NEMESIS | VKOOK

By V_kookiFic

184K 23.7K 13.5K

NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هررو... More

شخصیت ها 🩸
Part 1 🔱
Part 2 ⚖🔞
Part 3 🔱
Part 4 ⚖
Part 5 🔱
Part 6 ⚖
Part 7 🔱
Part 8 ⚖🔞
Part 9 🔱
Part 10 ⚖
Part 11 🔱
Part 12 ⚖
Part 13 🔱
Part 14 ⚖ 🔞
Part 15 🔱
Part 16 ⚖
Part 17 🔱
Part 18 ⚖
Part 19 🔱
Part 20 ⚖
Part 21 🔱
Part 22 ⚖🔞
Part 23 🔱
Part 24 ⚖
Part 25 🔱
Part 26 ⚖
Part 27 🔱
Part 28 ⚖
Part 29 🔱
Part 30 ⚖
Part 31 🔱
Part 32 ⚖
Part 34 ⚖
Part 35 🔱
Part 36 ⚖
Part 37 🔱
Part 38 [END] ⚖

Part 33 🔱🔞

4.8K 490 183
By V_kookiFic

 

2020/12/01

05:49 PM

-ساختمان پیرلس-

 

جونگکوک به پشتی کاناپه خردلی رنگ تکیه زد و نگاهش رو به تام که رو به روش نشسته بود، داد و با تن آرومی گفت:

 

- موقعی که بهم زنگ زدی خیلی آشفته به نظر می‌اومدی، چیزی شده؟

 

تام آرنج‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و به سمت جونگکوک نیم خیز شد.

 

- زنگ زدم‌ بهت خبر بدم که دارم برمی‌گردم. خواستم رو در رو باهات حرف بزنم و....

 

جونگکوک ابروهاش رو بالا انداخت و سعی کرد سرگیجه‌ی نسبتاً خفیفی که از صبح ولش نمی‌کرد رو نادیده بگیره و روی حرف‌های تام تمرکز کنه.

براش عجیب بود که کجا داشت می‌رفت؟ شاید بیشتر از یک‌سال بود که توی لندن مونده بود اما بازهم به نظر جونگکوک برای رفتنش زود بود.

تام که عکس‌العمل خاصی از جونگکوک که به نظر می‌اومد گیج شده نگرفت؛ خودش ادامه داد:

 

- اولاش تصمیم داشتم مثل دفعه قبل بی خبر بذارم برم ولی بعد پشیمون شدم، اون موقع کل اون پنج سال با هیچ کدومتون در ارتباط نبودم.

- کجا... کجا می‌خوای بری؟

 

جونگکوک با لحن مرددی پرسید و تام اجازه داد بینشون برای چند ثانیه سکوت باشه.

 

- همون‌جایی که قبلاً بودم؛ بیشتر برای کارم برگشته بودم لندن و حالا باید برگردم.

- کی دوباره بر می‌گردی؟

 

تام در جواب سوال جونگکوک سرش رو تکون داد و با صدایی که لرزش کمی توش مشهود بود گفت:

 

- معلوم نیست، شاید برنگردم و اون موقع تو و تهیونگ می‌تونین از دستم خلاص شین.

 

با پایان حرفش تک خندی کرد و نگاهش رو از جونگکوک گرفت.

جونگکوک دستی توی موهاش کشید و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما بعد پشیمون شد و لب‌هاش رو دوباره روی هم گذاشت. چی می‌تونست بگه؟ از طرفی روابط اون و تام به تازگی بیش از حد عجیب و معذب کننده شده بود و از طرف دیگه قرار بود دلش برای دوستش تنگ بشه.

سکوت بینشون کم کم داشت طولانی می‌شد و هیچ‌کدوم هیچ تلاشی برای شکستنش نمی‌کردند.

برای تام، همین‌ که جونگکوک توی یک متریش نشسته بود کافی بود و جونگکوک هم حرفی برای گفتن نداشت.

بالاخره بعد از چند ثانیه گوشی جونگکوک زنگ خورد و صداش که توی فضای نسبتاً خالی و بزرگ خونه‌ی تام اکو می‌شد، سکوت طولانی بینشون رو شکست.

جونگکوک گوشیش رو از جیب ژاکتش درآورد و با دیدن اسم تهیونگ که روی صفحه‌ی گوشیش پدیدار شده بود، پوست لبش رو به صورت هیستریک گاز گرفت که این حرکتش از چشم تام دور نموند.

اون به ویکتور گفته بود میاد پیش تام و به طرز عجیبی بدون هیچ مشکلی قبول کرده بود و حالا حدس می‌زد که خودش باشه.

 

- نمی‌خوای جواب بدی؟

 

تام که اسم تهیونگ رو روی صفحه‌ی گوشی جونگکوک تشخیص داده بود، پرسید و منتظر به جونگکوک نگاه کرد.

جونگکوک که متوجه شد تام داره حرکاتش رو آنالیز می‌کنه، نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد و انگشتش رو درست قبل از اینکه گوشی قطع بشه روی آیکن سبز رنگ کشید.

 

- بله؟

 

جونگکوک با صدای گرفته‌ای جواب داد و لحظه بعد صدای سرخوش ویکتور توی گوشش پیچید.

 

- دیگه کم کم داشتم ناامید می‌شدم جونگکوکی.

 

جونگکوک نگاهش رو به تام که با کنجکاوی بهش زل زده بود، داد و تصمیم گرفت سکوت کنه.

 

- اوه به خاطر اون احمق نمی‌تونی حرف بزنی؟ اشکالی نداره به جاش می‌تونی همین الان از آپارتمانش بیای بیرون پیش خودم.

- چی؟

 

جونگکوک با لحن بهت زده‌ای گفت و سر جاش نیم خیز شد.

 

- من دم در منتظرتم. باید باهمدیگه بریم جایی!

 

جونگکوک برای چند ثانیه پلک‌هاش رو روی هم فشار داد تا سرگیجه‌اش که یکدفعه بیشتر شده بود از شدتش کم بشه و بعد از جاش بلند شد که باعث شد تام هم همزمان باهاش از جاش بلند بشه.

نمی‌تونست با حرفش مخالفت کنه چون معلوم نبود چیکار می‌تونست بکنه پس فقط تصمیم گرفت خیلی ساده موافقت کنه:

 

- باشه...

 

با صدای آرومی گفت و باعث شد ویکتور با خنده بگه:

 

- می‌دونم از پیش اون حرومزاده نجاتت دادم می‌تونی بعداً ازم تشکر کنـ...

 

قبل اینکه جمله ویکتور تموم بشه، جونگکوک گوشی رو قطع کرد و اون رو توی جیبش برگردوند.

 

- چیزی شده؟

 

تام قدمی به سمت جونگکوک برداشت و با لحن مرتعشی ازش پرسید.

 

- نه فقط تهیونگ گفت اومده دنبالم که باهم بریم جایی... ببخشید که باید برم.

 

تام سرش رو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه.

 

- مشکلی نیست، در هر صورت حرفامون تموم شده بود.

 

جونگکوک هم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و بدون اینکه حرفی بزنه به سمت در رفت تا بیشتر از اون ویکتور رو منتظر نذاره. تام هم با قدم‌های آروم پشت سرش راه افتاد تا بدرقه‌اش کنه.

