2016/08/03
07:24 PM
-ساختمان کاونت گاردن-
خسته و بی حوصله از روز بی ثمری که گذرونده بود، پاهاش رو روی زمین کشید و وارد خونه شد، در رو پشت سرش بست و کلید های توی دستش رو روی میز کوچک دم ورودی انداخت. خونه طبق معمول اون چند وقت توی تاریکی مطلق فرو رفته بود و تنها چیزی که شنیده میشد سکوت بود. تاریکی و سکوت... چیزی که اون روز ها جزئی از خون توی رگ هاشون شده بود.
کلافه دستی به صورتش کشید و چراغ های خونه رو روشن کرد. با خالی بودن سالن در حالی که کت تابستانه اش رو از تنش در می اورد و اون رو روی مبلی که سر راهش قرار گرفته بود می انداخت، به سمت اتاق ها رفت که با دیدن باز بودن در اتاق لیلیان سر جاش متوقف شد و نگاهش رو از لای در به داخل اتاق دوخت.
درست مثل هر روز، اون از سرکار بر میگشت، جونگکوک رو که تا مرز تشنج پیش رفته بود، توی اتاق لیلیان پیدا میکرد و مجبور میشد تا قبل از وخیم شدن حالش اون رو از اون اتاق بیرون ببره تا از برگشتش به آسایشگاه جلوگیری کنه.
هر روزِ تهیونگ تبدیل به دژاووی ترسناک و بی انتهایی شده بود که انگار قرار بود تا همیشه به تکرار زجر آورش ادامه بده. اما اون دیگه تحملش رو نداشت. یک جا باید این زنجیره شکسته میشد.
کلافه و عصبی دستی به صورتش کشید و بلافاصله در اتاق رو باز کرد و وارد شد. درست همون طور که انتظار داشت و به رسم تکرار روز های قبل، جونگکوک کنار تخت لیلیان، روی زمین نشسته بود و به عروسک محبوب دخترکشون خیره بود. نفس عمیقی کشید و قدمی به داخل اتاق گذاشت اما با حس له شدن چیزی زیر پاش لحظه ای متوقف شد و نگاهش رو به زمین دوخت. دونه های قرص همه جای اتاق پخش شده بودن و قوطی قرص ها هم جایی کنار پای جونگکوک روی زمین افتاده بود. دستی تو موهاش کشید و نگاه خاموشش رو به همراه اخم های در همش به سمت جونگکوک که همچنان واکنشی به حضورش نداده بود بالا آورد و به دست های لرزونش داد. تحمل همه اینها چیزی نبود که دیگه تهیونگ از پسش بر بیاد پس زیر لب زمزمه کرد:
- دیگه بسه...
و بعد با قدم های تندش به سمت جونگکوک رفت و بدون هیچ مراعاتی بازوش رو بین دست های خودش گرفت تا اون رو از روی زمین بلند کنه اما با ممانعت جونگکوک که سعی میکرد بازوش رو از اسارت دست هاش خارج کنه، انگار که تمام صبرش به پایان رسیده باشه، کاملا بی توجه به وضعیت جونگکوک این بار شدید تر و محکم تر از قبل بازوش رو بین دست هاش گرفت و اون رو با شدت از روی زمین بلند کرد و به دنبال خودش از اتاق بیرون کشید.
- داری چه غلطی میکنی؟!
بی توجه به فریاد جونگکوک، با خارج شدنشون از اتاق لیلیان، اون رو به سمت ورودی اتاق خودشون هل داد و در حالی که پشتش رو بهش میکرد، در اتاق رو محکم بهم کوبید و مشغول قفل کردنش با کلیدی که توی در بود شد.
-بهت میگم چه غلطی میک...
با کشیده شدن شونه اش توسط جونگکوک با خشونت و عصبانیت، دستش رو از از روی شونه اش پایین انداخت و در حالی که از شدت خشمی که درونش شعله ور شده بود، نفس نفس میزد، بی توجه بهش به کارش ادامه داد.
- دیگه خسته ام کردی...تا وقتی که با کوچکترین نشونه ای از سمت لیلیان دچار حمله میشی نمیخوام دیگه حتی اسمش رو تو این خونه بشنوم...از پرستاری کردن از کسی که مسئول مرگ دخترمه خسته شدم!
دستگیره در اتاق رو بین دستش گرفت و چندین بار با شدت اون رو پایین کشید و وقتی از قفل شدنش مطمئن شد کلید رو از توی قفل در خارج کرد و به سمت جونگکوک که با چهره ای رنگ پریده اما عصبانی بهش خیره بود برگشت و در حالی که کلید توی دستش رو بالا میآورد ادامه داد:
- دیدن حال بدت به خاطر کسی که خودت مسئول نبودنشی....
کلید رو توی مشتش گرفت و دستش رو کنار پاش انداخت.
- حالمو بهم میزنه....
جونگکوک پوزخندی به حرف و رفتار های تهیونگ زد و علی رغم ضعفی که وجودش رو فرا گرفته بود قدمی جلو گذاشت، چه جالب که اون هم دقیقا حسی مشابه بهش داشت. نگاه خالیش رو به چشم های عصبانی تهیونگ که دیگه براش غریبه شده بودند دوخت، دست لرزونش رو بالا آورد و در حالی که با انگشت اشاره اش چند باری به سینه تهیونگ میکوبید با صدای آرومی که فقط به گوش خودش و تهیونگ میرسید گفت:
- اونی که مسئول مرگه لیلیانه.... تویی....!
دستش رو پایین انداخت و بدون این که پوزخند روی صورتش محو بشه، قدم جلو اومده رو به عقب برگشت و اینبار با چشم هایی که کمی نمناک شده بودن و صدایی که بلند تر شده بود ادامه داد:
- تویی که قول دادی برش گردونی ولی هیچ غلطی نتونستی بکنی....
