NEMESIS | VKOOK

By V_kookiFic

169K 22.6K 12.4K

NEMESIS - الهه ی انتقام سروان کیم، کارآگاه بخش جرایم خشن، کسی که سال‌ها دنبال یک قاتل سریالی می‌گشت، اما هررو... More

شخصیت ها 🩸
Part 1 🔱
Part 2 ⚖🔞
Part 3 🔱
Part 4 ⚖
Part 5 🔱
Part 6 ⚖
Part 7 🔱
Part 8 ⚖🔞
Part 9 🔱
Part 10 ⚖
Part 11 🔱
Part 12 ⚖
Part 13 🔱
Part 14 ⚖ 🔞
Part 16 ⚖
Part 17 🔱
Part 18 ⚖
Part 19 🔱
Part 20 ⚖
Part 21 🔱
Part 22 ⚖🔞
Part 23 🔱
Part 24 ⚖
Part 25 🔱
Part 26 ⚖
Part 27 🔱
Part 28 ⚖
Part 29 🔱
Part 30 ⚖
Part 31 🔱
Part 32 ⚖
Part 33 🔱🔞
Part 34 ⚖
Part 35 🔱
Part 36 ⚖
Part 37 🔱
Part 38 [END] ⚖

Part 15 🔱

3.9K 540 129
By V_kookiFic


2019/09/22
07:51 AM
- مرکز پلیس لندن -

دستی توی موهای حالت دارش کشید و در دفترش رو باز کرد.
نگاهی به اطراف انداخت و همونطور که کتش رو در میاورد، به سمت میزش قدم برداشت. کتش رو پشت صندلیش آویزون کرد و آستین پیراهن آبی‌رنگش رو بالا زد.
احتمال میداد تهیونگ امروز بعد از دوروز مرخصی، به اداره برگرده، هرچند بهش حق میداد شوک بدی بهش وارد شده باشه.
بعد از مرتب کردن کتش رو صندلی، خم شد و از توی کشوی پایین میزش برگه‌هایی که قبلا گذاشته بود رو برداشت.
قبل همه‌ی این اتفاقات قرار بود برای تیمش دستور جدیدی صادر کنه اما نتونسته بود، متهم کردن تهیونگ خیلی از کار هارو عقب انداخته بود و حالا باید کارهای عقب افتاده‌اش رو انجام میداد.
پشت میزش نشست و برای اینکه مطمئن بشه، یک بار دیگه مشغول بررسی برگه شد.
برگه از اسم‌های مختلفی پر شده بود و جلوی هرکدوم مربع کوچیکی وجود داشت که قرار بود توسط هرکدوم از‌اون ها با تیک یا ضربدر، پر بشه. کمی خودش رو بالا کشید و گوشیش رو از جیبش درآورد، گالریش رو باز کرد و از اسم‌های مختلفی که ازشون عکس گرفته بود، لیست رو چک کرد.
بعد تمومم شدن کارش، با ترید به دو اسم آخر خیره شد؛ داشت کار درستی میکرد؟ هیچ نظری نداشت.
نفسش رو بیرون داد و به ساعت کنار میزش نگاهی انداخت. حدود نیم ساعت گذشته بود،
نگاهی به دستگاه پرینترش که مثل همیشه جوهرش تموم شده بود انداخت و آهی کشید! هیچ چیز این اداره سر جاش نبود، از پشت میز بلند شد و بی حوصله به سمت اتاق استراحت رفت تا از پرینتر اونجا استفاده کنه!
با رسیدنش به اتاق استراحت، کاغذ رو بین دستگاه گذاشت و طبق تنظیمات قبلیش دکمه‌ی تایید رو فشار داد تا پرینت بگیره.
قدمی از پرینتر فاصله گرفت و یکی از دست‌هاش رو داخل جیبش فرو برد و منتظر به صفحه پرینتر که چراغ چشمک زنش روشن شده بود، نگاه کرد.
پرینتر اولین صفحه رو بیرون داد که صدای محوی، بین اون حجم از سکوت توی اداره پلیس باعث شد گوش های لاکی ناخودآگاه تیز بشن.