جونگکوک با رسیدنش به در، دستش رو دراز کرد که در رو باز کنه اما به خاطر سرگیجه‌اش که از یکم پیش شدید تر شده بود، به جای دیگه‌ای چنگ زد و باعث شد تعادلش رو از دست بده و زانوهاش در لحظه سست شدن؛ درست لحظه‌ای که نزدیک بود به زمین بیفته، تام زیر بازوش رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید.

 

- حالت خوبه؟

 

با لحنی که نگرانی توش موج می‌زد پرسید و جونگکوک با انگشت چشم‌هاش رو فشار داد تا دیدش واضح شه. برای چند ثانیه به تام تکیه داد و به سادگی ضربان تند قلب تام روی بازوش رو حس کرد و ناخودآگاه نگاهش سمت صورتش کشیده شد.

برای کمتر از یک لحظه از ذهنش گذشت که اگر قبل از قرار گذاشتنش با تهیونگ، پیشنهاد تام رو قبول می‌کرد چی؟ اون موقع همه چیز فرق می‌کرد و زندگی بهتری داشت؟

دندون‌هاش رو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید و به خاطر فکری که از سرش گذشته بود به خودش زیر لب فحشی داد.

نباید تو تصمیمی که خودش گرفته بود شک می‌کرد! اون زندگی خوبی رو با تهیونگ سپری کرده بود و حالا که به قسمت سختش رسیده بودند، می‌تونست دووم بیاره و با کمک همدیگه دوباره اون دوران رو بر می‌گردوندند.

لبخند مصنوعی‌ای زد و به آرومی از تام فاصله گرفت.

 

- آره آره خوبم، فقط یک لحظه سرم گیج رفت.

 

تام که هنوز نگرانیش برطرف نشده بود، دستی توی موهاش کشید و دوباره پرسید:

 

- مطمئنی؟

 

جونگکوک به جای اینکه جواب سوالش رو بده، در رو باز کرد و از خونه خارج شد.

 

- امروز که نشد درست حرف بزنیم ولی قبل از رفتنت... بازم میبینمت تام.

 

با لبخندی که به زور سعی در نگه داشتنش داشت، گفت و بلافاصله پشتش رو به تام کرد و به سمت راهرو رفت تا از اونجا خارج شه.

مطمئن بود ویکتور تا الان از صبر کردن کلافه شده.

توی چند دقیقه‌ای که از ساختمون خارج بشه، سرش مدام گیج می‌رفت و با تکون‌های آسانسور باعث می‌شد حس کنه سوار ترن هوایی شده.

زیر لب لعنتی فرستاد و از در لابی خارج شد و به محض خروجش با ویکتور که کلاه سیاهی سرش کرده بود و ماسک سیاهش رو تا زیر چشمش بالا کشیده بود و همزمان به ماشین قرمز رنگی تکیه داده بود و دست‌هاش رو توی جیبش فرو برده بود، رو به رو شد.

ویکتور با دیدن جونگکوک که رنگش پریده بود و به نظر می‌اومد عرق کرده، حرف‌هایی که می‌خواست بزنه رو به بعد موکول کرد و به سمتش رفت.

 

- حالت خوبه؟

 

ویکتور همون سوال تام رو پرسید، با این تفاوت که این بار جونگکوک جز تکون داد سرش جوابی نداد.

ویکتور اخمی کرد و دستش رو توی جیبش فرو کرد و ماسکی شبیه ماسک خودش بیرون کشید و اون رو روی صورت جونگکوک گذاشت.

جونگکوک حتی توان پرسیدن اینکه برای چی این کارو می‌کنه رو نداشت.

 

- باید یه مسیر خیلی کوتاه رو باهم پیاده بریم تا به جایی که می‌خوام ببرمت برسیم، هوم؟

 

ویکتور بعد از پایین کشیدن ماسک خودش، با لحن آرومی توی صورت جونگکوک حرفش رو زمزمه کرد و موهای جونگکوک رو که به خاطر عرق سردش روی پیشونیش چسبیده بودن رو کنار زد و بوسه‌ی سطحی اما طولانی‌ای روی پیشونیش زد.

وقتی ازش فاصله گرفت دست سرد جونگکوک رو بین انگشت‌هاش گرفت و خواست دنبال خودش بکشتش که جونگکوک یکدفعه با حس بالا اومدن چیزی از راه گلوش، به شدت پسش زد و به سمت دیگه‌ی خیابون دویید.

خم شد و بعد از پایین کشیدن ماسکش به شدت محتوای معده‌اش رو بالا آورد. حالش اصلا خوب نبود و نمی‌تونست علتش رو تشخیص بده؛ شاید چیزی خورده بود که مسموم شده بود!

همون‌طور که نفس نفس می‌زد سر جاش صاف ایستاد؛ خواست به سمت ویکتور برگرده که اون زودتر عمل کرد و به سمت خودش کشیدتش و دستش رو نوازش وار روی کمرش کشید.

 

- نگران نباش؛ الان یکم خون می‌بینی و می‌دونم که بعدش حالت جا میاد!

 

------------
 

05:31 PM

-پلیس مرکزی لندن-

 

الکس با لبخند به اتاق بازجویی که افسری در حال ثبت کردن اظهارات تام بود خیره شد، هرچند نمی‌تونست این مسئله رو که چرا جونگکوک تمام این مدت سکوت کرده بود رو درک کنه اما حالا که همه چیز به خوبی تموم شد خوشحال بود و به چیزی اهمیت نمی‌داد.

دست‌ به سینه ایستاد و با همون لبخندی که به لب داشت به سمت لاکی برگشت و گفت:

 

- گفته بودم نمی‌تونه جونگکوک باشه. الکی بزرگش کردیم، اون خودش قربانیه!

 

لاکی هم که به دیوار تکیه داده و به کفش‌هاش خیره شده بود، با این حرف نگاهش رو به الکس داد و نفسش رو با صدا بیرون داد.

 

- چه توقعی داشتی؟ تا قبل از این یک کلمه هم حرف نزده بود و این روال کاره که هرکی تو دوربین مداربسته دیده می‌شه ازش بازجویی می‌شه. اگه از اون اول حرف زده بود مجبور نبود تو بازداشتگاه بخوابه.

 

لاکی با لحن بی حسی گفت و نگاهش رو به تام که داشت شمرده شمرده هر سوالی که ازش می‌پرسیدن رو جواب می‌داد، داد.

 

- راستی طبق حرف‌های جونگکوک، دوربین‌های داخل خونه‌ی آقای واکر رو هم بررسی کردیم؛ ساعتش با دوربین مداربسته‌ی کنار خیابون هم خونی داره.

 

لاکی هم سرش رو تکون داد و دوباره سرش رو پایین انداخت. یعنی بازهم به بن بست خورده بودند؟ شاید واقعا باید دور جونگکوک رو خط می‌کشید؟ اما چرا احساس می‌کرد به جواب خیلی نزدیکه؟

نگاهش رو دوباره به تام داد و قدم هاش رو به سمت شیشه‌ای که اتاق دیگه رو نشون می‌داد رفت و دستی توی موهاش کشید.