بی توجه به شدت گرفتن لرزش بدنش کمی به جلو خم شد و اینبار بدون مکث فریاد زد:
- تویی که معلوم نیست به خاطر کدوم یکی از اون پرونده های کوفتیت... که حاضر نبودی ازشون دل بکنی...سراغ دخترک بی گناه من اومدن!....تویی که هنوزم بعد از این همه مدت... نتونستی اونی که این بلا رو سر لیلیان من آورد پیدا کنی!!!
با پایین افتادن اولین قطره اشک از چشم هاش، تکیه اش رو به چارچوب در پشت سرش داد و انگار که برای سر پا نگه داشتنش کافی نباشه، به دیوار پشت سرش چنگ زد.
- قاتل لیلیان تویی تهیونگ!...تو! ... تویی که وقتی بدن بیجون و خونیش روز ها روی اون زمین سرد افتاده بود....هیچ کاری نکردی...
با سکوت جونگکوک، قدمی جلو گذاشت و برای لحظاتی بی هیچ حرفی به بالا و پایین شدن های سخت و نامنظم قفسه سینه اش خیره شد. نمیدونست دیگه حرفی برای گفتن نداشت یا نفس های نامنظم و مقطع اش فرصت ادامه دادن رو ازش گرفته بودن اما دیگه هیچ کدومشون مهم نبود. نگاهش رو بالا آورد و دوباره به چشم هاش که با هاله ی خاکستری رنگی پوشونده شده بود، خیره شد، دستش رو بالا آورد و در حالی که به سمتش اشاره میکرد، برای تبرئه کردن خودش بود یا مساوی کردن دو کفه ی ترازوی تقصیر ها، به عنوان آخرین حرف اون بحث با صدای دورگه و لحن آرومی گفت:
- هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد... اگه تو... وظیفهات رو درست انجام میدادی!
-------------
2020/10/15
08:31 PM
-ساختمان کاونت گاردن-
بالاخره بعد از دو هفته، اون روز به اداره برگشته بود، البته خود جونگکوک ازش خواسته بود، حالا هم خسته پشت اپن نشسته بود و به پروندههایی که ازشون عقب افتاده بود فکر میکرد.
سر بلند کرد و به در بستهی اتاقشون نگاه کرد، حدس میزد که جونگکوک خواب باشه و به خاطر همین نمیخواست به خاطر عوض کردن لباسش به اتاق بره و بیدارش کنه، همینطوریش هم به سختی به خواب میرفت.
آهی کشید و دستی به چشم های خستهاش کشید، دستش رو به سمت شیشهی شراب قرمزی که تازه بازش کرده بود برد و کمی از اون رو داخل گلس روی میز ریخت.
همونطور که پایهی گلس رو میون انگشت هاش گرفته بود دستش رو توی موهاش فرو برد و چشم هاش رو کمی بست اما ذهنش حتی یک لحظه هم آروم نمیگرفت و اتفاقات این چند روز اخیر مدام توی ذهنش تکرار میشدن.
کمی از محتویات گلس شرابش نوشید که با شنیدن صدای باز شدن در اتاق سرش رو بلند کرد و به جونگکوک که انگار خیلی وقت بود که بیدار بود، نگاه کرد.
- تهیونگ... منتظر بودم بیای تو اتاق...
گلسش رو روی میز گذاشت و سریع از پشت اپن بلند شد و گفت:
- بیدار بودی؟ فکر کردم خوابی نمیخواستم بیدارت کنم!
جونگکوک که تقریبا دو ساعتی به در اتاق خیره بود تا تهیونگ برگرده آروم به سمتش اومد و دستش رو توی موهاش کشید تا کمی مرتبشون کنه:
- کارت چه طور بود؟
تهیونگ لبخندی به لب آورد و وقتی جونگکوک وارد آشپزخونه شد با نگاهش دنبالش کرد و به سمتش چرخید:
- مثل همیشه... تو مشکلی نداشتی؟
جونگکوک تنها سرش رو به نشونهی منفی تکون داد، لیوانی رو پر از آب کرد و کمی گلوی خشک شدهاش رو تر کرد و بعد نگاهی به شیشهی مشروب روی میز انداخت:
- با معدهی خالی شراب نخور...
تهیونگ جلوتر رفت و به مایکروویو و ظرف های داخل سینک ظرف شویی اشاره کرد:
- یه چیزی خوردم... برات شام بیارم؟
لیوانش رو همونطور داخل ظرف شویی گذاشت و در حالی که سرش رو به نشونهی منفی تکون میداد گفت:
- نه من ناهار دیر خوردم.
تهیونگ با یادآوری چیزی به سمت یکی از کابینت ها رفت و داروهای جونگکوک رو بیرون کشید و گفت:
- باید پمادتو بزنی! بیا اینجا!
جونگکوک که تقریبا از آشپزخونه بیرون رفته بود دوباره به سمت تهیونگ برگشت، نگاهی بهش انداخت و تا میخواست مخالفتی کنه تهیونگ به سمتش اومد و مچ دستش رو گرفت:
- دکتر گفت اینطوری جاش میره...
جونگکوک آهی کشید و با وجود این که به خاطر حس نامشخصی دوست نداشت تهیونگ اون زخم حک شده روی سینهاش رو ببینه بیخیال مخالفت شد. تهیونگ مقابل جونگکوک قرار گرفت، پماد رو روی میز گذاشت و بعد دست هاش رو به سمت لبهی تیشرتش برد و در حالی که سعی میکرد تا اون رو از تنش بیرون بکشه گفت:
- امروز با نبودنم مشکلی نداشتی؟
جونگکوک با بیرون کشیده شدن تیشرتش توسط تهیونگ و برخورد کمرش به اپن کمی به خودش لرزید اما سرش رو پایین انداخت و با نفس بریدهای نگاهی به زخم روی سینه اش انداخت و زمزمه وار گفت:
- بچه که نیستم...
تهیونگ با وجود این که زخم رو به روش بغضی رو توی گلوش نشونده بود لبخندی زد و برای دور کردن ذهن جفتشون دور کمر جونگکوک رو گرفت و توی یک حرکت اون رو بلند کرد و وادارش کرد تا روی کانتر بشینه؛ جونگکوک که از این حرکت یک دفعه ای تهیونگ جا خورده بود دست هاش رو روی شونه هاش گذاشت و با لحن متعجبی گفت:
- چی کار میکنی!
