... cute baby ...

By xlniushalx

178K 19.5K 23.8K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 47 ))

1.9K 294 478
By xlniushalx

این آخرین روزی بود که میتونست با هری باشه و در کنارش وقت بگذرونه و چه خوب که کاری هم نداشت...

با ناراحتی لباسش رو عوض کرد و توی راهرو به هری پیوست...

هری جلوی در ایستاده بود و مشغول بحث با خوآن بود...

حالا که اون با لیام همراه بود نیازی به حضور خوآن نبود اما خوآن زیر بار نمیرفت که با اون دو همراه نشه...

مراقبت از لیام به عهده ی اون گذاشته شده بود و هیچ چیز نمیتونست اون رو از این کار متوقف کنه...

تا جایی که توی این مدت فهمیده بود، اون پسر مستقل بود و دلیلی نداشت تا کسی مراقبش باشه؛ با توجه به اینکه اهل بیرون رفتن نبود و تنها برای رسیدگی به شغلش از هتل خارج میشد خطری هم تهدیدش نمیکرد...

اما باز هم دلیل موجهی برای سرباز زدن از کاری که از طرف زین به اون سپرده شده بود پیدا نمیکرد...

"متوجهم ولی نمیتونم کاری که میخواین رو انجام بدم.

محکم و مؤدبانه بیان کرد و با جدیت از کنار هری رد شد تا از هتل خارج شه و ماشین رو آماده کنه...

لیام که تا اون لحظه بی صدا جلوی در اتاقش ایستاده بود جلو رفت و انگشت اشاره ی هری رو بین انگشت هاش گرفت...

+هری

هری برگشت و بهش نگاه کرد...

*کی اومدی؟

لیام شونه بالا انداخت و بی حرف گردن کج کرد...

با هری به سمت آسانسور رفتن و بعد از بسته شدن در کابین و زدن شاسی طبقه ی مورد نظرشون، به آینه خیره شدند...

لیام دست دیگش رو به دور بازوی هری حلقه کرد...

+هری ناراحته؟

هری لبخندی زد و سعی کرد موهای آشفته ی لیام رو مرتب کنه...

*نه. چرا ناراحت؟

لیام لبش رو گاز گرفت...

+خوآن!!

هری لبخندی زد تا نگرانی رو از چهره ی مضطرب لیام دور کنه...

دستش رو بین موهای لیام برد و اونا رو کمی در هم ریخت...

*نه ناراحت نیستم. فقط دوست داشتم این آخرین روز رو با لیام کوچولوم تنها باشم.

لیام با دقت به هری گوش میداد و بعد از تموم شدن جملش، دست هاش رو از دست هری جدا کرد و با لبخند عمیقی جلوش ایستاد...

+اون توی ماشین میشینه. اصلا اصلا جلو نمیاد. ناراحت نباش باشه؟ تو رو خداااا

با لب های جمع شده و چشم هایی که گرد شده بودن و برق میزدن گفت و در آخر دستش رو روی گونه ی هری گذاشت...

هری خندید...

دست لیام رو از روی صورتش گرفت و بوسه ای روی انگشت هاش گذاشت...

بوسه ای که باعث لبخند خجالت زده ی لیام شد و گونه های برجستش رو به رنگ صورتی در آورد...

*باشه عزیزم من دیگه ناراحت نیستم.

انگشتش رو روی بینی لیام زد و جفتشون خندیدند...

از آسانسورِ متوقف شده بیرون اومدندو بعد از رفتن به سمت پذیرش، برای تحویل کارت، به سمت در تمام شیشه ای هتل به راه افتادند...

لیام با ذوق برای خوآن دست تکون داد و با نگرفتن هیچ واکنشی لب هاش آویزون شد...

هری متوجه ناراحتی لیام شده بود پس سعی کرد حواسش رو پرت کنه...

دستش رو پشت لیام گذاشت و با گرفتن لباسش سرعتش رو کم کرد...

*حالا کجا میریم؟

لیام بهش نگاه کرد...

+دریا!!

ابرو هاش رو بالا انداخت و متعجب خندید...

پهلوی لیام رو گرفتن و با حرکت دست هاش و قلقلک دادنش صدای خنده ی اون پسر رو بالا برد...

از بین دست های هری فرار کرد و خودش رو به ماشین رسوند...