 

- تو نمی‌دونی چرا سکوت کرده بود؟

 

الکس دوباره سمت لاکی برگشت، کم کم لبخند خودش هم محو شد، تا حدودی از مسائلی که بینشون گذشته بود خبر داشت، اما مطمئن نبود؛ اون هم دوباره نگاهش رو به تام داد اما دوباره با حرف لاکی به سمتش برگشت:

 

- جونگکوک گفت که نمی‌خواست تهیونگ چیزی بفهمه...

 

اون هم نگاهش رو به سمت الکس برگردوند و با لحن جدیش ادامه داد:

 

- چرا همچین مسئله‌ای باید انقدر براش مهم می‌بود؟ بیشتر از این که یک قاتل باشه؟ چه خبر بود که ترجیح می‌داد یک قاتل باشه؟

 

الکس که خودش هم می‌دونست یک جای کار می‌لنگه مدتی توی سکوت بهش خیره موند، سوالی که تمام مدت توی ذهن خودش هم بود، حالا هم از چشم‌های لاکی می‌تونست این رو بخونه که اون کاملا جونگکوک رو توی ذهنش تبرئه نکرده! پس تنها خنده‌ی مسخره‌ای کرد و گفت:

 

- حتما یه مسئله بین خودشونه... من دوستشونم... تا حدودی می‌دونم جونگکوک از چی می‌ترسید... ولی نمی‌خوام بهش اتهام چیزی رو بزنم... من و تو که جای جونگکوک نیستیم... شاید تو هم جای اون بودی سکوت می‌کردی!

 

الکس مدتی به چهره‌ی لاکی که انگار قانع نشده بود خیره موند، دست پاچه دستی به شونه‌اش زد و گفت:

 

- حتما خسته‌ای! می‌رم یه قهوه برات بیارم...!

 

تنها سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد و با رفتن الکس دوباره نگاهش رو به تام داد اما حتی به یک کلمه از حرف‌هایی که می‌زد هم گوش نکرد.

تنها ذهنش پیش این پرونده بود، اینکه چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا سکوت کرده بود؟

مطمئن بود چیزی که جونگکوک تمام این مدت قصد پنهان کاریش رو داشت بودن توی خونه دوستش نبود، جونگکوک به خوبی تبرئه شده بود، هم دلیل قانع کننده‌ای برای حضورش داشت، هم یک قتل دیگه رخ داده بود، پس باید از صدر لیست متهم‌هایی که چیده بود پاک می‌شد، اما اون تمام خصوصیت‌هایی که این پرونده برای بسته شدن بهش نیاز داشت رو دارا بود، آب دهانش رو به سختی فرو برد! باید دنبال کی می‌گشت؟

دستش رو کلافه توی موهاش فرو برد و لحظه‌ی بعد با باز شدن در اتاق دوباره سرش رو برگردوند و با دیدن تهیونگ دستش جایی میون موهاش خشک شد، تهیونگ...!

جرقه‌ای به یکباره توی ذهنش روشن شده بود، کسی که درست مثل جونگکوک بود، چیزی که جونگکوک سعی در پنهان کردنش داشت... تهیونگ بود...؟

 

- پیدا کردن آقای واکر و بررسی دوربین‌ها خیلی طول کشید... برای حکم لغو بازداشتش باید امضای تو باشه!

 

لاکی که با شنیدن صداش از اعماق افکارش بیرون کشیده شده بود، دستش رو پایین آورد و نگاهی به چهره‌ی داغون تهیونگ انداخت و لحظه ی بعد با یادآوری همه‌ی سختی هایی که کشیده بود به خاطر فرضیه‌ای که به ذهنش رسیده بود خنده‌اش گرفت و سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد‌‌.

 

- باشه... تو هم می‌تونی بری باهاش....!

 

 

------------

 

05:51 PM

 

در حالی که دست به سینه تکیه اش رو به دیوار کنارش داده بود، نگاهش رو از میله های بازداشتگاه گرفت و کلافه دستی به صورتش کشید. همه چیز تموم شده بود و حالا می‌تونست جونگکوک رو به خونه ببره ولی افکار آزار دهنده ای که مدتی بود توی ذهنش رژه می‌رفتند اون رو عصبانی کرده بود. بعد از کاری که خودش کرده بود هیچ حقی نداشت ولی نمی‌تونست جلوی احتمالات و فرضیاتی که توی ذهنش برای بودن جونگکوک توی خونه تام می‌ساخت رو بگیره. چرا بهش نگفته بود که تام رو دیده؟ اگه اون لاو مارک ها و ردهای به جا مونده روی تن جونگکوک از رابطه ای که به یادش نمی‌آورد متعلق به خودش نبود چی؟ اگه اونا آثار به جا مونده از رابطه اش با تام بودن و جونگکوک داشت از فراموشی و وضعیت اون سو استفاده می‌کرد چی؟ مطمئناً اگه توی همچین موقعیتی گیر نکرده بودند اون هیچوقت قرار نبود از اون ملاقات سر در بیاره. احساس می‌کرد تمام این افکار که عین خوره به جونش افتاده بودند، داره اون رو به جنون می‌رسونه. خسته از حجم تنش های زیاد ذهنش نفسش رو با شدت بیرون داد و با دو انگشتش بین دو ابروش رو فشرد. چرا بعد از اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودند، باید به همچین چیزی فکر می‌کرد. از خودش بدش می‌اومد که توی اون موقعیت نمی‌تونست به چیزی جز ملاقات تام و جونگکوک فکر کنه. چرا فقط به جای فرضیه خیانت ساختن از رفع اتهام همسرش خوشحالی نمی‌کرد؟ باید این افکار مسخره رو تمومش می‌کرد. تکیه اش رو از دیوار کنارش گرفت و درحالی که دستی توی موهاش می‌کشید به سمت بازداشتگاه قدم برداشت، باید زود تر از فضای خفه‌ی اون محیط بیرون می‌رفت شاید یکم هوای تازه حالش رو بهتر می‌کرد. با رسیدن به نزدیکی در بازداشتگاه و ادای احترام سربازی که جلوی در ایستاده بود سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و از پشت میله ها نگاهش رو به جونگکوک که سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و گوشه دیوار نشسته بود داد. تنها چیزی که توی اون لحظه مهم بود آزادی همسرش بود.

 

- بازش کن.

 

با بالا اومدن سر جونگکوک و دیدن نگاه گیج و خیره اش، در تلاش برای کنار گذاشتن افکار مزاحم ذهنش لبخند محوی زد و بعد از کنار رفتن سرباز از جلوی ورودی باز شده بازداشتگاه، قدمی به جلو برداشت.

 

- حالا می‌تونیم بریم خونه کوکی...