تهیونگ لبخندی زد و کمی از پماد رو به نوک انگشتش زد و بعد در حالی که بین پاهای جونگکوک قرار میگرفت کمی از پماد رو روی اون کلمه ی نحس حک شده روی قفسهی سینهاش، زد:
- تو همیشه همون پسربچه ی هجده نوزده ساله ای که برای اولین بار دیدم میمونی کوکی!
جونگکوک کم کم لبخند محوی روی لب هاش نشست و همونطور توی سکوت به تهیونگ نگاه کرد اما یک دفعه با جمع شدن چهرهی تهیونگ توی هم و اخمی که کرد، نگران بهش نگاه کرد.
- تهیونگ؟ چی شد؟
تهیونگ پلک هاش رو محکم بهم فشار داد و با سردردی که یک دفعه بهش هجوم آورد کمی شقیقهاش رو فشار داد، جونگکوک نگران سرش رو پایین تر آورد و زیر چونهی تهیونگ رو گرفت:
- حالت خوبه؟
تهیونگ بعد از چند ثانیه بالاخره چشم هاش رو باز کرد، سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به چشم های نگران جونگکوک دوخت و کم کم لبخندی به لب آورد:
- خوبم... بهتر از الان نمیشم!
جونگکوک کمی عقب اومد و باز نگران بهش نگاه کرد، اما با قرار گرفتن یک دفعهای دست تهیونگ روی رونش سرش رو پایین آورد و نگاهی به دستش که حالا نوازش وار روی پاش تکون میخورد انداخت و تا میخواست سرش رو بلند کنه تهیونگ سرش رو جلو آورد و در حالی که پمادی که توی دستش بود رو روی زمین می انداخت، بدنش رو کامل به جونگکوک نزدیک کرد.
همونطور که نفس های گرمش به گردن جونگکوک میخورد دستش رو دراز کرد و شیشه ی مشروبی که پشت سر جونگکوک بود رو برداشت و کمی از اون رو همونطور سر کشید.
جونگکوک نگاه گیجی به تهیونگ و کارهای بی معنیش انداخت و وقتی نگاهش بالاخره روی خودش زوم شد نفس بریده ای کشید و تهیونگ دوباره شیشه ی شراب رو روی میز گذاشت و در حالی که یک دستش رو به سمت گردن جونگکوک میبرد، وادارش کرد تا کمی سرش رو خم کنه؛ جونگکوک هم بدون هیچ مخالفتی سرش رو پایین آورد و وقتی نفس های گرم تهیونگ رو که حالا عطر اون شراب قرمز چندساله رو میداد روی پوست صورتش احساس کرد، کم کم چشم هاش رو بست و ثانیه ی بعد هم لب های تهیونگ رو روی لب های خودش حس کرد. دست های تهیونگ موهاش رو چنگ زدن و کم کم بوسه ی سادشون پر حرارت تر و تند تر شد.
تهیونگ که انگار میخواست فرصت چشیدن اون شراب ناب رو به جونگکوک هم بده زبونش رو توی دهانش برد و بوسشون رو عمیق تر کرد، در حالی که یک دستش رو به باسن جونگکوک میرسوند دست دیگهاش رو بالا آورد و آروم با نوک انگشتش حروف به حروف حک شده روی قفسه ی سینهاش رو لمس کرد اما لحظه ی بعد آروم بوسشون رو قطع کرد و دوباره دستش رو به سمت شیشهی شراب برد و اینبار اون رو به لبهای جونگکوک نزدیک کرد. جونگکوک نفس نفس زنان بهش خیره شد و وقتی تهیونگ اون بطری رو کج کرد اون هم سریع گردنش رو بالا برد تا راحت تر محتویات اون شیشه رو بنوشه، اما با این حال قطره های شراب از کنار لب هاش تا زیر گلوش سر خوردند.
تهیونگ با دیدن این صحنه نیشخندی زد و انگشتش رو روی سرخی رد شراب که تا استخون ترقوهاش رو خیس کرده بودند کشید و وقتی جونگکوک لب هاش رو از سر اون بطری جدا کرد بدون این که قصد داشته باشه اون شیشه رو صاف کنه اجازه داد تا باقی محتویاتش روی بدنش جونگکوک خالی بشه.
جونگکوک با حس خالی شدن همه ی اون شراب روی بالا تنهی برهنهاش لحظه ای به خودش لرزیدن اما وقتی دست تهیونگ سریع دور کمرش قرار گرفت و اون رو به سمت خودش کشید، با حالتی دفاعی برای این که از روی اپن نیوفته دست هاش رو دور شونه های تهیونگ انداخت.
تهیونگ بی دقت همونطور شیشه رو روی میز رها کرد و در حالی که با نفس عمیقی عطر اون شراب رو وارد ریه هاش میکرد سرش رو جلو برد.
وقتی لحظهای قطره های شراب از نظرش شبیه به خون شدند با نیشخندی لب هاش رو به زیر سینه اش رسوند، کم کم زبون داغش رو روی بدنش کشید و با حس محکم تر شدن حلقه ی دست های جونگکوک دور گردنش اون هم جونگکوک رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و بیشتر از قبل شرابِ خون نمای روی بدنش رو لیس زد.
جونگکوک دستش رو توی موهای تهیونگ فرو برد و چنگی بهشون زد، طوری که دست هاش رو روی بدنش میکشید و با زبون داغش بدنش رو به آتیش میکشید که نفسی براش باقی نمونده بود. وقتی کم کم رد بوسه و مک هاش باعث سوزش کوچکی روی پوست گردنش شد ناله ای کرد و زمزمه وار اسمش رو صدا کرد.
- تهیونگ...
اما وقتی انگشت های تهیونگ روی لب هاش قرار گرفت سرش رو پایین انداخت و نگاهی به اخم ریزی که روی پیشونیش نشسته بود انداخت.
- صدام نکن...
