2020/12/03
07:32 AM
لاکی به پشتی صندلیش تکیه داد و پلکهاش رو به آرومی روی هم گذاشت.
نمیتونست فکر صحنهای که شب پیش پیش دیده بود و حرفهایی که شنید رو از ذهنش بیرون کنه.
چه دلیلی داشت تهیونگی که اونقدر آشفته بود، یکدفعه تصمیم بگیره با اون لحن کنترل شده با جونگکوک حرف بزنه؟
جدال بین دستاشون هم زیادی از حد براش عجیب بود.
شاید مربوط به مسائل توی خونهاشون میشد؟ شاید آخرین باری که تهیونگ رفته بود دیدنش، دعواشون شده بود.
ذهن لاکی حتی لحظهای از این افکار خلاص نمیشد و این داشت کلافش میکرد.
با نوک انگشتهای شقیقههاش رو فشار داد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
باید سر در میآورد؛ از هر اتفاقی که در جریان بود، چه به اون ربط داشت و چه نه، باید سر در میآورد که قضیه چیه و خودش رو از این درگیری ذهنی خلاص میکرد.
با صدای تقهای که به در خورد، خودش رو همراه با صندلیش جلو کشید و نگاهش رو به پرونده زیر دستش داد تا نشون بده که مشغول کار کردن روی اون بود، با به صدا در اومدن دوبارهی در، با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- بیا تو.
با باز شدن در، طبق انتظار لاکی، هیکل تهیونگ بین چهارچوب پدیدار شد و بعد ثانیهای مکث وارد اتاق شد.
- قربان.
تهیونگ خطاب به لاکی گفت و لاکی سرجاش صاف نشست و نگاهش رو به صورت رنگ پریده و آشفتهی تهیونگ داد.
- چیزی شده؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه که یکدفعه سر درد شدیدی بهش هجوم آورد و باعث شد به جای حرفش، نالهی آرومی از بین لبهاش خارج بشه و ناخودآگاه با یک دستش سرش رو گرفت و با دست دیگهاش کاناپه رو گرفت تا زمین نخوره.
لاکی که با تعجب به حالت تهیونگ نگاه میکرد اخم کم رنگی کرد و با لحنی تقریباً نگران پرسید:
- حالتون خوبه سروان کیم؟
صدای لاکی از مسافت خیلی دوری به طور نا واضح به گوشش رسید، انگار که از یک لایه ضخیم عبور کرده باشه و این آخرین چیزی بود که چند ساعت آینده قرار بود به خاطر بیاره؛ چون در لحظه بعد سر درد تماماً از بین رفته بود و حالا این ویکتور بود که با نگاه گیجش به لاکی زل زده بود.
- تهیونگ صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟
لاکی حالا از جاش بلند شده بود و قدمی به سمت تهیونگ بر داشته بود و ویکتور بعد چند ثانیه اخم کمرنگی کرد و سرش رو تکون داد. هیچ ایدهای نداشت که تهیونگ میخواست چی بگه یا چیگفته بود، فقط نباید ضایع رفتار میکرد.
- آره آره، خوبم. معذرت میخوام اینچند شب اصلا نخوابیدم باید به خاطر همون باشه.
و به صورت نمایشی با نوک انگشت اشارهاش پشت پلکش رو مالید.
لاکی نفسش رو بیرون داد و دوباره روی صندلیش برگشت:
- خوبه که فقط به خاطر اینه چون بعید میدونم سر دردهای مثل این عادی باشن.
- درسته...
ویکتور با صدای آرومی حرفش رو تایید کرد و بین دو راهی بیرون رفتن یا موندن، مونده بود.
نزدیک در بود پس یا میخواست بیرون بره و یا تازه وارد اتاق شده بود.
- خب چیزی میخواستی بگی سروان؟
با شنیدن این حرف، نفسش رو بی صدا بیرون داد و قدمی به سمت میز لاکی برداشت.