- نمیدونم شنیدم امروز برگشته سرکار...
- واقعا؟ ولی من هنوز تو فکر اینم که چطوری یک نفر میتونه انقدر وقیح باشه!

صدا هر لحظه واضح تر میشد و لاکی حتی اگر میخواست هم، نمیتونست گوش نکنه.

- جدا از اینکه به همسرش خیانت کرده و به جرم قتل معشوقه‌اش متهم شده، حتی شنیدم همجنسگراست! با این وجود با افسر وایتر رابطه داشت!

ناخودآگاه اخم کمرنگی کرد. داشتن راجع به تهیونگ حرف میزدن؟ همون موقع در باز شد و زن نسبتا جوون به همراه مرد قد بلند کنارش وارد اتاق شدن.

- ولی من شنیده بودم بچه داشته. فکر کنم برای نداشتن صلاحیت بچه‌ی بیچارشون رو ازشون گرفتن.

ناخودآگاه اخم لاکی پررنگ تر شد و موهاش رو عصبی به سمت عقب هول داد. با خاموش شدن چراغ پرینتر، دستش رو از توی جیبش درآورد و برگه‌هارو از روی سکوی دستگاه برداشت.

- من نمیدونم چطوری تونسته بود سرگروه تیم جرائم خشن بشه... پس یه خبرایی شده بود که یک نفر دیگه رو به جاش آوردن! دلم برای تیمش میسوزه که باید به حرف همچین آدم فاسدی گوش بدن.

لاکی بعد برداشتن برگه‌ها سرش رو به سمت اون دو نفر چرخوند و دهنش رو تا نصفه باز کرد که چیزی بگه، اما با دیدن اینکه اون ها نشناختنش و هنوز مشغول حرف زدن بودن، پشیمون شد و به سمت خروجی قدم‌ برداشت.
چرا باید انرژیش رو هدر میداد؟ اون ها از اعضای تیمش هم نبودن و هرچی هم که میشد بقیه‌ی اداره طرز تفکرشون رو راجع به تهیونگ تغییر نمیدادن؛ اون نمیخواست بیش از این خودش رو درگیر تهیونگ کنه!
همونطور که به سمت اتاق الکس قدم برمیداشت، برای پرت کردن حواسش از اتفاق چند دقیقه پیش مشغول شمردن برگه ها شد.

- نوا، الکس، خودم، ویولت... تهیونگ...؟

سرش رو با رضایت تکون داد و زبونش رو روی لب‌هاش خشکش کشید.
درست لحظه‌ای که میخواست راهرو رو دور بزنه با یاداوری چیزی سرجاش متوقف شد.
پوزخندی زد و یکی از برگه‌هارو از بین بقیه بیرون کشید.

- ویولت؟

با صدای تحلیل رفته‌ای گفت و ناخودآگاه برگه رو تو دستش مچاله کرد و بعد جمع کردن هوا توی ریه‌هاش، برگه رو به سمت سطل زباله پرتاب کرد و بدون توجه به اینکه واردش شده یا نه، به راهش ادامه داد.
با رسیدنش به اتاق الکس، دستش رو مشت کرد و ضربه‌های آروم و متعددی به در زد و بدون اینکه منتظر بمونه در رو باز کرد.
با دیدن تهیونگ که به نظر خیلی سرحال نمیومد و پشت میز نشسته بود لحظه ای مکث کرد، پس واقعا اومده بود و مطمئن بود خودش هم حرف هایی که توی اداره میزدن رو شنیده بود.

- یه تصادف مشکوک رخ داده ظهر پرونده هاش رو میفرستن باید بررسیشون کنیم!

با شنیدن صدای الکس سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به سمتشون رفت و رو به روی تهیونگ پشت میز نشست اما با تردید برگه هارو برگردوند و گفت:

- اطلاعات خانواده ی مقتولین رو در آوردم، قرار بود باهاشون صحبت‌ کنیم!

الکس هم به جمعشون نزدیک شد و کنار لاکی نشست:

- من نوار های قبلی ضبط شده از حرف هاشون رو گوش دادم چیز زیادی دستگیرم نشد!

تهیونگ به سمت الکس برگشت و مدتی توی سکوت بهش نگاه کرد و در آخر گفت:

- چون موقع بازجویی ازشون به این مظنون نبودیم که شاید یکی از همون ها قاتل باشن، باید دیدمون رو عوض کنیم!