تهیونگ با صدای دورگه و بم شدهای گفت و جونگکوک بدون این که چیزی بگه نفس نفس زنان بهش خیره شد و کم کم دستش رو به سمت پیراهن سفید رنگش که حالا اون هم رنگ شرابی ای به خودش گرفته بود و با چسبیدن به بدنش به خوبی بدن ورزیده اش رو نشون میداد برد و شروع به باز کردن دکمه هاش کرد.
تهیونگ هم کمر جونگکوک رو بیشتر به سمت خودش کشید، با اینکارش جونگکوک تعادلش رو از دست داد و از روی اپن پایین اومد، تهیونگ هم از این فرصت استفاده کرد و به خوبی بدن هاشون رو مماس هم قرار داد و پایین تنه هاشون رو به هم فشار داد.
وقتی جونگکوک آخرین دکمهاش رو هم براش باز کرد قبل از این که بذاره دستش رو دور کنه، مچ دستش رو محکم گرفت و به شلوارش نزدیک کرد و وقتی کف دست جونگکوک رو به عضو برآمدش رسوند دوباره سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و پایین تنهاش رو که حالا دست جونگکوک از روی شلوار روش بود رو بیشتر بهش فشرد و وقتی صدای ناله اش رو شنید، دوباره دستش رو به زخم روی سینهی جونگکوک رسوند و با نوک انگشت هاش آروم لمسش کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- خیلی بهت میاد!
جونگکوک که با شنیدن صدای نجوا کنان تهیونگ کنار گوشش و حرفی که بهش زده بود لحظهای به خودش لرزیده بود، گیج شده کمی سرش رو عقب برد:
- چی!؟
تهیونگ دیگه جوابش رو نداد، تنها دستش رو بیشتر روی زخمش فشار داد و همین کارش باعث شد تا جونگکوک اینبار از درد ناله کنه. با پوزخندی که روی لبهاش نشسته بود، مچ دست جونگکوک رو گرفت و روی کمربندش قرار داد، وقتی جونگکوک فهمید که ازش میخواد تا کمربندش رو باز کنه با وجود این که با گازی که تهیونگ از لالهی گوشش گرفت به خودش لرزید اما همونطور که ازش میخواست صدای باز شدن سگک کمربندش رو به گوشش رسوند!
تهیونگ سرش رو بلند کرد، نگاهی به چشم های لرزون جونگکوک انداخت و با نیشخندی که روی لب هاش نشسته بود فکش رو محکم توی دستش فشرد و گفت:
- میخوای نشونت بدم تو واقعا برای کی هستی؟
نفسش رو به سختی بیرون داد و آب دهانش رو فرو برد، تهیونگ فکش رو ول کرد و دستش رو از پشت جونگکوک رد کرد و بطری و گلس شراب رو روی زمین هل داد، جونگکوک هم با شنیدن صدای خرد شدنشون لحظه ای توی خودش جمع شد اما نگاهش رو از تهیونگ نگرفت. اون هم پوزخندش رو حفظ کرد و با گرفتن شونه هاش اون رو وادار کرد تا برگرده، حالا که جونگکوک از جلو به اپن تکیه داده بود دستش رو پشت گردنش گذاشت و با فشاری که بهش آورد کاری کرد تا روی میز کانتر خم بشه، خودش هم از پشت بهش چسبید و کنار گوشش گفت:
- فقط میخوام یادت بمونه امشب چه حسی داشتی!
جونگکوک که نمیدونست چرا ضربان قلبش انقدر یک دفعهای بالا رفته نفس بریدهی دیگهای کشید و وقتی فشار بدن تهیونگ از روی خودش برداشته شد تا میخواست خودش هم بلند بشه تهیونگ محکم تر از قبل دستش رو به گردنش رسوند، وادارش کرد تا توی همون حالت بمونه و با دست دیگهاش شلوار و باکسر جونگکوک رو کم کم پایین کشید:
- تو قرار نیست امشب رو فراموش کنی بیبی...
جونگکوک با شنیدن این لفظ غریب از تهیونگ نفسش بند اومد و بعد وقتی تهیونگ به زور گردنش رو تا جایی که میشد به سمتش برگردوند و انگشت شستش رو وارد دهانش کرد، چشم هاش رو محکم بست. اون هم وقتی مطمئن شد انگشتش به خوبی با بزاق دهانش خیس شده پاهای جونگکوک رو از هم فاصله داد و انگشت خیسش رو دور ورودی نبض دار جونگکوک کشید و با دست دیگهاش زیپ شلوارش رو پایین کشید و وقتی لرزش بدن جونگکوک رو دید با نیشخندی عضوش رو به دست گرفت و کمی دستش رو روش حرکت داد. جونگکوکی که اون میشناخت همیشه بی طاقت بود اما الان طوری نفس هاش کند بود و سکوت کرده بود که باعث میشد از شدت هیجان برای شنیدن صدای ناله هاش نتونه بیشتر از این صبر کنه.
خودش رو جلوتر برد و وقتی سر عضوش با سوراخ جونگکوک برخورد کرد دوتا دست هاش رو روی کمر جونگکوک گذاشت و با فشاری که بهش وارد کرد ازش خواست تا همونطور توی همون حالت قرار بگیره، یک دستش رو به عضوش رسوند و بعد بدون این که بخواد اون رو برای این حرکتش آماده کنه عضو تحریک و سخت شده اش رو واردش کرد.
جونگکوک که نفسش بند اومده بود خواست سرش رو بلند کنه اما دست تهیونگ محکم روی سرش قرار گرفت و صورتش رو محکم به اپن فشار داد و اسمش رو بلند ناله کرد.
- تهیونگ!
- هیششش!
دست هاش رو مشت کرد و وقتی بعد از مدت خیلی کوتاهی تهیونگ شروع به حرکت دادن پایین تنهاش کرد، ناله ای از درد کرد و نفس نفس زنان دو طرف اپن رو گرفت:
- ته...
- گفتم انقدر صدام نکن!
