... cute baby ...

De xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Mais

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 41 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 42 ))

1.6K 300 463
De xlniushalx

با چشم هایی که به چمدونِ کوچکش دوخته شده بود، به دنبال خدمه ی هتل قدم برمیداشت و تمام سعیش رو میکرد که دوباره به خاطر اینکه اتاقش با اتاق تد و هانا توی یک طبقه نیست اشک نریزه...

"بفرمایید این هم اتاقتون

پسر جوان ملبس در پیراهن سفید و جلیقه ی سرمه ای با لبخند مصنوعیِ همیشگیش، که جزئی از ملزومات شغلش بود، در رو باز کرد و بعد از گذاشتنِ چمدون توی اتاق، کارت رو به سمت لیام، که به دسته ی کولش چنگ زده بود، گرفت...

لیام معذب وارد شد و در رو پشت سرش بست...

قبل از هر کاری کیفش رو روی تخت انداخت، با عجله شلوارش رو از پاش خارج کرد و به سمت دستشویی دوید...

خیلی وقت بود که جیش داشت و اگه یه کوچولو دیگه صبر میکرد ممکن بود شلوارش رو خیس کنه...

اون وقت خیلی بد میشد...

اون موقع هیچ جا نبود که شلوارش رو بشوره و آبروش میرفت...

همونطور که روی توالت نشسته بود به اطراف نگاه کرد...

اون جا پر بود از گل های خشک شده ای که عطرشون هوش از سرت میبرد...

نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو از بوی خوبی که توی مشامش پیچید بست...

کارش رو تموم کرد و بعد از بالا کشیدن باکسر سفیدش که روش عکس دایناسورهای کوچکِ سبز و نارنجی داشت لبخند کوچولویی زد...

حالا که راحت شده بود میتونست با خیال راحت بره و بخوابه...

دست ها و صورتش رو شست و بعد چک کردن حموم و مطمئن شدن از این که هیچ هیولایی اونجا وجود نداره و نیاز به زنگ زدن به هانا نیست، از دستشویی خارج شد و خودش رو روی تخت انداخت...

تیشرتش تنگ بود و خیلی دلش میخواست که بره و از توی چمدونش یه لباس راحت برداره اما خیلی خوابش میومد...

در حال فکر کردن به درآوردن لباسش بود که پلک هاش روی هم آروم گرفت و وارد دنیای خواب شد...

__________________________

با حرص و اضطرابی که پشت خشم مخفیش کرده بود مشغول کندن پوستِ کنار ناخن هاش بود...

چند سالی بود که این کارش رو ترک کرده بود اما حالا نمیتونست جلوی خودش رو برای بازگشت به عادت قدیمیش بگیره...

با سوزشی که توی دستش پیچید، نگاهش رو از لویی که با چهره ی مات زیرلب با خودش حرف میزد و هری که با بغضی که به سختی مهارش کرده بود سعی میکرد لویی رو آروم کنه گرفت و به انگشت خونیش نگاه کرد...

زخم چندانی نبود اما همون هم سوزش و درد زیادی داشت...

با پیچیدن صدای ضربه هایی که به در برخورد کرد توی اتاق همه از حال و هوای خودشون خارج شدن...

زین به اون سمت رفت و در رو باز کرد...

سم بود...

همون طور که هر سه انتظار داشتند...

برگشت و دوباره روی صندلی نشست...

نگران بود، خیلی بیشتر از چیزی که انتظار میرفت، اما این دلیل نمیشد که ظاهر خودش رو ببازه...

_بگو

نفسش رو حبس کرد و منتظر خبر نحسی که توی این دو ساعت بار ها بهش فکر کرده بود شد...

البته این دوساعت میتونست کم تر باشه اگه با ناراحتیِ کاور شده با عصبانیتش گوشیش رو به زمین نمیکوبید...

"طبق دستورتون رفتم و لیست پرواز رو چک کردم ولی کسی با این اسم توی اون هواپیما نبود

و بالاخره زین تونست با آرامش نفس بکشه...