لاکی هم به تائید حرفش سرش رو تکون داد و گفت:

- ولی خب نباید طوری پیش ببریم که شک نکنن! اگه قاتل بینشون باشه قطعا از اینکه میریم سراغش مضطرب میشه!

الکس کمی با خودکارش بازی کرد و گفت:

- ناتالی باید به کمکمون بیاد! هرچند فقط کاری میکنه که از پرونده دور شیم!

لاکی آهی کشید و کمی پیشونیش رو ماساژ داد و رو به تهیونگ که چیز زیادی نگفته بود برگشت و گفت:

- امروز منو لاکی پرونده رو پیگیری میکنیم! تو از فردا دنبالشون برو... مثل اینکه هنوز حالت خوب نیست!

تهیونگ پوزخندی زد و بدون هیچ حرفی از پشت میز بلند شد و از اونجا بیرون رفت، لاکی هم سریع به سمت الکس برگشت و گفت:

- میدونی که اونا هم جز خانواده ی مقتول هان!

الکس که انتظار همچین چیزی رو میکشید اخم هاش رو توی هم کشید:

- نگو که میخوای از اونا هم بازجویی کنی!
- نمیشه اون ها هم جزئی از همین پروندن! اما... قبلش یه چیزی باید برام روشن شه!

الکس منتظر بهش نگاه کرد و لاکی هم بعد از مکثی گفت:

- بعد از مرگ لیلیان! اون دوتا چطور با این واقعیت کنار اومدن؟
- این هم جزئی از پروندست!

لاکی که میدونست این چیز ها بهش ربطی نداره جلو تر رفت و گفت:

- میدونم میدونم! غز نزن فقط بهم بگو! تو که میدونی من چیزی به کسی نمیگم! فقط میخوام بدونم چی شد که اینطوری شد! این خیانت و...‌کلا ... بهم بگو!

الکس دستی تو موهاش فرو برد، کمی سکوت کرد و روز هایی که برای اون هم سخت گذشته بود رو به یاد آورد:

- خب! لیلیان برای اون دوتا همه چیز بود، تهیونگ و جونگکوک دوتا آدم متفاوت بودن، تهیونگ یک همسر و پدر نمونه بود! اون و جونگکوک به قدری هم دیگرو دوست داشتن که با رمانتیک بازی هاشون همیشه حال مارو بهم میزدن، چند وقت بعد از ازدواجشونم یک دفعه تصمیم گرفتن سرپرستی لیلیان رو قبول کنن، با وجود اینکه میدونستن کر و لاله باز هم قبولش کردن! بعدش حتی منو دوستامم عاشق لیلیان شده بودیم...

نگاه غمیگینی به لاکی انداخت و بعد آهی کشید:

- اما یک دفعه همه چیز بهم ریخت، به خاطر همین اصلا برام این اتفاقاتی که میوفته عجیب نیست، چیزی از اون تهیونگ و جونگکوک باقی نمونده که من انتظاری ازشون داشته باشم!

کمی سکوت کرد و بعد از آه پردردی که کشید با ناراحتی بالاخره جواب سوال اولش رو داد:

- خب بعدش هم... تهیونگ حدود سه هفته بعد از مرگ لیلیان برگشت اداره اما میدونم که جونگکوک سه ماهی توی بیمارستان روان درمانی بستری بود! بعدش هم خودش رو تو خونه زندانی کرد و الان تازه یک ساله که به زندگی عادیش برگشته!

لاکی که از شنیدن این حرف ها ناراحت شده بود به پشتی صندلیش تکیه داد اما چیزی که بهش فکر میکرد چیز دیگه ای بود، سه ماه داخل تیمارستان بود و بعد از اون سه ماه! تا جایی که میدونست توی همون حوالی بود که به جز اون بچه ها قتل دیگه ای رخ داد... پس....
نگاهی به الکس انداخت اما میدونست نباید این رو باهاش درمیون بزاره! اون باز تمام شک هاش به سمت یک نفر برگشته بود!