وقتی لحن عصبی و بم تهیونگ رو شنید اخم هاش رو توی هم کشید اما وقتی برخلاف قبل تهیونگ که دستش رو از روی گردنش برداشته بود، محکم مچ دست هاش که داشتن سعی میکردن به جایی چنگ بزنن رو گرفت و از پشت کمرش رو میون دست هاش گرفت، پیشونیش رو از درد روی اپن فشار داد و لعنتی توی دلش فرستاد.
ضربات تهیونگ هر لحظه تند تر میشدن و اون هم با وجود این که این روی تهیونگ براش جدید بود اما نمیتونست لذتی که الان داشت میبرد رو انکار کنه.
تهیونگ خم شد و بوسه ای به دست هایی که بین دست های خودش اسیر شده بودن زد و کم کم سرش رو بالا تر برد و خط کمرش رو بوسید و زمزمه وار گفت:
- خودشه بیبی، فقط ناله کن!
جونگکوک که با ضربات تهیونگ ناله هاش هم بلند تر میشد چشم هاش رو محکم بهم فشرد و بعد مابین ناله هاش ناواضح گفت:
- بذا... آه بذار... بب..ببینمت!
تهیونگ با شنیدن این حرف کمی ضرباتش رو آروم تر کرد و در آخر خودش رو محکم داخلش کوبید، اسپنکی به باسنش زد و گفت:
- دوست داری ببینیم؟
خودش رو ازش بیرون کشید و با عقب رفتن و ول کردن دست های جونگکوک که به خاطر فشار زیادی که بهشون وارد کرده بود کاملا سرخ شده بودن، بالاخره کمرش رو صاف کرد و به سمت تهیونگ برگشت. تهیونگ هم دست برد و کمربندش رو از شلوارش که هنوز پاش بود، بیرون کشید:
- دستات رو بگیر جلو!
جونگکوک نگاهی به کمربندی که تهیونگ به دست داشت نگاه کرد و بعد با مکث کوتاهی دست هاش رو جلوش گرفت؛ اون هم محکم اون رو دور مچ دست هاش بست، بعد دستش رو به سمت عضو تحریک شدهی جونگکوک برد و کلاهکش رو توی دستش فشار داد و وقتی صدای ناله ی بلندش رو شنید پوزخندی زد و سرش رو جلو برد و سمت چپ قفسهی سینهاش، جایی بین زخم ملتهبش رو بوسید:
- همه ی وجودت مال منه...
جونگکوک که با همه ی حرف های امشب تهیونگ بدنش به لرزه می افتاد با حس دست هاش که دور کمرش رو گرفت و وادارش کرد تا دوباره روی اپن بشینه کمی خودش رو بلند کرد و با وجود دردی که توی پایین تنهاش احساس میکرد، طبق خواسته اش نشست. تهیونگ هم زیر رون هاش رو گرفت و با این کارش از جونگکوک خواست تا پاهاش رو دور کمرش حلقه کنه.
جونگکوک با دوباره قرار گرفتن عضو تحریک شده ی تهیونگ مقابل ورودی ملتهب و دردناکش آب دهانش رو به سختی قورت داد و دست های بسته اش رو بلند کرد و دور گردن تهیونگ انداخت اما باز هم مثل قبل تهیونگ بدون هیچ هشداری واردش شد و باز هم صدای ناله ی بلندش توی اون خونه پیچید.
تهیونگ دوباره ضرباتش رو از سر گرفت و اینبار نگاهش رو از جونگکوک که سرش رو عقب داده بود گرفت و به اون کلمه ی حک شده ی روی قلبش داد، حالا که انگار رنگ جنون چشم هاش رو پر کرده بود سرش رو جلو برد و همونطور که دوباره پوست گردنش رو میون دندون هاش میکشید انگشتش رو هم به سمت اون زخم برد و ناخنش رو بی رحمانه روش کشید، جونگکوک با حس سوزش وحشتناکی که احساس کرد سرش رو پایین آورد و به انگشت های تهیونگ که انگار قصد داشتند تا کاری کنند که اون زخم دوباره سر باز کنه نگاه کرد و ترسیده گفت:
- تهیونگ...
تهیونگ بی توجه بهش سرش رو بلند کرد و برای ساکت کردنش لب هاش رو بین لب هاش کشید و اینبار بازی لب و دندون هاش رو روی لب های جونگکوک ادامه داد. اینطور شنیدن صدای ناله هایی که از بین بوسه هاشون میشنید لذت بخش تر بود، حتی حس خیس شدن انگشت هاش با خونی که از زخم دوباره سر باز کردهی جونگکوک جاری شده بود هم لذت بخش بود.
جونگکوک با اون اسم حک شده روی سینهاش زیبا تر بود!
--------------
2020/10/16
02:51 AM
با پیچیدن زمزمه محو و آرومی توی گوشش، پلک هاش رو باز کرد و نگاه گنگش رو به تاریکی اتاق داد. نمیدونست توی چه ساعتی از شبانه روز قرار داره ولی تاریکی هوا نشون میداد که راه زیادی تا صبح در پیشه.
سرش رو به سمت جایی که تهیونگ خوابیده بود برگردوند ولی با خالی بودنش، ترسیده از جاش بلند شد و روی تخت نشست و چراغ خواب کنار تخت رو روشن کرد. صدای آروم و زمزمه واری که توی سکوت خونه طنین انداخته بود بی شباهت به صدای تهیونگ نبود ولی اون کجا رفته بود؟
نگاهش رو به ساعت رو میزی کنار تخت داد و با دیدن اعداد روش که نزدیک سه صبح رو نشون میداد، اخم هاش رو در هم کشید و بعد از کنار زدن پتو از روی تخت بلند شد و نگاهش رو به در نیمه باز اتاق داد. به دنبال صدا از اتاق خارج شد اما با دیدن در باز اتاق لیلیان متعجب سر جاش میخکوب شد و نگاهش رو به رد نور کمرنگی که از لای در بیرون میاومد دوخت. دری که چهار سال بود به روش بسته بود حالا باز شده بود و صدای زمزمه وار تهیونگ از داخلش میاومد و این اتفاق به قدری شوکه کننده بود که نفسش رو بند بیاره. با تردید قدمی جلو گذاشت و دستگیره ی در رو بین دست هاش فشرد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه. تا قبل از قفل شدن اون در، دیدن اتاق لیلیان بدون حضور خودش هر بار باعث دست دادن حمله ی عصبی بهش میشد و حالا نمیدونست که بعد از گذشت اون مدت طولانی چه واکنشی ممکنه نشون بده اما شنیدن صدای زمزمه وار تهیونگ که انگار چیزی شبیه به لالایی رو زیر لب میخوند باعث میشد اون افکار و ترس هاش رو کنار بزنه و بالاخره در اتاق رو باز کرد.