 

جونگکوک که با لحن آرامش بخش تهیونگ و لبخند آشنای روی صورتش از این که اون فرد تهیونگ بود مطمئن شده بود، به آرومی از جاش بلند شد و برای چند لحظه تنها در سکوت به فرد روبه روش خیره شد. بالاخره تموم شده بود و حالا می‌تونست از اونجا بیرون بره ولی بعدش چی؟ با ویکتور چیکار می‌کرد؟ تفکرات و احتمالاتی که می‌دونست بعد از این قضیه توی ذهن تهیونگ شکل گرفته چی؟  چقدر بدبخت شده بود که بعد از آزاد شدن از بازداشتگاه به جای خوشحالی به همچین چیز هایی فکر می‌کرد. نفس بریده ای کشید و سعی کرد و ذهنش رو از اون افکار مزاحم دور کنه. تهیونگ اونجا بود و می‌تونستند با هم به خونه اشون برن و همین برای اون لحظه بس بود. قدم های بدون عجله اش رو به سمت تهیونگ که منتظرش ایستاده بود برداشت و بعد به آرومی میون آغوشش فرو رفت و نفس عمیقی توی عطر تنش کشید. حسی شبیه به سکون داشت و توی اون لحظه انگار که دیگه چیزی براش مهم نبود، انگار همین که دست های تهیونگ دورش حلقه شده بود و اون رو به خودش می‌فشرد براش کافی بود. تهیونگ هم دست کمی از جونگکوک نداشت، اون هم همزمان با به آغوش کشیدن جونگکوک پلک هاش رو روی هم گذاشت و صورتش رو توی گودی گردنش فرو برد‌. حس گرمای تن جونگکوک بعد از این دو روز کذایی طوری آرومش کرده بود که ذهنش از هر فکر دیگه ای خالی شده بود. دستش رو از روی شونه اش بالا آورد و توی موهاش برد، تازه می‌فهمید که چقدر دلتنگ بود. برای هر دوشون انگار توی اون لحظه تنها چیزی که نیاز داشتن همون آغوش بود، بدون هیچ حرف حرف اضافه‌ای.

 

--------------

 

06:11 PM

 

با پیچیدن صدای پایی توی راهروی خلوت اداره پلیس سرش رو بالا آورد و با دیدن تهیونگ و جونگکوک که از قسمتی که بازداشتگاه ها قرار داشت بیرون می‌اومدند، تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمتشون رفت.

تهیونگ و جونگکوک هم با دیدن تام که به سمتشون می‌اومد سر جاشون متوقف شدند و منتظر بهش چشم دوختند. اما تهیونگ که با دیدن تام دوباره تمام افکار مسموم و عذاب آوری که سعی در فراموشی شون داشت، دوباره به ذهنش هجوم آورده بودند اخمی کرد و در حالی که دست‌هاش رو از عصبانیت مشت می‌کرد به سمت جونگکوک برگشت.

 

- من می‌رم ماشین رو بیارم دم در... زود بیا.

تهیونگ بعد از تایید جونگکوک دوباره نگاهش رو به تام که حالا تقریبا بهشون رسیده بود داد و بعد بدون اینکه منتظرش بمونه یا چیزی بگه نگاهش رو ازش گرفت و از کنارش رد شد.

نمی‌تونست بدون اینکه چیزی بگه شاهد مکالمه اون دو باشه و از طرفی هم اگه شهادت تام نبود نمی‌دونست چه طور می‌خواست جونگکوک رو از اون جا در بیاره، پس ترجیح می‌داد تنهاشون بذاره تا بتونه خودش رو آروم کنه.

تام با رد شدن تهیونگ از کنارش سر جاش متوقف شد و سرش رو به سمتش برگردوند. حتی حالا که مدیونش بود هم باید تا لحظه آخر همون عوضی همیشگی باقی می‌موند؟ سرش رو با تاسف تکون داد و به سمت جونگکوک برگشت. خیلی دوست داشت بدونه هنوز هم تهیونگ رو به اون ترجیح می‌ده یا نه. با لبخند محو و کم رنگی که جونگکوک بهش تحویل داد، بیخیال رفتار تهیونگ شد و چند قدم باقی مونده ی بینشون رو پر کرد.

 

- ممنون که اومدی.

 

تام که حالا با شنیدن صدای جونگکوک لبخندی روی صورتش نشسته بود دست هاش رو توی جیبش فرو برد و سرش رو به نشونه نفی تکون داد.

 

- باید زودتر بهم خبر می‌دادی، چرا واقعا زودتر نگفتی...؟

 

جونگکوک که نمی‌دونست باید چه چیزی در جوابش بگه با همون لبخندی که روی لبش داشت سرش رو پایین انداخت و با حالت معذبی دست هاش رو توی جیب های پشت شلوارش فرو برد و تام هم با سکوتش از فرصت استفاده کرد و در حالی که نگاهش رو از جونگکوک نمی‌گرفت با تمسخری که توی لحنش موج می زد گفت:

 

- تهیونگ یه افسر پلیسه ولی حتی نتونست از بازداشتگاه بیارتت بیرون... چه‌طور گذاشت پات به این پرونده باز بشه...؟ اتهام قتل...؟ برای تو...؟

 

جونگکوک که با شنیدن این حرف همون لبخند محو هم از روی صورتش پاک شده بود سرش رو بالا آورد و مانع ادامه دادن تام شد.

 

- خواهش می‌کنم تام... من برای این حرف ها خیلی خسته ام!

 

با واکنش سریع جونگکوک لبخند تلخ و کوتاهی زد و در حالی که شکل گرفتن بغضی رو توی گلوش حس می‌کرد سرش رو پایین انداخت و در حالی که با نوک کفشش طرح های نامعلومی روی زمین می‌کشید سرش رو به نشونه تایید تکون داد.

 

- می‌فهمم.

 

تام توی سکوتی که بینشون شکل گرفته بود به تمام این سال هایی که با نا امیدی منتظر جونگکوک بود فکر می‌کرد و جونگکوک به این‌که چه طور این گره ی کور و کهنه ی چندین ساله رو ببره. زندگیش به اندازه کافی پر از راه های بن بست شده بود؛ دیگه تحمل این زخم کهنه رو نداشت.

 

- برای پس فردا بلیت گرفتم...

 

تام که بعد از مدت نسبتا طولانی ای سکوت بینشون رو شکسته بود، سرش رو بالا آورد و به چشم های درشت رو به روش خیره شد.

 

- قرار نبود انقدر زود برم اما... بهتره برم... اینجا کاری برای انجام دادن ندارم... گفتی قبل از رفتنم هم رو ببینیم... بیا همینجا از هم خداحافظی کنیم....

 

جونگکوک که با شنیدن این حرف حس دلتنگی بهش دست داده بود نگاهش رو بین چشم های لرزون رو به روش دوخت و ناخودآگاه اخم محوی میون ابروهاش نشست. به یکباره تمام روزهایی که پشت سر گذاشته بودن جلوی چشم هاش اومده بود و حسی شبیه به پشیمونی توی دلش خونه کرده بود. کاش از فرصت هاشون به نحو بهتری استفاده می کردند و انقدر با بچه بازی هاشون فاصله ای به این بزرگی بین خودشون نمی ساختند. کاش می تونستند زمان رو به عقب بر گردونن باز هم مثل روز های دور دوست های خوبی برای هم باشن. اون همیشه حسرت فرصت های از دست رفته رو خورده بود ولی مثل اینکه این بار هم درس نگرفته بود و فرصت های زیادی رو برای بودن در کنار دوست قدیمیش از دست داده بود. با طولانی شدن سکوت بینشون آهی کشید و قدمی به جلو برداشت و بی توجه به غیر منتظره بودن این حرکت، دست هاش رو دور شونه ی تام حلقه کرد. می‌تونست چهره‌ی شوکه و متعجبش رو تصور کنه ولی اهمیتی نمی‌داد. نمی خواست توی آخرین ملاقاتشون  این فرصت رو از خودش و تام دریغ کنه.