-------------

2019/10/05
09:20 PM
- ساختمان کاونت گاردن -

با شنیدن صدای زنگ گوشیش از کارگاهش بیرون اومد و دستش رو با پیشبندی که بسته بود پاک کرد و نگاهی به تهیونگ که انگار دنبال چیزی میگشت انداخت و بعد بی توجه بهش گوشیش رو برداشت و با دیدن اسم مالیان بی حوصله تماس رو وصل کرد:

- سلام!
- کوکییی! سلام خوبی؟

دستی توی موهاش کشید و بعد بی حوصله روی مبل نشست و سعی کرد تا کمی صداش هیجان زده به نظر برسه:

- ممنون! چه خبر؟
- تهیونگ بهت گفت که آخر هفته یه دوره همی کوچیک گرفتم؟ حتما بیا! دلم برات تنگ شده، باید بیشتر همدیگرو ببینیم!

اخم هاش رو توهم کشید و به سمت تهیونگ که هنوز درگیر بود برگشت:

- نه به من چیزی نگفته...
- حتما یادش رفته، ولی باید بیای، باشه؟

چشم هاش رو بست و با خستگی سرش رو تکون داد:

- میدونی ک...
- هیچ بهونه ای قبول نیست! منتظرتم خداحافظ!

با شنیدن صدای بوق ممتد گوشی کلافه تماس رو قطع کرد به سمت تهیونگ برگشت، چند ثانیه ای بهش خیره موند در آخر با حرص گفت:

- خب بگو دنبال چی میگردی؟

تهیونگ با شنیدن صداش سرش رو بلند کرد و عرق پشت پیشونیش رو پاک کرد:

- سوییچ یدک ماشینم...

ناباورانه بهش نگاه کرد و بعد از جاش بلند شد و به سمت در رفت و آیینه ی کشویی کنار در ورودی رو کنار زد و سوییچ رو برداشت:

- این که همیشه اینجاست!

تهیونگ گیج بهش نگاه کرد و جونگکوک با یاداوری حرف مالیان گفت:

- مالیان دعوتمون کرده؟
- مالیان؟

ابرویی بالا انداخت، اون چش بود؟ قدمی جلو تر اومد و سوییچ ماشین رو روی اپن گذاشت:

- گفت بهت گفته اما تو خبر ندادی!

تهیونگ کمی فکر کرد و موهاش رو مرتب کرد و انگار تازه یادش اومده باشه گفت:

- آها خب... اره فکر کنم دیروز زنگ زد، شایدم پریروز!

جونگکوک که نمیدونست اون چرا انقدر گیج شده چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و در آخر گفت:

- خوبی؟ چرا انقدر گیجی؟

تهیونگ که خودش هم نمیدونست کمی سکوت کرد و به قوطی آبجوی روی میز اشاره کرد:

- حتما تاثیر اونه...

بعد موهاش رو عقب داد و به سمت اتاق رفت اما با صدای جونگکوک متوقف شد:

- سوییچ رو نمیخواستی؟

تهیونگ به سمتش برگشت و نگاهی به اطرافش انداخت:

- سوییچ...؟ آها ...

دوباره برگشت و سوییچ رو برداشت و بعد مردد به جونگکوک نگاه کرد و گفت:

- قبول کردی که بری مهمونی؟
- به نظرت چاره ای جز قبول کردن داریم؟

تهیونگ آب دهانش رو قورت داد، هر بار اون ها دور هم جمع میشدن یه دردسری پیش می اومد:

- هر بار حالت بد میشه، اگه نمیخوای... بگو من با مالیان حرف میزنم!

جونگکوک چند ثانیه ای به ابراز ناراحتی تهیونگ فکر کرد و در آخر گفت:

- من خوبم...
- خب پس... ولی اگه پشیمون شدی بهم بگو!

تهیونگ با دستش سوییچ رو بالا آورد و در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت:

- ممنون بابت این!

جونگکوک تکیه ای به کانتر داد و به نقطه ای خیره شد، تهیونگ عوض شده بود، اما نه شبیه تهیونگ قدیمی بود و نه شبیه چیزی که این سه سال از خودش نشون میداد، همین هم داشت گیجش میکرد، طوری که گاهی اوقات احساس میکرد اون میخواد رابطشون رو درست کنه و همین گیجش میکرد!