با دیدن تهیونگ که کنار تخت لیلی روی زمین نشسته بود و در حالی که دستش رو روی تخت خالی میکشید، لالایی قدیمی ای رو زمزمه میکرد، ترسیده نفس بریده ای کشید و قدمی جلو گذاشت.
- تهیون...
با بالا اومدن دست تهیونگ به نشونه ی سکوت بدون این که حتی به سمتش برگرده، حرفش رو خورد و با گیجی حرکات تهیونگ رو دنبال کرد.
با ساکت شدن جونگکوک دستش رو پایین آورد و در حالی که لالایی انگلیسی قدیمی ای رو زیر لب زمزمه میکرد لبخندی به صورت غرق در خواب دخترکش زد و پتوی نازکش رو روی بدنش بالا کشید. حالا که میتونست صداش رو بشنوه بالاخره میتونست لالایی ای که مدت ها تمرین کرده بود رو براش بخونه و این از ته قلبش خوشحالش میکرد.
جونگکوک گیج و ترسیده از حرکات تهیونگ به سمت کلید برق رفت و بدون این که به اون فرصت مخالفتی بده چراغ های اتاق که در کمال تعجب هنوز سالم بودن رو روشن کرد و نگاهش رو به سمت تهیونگ که ترسیده به سمتش برگشته بود، داد.
- چیکار میکنی؟ الان بیدار میشه!
یخ زده از حرفی که شنیده بود نگاه لرزونش رو به تخت خالی لیلیان داد و بعد از مکث کوتاهی دوباره به سمت تهیونگ برگشت. اون از چی حرف میزد؟ چرا انقدر عجیب شده بود؟
- کی بیدار میشه؟ داری چیکار میکنی تهیونگ؟
تهیونگ که از سوال عجیب جونگکوک نگاه گیجی به خودش گرفته بود، ابرویی بالا انداخت و به سمت تخت کوچک دخترکش برگشت.
- منظورت چیه ک...
اما با خالی بودن تخت رو به روش انگار که در لحظه تمام خون توی رگ هاش منجمد شده باشه، خشکش زد و نگاه خیره اش رو به رو به روش دوخت. دخترکش کجا رفته بود؟ اون مطمئن بود تا همین چند لحظه پیش لیلیان روی تختش به خواب رفته بود. خودش براش لالایی خونده بود! ترسیده از اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود و اون درکی ازشون نداشت نگاهش رو از اون تخت خالی که حالا بی رنگ و رو به نظر میرسید گرفت و به سمت جونگکوک برگشت. نگاه ترسیده و گیج همسرش چیز های زیادی رو براش یاد آور شده بود. لیلیان مرده بود! اون خیلی وقت بود که اون هارو تنها گذاشته بود. اما پس چیزی که دیده بود... توهمی بیش نبود؟
- ته...حالت خوبه؟
با شنیدن زمزمه لرزون و نگران جونگکوک انگار که از خلسه ای که درونش گرفتار شده بود بیرون اومده باشه، به سرعت از جاش بلند شد و نگاه گیجش رو به زمین دوخت.
- من... من.. آره خوبم...
اما انگار به ناگاه چیزی رو به خاطر آورده باشه سرش رو بالا آورد و در حالی که نگاه نگرانش بین جونگکوک و فضای اتاق در رفت و آمد بود گفت:
- تو.. نباید اینجا باشی... چرا اومدی تو؟
جونگکوک با یاد آوری اتاق لیلیان نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به اطرافش داد. نمیدونست به خاطر گذر زمان بود و یا چیزی که از تهیونگ دیده بود. ولی دیگه مثل قبل اون فضا حالش رو بد نمیکرد و توی اون لحظه تنها حسی که وجودش رو گرفته بود نگرانی و ترس به خاطر حال همسرش بود.
- من خوبم.... صدات رو از توی اتاق شنیدم..
تهیونگ نگاه خیره اش رو به جونگکوک که متقابلا به خودش خیره شده بود داد و قدمی به سمتش برداشت تا اون رو از اتاق خارج کنه اما با نزدیک شدن بهش و دیدن کبودی های نا آشنایی روی گردن و ترقوه هاش جایی نزدیک بهش متوقف شد. اون رد های قرمز بی شباهت به آثار رابطه نبودن اما چرا چیزی از اون ها به خاطر نداشت؟ در حالی که با اخم های در هم به اون آثار خیره شده بود دستش رو بالا آورد و به آرومی روی کبودی ای روی ترقوه اش قرار داشت کشید و نامفهموم زمزمه کرد:
- این...
جونگکوک گیج و ترسیده از رفتار های تهیونگ، قدمی عقب رفت و مچش رو توی دست خودش گرفت و اون رو پایین آورد.
- چی؟... تهیونگ تو حالت خوبه؟
با لحن نگران جونگکوک سرش رو بالا آورد و نگاه گیجش رو به چشم های رو به روش دوخت. خوب بود؟ نمیدونست! از رفتار ها و افکار خودش کلافه بود و خاطره هاش مثل تکه های پازل در هم ریخته و جدا جدا بود. حتما این هم توهمی بود مثل چیزی که چند لحظه پیش دیده بود. مچش رو از دست جونگکوک بیرون کشید و در حالی که کلافه دستی به صورتش میکشید به سمت چراغ خواب عروسکی کنار تخت رفت و اون رو خاموش کرد. نباید بیشتر از اون جونگکوک رو میترسوند.