در هر صورت قصد داشت توی اولین وقت ممکن باهاش حرف بزنه و از اونجا بزنه بیرون پس این بهترین زمان بود.
- آره راستش میخواستم بگم میخوام برای چند ساعت برگردم خونه، باید لباسهام رو عوض کنم و شاید دوش بگیرم.
لاکی آهی کشید و به قیافهی بی حس تهیونگ زل زد. مهم نبود چقدر بهش نگاه کنه و سعی کنه توش کنکاش کنه، صورتش هیچ چیزی رو نشون نمیداد!
- نیازی نبود بهم بگی. بهتره بری یکم بخوابی که دوباره این شکلی سر درد نگیری، ما حواسمون به جونگکوک هست.
- ممنون و تو هم زیاد به خودت فشار نیار.
ویکتور کوتاه گفت و بدون لحظهای مکث به سمت در برگشت تا از اتاق بیرون بره و اجازه نداد لاکی متوجه پوزخند تمسخر آمیزی که روی لبش شکل گرفت بشه.
----------------
09:51 AM
-ساختمان سایروس-
همونطور که نفس نفس میزد دستش رو به سمت ماسکش برد و توی یک حرکت اون رو پایین کشید.
زبونش رو روی لب بالاییش کشید و گردنش رو به دو طرف کش داد تا از دردی که حاصل برخورد گلدون شیشهای به گردنش بود کم کنه.
- میدونی که نمیتونی فرار کنی دیگه؟
با لبخند، همونطور که به سمت مرد ترسیدهی روی زمین میرفت گفت و نوک چاقوش رو به سمتش گرفت.
- امروز نباید روز مرگت میبود نیل.
مردی که نیل خطاب شده بود، حتی نمیتونست خودش رو تکون بده؛ تمام قدرتش رو برای خرد کردن اون گلدون شیشهای استفاده کرده بود و حالا از ترس دست و پاهاش و زبونش بی حس شده بود. هرچند لگدهایی که از ویکتور خورده بود توی بی حس بودن دست و پاهاش بی تاثیر نبود.
نیل همونطور که به طور محسوسی میلرزید، فقط با چشمهای گرد شده بهش زل زده بود و بریده بریده نفس میکشید.
- امروز نوبت تو نبود ولی میدونی؟
رو به روش نشست و با لبخند بزرگی چاقوی خوش دستش رو تا دسته وارد شکم مرد کرد و به صدای نامفهومی که از دهنش در اومد گوش داد.
نیل ناخودآگاه با دستهای بی جونش، مچ دست ویکتور رو گرفت و با سرفهای که کرد، خون کمی رو توی صورتش پاشید.
ویکتور اخمی کرد و با خشونت دست نیل رو پس زد.
چاقورو از بدنش بیرون آورد و این بار بدون تعلل وارد قفسهی سینهاش کرد.
- حرومزادهی کثیف.
با اتمام حرفش، زانوش رو کنار همون جایی که چاقو رو وارد کرده بود گذاشت و همونطور که بهش فشار می آورد، به جون دادن مرد زیر پاش نگاه کرد و با انگشت شستش خونی که گوشهی لبش ریخته بود رو پاک کرد، چاقوش رو بیرون کشید و با لذت نگاهی به رد خون روی قسمت فلزیش انداخت و دوباره با بی رحمی تمام اون رو وارد بدنش کرد.
چند دقیقه بعد از این که دست و پا زدنهای نیل تموم شد، با لبخند دندون نمایی که روی صورتش شکل گرفته بود، چاقو رو از بدنش بیرون آورد و به خونی که ازش چکه میکرد نگاه کرد.
چاقوش رو که ازش خون رقیق و قرمز رنگی چکه میکرد رو روی لباس سفید مرد بی جون روی زمین کشید و با لذت به هارمونی سفید و قرمزی که بلافاصله روی پیرهن خوش دوختش شکل میگرفت نگاه کرد.