-----------

2019/10/08
19:07 PM
- ساختمان مگلان-

مالیان نگاهی به جرج و تام انداخت، انگار بحث جدی ای رو پیش گرفته بودن، به سمت همسرش که مشغول انتخاب کردن شراب ها بود رفت و با لبخند گفت:

- میرم گلس هارو آماده کنم!

همسرش لبخندی بهش زد، مالیان هم به سمت جرج و تام رفت اما با دیدن الکس که توی اشپزخونه پشت میز نشسته بود و با اخم با گوشیش کار میکرد آهی کشید و به سمت اون رفت، الکس با دیدن مالیان که الان کنارش نشسته بود گوشیش رو خاموش کرد و با لبخند مصنوعی ای گفت:

- نزدیک سه ماه از عروسیت میگذره و تازه مارو دعوت کردی!

مالیان خنده ای کرد و دستش رو روی شونه ی الکس گذاشت:

- میخواستم اینکارو کنم، خواستم همون شب تولد جونگکوک پیشنهاد بدم! ولی خودت دیدی که چی شد!

الکس که واقعا با اتفاقاتی که این چند وقت اخیر افتاده بود کلافه بود آهی کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، مالیان که از همون شب ذهنش درگیر بود مکثی کرد و گفت:

- من خودم یه حدس هایی میزدم، ولی اونا هیچ چیزی نمیگن، تو به تهیونگ نزدیک تری... نمیدونی چه بلایی سرشون اومده؟

الکس مدتی رو به میز خیره موند و سرش رو تکون داد:

- منم چیز زیادی نمیدونم... تهیونگ حرفی نمیزنه! مگر اینکه خودم بفهمم!

مالیان که نمیخواست به همین راحتی ها کوتاه بیاد کمی جلوتر رفت و گفت:

- بعد از مرگ لیلی... رابطشون بهم خورد؟

الکس کمی چشم هاش رو ماساژ داد، میدونست اون دو دوست ندارن کسی از روابطشون چیزی بدونه اما اون هم نمیتونست چیز زیادی رو ازش مخفی کنه:

- مثل اینکه همدیگرو مقصر میدونن... همین که تا الان هم باهم زندگی کردن خیلیه! نمیدونم چطور هنوز باهمن!

مالیان لبش رو گزید، سرش به نشونه ی تاسف تکون داد و اون هم مدتی سکوت کرد و گفت:

- جونگکوک تقریبا تا دو سال خودش رو توی اون خونه زندانی کرد، این خبر حتی برای ماهم شوکه کننده بود، اونا چطور میتونن با همچین اتفاق وحشتناکی کنار بیان؟
- مشکل همینجاست! اونا باهاش کنار نیومدن!

مالیان با ناراحتی روش رو ازش گرفت و بعد نگاهی به ساعت انداخت و گفت:

- دیر نکردن؟

الکس هم گوشیش رو برداشت و گفت:

- به تهیونگ زنگ میزنم، توهم میخوای برو باز به تام بگو شر درست نکنه!

مالیان سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، از جاش بلند شد و به سمت تام و جرج رفت و قبل از اینکه چیزی بگه به حرف هاشون گوش داد.

- بس کن جرج! فکر کنم انقدر ها هم بفهمم! اگه خیلی ناراحتی میرم!

مالیان سریع کنارشون نشست با لبخندی گفت:

- چتونه شماها؟ ما بیشتر از پونزده سال باهم دوستیم! اینم فقط یه جمع دوستانست! میخواید خراب بشه!

تام دست به سینه به مبل تکیه داد و با اخم خفیفی گفت:

- از قبل خراب شده! نمیدونم چرا اصلا دعوتت رو قبول کردم و بیام!

جرج که تمام مدت سر همین داشت باهاش بحث میکرد کلافه موهاش رو عقب داد:

- فقط امشب بزار به خوبی و خوشی بگذره!

مالیان دستش رو گرفت و ملتمسانه بهش نگاه کرد:

- باشه؟

تام با حالتی عصبی دستش رو بیرون کشید و از روی مبل بلند شد:

- خیلی خب فقط دست از سرم بردارید!