- آره خوبم ...چیزی نیست.
و بعد در حالی که دوباره به سمت جونگکوک میرفت به چشم هاش خیره شد و قبل از خاموش کردن چراغ اتاق دستش رو بین دست خودش گرفت.
- بریم..
-----------
2020/10/18
11:49 PM
چشم هاش رو به سختی باز کرد و نگاه کوتاهی به فضای خفهی خونه انداخت و بدن مچاله شدهاش رو روی مبل بیشتر جمع کرد، نمیدونست کی روی مبل خوابش برده بود و یا اصلا چه وقتی از روز بود؛ تنها یادش می اومد که از اداره برگشت و خیلی خسته بود، بدن خشک و کرخت شده اش رو از روی مبل بلند کرد و گیج شده نگاهی به اطرافش انداخت، دستش رو به پیشونیش رسوند و محکم شقیقهاش رو به خاطر سردردی که یک دفعه بهش هجوم کرده بود فشار داد و باز هم اطراف رو نگاه کرد؛ جونگکوک کجا بود؟ البته چیزی که عجیب بود، بهم ریختگی خونه بود، چرا به یاد نمی اورد چه اتفاقی افتاده؟
نفس عمیقی کشید از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق مشترکشون رفت، دستگیره ی در رو چرخوند و وارد اتاق شد اما توی همون نور کم اتاق هم میتونست متوجه این بشه که جونگکوک روی تخت نیست.
دستش رو برد و چراغ رو روشن کرد و وقتی بالاخره جونگکوک رو که روی زمین نشسته و به میز تکیه داده بود رو دید سریع به سمتش رفت و جلوش نشست، به راحتی میتونست صورت رنگ پریدهاش رو تشخیص بده، موهاش هم از عرق سردی که روی بدنش نشسته بود به پیشونیش چسبیده بود.
ترسیده دستش رو جلو برد و تا دستش رو روی صورت جونگکوک گذاشت اون از جا پرید و نگاه ترسیده و لرزونش رو بهش دوخت و سریع دستش رو کنار زد:
- به... من... به من...
شوکه بهش نگاه کرد و جونگکوک که در عرض چند ثانیه به نفس نفس افتاده بود بالاخره حرفش رو ادامه داد:
- به من دست... نزن...
بهت زده بهش نگاه کرد، اون که حالش خوب شده بود الان چرا دوباره به این روز افتاده بود؟ نگران بهش نگاه کرد و بر خلاف چیزی که گفته بود دست هاش رو جلو برد و بازوهاش رو گرفت اما جونگکوک با حالت پرخاشگری دست هاش رو کنار زد و این بار فریاد زد:
- به من دست نزن!
- کوک چیشده؟ چرا اینطوری میکنی؟ حالت خوب نیست بذار کمکت کنم!
جونگکوک با نزدیک شدن دوباره دست تهیونگ سریع خودش رو عقب کشید، صدای خس خس نفس هاش به گوش تهیونگ میرسید و اون هم با دیدن این چهره ی ترسیده ی جونگکوک آروم دستش رو عقب کشید، اون ازش می ترسید؟
نفسش رو به سختی بیرون داد و نگاهی به جونگکوک که دست هاش رو محکم مشت کرده و هرلحظه خودش رو عقب تر میکشید انداخت و برای این که کمی آروم بگیره خودش عقب رفت، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینطور رفتار میکرد؟
- جونگکوکا...چیشده...؟
جونگکوک لال شده بود و همونطور با چشم های خیسش بهش خیره بود، به وضوح از شدت ترس میلرزید و مدام صداهایی توی گوشش پیچیده میشد، چرا باید این بلا سرشون میاومد؟
چشم های لبریز از اشکش بالاخره سدشون شکسته شد و اشک هاش شروع به خیس کردن گونه اش کردند؛ تهیونگ به قدری شوکه شده بود که تنها همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت و سعی میکرد به یاد بیاره که کار اشتباهی کرده یا نه....
نگاهش باز هم به رد کبودی های روی بدن جونگکوک افتاد، مچ دست هاش هم همچنان کبود بود؛ بدنش پر بود از علامت های رابطه ای که به یاد نمی آورد و همین کم کم اون رو ترسوند، آب دهانش رو به سختی فرو برد و دستش رو روی سرش گذاشت و کمی به زمین خیره شد تا شاید چیزی به یاد بیاره اما نمیتونست، آخرین چیزی که به یاد داشت این بود که کمی شراب خورده بود یعنی به خاطر همون همه چیز رو فراموش کرده بود؟
- جونگکوک بذار قرصا...
- اسممو... صدا نکن... برو بیرون...
تهیونگ وا رفته بهش نگاه کرد و هزاران اتفاق احتمالی رو توی ذهنش در نظر گرفت اما باز هم نمیتونست علت این رفتار های جونگکوک رو پیدا کنه.
- کوک من کاری کردم...؟
- گفتم صدام نکن!!!!!
با شنیدن صدای فریاد جونگکوک تکونی خورد و کمی عقب رفت، حالا لرزش بدنش بیشتر شده بود و پلک هاش رو محکم روی هم فشار میداد تا حداقل خودش تهیونگ رو از جلوی چشم هاش محو کنه:
- برو بیرون... برو بیروننن...
جونگکوک مثل دیوانه ها فریاد میزد و تهیونگ هم شوکه و میخکوب بهش نگاه میکرد، آب دهانش رو به سختی فرو برد و از روی زمین بلند شد، چه بلایی به سرش اومده بود؟ قدمی عقب رفت و نگاه نگرانش رو همونطور بهش دوخت، نمیدونست واقعا باید تنهاش میذاشت یا نه، اما وقتی میدید که با حضورش هر لحظه حالش بدتر میشه هیچ چاره ی دیگه ای نداشت، باید با دکترش تماس میگرفت؟ اون که حالش خیلی بهتر شده بود...