*اگه لباستو خیس کنی و سردت شه لباسمو بهت نمیدم و میذارم یخ بزنی.

با اخم فیکی گفت و لیام هم ریز خندید...

همیشه این حرف رو میزد اما لحظه ای که لرزش چونه ی لیام رو میدید یه راهی برای گرم کردنش پیدا میکرد...

حتی اگه اون راه برگشت به خونه، نشوندن لیام روی کاناپه و پیچیدنش لای پتو، گرم کردن شیر، بغل کردنش و شعر خوندش براش بود...

_________________________

تنها با حوله ای که پوشش پایین تنش بود کنار چمدونش ایستاده بود و با حرص مشغول گشتن بود...

هری قرار بود امروز بره و زین برنامه داشت تا از امشب شروع به نزدیک شدن به لیام کنه...

حمام رو آماده کرده بود و حالا که قبل از اون میخواست ته ریش یک هفته ایش رو شیو کنه، لوسیون افتر شیوش رو پیدا نمیکرد...

چمدون رو روی تخت گذاشت و خودش هم کنارش نشست...

چمدون کوچکی بود و عجیب بود که وسیله ی مورد نظرش رو پیدا نمیکرد...

شروع به تخلیه ی چمدون کرد...

لباس ها و شلوار ها...

جوراب ها و باکسر ها...

هر چیزی که توی دستش میومد رو روی تخت میگذاشت تا چمدون خالی شه اما با دیدن چیزی که درست زیر همه ی لباس ها بود از حرکت ایستاد...

تدی بر لیام...

اصلا یادش نبود که اون رو هم با خودش آورده...

روزی که به خونه برگشته بود اون رو توی چمدونش گذاشته بود و توی این چند وقت پاک فراموشش کرده بود...

فرانکی رو از چمدون بیرون آورد و روی تخت گذاشت...

خوشحال بود که اون رو آورده...

هری امشب میره و لیام غمگین و تنهاست...

شاید دیدن فرانکی بتونه کمی سرحال بیارتش و خنده رو به صورتش برگردونه...

لوسیون افتر شیو پیدا نشد و زین هم عجله داشت...

سرش رو بلند کرد و توی آینه ی روی کمد که سمت راستش بود به چهرش نگاه کرد...

بد نبود...

در واقع خیلی هم خوب بود...

بیخیال شیو کردن شد و بعد از سرسری و با عجله چپوندن همه ی وسایل سرجای قبلیش و به سختی بستن زیپ چمدون، اون رو به گوشه ی اتاق برگردوند...

فرانکی رو توی کمد گذاشت تا توی دید نباشه و سپس در حالی که برای امشب برنامه ریزی میکرد وارد حمام شد...

_________________________

برای هری روی شن های خیس خورده قلبی با چشم های درشت و دست و پا و دهن کوچک کشید و با ذوق به هری نگاه کرد اما هری توی فکر بود...

نگاهش به خوآن که با فاصله از اون ها، توی کافه ی کنار ساحل نشسته بود، دوخته شده بود و به این فکر میکرد که اون از کجا میدونست وقتی لیام به ساحل میاد دوست داره قلعه ی شنی درست کنه و فرقی نداره که چند بار به خودش قول داده باشه لباسشو خیس نمیکنه، تا گردن توی آب فرو میره...

از کجا میدونست که باید برای سطل و بیلچه و کاپشن تهیه کنه...

توی ذهنش برای این سوالات تنها یه جواب وجود داشت...

زین...

+هری

به سمت لیام برگشت و به صورت جمع شده و لپ های گل انداخته از گرمای آفتابش نگاه کرد...

کلاه کاپشنش رو روی سرش گذاشت تا موهای خیسش باعث سرماخوردنش نشن...

تابش آفتاب شدید بود اما باد تندی هم می وزید...

*بله؟

با چوب نازکی که توی دستش بود به قلب خندانش اشاره کرد و هری خندید...

کمی خودش رو به هری نزدیک کرد و صورتش رو به سمت خودش برگردوند...

+لیام تنها میمونه؟

*نه عزیزم معلومه که تنها نمیمونی. من همیشه باهات صحبت میکنم و نمیذارم دلم خیلی واست تنگ شه، لویی مثل این چند وقت باهات تماس میگیره

سعی کرد نفرت توی صداش مشخص نباشه...