مالیان با نگرانی سری تکون داد رو به جرج گفت:

- امیدوارم چیزی نشه!

--------------

19:42 PM

دستی به کتش کشید و بعد از پیاده شدن جونگکوک و بستن در ماشین، اون رو قفل کرد و به سمت خونه مد نظرش رفت اما درست قبل از اینکه بخواد زنگ در رو بزنه با گرفته شدن مچ دستش توسط جونگکوک میون راه متوقف شد و سرش رو به سمتش برگردوند.
جونگکوک نگاه مرددی به تهیونگ که گیج شده و منتظر نگاهش میکرد انداخت و بعد از چند لحظه در حالیکه دستش رو رها میکرد، سرش رو پایین انداخت و کلافه نفسش رو بیرون داد.

- اگه... اگه یه وقت تام هم بود، دردسر درست نکن!

تهیونگ که با شنیدن اون اسم اخم هاش رو توی هم کشیده بود دستش رو پایین انداخت و کامل به سمتش برگشت.

- مگه اونم هست؟

نگاهش رو به ابرو های در هم رفته تهیونگ داد و خودش هم اخم هاش رو توی هم‌کشید.

-گفتم اگه!....در ضمن اونم جزوی ازین جمعه نمیشه فقط به خاطر اینکه تو باهاش مشکلی داری، دوستاش و نبینه! فقط اگه بود باهاش بحث نکن!

تهیونگ خنده عصبی ای کرد و درحالیکه دست هاش رو روی سینه اش قفل میکرد با لحن حرصی اما آرومی پرسید:

- الان داری ازش دفاع میکنی؟

جونگکوک برای مدت کوتاهی در سکوت به تهیونگ خیره شد و بعد در حالیکه سرش رو به نشونه تاسف تکون میداد به سمت در برگشت، زنگ رو فشرد و آروم‌ زمزمه کرد:

- انقدر احمق نباش.

با صدای باز شدن در انگار که بیخیال بحث چند لحظه پیششون شده باشه دست هاش رو پایین انداخت و به سمت مالیان و همسرش که حالا توی آستانه در ایستاده بودن برگشت و لبخندی به چهره ذوق زده دوستش زد.
مالیان که از حضور تهیونگ و جونگکوک بیش از حد خوشحال بود به سرعت به سمت جونگکوک رفت و اون رو در آغوش کشید.

- خوش اومدید!... وای کوکی مرسی که قبول کردی.

جونگکوک لبخندی به شور و ذوق مالیان که مثل همیشه صادقانه بود زد و در حالیکه از هم جدا میشدن با وقار پاسخ داد:

- مگه میشه دعوت تورو رد کرد.
-هی دختره، صد بار گفتم اونجوری صداش نکن!

مالیان که حالا به سمت تهیونگ که با لبخند نگاهش میکرد برگشته بود، زبون درازی به سمتش کرد و اون رو هم به آغوش کشید.

-به تو ربطی نداره پسره! دوست خودمه هر جور بخوام صداش میکنم!

تهیونگ که به خنده افتاده بود، مالیان رو از آغوشش بیرون کشید و با شیطنت به مردی که توی آشیانه در ایستاده بود،اشاره کرد.

- حیف که شوهرت اینجاس!
-راحت باشید. من تو مسائل بین دوست ها دخالت نمیکنم.

مالیان شوک زده به سمت همسرش که به سمتش اومده بود و داشت دستش رو دور شونه اش حلقه میکرد انداخت و مشتی به شکمش زد.

-هی! تو باید طرف من باشی!!

لبخندی به عصبانیت ساختگی همسرش زد و بعد از اینکه کلمه ی "ببخشید" رو به روش لب زد، به سمت جونگکوک و تهیونگ که با لبخند کمرنگی بهشون خیره بودن برگشت و با احترام دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد.

- تو روز عروسی فرصت نشد خیلی آشنا بشیم، مگنس مدیسون هستم.

تهیونگ به آرومی دستس رو میون دست خودش فشرد و در جواب پاسخ داد:

- تهیونگ کیم.

جونگکوک با برگشتن مگنس به سمت خودش پاکت حاوی بطری شرابی که به دست داشت رو به سمتش گرفت و اون هم‌ دستش رو میون دست هاش فشرد.