- من باید به جونگکوکی کمک میکردم.
با کج کردن سرش گفت و بعد از چند ثانیه از جاش بلند شد.
همونطور که به سمت دیوار میرفت تا با دستکش آغشته به خونش اسمش رو روی دیوار کِرِمی رنگ حک کنه، به لبخندش اجازه داد بزرگتر و بزرگتر بشه.
- و این بین یه آدمی مثل تو رو از روی کره زمین حذف کردم؛ عالیه!
با لحن ذوق زدهای گفت و بعد از این که کارش تموم شد، به سمت جسد رفت و اون رو تا وسط پذیرایی، جایی که از بیرون بهش دید داشته باشن کشید و بعد چند قدم عقب رفت و با خوشحالی به شاهکاری که درست کرده بود، نگاه کرد.
- خوش گذشت!
و وقتی همه چیز به نظرش درست اومد ماسکش رو روی صورتش کشید و کلاهش رو دوباره سرش کرد و به سمت در رفت.
از خونه خارج شد و لحظهی آخر مطمئن شد که در رو کامل پشت سرش باز بذاره تا همسایه های این مرد بی خاصیت زودتر مرگ خفت بارش رو گزارش بدن...
--------------
06:41 PM
-پلیس مرکزی لندن-
همه شوکه و آشفته بودند، اتفاقاتی که میافتاد طوری بودند که به جای این که اون هارو به جواب نزدیک تر کنه، تنها دور و دور تر میکرد؛ انگار تمام این مدت دور خودشون میچرخیدند، حالا هم همه بعد از قتل جدیدی که رخ داده بود تنها توی سکوت توی اتاق جمع شده بودند و عملا هیچ حرفی برای زدن نداشتند.
تهیونگ هم سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و حرفی نمیزد، همه با شنیدن خبر قتل جدید آشفته تر شده بودند، اما اون آروم گرفته بود؛ این یعنی جونگکوک اون کسی رو نکشته بود، همین قلبش رو آروم کرد و بهش قدرت جدیدی داده بود تا بتونه زودتر جونگکوک رو از این مخمصه بیرون بکشه.
الکس هم که تمام مدت کلافه بود، سر بلند کرد و نگاهی به اطراف انداخت، واقعا این مدت داشت باور میکرد که جونگکوک قاتله و الان تنها خدا رو شکر میکرد، واقعا نمیدونست چه بلایی قرار بود سرشون بیاد، اما هنوز همه چیز تموم نشده بود.
- از اول هم باید این رو در نظر میگرفتیم که جونگکوک کیم خودش یکی از قربانی ها بود!
لاکی که تمام مدت سکوت کرده بود با شنیدن این حرف افسر تین به سمتش برگشت، اخمهاش رو توی هم کشید و بی منظور گفت:
- هنوز تبرئه نشده، ممکنه هم دست بوده باشه، چون هنوز هیچ مدرکی برای رفع اتهام آقای کیم نیست!
تهیونگ با وجود این که تمام این ها رو میدونست با اخم چشمهاش رو باز کرد و چشمهای سرخش که خستگی چند روزهاش رو فریاد میزد رو بهش دوخت:
- میخوای بگی هم دستش اون رو گروگان گرفت و اون طور بهش آسیب زد؟
لاکی که واقعا نمیخواست با تهیونگ بحثی کنه نفس عمیقی کشید و موهاش رو عقب داد؛ سعی کرد تمام بهم ریختگیهای ذهنش به خاطر حرفهایی که ازشون شنیده بود رو کنار بذاره و گفت:
- من همچین حرفی نمیزنم احتمالات رو میگم، به هر حال دلیلی که هنوز دستگیره همینه!
