود.
حالا از بین اونها فقط خودش مونده بود و این باعث میشد احساس کنه دورهی اون هم به پایان رسیده.
هنوز با خودش درگیر بود که تصمیم درستی گرفته بود؟ اینکه اجازه داد تهیونگ و جونگکوک بدون هیچ محاکمهای اینطور راهشون رو جدا کنن، در حقشون خوبی کرده بود یا بدی؟
احساس میکرد با این کارش اجازه داده خون همهی افرادی که به دست "ویکتور" به قتل رسیدن پایمال بشه.
هرچند که هیچ کدومشون کاملاً بیگناه نبودند اما نه ویکتور قاضی بود که اینطور براشون حکم بریده بود و نه اون کسی بود که اجازهی بخشیدنشون رو داشته باشه!
پلکهاش رو روی هم گذاشت و بههمدیگه فشردشون تا شاید کمی از درد سرش کم کنه اما تاثیری نداشت.
کلافه بود، برای اون هم تصمیم سختی بود؛ اینکه اون شکلی بخوای دوستهات رو برای همیشه ترک کنی و همزمان اصول کاریت رو هم زمین بندازی و از روشون رد شی!
حتی حالاهم بعید میدونست که بتونه توی بخش جرائم خشن بمونه، شاید باید برای مدتی از همه چیز فاصله میگرفت و به بخش دیگهای انتقالی میگرفت؛ این شکلی ممکن بود بتونه کمی خودش رو آروم کنه.
نفسش رو با صدا بیرون داد و چشمهاش رو دوباره باز کرد.
برای چند ثانیه به پروندهی نسبتاً قطور زیر دستش نگاه کرد؛ انگشت اشارهاش رو روی یکی از عکسهایی که به طور واضح اسم NEMESISرو که با خون یکی از قربانیها روی دیوار نوشته شده بود رو نشون میداد، کشید.
کاش میتونست روزی رو که لاکی رو از دست داد و فهمید تهیونگ قاتله و همون موقع دوتا از بهترین دوستهاش رو هم باهم از دست داد، روزی رو که فهمیده بود تمام زحمات این مدتشون برای هیچی بوده، روزی رو که زندگیش رو عوض کرده بود رو از تقویم پاک میکرد! پاکش میکرد و بعدش طوری به زندگیش ادامه میداد که انگار هیچ کدوم از این لحظههارو تجربه نکرده.
با قطره اشکی که راه خروجش رو از چشمش پیدا کرد و صاف روی انگشتش افتاد، به خودش اومد و نفس عمیقی کشید.
اصلا چرا داشت خودش رو سرزنش میکرد؟ اون تا همین جا هم زیادی تحمل کرده بود؛ حالا وقتش بود که به خودش هم یه استراحتی میداد.
این پرونده هرچی که بود، برای اون حل شده بود!
پس وقتش بود که باهاش کنار بیاد و از تک تک اون اگر و ایکاش ها بگذره؛ این حالتش در هر صورت توی چیزی تغییری ایجاد نمیکرد!
زبونش رو روی لبش کشید و بعد از چند ثانیه بالاخره بعد از چهار سال... پرونده رو به آرومی بست و نفسش رو که تو سینه حبس کرده بود رو آزاد کرد.
--------
2021/03/21
07:32 PM
-کلینیک روان درمانی بریف-
تخت رو دور زد و بالای سرش ایستاد و نگاه کوتاهی به چهرهی مقابلش انداخت:
- صدای من رو میشنوی؟
کمی سکوت کرد و وقتی جوابی دریافت نکرد، دوباره سوالش رو تکرار کرد:
- صدای من رو میشنوی؟ من دکتر ویلسون هستم! میتونی تو هم اسمت رو بگی...؟
- ویـ...ـکتور...
بالاخره با شنیدن صداش سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و با لبخند محوی گفت:
- خب ویکتور، میخوای بهم بگی امروز کجا هستی؟
- هومم... توی ماشین... منتظرم...