تام که بالاخره به خودش اومده بود، دست های رو هوا مونده اش رو پشت شونه ی جونگکوک گذاشت و لبخند تلخی روی صورتش نشوند. اینجا آخر داستانشون بود، نه؟

 

- لطفا خوب زندگی کن... دیگه وقتشه هر چی که بوده رو فراموش کنی....

 

جونگکوک بعد از گفتن حرفش ضربه ی آرومی به پشت تام زد و از توی آغوشش بیرون اومد و نگاهش رو به چهره ی دوست قدیمیش دوخت.

 

- ممنون بابت همه چی... تو دوستی بودی که همیشه دلم می‌خواست داشته باشم.

 

تام که با شنیدن حرف های جونگکوک هر لحظه در برابر بغضی که توی گلوش شکل گرفته بود ضعیف تر می‌شد سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگه سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. در حقیقت خیلی حرف ها بود که دلش می‌خواست بگه ولی غرورش اجازه معلوم شدن لرزش صداش رو نمی‌داد پس ترجیح می‌داد فقط در سکوت به جونگکوک گوش کنه.

جونگکوک هم با سکوت تام لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت. درک می‌کرد که نخواد چیزی بگه پس برای آخرین مکالمه اشون با این که اون همچنان بهش نگاه نمی‌کرد، سرش رو بلند کرد و درحالی که دستش رو روی شونه اش می‌گذاشت با لحن آرومی گفت:

 

- دلم برات تنگ میشه رفیق...

 

و بعد بدون اینکه منتظر جواب از سمتش بمونه، از کنارش رد شد و به سمت خروجی حرکت کرد.

 

--------------

 

 06:31 PM 

-ابی رود-

 

محکم فرمون رو میون مشتش گرفته بود و تنها به چراغ قرمز خیره بود و همون‌طور که با اخم کمرنگی انگشت‌هاش رو روی لبش می‌کشید به این فکر می‌کرد که چرا جونگکوک باز هم تام رو ملاقات می‌کرد. حرف‌هایی که شنیده بود به اندازه‌ی کافی براش سنگین بود و دیگه نمی‌خواست به عمق این مسئله فکر کنه اما نمی‌تونست‌.

فقط داشت همه چیز رو توی خودش می‌ریخت و چیزی به روی جونگکوک نمی‌آورد، اون تازه از بازداشت بیرون اومده بود و می‌دونست حال و روز خوبی نداره و آخرین چیزی که می‌خواست این بود که با یک بحث جدید جو بین خودشون رو سنگین تر از این کنه...

حالا تمام اتهاماتش پاک شده بود، دیگه جونگکوک قاتلی نبود که حتی با فکر بهش همه‌ی بدنش رو می‌لرزوند. حالا باید خودش رو با این حقیقت آروم می‌کرد، اما چرا الان داشت به این فکر می‌کرد که تمام این مدت جونگکوک داشته بهش خیانت می‌کرده؟ 

پلک‌هاش رو بست و آه پردردی کشید و لحظه‌ی بعد با صدای جونگکوک به خودش اومد:

 

- نمی‌خوای حرکت کنی؟

 

تهیونگ که جایی میون افکارش سیر می‌کرد و متوجه سبز شدن چراغ نشده بود، سریع پاش رو روی پدال گاز گذاشت و ماشین رو حرکت داد.

جونگکوک که تمام مدت حرکات ریز و درشت تهیونگ رو دنبال می‌کرد، نگاه غم زده‌اش رو ازش گرفت و به خیابون تاریک و بارون زده‌ی بیرون داد، می‌دونست توی افکار تهیونگ چی می‌گذره. از یک قاتل به یک خیانتکار تبدیل شده بود‌. یعنی باید به این راضی می‌شد و خوشحالی می‌کرد؟ 

پلک‌هاش رو بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. کاش فقط همه چیز تموم می‌شد، این دنیا دیگه بی ارزش تر از چیزی بود که بخواد حتی برای نفس کشیدن هم تلاشی کنه.

سکوت کر کننده‌ی ماشین، آه کشیدن های تهیونگ، اخم روی پیشونیش، کندن پوست دور انگشت‌هاش با دندونش، همه و همه مثل خوره‌ای به جونش افتاده بودند و دیگه نمی‌تونست تحملشون کنه پس تنها سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و با صدای خفه‌ای پرسید:

 

- نمی‌خوای چیزی بپرسی؟

 

تهیونگ با شنیدن این حرف لحظه‌ای پلک‌هاش رو بهم فشرد و دستی توی موهای بهم‌ ریخته‌اش کشید. سوالات زیادی داشت، اما نمی‌خواست به جواب هیچ کدومشون برسه، نه می‌تونست به قاتل بودنش فکر کنه و نه می‌خواست به این فکر کنه که باز هم پای خیانت به زندگیشون باز شده.

 

- چی بپرسم جونگکوک...؟ اینکه چرا دستبندت اونجا بود...؟ اینکه چرا اسم هیلدا روی اون کاغذ بود... یا اینکه چرا پیش تام بودی...؟ 

 

جونگکوک آب دهانش رو به سختی فرو برد و دوباره نگاهش رو ازش گرفت و به خیابون داد، خودش هم دیگه نمی‌دونست باید چی بگه، چه داستانی براش بچینه و چه توجیهی بیاره!

 

- من هرچی بگم تو باور نمی‌کنی!

 

تهیونگ خنده‌ی عصبی‌ای کرد و ناباورانه لحظه‌ای نگاهش رو از جاده گرفت و به جونگکوک داد، از شدت بیچارگی اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و شوکه گفت:

 

- باور نمی‌کنم؟ 

 

جونگکوک پلک‌های خسته‌اش رو بست و اجازه نداد تا با نگاه کردن به تهیونگ بغضش شدید تر بشه و بی حوصله گفت:

 

- به زبون چرا... اما دیگه رنگ نگاهت رو خوب می‌شناسم...

 

با شنیدن این حرف، حرص عجیبی تمام وجودش رو پر کرد و در حالی که از شدت عصبانیت دندون‌هاش رو به هم فشار می‌داد پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد و وارد اولین فرعی‌ای که به نظر بن‌بست می‌اومد شد و پاش رو محکم روی ترمز گذاشت:

 

- چه طور می‌تونی این حرف رو بزنی؟ هیچ توضیحی نداری... هیچ توجیهی نمیاری...

 

 

وقتی نگاه ترسیده‌ی جونگکوک که از توقف ناگهانیش جا خورده بود و حالا با فریادش شوکه بود رو روی خودش احساس کرد با صدای بلند تری داد زد:

 

- هیچ بهونه‌ای نمیاری!!! چی رو باورم کنم؟ 

 

با پخش شدن صدای فریاد تهیونگ داخل اتاقک ماشین بیشتر توی خودش جمع شد و دست‌هاش رو مشت کرد، نگاه خیسش رو به نقطه‌ی نامعلومی دوخت و زمزمه وار گفت:

 

- دوست داری کدوم جواب رو بشنوی؟ اینکه داشتم بهت خیانت می‌کردم یا سر صحنه‌ی قتل بودم؟

 

تهیونگ وا رفته از چیزی که می‌شنید نگاهش رو بهش داد و لحظه‌ی بعد با حالتی بیچاره‌ زیر خنده زد، نگاه خیسش رو به بیرون داد و میون خنده‌هاش قطره اشکی از گوشه‌ی پلکش روی صورتش چکید و با پشت دستش اشکش رو پاک کرد و موهاش رو بهم ریخت:

 

- خودت می‌فهمی چی داری می‌گی؟

 

جونگکوک هم که حالش چندین برابر بدتر از تهیونگ بود چند باری نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه اما انگار اون هم دیگه توان تحمل حرف‌های توی سینه‌اش رو نداشت فریاد زد:

 

- این تویی که نمی‌فهمی تهیونگ! چرا به خودت نمیای؟ من دارم می‌میرم!