تهیونگ کلافه نگاهش رو ازش گرفت و پاش رو تیک وار روی زمین به حرکت در آورد، به قدری خسته و عصبی بود که نمیتونست جلوی خودش و حرفهاش رو بگیره:
- چهطور میتونه دستیارش باشه وقتی تمام مدت بیهوش بود و توی خونش دوز بالایی از داروی بیهوشی بود؟
الکس که میدونست این بحث عواقب خوبی نداره، بازوی تهیونگ رو گرفت و سرش رو بهش نزدیک کرد:
- آروم باش، به هر حال این روند پروندست!
تهیونگ پوزخندی زد و سرش رو به سمت الکس برگردوند و با عصبانیت گفت:
- درسته روند پروندست، ولی این روند پرونده باید از همهی جهات مورد بررسی قرار بگیره نه این که فقط انگ قاتل بودن بزنیم!
لاکی اخمهاش رو توی هم کشید و با لحن جدیای گفت:
- درسته، احتمالات زیادی هم هست، خیلی چیزهایی که خودتون در نظر نمیگیرید، مثل این که شاید این همکاری بعد از گروگان گرفتنشون شروع شده باشه، چون ما هنوز قصد قاتل رو برای گروگان گرفتن ایشون نفهمیدیم!
نفسش رو با حرص بیرون داد و به اخمهای تو هم و فک منقبض شدهی تهیونگ خیره موند و ادامه داد:
- سروان کیم میدونید که شما در اصل حق دخالت توی این پرونده رو ندارید چون متهم از آشناهاتون هست؟ اگه قراره احساساتی برخورد کنید من خیلی راحت شما رو از این تیم بیرون میاندازم!
تهیونگ با خندهای عصبی بهش نگاه کرد، حرف توی نگاهش به خوبی تمام حرفهایی که قصد داشت به لاکی بگن رو بیان کرد، الکس هم به سمت بقیه برگشت و گفت:
- هنوز سابقهی مقتول جدید پیدا نشده، جونگکوک کیم هم تا وقتی مدرکی برای رفع اتهامش پیدا نشه، بازداشت میمونه البته...
نگاهی به ساعتش انداخت، اخمهاش رو توی هم کشید و نگاهی به تهیونگ انداخت:
- البته فقط چند ساعت تا چهل و هشت ساعت بازداشتشون مونده، بعد از اون به زندان منتقل میشن!
تهیونگ با شنیدن این حرف چشمهاش رو بست و دستهاش رو مشت کرد؛ اون واقعا نمیتونست اجازه بده جونگکوک اینطور متهم شناخته بشه، حالا که حداقل برای اون اتهاماتش رفع شده بود، حسی شبیه به پرواز داشت، اما تا جونگکوک پاش رو از اینجا بیرون نمیذاشت نمیتونست نفسی راحت بکشه.
- باید به بازجویی هامون ادامه بدیم، متهم سکوت کرده و درخواست وکیل رو هم رد کرده پس اگه شاهد و مدرکی پیدا نشد، منتقل میشن و پرونده به دادگستری داده میشه!
تهیونگ دستی توی موهاش کشید و بدون این که بخواد به ادامهی بحثشون گوش بده از جاش بلند شد، اگه همینطور دست رو دست میگذاشت سد های جلوی پای جونگکوک بیشتر میشد، اون باید هر کاری که میتونست میکرد تا جونگکوک رو از اونجا بیرون بیاره.
---------------
07:58 PM
پشت دیوار شیشهای بزرگی که طرف دیگهاش اتاق بازجویی رو نشون میداد نشسته بود و تمام مدت به مکالمهی یک طرفهی لاکی و جونگکوک گوش میداد؛ آهی کشید و دستی به چشمهای خستش کشید، ذهنش به قدری بهم ریخته بود که از وقتی یک قتل دیگه رخ داده بود حتی نرفت تا جونگکوک رو ببینه.