*زین هم پیشته

صورت لیام رو نوازش کرد...

*تنها نیستی که کیوتی

لیام سرش رو روی شونه ی هری گذاشت...

+آخه دل لیام تنگ میشه. اینقدی میشه!

و با انگشت هاش اندازه ی خیلی کمی رو به عنوان نمونه ی سایز دلش نشون داد...(هان؟ 😂😐)

*نمیذارم دل کوچولوت اینقدری بشه

پیشونی لیام رو بوسید و سرش رو روی سر لیام گذاشت...

*کامان از این حال و هوا در بیا. میخوای من ناراحت برم؟

خجالت زده صاف نشست...

داشت روز هری رو خراب میکرد...

+نه

سر جاش ایستاد و سعی کرد یکی از اون لبخندای همیشگیش که هری میگفت دوستشون داره رو بزنه...

+بدو بدو

و بدون مجال به هری برای ایستادن، با خنده دوید و دور شد...

_________________________

با شنیدن صدای زنگ، خودش رو به در رسوند و از چشمی بیرون رو نگاه کرد...

کارمن بود و غذاش رو آورده بود...

اون یه رئیس خوب و باحال بود پس خنده ای روی لب هاش نشوند و در رو باز کرد...

×هی کارمن

"های لویی

مشتشون رو به هم کوبیدند و کارمن پاکت چیز برگر لویی رو بهش تحویل داد...

"هری کجاست؟

همونجا بسته رو باز و شروع به ناخنک زدن کرد...

×فعلا نیست ولی امشب میرسه

کارمن سر تکون داد...

خداحافظی کوتاهی کرد و به سمت موتور قرمز رنگش راه افتاد...

لویی در رو بست و خودش رو به میز رسوند...

سس رو روی ساندویچش خالی کرد و با اشتها مشغول خوردن شد...

مشغول جویدن سومین لقمش بود که تلفن همراهش روی میز لرزید...

اون رو برداشت و با دیدن پیام هری، که عکسی از لیام بود، لبخند مهربونی زد...

داداشش کیوت ترین موجود جهان بود...

چند ایموجی ارسال کرد و با دیدن پیام دیگه ای که هری فرستاد از ته خندید...

"*اینقدر دنبالش دویدم که پاهامو حس نمیکنم"

سس گوشه ی لبش رو با زبون پاک کرد و تکیه ش رو از صندلی گرفت...

"×طبق معمول بدو بدو؟"

"*شدید تر از همیشه. برادرت خستگی ناپذیره"

گازی به غذای تقریبا سرد شدش زد...

"×همیشه هیجان داره"

"×پروازت ساعت چنده؟"

پیامش خیلی زود جواب داده شد...

"*هشت"

"*مطمئنی باید بیام؟"

"*نمیخوام با زین تنهاش بذارم"

"*ممکنه گولش بزنه"

چشم هاش رو چرخوند...

این بحث هیچ وقت تموم نمیشد...

"×باید بیای!!"

"×لیام شاید مهربون باشه، شاید حساس باشه، شاید دل نازک باشه اما ضعیف نیست"

"×درسته که من کسی بودم که از اول مخالف بودنش توی اجتماع بودم ولی نمیتونم انکارش کنم که براش خوب بود"

"×لیام قوی شده. نمیتونی متوجهش بشی چون لیام قبلی رو ندیدی"

"×زین هم عوض شده"

"×من دیدمش. دیگه جوری به لیام نگاه نمیکنه که انگار یه وسیله ی تحت اختیارشه"

پاهاش رو روی صندلیِ رو به روییش گذاشت و منتظر پاسخ شد...

"*چرا اینقدر هواشو داری؟ من ازش متنفرم"

نفسش رو فوت کرد...

هری رو با هیچ ترفندی نمیشد راضی کرد...

"×فقط بیا خونه. باشه؟"

پیامش به دست هری رسیده بود اما پاسخی داده نشد...

میدونست هری دو دل شده...

زباله هاش رو توی سطل انداخت و سس کمی رو که روی زمین چکیده بود پاک کرد...

دست هاش رو شست و وقتی مشغول کشیدن بدنش بود گوشیش توی جیبش لرزید...

"*باشه"

لبخندی زد، گوشیش رو توی جیبش برگردوند و سوت زنان رفت تا خونه رو مرتب کنه...