نگاهی به دستگاه ضبط روی میز انداخت تا از روشن بودنش مطمئن بشه:
- منتظر چی هستی ویکتور؟ میتونی بگی اونجا چیکار میکنی؟
- منتظر یه وَن مشکیام... بالای چراغ عقب سمت چپش یه فرو رفتگی بزرگ بود... سه ماهه دارم دنبالش میگردم!
دکتر مکثی کرد و بعد چند ثانیه دوباره ادامه داد:
- چرا دنبالش میگردی؟
- دو بار نزدیک صحنهی جرم دیدمش... مطمئنم من رو به اون حرومزاده میرسونه...
دکتر سری به نشونهی تائید تکون داد و روی صندلی کنار تخت نشست و بعد از چند ثانیه شاهد توهم رفتن چهرهی بیمار روی تخت شد:
- پیداش کردم... پیداش کردم... خودشه... میدونم که خودشه!
دکتر ویلسون که با هیجان زده شدن ویکتور حالا داشت به دستگاه نوار قلب که شدت هیجاناتش رو ثبت میکرد، نگاه میکرد؛ ادامه داد:
- رفتی دنبالش...؟
- آره... چند ساعته دارم از دور دنبالش میکنم. جلوی یک پارک نگه داشت، مطمئنم خودشه...
سر برگردوند و به چهرهی عرق کرده و پریشون روی تخت خیره شد و وقتی نفس هاش مدام تند و تند تر شد پرسید:
- الان کجایی...؟
- توی خونهاش... همه چیز خیلی تمیز و مرتبه... معلومه یه مخفیگاه دیگه داره!
- خب ویکتور... مطمئنی خودشه؟ همونیه که دخترت رو کشت؟
صدای سنگین شدن نفسهاش رو شنید، مدت طولانیای سکوت کرده بود و چهرهاش از درد توی هم رفته بود:
- خودشه... بستمش به یکی از ستونهای خونهاش... با اولین ضربهی چاقو همه چیز رو گفت، گفتم اسم بچه هایی که کشتی رو بگو تا ولت کنم... اون احمق هم به همه چیز اعتراف کرد... اولش مقاومت میکرد و میخواست نشون بده دیوونه تر از منه...
- ویکتور... حست چیه؟ میخوای بکشیش؟
کم کم نفسهاش آروم شدن و نیشخندی روی لبهای ویکتور نشست و بعد از سکوت طولانیای گفت:
- دلم میخواد گریه کنم اما... فقط خندم میگیره... نمیدونم این چه حسیه که دارم؛ اولین باری بود که جون یکی رو ازش میگرفتم ولی حس خوبی بهم داد. داری میبینی چقدر تمیز کارش رو تموم کردم؟ حالا فهمیدم استرسی که داشتم الکی بود. درست همون دردی رو بهش دادم که به لیلیان من داد...
دکتر نفس عمیقی کشید و علائمش رو با دقت یادداشت کرد.
- میتونی بگی چطوری کشتیش؟ موقع کشتنش چه حسی بهت دست داد؟
چند ثانیه بینشون سکوت برقرار شد و بعد ویکتور بدون مقدمه شروع کرد:
- اول پردههای گوشهاشو پاره کردم... بعدم با چاقو روی زبونش خط انداختم... آخه میدونی که لیلیان من نمیتونست برای زندگیش کمک بخواد، منم همون بلارو سرش آوردم. حسی که دارم... اولاش حس خوبی نبود ولی کم کم... کم کم دارم لذت میبرم...
صدای ویکتور با رسیدن به آخر جملهاش اوج گرفت و بعد یک دفعه ساکت شد.
دکتر با شنیدن صدای بوق هشدار دستگاه کنار تخت، از روی صندلی بلند شد. موهای کوتاه شدهی مرد روی تخت خیس از عرق بود و حالا از شدت هیجان و میلرزید و صدای برخورد دندونهاش به همدیگه، به گوشش میرسید:
- ویکتور؟
مدتی به انتظار حرفی از جانبش بهش خیره موند اما وقتی چیزی جز سکوت نصیبش نشد، دوباره گفت:
- ویکتور؟ حالت خوبه؟ الان کجایی؟ میتونی صدامو بشنوی؟ جوابم رو بده!