اگه اون نبود، پس چرا چیزی نمیگفت؟ چرا جواب لاکی رو نمیداد؟ چرا نمیگفت واقعا اون روز اونجا چی کار میکرد؟
با بیرون اومدن لاکی از اتاق بازجویی تکیهاش رو از روی صندلی برداشت و منتظر موند تا لاکی به اتاق کنترل بیاد و وقتی وارد اتاق شد، حتی سرش رو به سمتش برنگردوند اما منتظر موند تا حرفی که میخواست رو بزنه:
- حرفی نمیزنه، اگه اینطوری ادامه پیدا کنه میره زندان!
تهیونگ با حالتی کلافه و عصبی از پشت میز بلند شد و به سمت در رفت تا از اتاق بیرون بره اما درست کنارش متوقف شد؛ سرش رو برگردوند و به نیم رخ لاکی خیره موند و گفت:
- منم میرم باهاش حرف بزنم!
لاکی نگاه کوتاهی بهش انداخت و وقتی صدای بسته شدن در رو شنید، دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و به سمت دیوار شیشهای کنارش برگشت و منتظر موند تا تهیونگ وارد اتاق بشه.
تهیونگ دستگیرهی در رو چرخوند و در حالی که نفس حبس شدهاش رو بیرون میداد قدمی به داخل گذاشت و به جونگکوک که مثل همیشه سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد.
قدم هاش رو به سمتش برداشت و کنارش ایستاد، به میز تکیهای زد و در حالی که دستش رو روی موهاش میکشید اون رو متوجه خودش کرد.
جونگکوک که انتظار میکشید لاکی یا الکس دوباره به سراغش اومده باشن با دیدن تهیونگ سرش رو بلند کرد و نگاه تهیش رو بهش دوخت، تهیونگ هم موهاش رو مرتب کرد و در حالی که با انگشت شستش گونهاش رو نوازش میکرد زمزمه وار گفت:
- کوکی... چرا چیزی نمیگی...؟
جونگکوک نگاهش رو ازش گرفت و به نقطهای نامعلوم از اون اتاق خیره شد و گفت:
- چیزی برای گفتن ندارم...
تهیونگ سرش رو خم کرد و با دوتا دستش صورتش رو گرفت و وادارش کرد تا به چشمهاش نگاه کنه:
- کوکی... یه قتل جدید رخ داده... این یعنی کار تو نیست... من که میدونم کار تو نیست... پس چرا نمیگی چرا اونجا بود؟ چرا نمیگی تا همه چیز تموم شه؟
جونگکوک دستهای تهیونگ رو گرفت و آروم از روی صورتش جدا کرد و هذیان وار گفت:
- ته من خستم...
تهیونگ هم سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و صورتش رو نزدیک تر برد و عاجزانه گفت:
- منم خستم... پس بگو همه چیز رو تا بریم خونه...
جونگکوک که با شنیدن این حرف بغضی توی گلوش نشسته بود، پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت، همهی این کارهاش تهیونگ رو عصبی و کلافه میکرد، چرا چیزی نمیگفت؟ با مدرک هایی که خودش پیدا کرده بود، دیگه داشت باورش میشد که واقعا جونگکوک با قاتل همدسته!
- جونگکوک اگه همینطور سکوت کنی، اگه چیزی نگی به اتهام همکاری با قاتل میری زندان، چرا فقط نمیگی چرا اونجا بودی... من دیگه چه طور باور کنم این حرفها دروغه وقتی تو چیزی نمیگی؟
بغض توی گلوش بیشتر و بیشتر بهش حمله کرد و کم کم چونهاش رو به لرزه در آورد؛ تهیونگ هم با دیدن چشمهای خیسش شونههاش رو گرفت و وادارش کرد تا به سمت خودش برگرده:
- کوک... فقط به من بگو... فقط بگو... بگو که تو نکشتیش...
بالاخره قطره اشکی که تمام مدت پشت پلکهاش سنگینی میکرد روی گونهاش چکید و با بغض گفت:
- ته من... چند بار دیگه بهت بگم... من کسی رو نکشتم...