تهیونگ با شنیدن فریاد خش دار جونگکوک سرش رو به سمتش برگردوند و با چشم‌هایی که از اشک‌هاش پر و خالی می‌شد بهش خیره موند. چرا نمی‌تونست از حرف‌هاش سر در بیاره، چرا نمی‌فهمید از چه چیزی عذاب می‌کشید؟

 

- چرا چیزی بهم نمی‌گی؟ چرا نمی‌گی چی تو رو بهم ریخته؟ چرا منو توی این مرداب ول کردی؟

 

جونگکوک دستش رو محکم روی صورتش کشید و کمی شیشه‌ی ماشین رو پایین آورد تا شاید قدری هوا برای نفس کشیدن پیدا بشه.

اونی که داشت توی مرداب دست و پا می‌زد خودش بود، اما چطور باید این رو به تهیونگ می‌گفت؟ فهمیدن تهیونگ چه کمکی بهش می‌کرد؟ اگه ویکتور همیشگی می‌شد چی؟ 

اگه تهیونگ نابود می‌شد چی کار می‌کرد...؟

 

- می‌شه بس کنی...؟ تهیونگ من بهت خیانت نکردم... کسی رو هم نکشتم! نمی‌دونم چرا اون دست‌بند فاکی اونجا بود... و پیش تام بودم چون شب قبلش زنگ زد و گفت می‌خواد از لندن بره. خواهش کرد که برم تا ببینمش... اما همه چیز بهم ریخت...

 

تهیونگ به عنوان کسی که نصف عمرش رو صرف پرونده‌های جنایی کرده بود چه‌طور باید خودش رو قانع می‌کرد؟ دست برد و کمربند ایمنیش رو باز کرد و در حالی که به سمت جونگکوک بر می‌گشت گفت:

 

- باشه باور می‌کنم... نه چون حرف‌هات قانعم کرد... فقط به خاطر اینکه می‌خوام باورش کنم... چون نیاز دارم که باورش کنم...

 

جونگکوک که دیگه حتی توان مبارزه با اشک‌هاش رو هم نداشت، بهشون اجازه‌ی باریدن داد و توی سکوت بهش خیره موند، تهیونگ هم‌ سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:

 

- خودت هم می‌دونی که تنها کسی هستی که برام باقی مونده... ولی چرا انقدر از هم دوریم...

 

خنده‌ی تلخی کرد و با پشت دستش اشک‌هاش رو پاک کرد و به جونگکوک که همچنان با چشم‌های خیس بهش نگاه می‌کرد خیره شد:

 

- همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت... تازه می‌خواستیم بعد از لیلی باز هم زندگی کنیم‌... چرا همه چیز این شکلی شد...

 

طوری آرامش از زندگیشون محو شده بود که انگار اصلا همچین چیزی توی دنیا وجود نداشت. حتی دیگه نمی‌دونستند آرامش یعنی چی؛ دیگه حتی توانی برای به دست آوردنش نداشتند! طوری تسلیم سرنوشت شده بودند که انگار شکستشون رو توی این بازی بی رحمانه قبول کرده بودند.

تهیونگ دستی به پشت گردنش کشید و سعی کرد تا بغضش رو فرو ببره، چند باری پلک زد و حرفی که تمام این مدت توی دلش سنگینی می‌کرد رو به زبون آورد:

 

- قبلا یک بار... حرفش رو پیش کشیدی... اما الان که می‌بینم فقط داری درد می‌کشی...

 

سر بلند کرد و به چشم‌های منتظرش خیره موند و با تردید حرفش رو ادامه داد:

 

- واقعا می‌خوای هنوز هم با من زندگی کنی...؟ شاید واقعا بتونی با یک نفر دیگه خوشحال...

- تهیونگ...

 

جونگکوک که حتی نمی‌خواست یک کلمه هم بیشتر بشنوه کمربندش رو باز کرد و جلوتر رفت:

 

- مگه قرار نبود باهم درد بکشیم...

 

تهیونگ نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد و دستش رو بلند کرد و روی صورتش گذاشت و آروم با انگشت شستش صورتش رو نوازش داد:

 

- بهتر نیست حداقل یک نفرمون از این عذاب راحت شه...؟

 

جونگکوک که دیگه طاقت شنیدن این حرف هارو نداشت، بدون اینکه بخواد بهش اجازه بده تا بیشتر از این بحث رو ادامه بده سرش رو جلو برد و لب‌هاش رو بوسید و کمی یقه‌اش رو میون مشتش گرفت تا سرش رو به خودش نزدیک تر کنه‌‌.

پلک‌هاش رو محکم روی هم بست تا حداقل لحظه‌ای همه چیز رو فراموش کنه و بعد به بوسه‌ی ساده‌ای که شروع کرده بود جون داد و لب‌هاش رو به حرکت در آورد.

تهیونگ که قلبش بیشتر از خودش نیازمند این بوسه بود کمی به سمت جونگکوک خم شد و با هر دو دستش صورتش رو گرفت، لب‌هاش رو با حسی شبیه دلتنگی یا حسرت یا شاید هم گشتن به دنبال قدری آرامش بوسید اما انگار هیچ کدومشون قصد آروم شدن نداشتند.

با کشیده شدن دوباره‌ی یقه‌ی پیراهنش یک دستش رو روی صندلی جونگکوک گذاشت و درحالی که کمی خودش رو بلند می‌کرد بدون اینکه بوسشون رو قطع کنه زانوش رو بلند کرد و روی صندلی خودش گذاشت.

نمی‌خواست این بوسه با ولع خاموش نشدنیش به این زودی ها تموم بشه، هر دو با تمام وجود دنبال قدری آرامش بودند. جونگکوک با تمام وجود دلتنگ تهیونگ بود، دلتنگ بوسه‌هایی که حتی طعمشون هم با ویکتور متفاوت بود؛ ویکتور روز به روز بیشتر و بیشتر تهیونگ رو ازش دور می‌کرد و حالا هم با اضطراب اینکه نکنه دوباره با باز شدن چشم‌های تهیونگ فرد دیگه‌ای مقابلش قرار بگیره اون رو می‌بوسید، اما نمی‌خواست دست بکشه.