از گوشه ی چشم شاهد لبخند محو و کمرنگی که روی لب های لویی و هری نشست بود...

صداش رو صاف کرد...

پس لیام کجا بود؟

_پروازهای دیگه؟

"یه پرواز دیگه هم به مقصد آتن بود که به خاطر طوفان توی بلگراد فرود اومد. اسمش توی اون لیست بود.

×پس لیام الان سالمِ و فقط چند ساعت باهامون فاصله داره؟

سم نیم نگاهی به زین انداخت و با دیدن باز و بسته شدنِ چشم های زین به منزله ی تایید، با اکراه جواب لویی رو داد...

"آره و قرار شده که هر موقع وضعیت آب و هوا درست شد به آتن بیان

توی بغل هری فرو رفت و دوباره خندید...

سکوتی که حالا اتاقِ رو در برگرفته بود معنایی کاملا متفاوت با خفقان چند دقیقه ی پیش داشت...

زین از جا بلند شد و با تردید به سمت پنجره رفت...

صداش رو تا جایی که مطمئن باشه به گوش سم میرسه بالا برد...

_فعلا کاری ندارم. میتونی بری. از هتل خارج نشو

سم زیر لب چشمی گفت و از اتاق خارج شد...

نفس راحتی کشید و نگاهی چند ثانیه ای به اون زوج خندان کرد...

_از رفتنِ شما دوتا هم استقبال میکنم

هری چشم غره ای به زین رفت و از جاش بلند شد...

دست لویی رو کشید و بدون حرف به سمت در رفت تا به اتاق خودشون بره...

_هی

لویی رو، که هنوز بیرون نرفته بود، مورد خطاب قرار داد...

لویی برگشت و نگاهی سوالی به زین، که پشت بهش ایستاده بود و خودش رو درگیر دنبال کردنِ مسیر قطرات بارون کرده بود، انداخت...

لبخندی روی لب داشت که کنترلش با خودش نبود...

_شده!

ابروهای لویی بالا پرید...

×چی؟

زین چند ثانیه به رو به روش نگاه کرد...

سپس روی پاشنه ی پا چرخید و به چشم های لویی نگاه کرد...

از احساسش خجالت نمیکشید...

_دلم براش تنگ شده!

و بدون این که به لویی اجازه ی واکنش بده به سمتش رفت و در رو توی صورتش بست...

______________

چشم هاش میسوخت...

آخه خیلی خوب نخوابیده بود...

ساعتِ سه به خواب رفته بود و وقتی ساعت هفت بود هانا بهش زنگ زد و گفت که اگر دوست داره بره توی شهر و کمی گردش کنه، باید تا یک ساعت دیگه توی لابی باشه...

لیام نمیدونست چیکار کنه...

خوابش میومد اما حالا که بیدار شده بود دیگه نمیتونست بخوابه...

پس نشست و چند دقیقه گریه کرد، بعد از اون هم رفت و دست و صورتش رو شست و بعد از عوض کردنِ باکسرش و شستن اون قبلی، لباس هایی که برای خودش انتخاب کرده بود رو پوشید...

وقتی ساعت دقیقاً هفت و پنجاه دقیقه رو نشون میداد از اتاقش خارج شد و بعد از پیوستن به اون زوج، صبحانه ی مفصلی خورد و دوشادوش اون دو از هتل خارج شد...

هر جایی که بهشون توصیه شده بود رو گشتند و حالا که خورشید مستقیم به صورتشون میتابید در حال خروج از شهربازی بودن...

"شما رو نمیدونم اما به من که خیلی خوش گذشت

هانا پر انرژی گفت و جلو تر از تد و لیام که از خستگی توان صحبت کردن نداشتند، وارد رستورانِ خیلی کوچکی که درست ابتدای کوچه ی باریکِ کنار شهربازی بود شد...