اگه هری اونجا رو طوری که بود میدید سر از تنش جدا میکرد...

_________________________

*قول دادی گریه نکنی

لیام پلکی زد تا قطره های مزاحم و درشت اشک که جلوی دیدش رو گرفته بودن کنار برن...

+لیام که گریه نمیکنه!

هری خندید...

دستش رو روی صورت خیس لیام کشید...

*پس اینا چیه؟

لیام کمی فکر کرد...

+اممم... مروارید؟

*درسته مرواریدن و به همین خاطر هست که نباید الکی هدرشون بدی. حالا بخند

صورت لیام فرمی شبیه به خنده به خودش گرفت...

*نه این نه. یه لبخند واقعی میخوام لیام

لیام باز هم تلاش کرد و این بار لبخند کمی جون گرفت...

*آها این شد یه چیزی.

پیشونیش رو بوسید و با شنیدن شماره ی پروازش برای آخرین بار لیام رو توی آغوشش کشید...

*مواظب خودت باش خرس کوچولو

سه بوسه ی پشت سر هم روی گونش گذاشت و با ساک دستی کوچیکش از لیام دور شد...

اما لحظه ای بعد برگشت و این بار به خوآن نگاه کرد...

اشاره ی کوچکی به لیام کرد و با باز و بسته شدن چشم هاش کمی، فقط کمی خیالش راحت شد...

کاش میشد بمونه...

_________________________

با وجود ناراحتی یادش نرفت تا از خوآن تشکر کنه...

اون نذاشته بود بعد از رفتن هری خیلی گریه کنه و مواظبش بود...

پاکشان وارد هتل شد و کارتش رو تحویل گرفت...

با زن میانسالی که میخواست به طبقه ی چهارم بره سوار آسانسور شد و دست هاش رو جلوی بدنش به هم گره زد...

جلوی در اتاقش ایستاد و آهی طولانی اما با صدای کم کشید...

خیره به در اتاقی که تا چند ساعت قبل هری توش ساکن بود در رو باز کرد اما با کاغذ تا شده ای که روی سرش افتاد نگاهش از اون سمت جدا شد...

دستخط ددی بود!!!

اون برای لیام نامه نوشته بود و گفته بود که میخواد امشب ببینتش...

لیام تعجب کرد...

ددی میتونست براش تکست بفرسته پس چرا این کار رو نکرد؟

شاید هم کرده بود...

شاید تکست داد و لیام متوجهش نشد...

جیب هاش رو گشت اما با پیدا نکردن گوشیش تازه یادش اومد...

اون اصلا موبایلش و با خودش نبرده بود...

ریز ریز به خودش خندید و وارد اتاقش شد تا لباس هاش رو عوض کنه...

پونزده دقیقه ی بعد جلوی در اتاق زین ایستاده بود و در میزد...

تعویض لباسش طول کشیده بود چون میدونست که فردا باید به جای دیگه ای برن و بهتره که همین حالا وسایلش رو جمع کنه . اول از همه هم از عروسک هایی که طی این مدت برای خودش خریده بود شروع کرد...

در باز شد و فرصت نشد بیشتر به عروسک هاش فکر کنه...

_لیام!

دست هاش رو پشتش به هم گره کرد...

+سلام

زین سری تکون داد و کنار رفت...

_بیا تو

دو قدم به داخل رفت و همونطور که مردد به زین نگاه میکرد کنار در ایستاد...

_بشین لیام. میخوام باهات صحبت کنم؟

جلو رفت و روی تک صندلیِ کنار میز کوچک نشست...

زین روی تخت نشست...

_هری رفت؟

سرش رو با نشونه ی تایید تکون داد...

+بله

_ناراحتی؟

لب های لیام آویزون شد...

+بله خیلی

_بهش فکر نکن. میتونی هر وقتی که دلت تنگ شد باهاش صحبت کنی.

+هری هم همینو گفت

بی حرف به چهره ی معذبش زل زد...

زیبایی لیام در هر حالتی خیره کننده بود...

_لیام دلیل اینکه ازت خواستم بیای اینجا اینه که یه سوال ازت دارم

لیام کف دست عرق کردش رو به شلوارش مالید...

استرس گرفته بود آخه ددی خیلی جدی صحبت میکرد..

_میدونم تو قبل از اینکه از خونه بری خیلی سختی کشیدی

نفس عمیقی کشید...