دستش رو به بازوی تهیونگ رسوند و با گرفتنش اون رو وادار کرد تا بیشتر به سمتش بیاد. تهیونگ هم نفس نفس زنان بوسشون رو قطع کرد و به دستش که روی صندلی جونگکوک بود تکیه داد و کامل از روی صندلی خودش به سمت جونگکوک رفت و زانو‌هاش رو روی فضای کم باقی مونده از صندلی جونگکوک گذاشت و با کشیده شدن دوباره گردنش توسط همسرش باز هم بوسشون رو از سر گرفت. دستش رو به سمت دستگیره‌ای که زیر صندلی بود برد و کمی پشتیش رو خم کرد تا تسلط بیشتری روش داشته باشه و بدون اینکه قصد داشته باشه دستش رو بالا بیاره، به سراغ کمرش رفت و دستش رو از زیر پیراهنش به پهلوی جونگکوک رسوند و کم کم عقب برد و کمرش رو با دست‌ یخ زده‌اش نوازش کرد.

ساعدش رو به شیشه‌‌ای که به خاطر بارونی که دوباره شروع به باریدن کرده بود بخار کرده بود، چسبوند و با قطع کردن بوسشون بدون اینکه بخواد فاصله‌ای از جونگکوک بگیره لب‌هاش رو از زیر چونه‌اش تا سیبک گلوش رسوند و زمزمه کرد:

 

- این دو روز داشتم می‌مردم...

 

جونگکوک آروم پلک‌هاش رو باز کرد و دستش رو توی موهای عرق کرده‌ی تهیونگ فرو برد و در حالی که کمی بلند می‌شد بوسه‌ای کنارش شقیقه‌اش گذاشت:

 

- بهش فکر نکن... همش تموم شد...

 

تهیونگ نفس سنگین شده‌اش رو بیرون داد و در حالی که آب دهانش رو به سختی فرو می‌برد سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد، دستش رو از زیر لباسش بیرون آورد و دو تا از دکمه‌های پیراهن جونگکوک رو باز کرد و سرش رو جلو برد، چند ثانیه‌ی کوتاهی عطر تنش رو نفس کشید و بعد بوسه‌ی ریز و کوتاهی روی سیبک گلوش کاشت و بدون اینکه لب‌هاش رو از روی پوستش جدا کنه، جایی بین استخوان ترقوه‌اش رو بوسید و دستش داخل پیراهنش فرو برد و روی شونه‌هاش کشید، باز هم بوسه‌هاش رو به گردنش رسوند و دست دیگه‌اش رو داخل موهای جونگکوک فرو برد.

جونگکوک که بیش از اندازه محتاج این بود که اینطور حضور تهیونگ رو حس کنه، به سختی جلوی بغضش رو گرفت و درحالی که دستش رو روی شونه‌هاش می‌انداخت گفت:

 

- تهیونگ...؟ 

- جانم...

 

وقتی باز هم از حضورش مطمئن شد با حس مکیده شدن جایی نزدیک سینه‌اش سرش رو با لذت و حسی شبیه آرامش عقب برد و گفت:

 

- وقتایی که هستی... همه چیز شبیه به خوابه...

 

لبخند محزونی روی لب‌هاش نشست و سر بلند کرد و به چهره‌ی خمار جونگکوک خیره موند و همون‌طور که دستش رو به سمت دکمه‌ی شلوار جونگکوک می‌برد گفت:

 

- برای من دیگه فرقی نداره... چه خواب چه بیدار... فرقشون رو نمی‌فهمم...

 

 

جونگکوک با شنیدن این حرف تمام تلاش هاش برای مخفی کردن بغضش به هدر رفت و با چشم‌هایی که دوباره خیس شده بودند بهش نگاه کرد، تهیونگ هم سرش رو جلوتر آورد و درحالی که بوسه‌ای زیر گلوی جونگکوک می‌کاشت دستش رو داخل باکسرش برد و با لمس عضو برآمده‌اش  و بسته شدن دوباره‌ی چشم‌های جونگکوک باز هم بوسه‌های ریزش رو روی جای جای صورت و گردن جونگکوک به جا گذاشت.

تهیونگ در حالی که زانوهاش رو وسط پاهای جونگکوک می‌گذاشت، زیر کمرش رو گرفت و کمکش کرد تا کمی باسنش رو بلند کنه، باز هم پشتی صندلی رو خم کرد و دستش رو برد و آروم شلوار و باکسر جونگکوک رو تا زیر زانو هاش پایین کشید.

وقتی پاهای جونگکوک دور کمرش حلقه شدند، با یک دستش عضو سخت شده‌اش رو گرفت و با دست دیگه‌اش چونه‌اش رو کمی بلند کرد و دوباره بوسه‌ی عمیقی رو شروع کرد، زبونش رو روی لب‌های خیس جونگکوک کشید و دستش رو آروم آروم روی عضوش تکون داد.

جونگکوک هم که با حرکات دست تهیونگ و بوسه‌ی تند و شلخته‌اش نفس کم آورده بود با فشار دست‌ تهیونگ ناله‌ای کرد و همزمان با صدای برخورد قطرات بارون به سقف ماشین و خیس شدن شیشه‌ها، ناله هاش بلند تر از قبل شد.

هیچ کدومشون برای مدت طولانی‌ای نتونسته بودن به نیازهای جنسی بدنشون توجه کنن و حالا بیشتر از دفعه‌های قبل حساس شده بودن و بدون توجه به چیزی تنها تلاش می‌کردند تا با خاموش کردن این حس به آرامش برسن.

وقت‌هایی که عضو برآمده‌ی تهیونگ از زیر شلوارش به باسنش می‌خورد حتی نفس کشیدن رو هم فراموش می‌کرد، تهیونگ تنها با حرکات دستش داشت دیوونه‌اش می‌کرد و همین جونگکوک رو کم طاقت تر می‌کرد و نمی‌دونست باید به بوسشون فکر کنه یا به لمس های عمیق و سطحی‌ تهیونگ.

با قطع شدن دوباره‌ی بوسشون سر تهیونگ رو کنار گوشش احساس کرد و با حس گرمای نفسش و ثانیه‌ی بعد بازی لب‌هاش با لاله‌ی گوشش انگار که طاقتش طاق شده باشه دستش رو به صندلی تکیه داد و خودش رو بالا تر کشید، دستش رو پشت گردن تهیونگ برد و از پشت به موهاش چنگی زد و پلک‌هاش رو محکم بهم فشرد سعی کرد کنار حس تحریک کننده‌ای که زیر شکمش احساس می‌کرد از بوسه‌هایی که حالا مطمئن بود ردشون روی پوست حساس گردنش باقی می‌مونه نهایت لذت رو ببره.

اما چند لحظه‌ی بعد با تند شدن حرکات دست تهیونگ قبل از اینکه اجازه بده به کام برسه سریع به مچ دست تهیونگ چنگی زد و با چشم‌های نیمه باز بهش‌نگاه کرد.

 

- من نمی‌تونم... تحمل... کنم...

 

با شنیدن صدای آروم جونگکوک، طوری که انگار این انتظار رو از همسر بی طاقتش داشت، دستش رو از عضوش جدا کرد و به سگک کمربندش رسوند و سریع شلوار خودش رو باز کرد و همزمان با باکسرش تا جایی که حرکاتش رو محدود نکنه، پایین کشید.

جونگکوک با دیدن عضو سخت شده‌ی تهیونگ و تصور اتفاقاتی که در انتظارش بود نفس بریده‌ای کشید و سعی کرد کمی بدنش رو که از شدت هیجان می‌لرزید عقب بکشه تا تهیونگ جای بیشتری داشته باشه.