تهیونگ با انگشتش اشک روی گونهاش رو پاک کرد و سرش رو به نشونهی تائید تکون داد؛ جونگکوک هم چنگی به یقهی تهیونگ زد تا سرش رو پایین تر بیاره و آروم گفت:
- گفتی بهم اعتماد داری...
تهیونگ باز هم سرش رو به نشونهی تائید تکون داد و باز هم اشکهای جونگکوک رو پاک کرد و نگاهی به دستهای لرزون و چهرهی آشفتهاش انداخت و انگار دیگه طاقت تحمل این حال کوک و بیقراری قلب خودش رو نداشت سرش رو جلو تر برد و لبهای نیمه بازش رو میون لبهاش کشید؛ چشمهاش رو بست و طوری که انگار میخواست برای چند ثانیه هم که شده آرامش از دست رفتهاشون رو به قلب هاشون برگردونه.
دستش رو پشت گردنش برد و موهای پشت گردنش رو نوازش کرد و وقتی آروم شدنش رو احساس کرد بوسشون رو قطع کرد و بدون این که ازش فاصله بگیره چشمهاش رو باز کرد و بوسهی دیگهای کنار شقیقهاش گذاشت:
- تو هرچی بگی من باور میکنم... نمیذارم اینجا بمونی کوکی من...
آروم سرش رو عقب آورد و وقتی با لبخند محوی به چهرهی آروم گرفته و چشمهای جونگکوک که همچنان خیس بودند خیره شد نفس عمیقی کشید و موهاش رو نوازش کرد:
- تو هرچی بگی... باور میکنم...
-------------
2020/12/04
08:12 AM
با ورود به اتاق نسبتا تاریک و کوچک بازجویی بدون این که لحظه ای نگاهش رو از جونگکوک که پشت میز وسط اتاق نشسته بود بگیره، در رو پشت سرش بست و به سمت میز رفت. صندلی رو در حالی که پایه هاش رو روی زمین می کشید و صدای گوش خراشی ایجاد می کرد عقب کشید و بعد درست رو به روش که حالا نگاه لرزونش روی خودش زوم شده بود نشست. برای لحظه ای نگاهش رو به دست های اسیر شده میون دستبند فلزی جونگکوک داد و بعد همونطور که تکیه اش رو به پشتی صندلی میداد و پاش رو روی پای دیگرش میانداخت دوباره به نگاه گیج رو به روش خیره شد.
- حالت خوبه....جونگکوکی؟
جونگکوک که تنها ناامیدانه نگاهش رو به تهیونگ دوخته بود، با جونگکوکی خطاب شدنش که مطمئن بود متعلق به ویکتوره، نفس بریده ای کشید و با ترسی که لحظه ای به سراغش اومده بود سرش رو به سمت شیشه ی بزرگی که میدونست حتما از اون طرفش چند نفری مشغول تماشاشون هستن، برگردوند.
- به من نگاه کن!
با تشری که ویکتور بهش زد به سرعت سرش رو به سمتش برگردوند و مضطرب کف دست های بسته اش رو بهم مالید. اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه بقیه حرفاشون رو نمیشنیدن؟
پوزخندی به ترس و اضطراب جونگکوک که موقع ورودش به اتاق خبری ازشون نبود زد و کمی به سمت میز خم شد. اون به خاطرش آدم کشته بود و اون هنوز ازش میترسید؟ سرش رو برای لحظه ای پایین انداخت و بعد از نفس عمیقی که کشید دوباره نگاهش رو به صورت رنگ پریده ی رو به روش داد.
- پرسیدم... حالت خوبه؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. نمی فهمید منظور این رفتار های ویکتور چیه. فقط برای عذاب دادن اون اومده بود و یا واقعا حرفی برای گفتن داشت؟
- آره.... خوبم!
- خوبه...پس فکر کنم بتونی بهمون بگی اون روز چرا اونجا بودی!