به سمت در اتاق رفت و باز با نگرانی به سمتش برگشت، دست هاش رو محکم روی گوش هاش گذاشته و زانو هاش رو جمع کرده و پلک هاش رو روی هم بسته بود، چرا ازش میترسید...؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
نفسش رو بیرون داد، بهتر بود کمی اون رو توی حال خودش تنها بذاره و وقتی کمی آروم تر شد به سراغش بیاد... آره این فعلا تنها راه حلی بود که به ذهنش میرسید!
-------------
2020/10/19
03:49 AM
با حس گرمای بیش از حد بدنش، پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد و برای چند ثانیه به سقف سفید بالای سرش خیره موند تا بتونه از عالم خواب خارج بشه.
بعد چند ثانیه، یک دفعه سرش رو به سمت دیگهی تخت که بهم ریخته بود برگردوند و وقتی از خالی بودنش مطمئن شد، نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و با ندیدن تهیونگ توی اتاق نفسش رو که نفهمیده بود کی حبس کرده، با خیال راحت تری بیرون داد.
پلکهای نیمه بازش رو برای چند ثانیه محکم روی هم فشار داد و بزاق دهانش رو با صدا پایین فرستاد تا گلوی خشک شدهاش کمی تر بشه و روی لبه تخت نشست.
نگاهش رو سمت ساعت دیواری کنار در چرخوند و با دیدن عقربهها که ساعتی نزدیک چهار صبح رو نشون میدادن، نفسش رو با صدا بیرون داد و کف دستهای عرق کردهاش رو با شلوارش پاک کرد.
اگر الان میرفت بیرون تهیونگ خواب بود؟
چند ثانیهای روی تخت نشست و وقتی ضربان قلبش که حتی نمیدونست چرا تند شده بود، آروم گرفت و چشمهاش به تاریکی عادت کردن، از جاش بلند شد و خواست قدمی به سمت در برداره که با صدای کشیده شدن دستگیره، سر جاش متوقف شد.
- جونگکوک؟ بیدار شدی؟
جونگکوک با شنیدن صدای ملموس تهیونگ که نمیشد چیزی رو ازش تشخیص داد، از تخت فاصله گرفت و زبونش رو به صورت هیستریک روی لبهاش خشک شدهاش کشید. در رو قفل کرده بود؟
تهیونگ که جوابی از جونگکوک نگرفت در رو به آرومی باز کرد؛ جونگکوک که تا اون لحظه انتظار داشت در قفل باشه، با باز شدن ناگهانی در سرجاش پرید.
با باز شدن در، لحظهای اتاق روشن شد و جونگکوک تونست صورت بی حس و پوزخند کمرنگ تهیونگ رو به وضوح ببینه؛ اما آنالیز کردن صورتش زیاد طول نکشید چون تهیونگ بلافاصله وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
حالا تهیونگ تو قسمت تاریک و جونگکوک که بالا رفتن نجومی ضربان قلبش رو حس میکرد، تو فضای روشن تر اتاق ایستاده بود.
- چرا صدات کردم جوابمو ندادی، جونگکوکی؟
با لحن آرومی گفت و قدمی به سمت جونگکوک برداشت.
جونگکوک دستهاش رو که به سرعت مشغول عرق کردن بودن رو مشت کرد و همونطور که با ناخنهای نسبتاً بلندش به گوشت دستش فشار می اورد، به ضربان قلبش که انگار توی گلوش میزد گوش داد و ناخودآگاه زیر لب با صدای لرزونی، صدا زد:
-تهیونگ؟
اما وقتی تنها جوابی که از تهیونگ گرفت صدای خندهی ریز و کوتاهش بود، همزمان با بریده بریده شدن نفسش، سیخ شدن موهای بدنش رو هم حس کرد.
تهیونگ قدم دیگهای به سمتش برداشت و جونگکوک هنوز سر جاش میخکوب شده بود و حس میکرد حتی قابلیت این که صدایی از خودش در بیاره رو هم نداره.
- چرا حس میکنم از من میترسی؟ این داره ناراحتم میکنه...
تهیونگ با لحن غمگینی گفت و همون لحظه با قدم دیگهای که برداشت، از قسمت تاریک اتاق خارج شد. حالا جونگکوک میتونست صورتش رو که با نور ماه روشن شده بود، ببینه.
با دیدن برقی که تو چشمهای تهیونگ بود، نفسش رو حبس کرد و این بار تمام توانش رو جمع کرد و متقابلاً قدمی به سمت عقب برداشت.
تهیونگ دوباره خندهی کوتاه اما بلندی کرد و سرش رو کمی کج کرد.
جونگکوک ترسیده بود، به قدری که قفسه ی سینهاش به سختی بالا و پایین میرفت.
اون هر لحظه بهش نزدیک تر میشد اما راهی برای فرار نداشت. قدم دیگهای به سمت عقب برداشت اما با برخوردش به میز توالت نفس نفس زنان نگاهی به پشت سرش انداخت. با حس نزدیک تر شدن اون بهش، جراتش برای برگردوندن سرش رو از دست داد و پلک هاش رو روی هم فشرد، میدونست اگر سرش رو برگردونه اون باز هم مقابل چشم هاش قرار میگیره. آب دهانش رو به سختی فرو برد و با شنیدن دوبارهی صدای خنده های آروم و صافش، در حالی که قفسه ی سینه اش به شدت بالا پایین میشد و برای ذره ای اکسیژن تقلا میکرد، پلک هاش رو محکم تر از قبل روی هم فشرد و به لبهی میز که دستش روش قرار داشت، چنگ زد.
دستش رو جلو برد و زیر چونهی جونگکوک رو گرفت که باعث شد اون تا حد امکان گردنش رو عقب بکشه ولی کم کم انگشت های مرد رو به روش، به دور فک لرزونش رسید و با فشار محکمی که به صورتش وارد کرد، اون رو به سمت خودش برگردوند.
جونگکوک با حس نفسهای گرمی که به صورتش میخورد، به ناچار پلک هاش رو باز کرد و نگاه ترسیدهاش رو به چشم های تاریک و گرفتهی مرد رو به روش داد و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد زمزمه کرد:
- تو کی... هستی...
-----------