روی صندلی نشست و چشمش رو به همراه هاش دوخت...

"چقدر کم انرژی هستین! به شمام میگن مرد؟

تد چشم غره ای بهش رفت و قبل از نشستن کمی به سمت لیام خم شد...

"تا وقت داری فرار کن. من سرش رو گرم میکنم

با لحنی شوخ و مثلا ترسیده گفت و روی صندلیِ مشکی رنگی که عقب کشیده بود نشست...

لیام دستش رو جلوی دهانش گرفت و ریز ریز خندید...

چشم هاش بین فشار لپ های بالا اومده و پلکش گم شد و هانا مطمئن تر از قبل شد که لیام موقع خندیدن هیچ جا رو نمیبینه...

لیام قدم پیش گذاشت و جلو تر رفت تا اون هم بنشینه و کمی به پاهاش استراحت بده...

"من نیازی به منو ندارم، میگوی سوخاری میخوام

هانا منو رو روی میز هل داد و با لبخند به گارسون گفت...

"منم همینطور. لیام تو چی؟

لیام نگاهِ متعجبی به هر سه نفر انداخت...

حالا باید چی انتخاب میکرد؟

+میشه.. میشه اول دستامو بشورم؟

آروم پرسید و با انگشتاش بازی کرد...

"البته که میشه. ما خیلی گرسنه بودیم و یادمون رفت ولی تو خیلی خوب حواست بود

هانا گفت و دستش رو روی دست های لیام که با استرس به هم میپیچید گذاشت...

لیام لبخندی زد و از جاش بلند شد...

به سمت دستشویی آقایون رفت و دستهاش رو دوبار محکم شست و هر دو بار هم تا چهل شمرد...

مطمئن بود دست هاش خیلی کثیف هستن آخه همه ی آدم هایی که از وسیله های شهربازی استفاده میکنن و سوار میشن که دست هاشون تمیز نیست...

وقتی از میزان تمیزی دست هاش راضی شد، با لبخند عمیق از توی جیبش پاکت دستمال کاغذی هاش رو بیرون آورد و یکی از اون ها رو بیرون کشید...

به خشک کن اخم کیوتی کرد و برای نشون دادن میزان ناراحتیش پشتش رو بهش کرد...

تقصیر اون بود که لیام ازش میترسید...

دستمالش رو توی سطل زباله ی استیل انداخت و از دستشویی خارج شد...

از دیوار شیشه ای بیرون رو میدید و به سمت میزشون قدم برمیداشت اما چیزی در که اون لحظه به چشمش خورد، پاهاش رو سرجا خشکوند...

نیم نگاهی به تد و هانا انداخت و وقتی دید که نگاهِ اون دو متوجهِش نیست، با احتیاط از اونجا خارج شد و تقریبا به سمت مغازه ی رو به رویی دوید...

جلوی در چند لحظه مکث کرد تا جمله بندی هاش رو، همونطور که هری و لویی حرف میزنن، انجام بده و چیزهایی که باید بگه رو به ذهن بسپاره...

+نگو لیام نگو لیام نگو لیام. بگو من

چند بار با خودش تکرار کرد و سپس با چشم های براق و گونه هایی که از هیجانِ کار پنهانیش سرخ شده بود وارد فروشگاه شد...

+سلام. میشه اون پستونکو ببینم؟

و انگشت اشارش رو به سمت پستونک لیمویی رنگ گرفت...

________________________

1509 کلمه 😎


حدود هشتصد کلمش قبلا نوشته شده بود واسه همین زود تموم شد.

پارت بعدی دو روز دیگه.

💛love❤
👣Niusha👤
نوشته شده در 27 اسفند 99✏

Continue lendo

Você também vai gostar

1.1M 37.7K 63
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...
197K 8.1K 20
thomas can do things, things that kids shouldn't be able to do. he can kill with a thought and send his body into a terrifying overdrive // living re...
305K 9.2K 100
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
945K 21.7K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.