وقتی تنها جوابی که گرفتن بیشتر شدن هشدار دستگاه بود، به سمت میز رفت و سرنگ آمادهای که با محلول آرامبخشی پر شده بود رو برداشت و قبل از این که حملهی عصبیش شدید تر بشه، اون سرنگ رو بهش تزریق کرد.
آهی کشید و به چهرهای که بعد از یک دقیقه کم کم آروم شد، خیره موند.
سری به نشونهی تاسف تکون داد و در حالی که سرنگ رو داخل سطل زباله میانداخت، پروندهی روی میز رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
قدمهاش رو به سمت اتاق کار خودش برداشت و وقتی از پشت در شیشهای قامت آشنای مردی رو دید، وارد اتاق شد و در حالی که به سمت میزش میرفت گفت:
- روز به خیر آقای کیم!
جونگکوک که خیلی وقت بود منتظر دکتر بود، سرش رو به دنبالش چرخوند و وقتی اشارهی دست دکتر رو دید، مقابلش جلوی میز نشست و دکتر ویلسون که هیچ وقت عادت به مقدمه چینی نداشت گفت:
- این جلسه هم به حملهی عصبی ختم شد! قبلا هم گفتم، بیماری آقای کیم لایههای عمیقی داره که نفوذ به همشون کار دشواریه!
جونگکوک که هر بار همین حرفهای ناامید کننده رو میشنید بغضش رو فرو برد و گفت:
- زمانش مهم نیست... هر چقدر که بخواد طول بکشه... فقط خوب بشه!
دکتر آهی کشید و مدتی به پروندههای زیر دستش خیره موند و چندتایی از اونها رو ورق زد:
- این بیماری درمان قطعی نداره اما، میتونیم کنترلش کنیم. شخصیت دوم مقاومت بالایی داره؛ بیش از حد محافظه کاره و حساسیت های زیادی داره اما از اونجایی که آقای کیم روز به روز تسلطش روی ضمیر ناخودآگاهش بیشتر میشه میتونیم امیدوار باشیم!
جونگکوک نفسش رو به سختی بیرون داد و لحظهای چشمهاش رو بست، دستی توی موهاش کشید و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد؛ توی اون روزها جز امیدوار بودن نمیتونست کار دیگهای انجام بده..!
امیدی که حتی نمیدونست محقق میشه یا نه...!
-------
2023/02/29
09:11 AM
- پلیس مرکزی لندن-
الکس دختری رو که به تازگی به بخش اون ها منتقل شده بود رو به سمت سالن اصلی هدایت کرد و قبل شروع حرفش، نفسش رو با صدا بیرون داد:
- اینجا مکانیه که اعضای گروه اکثر مواقع جمع میشن و اون طرف هم اتاقیه که جلسات توش برگذار میشه.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
- فکرکنم دیگه همه جارو بهتون نشون داده باشم ستوان بلانت.
دختری که ستوان بلانت خطاب شده بود، سرش رو تکون داد و لبخند محوی زد.
- منم همینطور فکر میکنم.
الکس سرش رو تکون داد و خواست چیزی بگه که با یاد آوردی مسئلهای به دری که اون سمت راهرو بود اشاره کرد و گفت:
- اینجارو یادم رفت؛ اینجا جاییه که پروندههای بایگانی شده رو نگه میداریم. اگر برای تحقیق درباره یک پرونده خواستی بری توش میتونی با اجازه مافوقت واردش بشی.
- نمیتونیم الان به داخلش یه نگاه بندازیم؟
الکس چند ثانیه سکوت کرد و بعد شونهای بالا انداخت.
- فکر نمیکنم مشکلی باشه.
با اتمام حرفش به سمت در قهوهای رنگ رفت و بعد از پیدا کردن کلیدِ در، از بین دسته کلیدهاش، در رو باز کرد و خودش رو کنار کشید تا ستوان بلانت قبل از اون وارد بشه.
دختر کوچیک تر با قدمهای کوتاهش وارد اتاقی شد که سر تا سرش رو قفسههای بزرگی گرفته بودن و توی هرکدوم از قفسه ها بیش از هزارتا پروندههای مختلف جا گرفته بودن.