شوک زده و گیج از چیزی که شنیده بود ابرو هاش رو توی هم کشید و سعی کرد با خیره شدن توی چشم های ویکتور چیزی از قصد و منظورش بفهمه. چی رو میگفت؟
ویکتور کلافه از گیجی جونگکوک دستی به صورتش کشید و نفسش رو با صدا بیرون داد. باید قبل از این که اون رو به اتاق بازجویی بیارن توی همون بازداشتگاه راحت حرف هاش رو بهش میزد.
- بهمون بگو جونگکوک...! چرا اون روز توی اون مکان بودی؟
با صدای باز شدن در، خودش رو از روی میز عقب کشید و در حالی که همچنان به جونگکوک که با نگاهی خسته ورود لاکی به اتاق رو دنبال میکرد، خیره بود، به پشتی صندلیش تکیه داد و دست هاش رو روی سینه اش قفل کرد.
لاکی گیج شده از جو عجیب بین اون دو که قبلا هم یکبار توی بازداشتگاه متوجهش شده بود، اخم هاش رو توی هم کشید و در حالی که پرونده ی توی دستش رو روی میز میانداخت و نگاهش رو بین جونگکوک و تهیونگ میچرخوند، روی صندلیش نشست. یک چیزی بین این زوج عجیب بود و نفهمیدنش داشت اون رو کلافه میکرد! عصبی نفسش رو بیرون داد و در حالی که پروندهی رو به روش رو باز میکرد، دستی توی موهاش کشید. حتی اگه بی فایده بود باید دوباره ازش بازجویی می کرد.
- خیلی خب... آقای جونگکوک کیم...
- با یک نفر قرار داشتم...
لاکی شوکه از قطع شدن یک دفعه ای حرفش و چیزی که از زبون جونگکوک شنیده بود، به سرعت سرش رو بالا آورد و نگاه کوتاهی به تهیونگ که کنارش نشسته بود و بدون این که تغییری توی حالت صورتش ایجاد بشه، به همسرش خیره بود، انداخت و بعد دوباره نگاه مرددش رو به متهم پرونده ی زیر دستش داد.
- میشه بیشتر توضیح بدید؟
جونگکوک نگاهی به ویکتور انداخت و با دیدن تاییدش نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
- اون روز اونجا بودم چون یک نفر ازم خواست... برم به اونجا...
لاکی نفس عمیقی کشید، سرش رو به نشونه تایید تکون داد و نگاهش رو پایین انداخت. چرا بعد از این همه وقت که چیزی نگفته بود، الان تصمیم به حرف زدن گرفته بود؟ سرش رو بالا آورد و دوباره به چهره نگران جونگکوک چشم دوخت.
- چرا تا حالا این رو نگفتید؟ میتونستید خیلی زودتر خودتون رو تبرئه کنید.
جونگکوک نفس بریده ای کشید و نگاه ترسیده اش رو به ویکتور داد. نمیدونست باید چه جوابی بده اما با بهونه ای که در لحظه به ذهنش رسید دوباره نگاهش رو به لاکی داد و آب دهانش رو قورت داد.
- خب... من نمیخواستم تهیونگ بفهمه...
لاکی متعجب از جواب جونگکوک نگاهش رو به سمت تهیونگ که همچنان دست به سینه به جونگکوک خیره بود و حالا یک ابروش رو بالا انداخته بود برگشت و بعد از چند لحظه مکث با تردید دوباره نگاهش رو به روبه روش داد. احساس میکرد از شدت مبهم بودن اتفاقات دور و برش سرش در حال منفجر شدنه.
- مگه با چه کسی ملاقات داشتید که نمیخواستید همسرتون بفهمن؟
دوباره نگاهش رو به ویکتور که حالا با پوزخند کمرنگی بهش خیره بود داد و آب دهانش رو قورت داد. دلش نمیخواست اون رو وارد این قضیه کنه، ولی مثل این که چاره ای نداشت.
-------------