_دلیل بیشترش من بودم، خودم میدونمش. من اذیتت کردم؛ هم روحتو آزار دادم هم جسمتو. بی منطق تصمیم گرفتم و حتی نذاشتم صحبت کنی. به این خاطر بود که فکرش رو هم نمیکردم به خاطر من حاضری چه چیز هایی رو تحمل کنی.

زین جلو رفت و پاف سرمه ای رنگ رو حرکت داد و اون رو جلوی لیام گذاشت...

روش نشست و دست لیام رو توی دستش گرفت...

_من قدرتو نمیدونستم سوییت بوی. مطمئن نیستم حتی الان هم بتونم جوری که لیاقتته باهات رفتار کنم اما تمام تلاشمو میکنم و باید موفق بشم. نمیذارم به خاطر کم کاری خودم از دستت بدم.

خودش رو جلو تر کشید و گونه ی لیام رو با دو انگشت نوازش کرد...

_میدونم عذاب هایی که کشیدی چیزی نبودن که اینقدر زود از یادت برن؛ چیزی نبودن که با یه عذرخواهی بخشیده شن ولی دوست دارم بدونی برای من خیلی مهمی. میشه به خونه برگردی؟

وقتی وارد این اتاق شد هیچ فکرش رو نمیکرد قراره این حرف ها رو بشنوه...

و زین...

حتی فکرش رو هم نمیکرد چنین حرف هایی بلد باشه...

اما خب، لیام یه استثنا بود...

همه چیز میتونست تغییر کنه اگر موضوع لیام بود...

به اشک های توی چشم لیام نگاه کرد و لبخند زد...

_الان ازت جواب نمیخوام. تا آخر دنیا منتظرت میمونم. ولی ازت میخوام این هدیه رو از من قبول کنی

بوسه ای روی موهای لیام کاشت و به سمت کمد رفت...

فرانکی رو بین دست هاش گرفت و به سمت لیام، که پشتش بهش بود، رفت...

_برگرد کیوت بیبی

لیام برگشت و در همون لحظه حس کرد تپش های قلبش کند شده...

اون آقای فرانکی بود که توی دست ددی بود...

یعنی آقای فرانکی با لیام قهر نکرده بودو ازش ناراحت نبود که خیلی راحت به اون دختر بد داده بودش...

با قدم های لرزون جلو رفت و به آرومی دستش رو دراز کرد تا آقای فرانکی رو بگیره...

با خودش دعا میکرد که کاشکی مثل همیشه خواب نباشه...

زین با دیدن این حالت از لیام رنج میکشید...

خودش اون پسر رو شکسته بود و حالا که اشک هاش رو میدید از خودش بدش میومد...

بعد از چند ثانیه که برای لیام به اندازه ی ساعت ها طول کشید، آقای فرانکی توی دست لیام بود...

مثل همیشه بوی خوب میداد و پاپیونش مرتب شده بود...

+آقای فرانکی

تازه باورش شده بود...

با بهت زیر لب زمزمه کرد و نگاهش رو بین چهره ی زین و لبخند دوخه شده ی آقای فرانکی چرخوند...

_فکر...

نذاشت حرف زین تموم بشه...

خودش رو توی بغلش انداخت و محکم گونش رو بوسید...

+مرسی ددی

_________________________

2671 کلمه 😎

استاد آشغالمون یه پی دی اف 80 صفحه ای انگلیسی داده بود در مورد رویه ی قضایی در کشور های مختلف و گفته بود ترجمش کنین و برداشتتونو بگین!!!

فقط برای دستشویی رفتن وقت داشتم

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 11 اردیبهشت 00✏

Continue Reading

You'll Also Like

15.1K 1.6K 22
Rule:«Reconstructed of past» Gener:Romance,Angst,BDSM,Fantsy,Kink,+18 دستور:«بازسازی گذشته» ژانر:عاشقانه,غمگین,بی دی اس ام,فانتزی,کینک,+18 خلاصه فیک:...
311K 37K 101
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
39.3K 1.3K 46
Emilia the Hero and King Satan himself have been foes ever since they came to Earth. Emilia had the support from Maou's neighbor, but that's not enou...
27.8K 316 34
-"Dear godric, you've fallen head over heels for that girl" Bill says with a punch on the arm to his brother. "I know, she's just so perfect. She ca...