- فعلاً همهی پروندهها رو اینجا جمع کردیم چون خیلی وقته که کار اسکنشون رو شروع کردیم و به زودی همشون وارد سیستم میشن و میتونیم با سرچ کردن اطلاعات پرونده بهشون دسترسی داشته باشیم.
الکس که بین چارچوب در ایستاده بود، با لحن آرومی گفت و به ستوان بلانت که مشغول قدم زدن بین پروندهها بود، خیره شد.
ستوان سرش رو تکون داد و خواست چیزی بگه که با دیدن یکی از پروندهها ابروهاش رو بالا انداخت و به سرعت اون رو بیرون کشید و به الکس نشونش داد.
- من درباره این پرونده شنیدم، خیلی بینمون معروفه!
الکس با دیدن سر تیتر پرونده اخمی کرد و بدون اینکه حرفی بزنه فقط سرش رو تکون داد.
- خبر داشتین یکی از سرگردهای خوب بخش ما سر این پرونده به قتل رسید؟ برای کمک به حل شدن پرونده انتقالی گرفته بود اینجا و دیگه هیچوقت برنگشت. حتی حین پرونده یکی دیگه از ستوان ها قربانی قاتل شد!
با لحن مشتاقی گفت و مشغول ورق زدن پرونده شد و با دیدن اسامی اعضای تیم، حرفش رو ادامه داد:
- تازه شنیدم کسی که مسئول پرونده بود فهمیده بود قاتل کیه ولی به خاطر تهدیدایی که از سمت قاتل شده بود از کارش استعفا داده و به یه کشور دیگه فرار کرده! البته فکر میکنم شما اون موقع توی بخش جرائم خشن کار میکردید، درست میگم سرگرد ایوانز؟
الکس با قدمهای بلند خودش رو به ستوان بلانت رسوند و پرونده رو از دستش کشید و اون رو به قفسه برگردوند.
- اگر انقدر به اینجور پروندهها علاقه دارید باید میرفتید تیم جرائم خشن ستوان. به علاوه این پرونده به خاطر اینکه دیگه هیچ خبری از قاتلش نشد، یک سال میشه که مختومه اعلام شده، شما باید این رو بهتر بدونید پس بهتره زیاد درگیرش نشید.
ستوان بلانت اخم محوی کرد و به صورت سرد و بی حس الکس نگاه کرد. به خوبی میدونست سرگرد رو به روش اون موقع توی تیم جرائم خشن بوده و با مسئول پرونده و سرگرد اسمیت کار میکرده و اون فقط میخواست جریان واقعی رو از زبون کسی که از همه چیز خبر داشته بشنوه ولی مثل اینکه کار درستی نکرده بود.
- مطمئنید؟
الکس لبهاش رو از هم فاصله داد تا مطمئن بودنش رو اعلام کنه اما نتونست.
وقتی مطمئن نبود میخواست چی رو تائید کنه؟ اینکه نمیدونست الان دوستهای قدیمیاش توی چه وضعی به سر میبرن، نشون از نامطمئن بودنش میداد.
اصلا جونگکوک و تهیونگ موفق شدن به شخصیت دومش غلبه کنن؟ چه زندگیای رو میگذروندن؟
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه بخواد زیاد افکارش رو درگیر کنه اخمش رو غلیظ تر کرد و از فضای بین قفسهها کنار کشید تا ستوان بلانت بتونه رد شه.
- بریم بهتون میزتون رو نشون بدم.
اون خیلی وقت بود که زندگیش رو به دو بخش قبل این پرونده و بعد این پرونده تقسیم کرده بود و نزدیک دو سال میشد که توی بخش دوم زندگی میکرد و هیچ علاقهای برای یادآوری گذشته نداشت...
--------
09:43 PM
- ساختمان آبردین-
جونگکوک همونطور که به سمت انتهای کوچه قدم برمیداشت نگاهی به لامپی که دوباره خاموش شده بود، انداخت. آهی کشید و دستهاش رو بیشتر توی جیب ژاکتش فرو برد، چندین بار از شهرداری خواسته بود درستش کنه ولی بعد چند ماه هنوز خبری نشده بود.