تهیونگ با دست‌هاش هردوتا رون‌های جونگکوک رو گرفت و همونطور که بهشون فشار می‌آورد، اون‌هارو دو طرف خودش قرار داد و وقتی از جاش مطمئن شد، دستش رو به سمت دهن جونگکوک برد و بدون اینکه چیزی بگه همون‌طور که منتظر بهش نگاه می‌کرد، انگشت اشارش رو روی خط بین لب‌های جونگکوک کشید.

جونگکوک که منظور تهیونگ رو فهمیده بود، دهنش رو باز کرد و اجازه داد دوتا از انگشت‌های تهیونگ وارد دهنش بشن و اون با زبونش خیسشون کنه.

تهیونگ با دیدن قیافه‌ی جونگکوک توی اون حالت، سرعت گرفتن جریان خون به پایین تنه‌اش رو حس کرد و زیر لب ناله‌ی کوتاه و آرومی کرد.

و بعد از اینکه از خیس شدن انگشت‌هاش مطمئن شد، اون‌هارو از دهن جونگکوک درآورد و به سمت پایین تنه‌اش برد.

همزمان روش خم شد و همون‌طور که لب‌هاش رو نوازش وار روی سطح بدن جونگکوک می‌کشید، اولین انگشتش رو واردش کرد و به آرومی حرکتش داد.

جونگکوک دستش رو توی موهای تهیونگ کشید و فشار آرومی بهشون وارد کرد، بعد چند ثانیه که تهیونگ انگشت دومش رو واردش کرد، جونگکوک این‌بار از شدت لذت به پشتش چنگ زد و چشم‌هاش رو بست و روی لب‌های تهیونگ که روی قفسه سینه‌اش کشیده می‌شد و حرکات انگشت‌هاش داخل بدنش تمرکز کرد و اجازه داد ناله‌هاش آزادانه خارج بشن، اما تهیونگ که حالا بی طاقت تر از همسرش شده بود پیشونیش رو به سینه‌ی جونگکوک فشار داد و چنگی به کمرش زد:

 

- لعنتی دیگه بیشتر از این نمی‌تونم.

 

 

 

با شنیدن صدای بم شده‌اش نفس بریده‌ای کشید و تهیونگ هم سرش رو بلند کرد و انگشت‌هاش رو بیرون کشید که باعث شد جونگکوک از روی نارضایتی ناله‌ی کوتاهی کنه و با باز کردن چشم‌هاش، حرکاتش رو دنبال کرد.

تهیونگ دستش رو زیر باسن جونگکوک برد و تا جایی که بهش فشار نیاره، از صندلی بلندش کرد و جونگکوک هم با گذاشتن دست‌هاش دو طرفش، به تهیونگ کمک کرد، تهیونگ همون‌طور که زبونش رو روی لبش می‌کشید عضو خودش رو به دست گرفت و زمزمه کرد:

 

- آماده‌ای؟

 

جونگکوک بدون اینکه حرفی بزنه فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و تهیونگ طوری که انگار منتظر بود، بعد از مطمئن شدن بلافاصله عضوش رو واردش کرد و باعث شد جونگکوک قوسی به کمرش بده و بخواد به چیزی چنگ بزنه؛ اما با پیدا نکردن وسیله‌ای ناخودآگاه کف دستش رو به شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین چسبوند و تا جای ممکن فشار آورد.

تهیونگ هم همزمان با وارد شدن کامل عضوش، ناله‌ای کرد که با ناله‌ی بلند جونگکوک ادغام شد.

تهیونگ گردنش رو کمی به سمت بالا داد، اما تا وقتی که از اینکه جونگکوک اذیت نمی‌شه مطمئن نشد حرکتی نکرد و تنها به چهره‌ی توهمش خیره موند، اما جونگکوک که می‌دونست تا اون چیزی بهش نگه توی همون حالت می‌مونه بعد چند ثانیه دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و اون رو سمت خودش کشید و با صدایی ناله مانند گفت:

 

- حرکت... کن تهیونگ...

 

اما با این حال تهیونگ چند ثانیه‌ی دیگه هم صبر کرد و بعد گذاشتن بوسه‌ای روی موهای جونگکوک به آرومی شروع به حرکت دادن خودش کرد.

جونگکوک لب‌هاش رو روی هم فشار داد و شونه‌ی تهیونگ رو بین انگشت‌هاش گرفت، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و تهیونگ رو بیشتر به سمت خودش کشید و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت.

 تهیونگ هم با حس سنگینی سر جونگکوک روی شونه‌اش و شنیدن صدای ناله‌هاش توی گوشش ناخودآگاه حرکاتش رو تند تر و عمیق تر کرد و درست به قسمت حساس جونگکوک ضربه زد که باعث شد جونگکوک اون لذتی که تمام مدت منتظرش بود رو بچشه و صدای ناله‌اش اوج بگیره. تهیونگ هم چنگی به رون جونگکوک زد و با بلند کردنش ضرباتش رو حتی محکم تر کرد و با پوزخندی گفت:

 

- همین‌جاست، ها؟

 

با شنیدن صدای‌ آروم تهیونگ با چنگی که به شونه‌اش زد جوابش رو داد و تهیونگ هم که حالا پوزخندش به لبخندی تبدیل شده بود باز هم صورت خیس از عرق جونگکوک رو بوسید و دستش رو توی موهاش فرو برد، حالا که فکرش رو می‌کرد دلتنگ تر از چیزی بود که تصورش رو کرده بود.

با دستش پشت گردن جونگکوک رو گرفت و با بلند کردن سرش دوباره لب‌هاش رو میون لب‌هاش کشید و بوسه‌ی جدیدی از سر گرفت و همزمان عضو جونگکوک رو به دست گرفت و تا با حرکاتش، کنار ناله‌هایی که حین بوسه‌اشون خفه می‌شد اون رو هم به لذت بیشتری برسونه.

اون لحظه براش اهمیتی نداشت اگه این شب رو هم قرار بود فراموش کنه، تنها به این فکر می‌کرد که نکنه حالا که دوباره می‌خواست رابطه‌ای که خراب شده بود رو درست کنه باز هم به این روز‌های سیاه برگردند...

تنها آرزو می‌کرد تا این روز‌ها به جای نابود شدن و کم رنگ شدن از زندگیشون ادامه دار باشن، اون نمی‌تونست جونگکوک رو از دست بده...

غافل از اینکه کسی که داشت داغ از دست دادن و نابود شدن دیگری رو می‌کشید جونگکوک بود...

 

--------------

Continue Reading

You'll Also Like

216K 26K 85
"تمام شده" کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولو...
474K 45.3K 44
جونگکوک وارث بدنام ترین امپراطوری مافیا در سرتاسر سئول تهیونگ پلیس تازه کاری که از طرف تیمش برای نابودی این امپراطوری به عنوان مامورمخفی فرستاده شده ...
123K 14.9K 61
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
26.3K 3.9K 33
لورنزو | Lorenzo _چطور با لورنزو آشنا شدی فابیو؟ + من یه بوکتروتم * ....زمانی که توی کتابخونه قدم میزدم و کتاب هارو تماشا میکردم انتظار نداشتم که روز...