کمی شونههاش رو از سرمای هوا به هم نزدیک کرد، نفسش رو از دهن نیمه بازش بیرون داد و به بخاری که به خاطر سرما از دهنش خارج شد نگاه کرد.
با رسیدنش به خونه، نگاهش رو اطراف کوچه چرخوند و بعد با باز کردن در وارد خونه شد و مطمئن شد در رو پشت سرش میبنده؛ بعد از طی کردن حیاط کوچیکشون، وارد ساختمان کوچکی شد و همونطور که به صدای پاهاش که از راه پله ها بالا میرفت گوش میداد بینیش رو بالا کشید و با رسیدن به آپارتمانشون، دستهاش رو از داخل جیبش بیرون کشید و کلیدش رو در آورد و توی قفل در چوبیای که خیلی وقت بود کمی گیر داشت چرخوند و با فشاری که به در وارد کرد؛ بالاخره موفق شد تا قفل رو باز کنه.
چراغهای روشن و گرمایی که از داخل خونه ساطع میشد، نشون میداد تهیونگ هم برگشته خونه.
نفس عمیقی کشید و وارد خونه شد و مطابق انتظارش با تهیونگی که روی کاناپه دراز کشیده بود و با گوشیش کار میکرد، رو به رو شد و با صدای آرومی گفت:
- سلام.
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک، تازه متوجه حضورش شد و از روی مبل بلند شد و نگاه خستهاش رو بهش دوخت.
- برگشتی؟
جونگکوک سرش رو تکون داد و ژاکتش رو کنار در درآورد و به سمت سرویس بهداشتی که کنار همون در بود رفت و تهیونگ هم خطاب بهش پرسید:
- شام خوردی؟
جونگکوک بدون اینکه جوابی بده، تنها رو به روی سینک ایستاد و مشتی از آب روی صورتش پاشید، و بدون اینکه سرش رو بلند کنه، دستش رو به سمت قفسهای که کنار آیینه قرار داشت برد و قوطی قرصش رو برداشت، یکی رو از جاش بیرون آورد و همونطور که اون رو روی نوک زبونش میگذاشت خم شد و از شیر باز آب با جرئهای آب قرصش رو فرو برد و در حالی که شیر رو میبست کمرش رو صاف کرد و مدتی به چهرهی خستهاش داخل آیینه خیره موند و بالاخره از سرویس بهداشتی بیرون اومد و جواب تهیونگ رو که همچنان منتظرش بود رو داد:
- آره سرکار یه چیزی خوردم، تو چی؟
همونطور که دستهاش رو با شلوارش خشک میکرد و به سمت اتاق رفت گفت و با ورودش به اتاق تهیونگ کمی صداش رو بالا برد و جواب داد:
- منم تو راه برگشت یه چیزی خوردم.
جونگکوک بدون اینکه جوابی بده، بعد از عوض کردن لباسهاش از اتاق خارج شد، سرفهی خشکی کرد و با حس اینکه هنوز اون قرص لعنتی گوشهی گلوشه به سمت گوشهای از خونشون که به اصطلاح آشپزخونه حساب میشد، رفت و در یخچال رو باز کرد تا بطری آب رو در بیاره که با دیدن غذای آمادهای که تهیونگ براش درست کرده بود، لبخند محوی زد ولی فقط بطری رو بیرون کشید و لیوانش رو با آب پر کرد.
تهیونگ هم وقتی دید جونگکوک قصد اومدن نداره، تلویزیون رو روشن کرد و مشغول نگاه کردن فیلمی شد که تقریباً وسطهاش بود.
جونگکوک لیوانش رو کنار سینک گذاشت و همونطور که نگاهش رو به چند تا قبضی که روی میز بود میداد، به سمتشون رفت و از روی میز برشون داشت و نگاه کلی ای بهشون انداخت.
دستی توی موهاش برد و سعی کرد با حساب سر انگشتیای مخارج این ماهشون رو حساب کنه و بعد نگاهی به تهیونگ که توی سکوت به تلویزیون خیره بود انداخت، بالاخره بیخیال اون قبض ها شد و به سمتش قدم برداشت و درست کنارش نشست:
- چه فیلمیه؟
تهیونگ سرش رو به سمت جونگکوک برگردوند و برای چند ثانیه به صورت خستهاش نگاه کرد و بعد دوباره به سمت تلویزیون برگشت.
- نمیدونم تازه زدم اینجا.
با اتمام حرفش دستش رو دور شونه جونگکوک انداخت و تمام تمرکزش رو به صفحه تلویزیون داد و جونگکوک هم بدون اینکه حواسش به فیلم باشه، فقط به صفحه تلویزیون زل زد و توی افکارش غرق شد. افکاری که هر روز و هر شب بهش فکر میکرد، روزهایی که پشت سر گذاشته بودند، عذاب وجدانی که حتی یک روز هم بیخیالش نشده بود، کابوسهایی که هیچ وقت ترکش نمیکرد.
به اینکه چه شکلی زندگیشون به اینجا رسیده بود.
زمانی بود که اون دو فکر میکردن خوشبخت ترین آدمهای زمینن ولی مثل اینکه جهان، علاقهای نداشت اونها مدت زمان طولانیای در آرامش زندگی کنن و خیلی زود شادی بزرگشون رو ازشون گرفت؛ ولی حتی اون هم براش کافی نبود و آرامش، روزمرگی و هر چیز دیگهای که داشتن رو هم از دستشون بیرون کشید و با ترس و نگرانیهای مداوم جایگزینشون کرد!
ولی بعد از همه اینها حداقل اون دو هنوز کنار هم دیگه بودن و کسی نتونسته بود از هم جداشون کنه، الان دیگه همه چیز تموم شده بود.
زندگیشون برگشته بود، خودش برگشته بود، تهیونگ برگشته بود....
به زودی وضع زندگیشون هم بهتر میشد.
پلکهای خستهاش رو روی هم گذاشت و کم کم سرش رو روی شونهی تهیونگ گذاشت و زمزمه کرد:
- تهیونگ...؟
تهیونگ با شنیدن اسمش سرش رو برگردوند و در حالی که موهای جلوی چشمهای جونگکوک رو مرتب میکرد گفت:
- جانم...؟
اما وقتی جوابی ازش نشنید، دوباره دستی به موهاش کشید و با لبخندی گفت:
- موهات بلند شده، بهت میاد کوتاهش نکن، بذار بلند تر شه!
باز هم لبخند محوی روی لبهاش نشست و سرش رو کمی روی شونهاش تکون داد و تهیونگ هم جونگکوک رو بیشتر توی آغوشش کشید و بوسهای روی موهاش کاشت:
- اگه خستهای همینطوری بخواب!
جونگکوک هم که پلکهای خستهاش همین رو ازش میخواستند، با سکوتش حرف تهیونگ رو قبول کرد و همونطور که نفس عمیقی میکشید زمزمه وار گفت:
- کمتر سیگار بکش...
- چشم...!
با سنگین و سنگین تر شدن پلکهاش، با حس آرامشی که هر لحظه بیشتر میشد، خودش رو تسلیم خستگیش کرد و در عرض چند ثانیه از عالم بیداری خارج شد، تنها آرزو میکرد تا حداقل اینبار کابوسی نبینه.
اما مدتی طول نکشید که با دوباره تکرار شدن کابوسهاش از خواب پرید و نفس نفس زنان، نگاهی به ساعت انداخت، شاید تنها یک ربع خوابش برده بود. به سختی آب دهانش رو فرو برد و به انتظار دیدن چهرهی نگران تهیونگ سر برگردوند، زبونش رو روی لب خشکیدهاش کشید و منتظر موند تا ابراز نگرانی همیشگی تهیونگ رو بشنوه اما جای همهی اون ها یک لبخند روی لبهاش بود.
لبخندی غریب اما آشنا که کمکم وحشت رو به وجودش تزریق کرد و شروعی بود برای اینکه دوباره کابوس های توی خوابش رو به واقعیت پیوند بزنه.
"پایان"
اردیبهشت ۱۴۰۰
Samar-Moonlike-Razi