- باید زود تر ازین ها با هم آشنا میشدیم، جونگکوک کیم هستم.

--------------

09:05 PM

- اونو!

همه با صدای هیجان زده جرج که تک کارتی رو توی دستش بالا گرفته بود به سمتش برگشتن که تهیونگ با لحن اعتراضی گفت:

-قبول نیست دیر گفتی!

جرج به سمت تهیونگ برگشت، کارت میون دستش رو پایین آورد و حالت مغرورانه ای به خودش گرفت.

- ولی هیچکدومتون نفهمیدین، میخواستی زودتر اخطار بدی!

تهیونگ سرش رو به نشونه منفی تکون داد و کارت های توی دستش رو پایین گذاشت.

- بازم قبول نیست. من مطمئنم تو جرزنی کردی!

و بعد درحالیکه به سمت الکس که کنار جرج نشسته بود برمیگشت ادامه داد:

- بگرد ببین کارتی رو قایم نکرده؟!

جرج با قیافه ای وارفته به الکس که مطیعانه در حال گشتن اطرافش بود برگشت و در حالیکه سرش رو به نشونه تاسف تکون میداد ضربه ای به سرش وارد کرد.

-دو تا پلیس جوگیر ریختید سر من؟ حالا اون همیشه وقتی درحال باخته ازین حرفا میزنه تو چرا به حرفش گوش میدی؟
- فکر کنم تهیونگ خیلی رییس سخت گیریه!

مالیان سینی مزه رو از دست همسرش که اون حرف رو زده بود، گرفت و در ادامه حرف مگنس به سمت الکس برگشت.

- اگه خارج از اداره از مقامش سواستفاده کرد بگو همگی بریزیم سرش!

تهیونگ سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و کارتی رو از میون دستش بیرون کشید.

-چی فکر کردین در مورد من واقعا.

جونگکوک که تنها با لبخندی در سکوت بحثی که شکل گرفته بود رو دنبال میکرد با عوض شدن رنگ زمینه توسط تهیونگ، معترض به سمتش برگشت و با حرص کارت اضافه ای از روی میز برداشت.

- رنگ زمینه رو چرا عوض میکنی خب!

جرج دستش رو روی شونه اش گذاشت و درحالیکه آخرین کارت توی دستش رو روی میز پرت میکرد با لحن بیخیالی گفت:

-اشکال نداره، عوضش امشب ازش انتقام بگیر.

تام با شنیدن این حرف پوزخندی زد که به وضوح همه ی افراد اون جمع متوجهش شدن، جونگکوک که با حرف جرج به سمتش برگشته بود، برای چند لحظه در سکوت بهش خیره شد و بعد دستش رو از روی شونه اش پایین انداخت و نگاهش رو به کارت های توی دستش داد. اون قرار نبود هیچ وقت به موقع حرف زدن رو یاد بگیره! اما تهیونگ تمام مدت با اخم به تام نگاه میکرد؛ با حرص دندون هاش رو بهم فشرد و بعد دستش رو روی پای جونگکوک گذاشت و فشاری به رونش وارد کرد، جونگکوک هم شوکه به سمتش برگشت.

- کی میخواد امشب انتقام‌ بگیره؟
- خب مثل اینکه زوج حال بهم زنمون برگشتن!

همه با شنیدن این حرف الکس زیر خنده زدن اما تام هنوز اخمش رو حفظ کرده بود و انگار توصیه های جرج و مالیان روش تاثیری نداشت.
جونگکوک دست تهیونگ رو بلند کرد و روی میز گذاشت:

- حواست باشه دستت کجا میره! همین الان ازت انتقام میگیرم!

تهیونگ سرش رو برگردوند و با دیدن کارتی که جونگکوک گذاشته بود وا رفت و با حرص چهار کارت اضافی برداشت:

- خیلی خب پس من انتقام میگیرم!

بعد به پشتی صندلیش تکیه داد و با نگاه خونسردی به تام خیره شد و برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیاره دستش رو روی شونه های جونگکوک گذاشت، قرار نبود بزاره بقیه بیشتر از این راجع به رابطشون چیزی بفهمن و علاوه بر اون باید به تام هم نشون میداد که نمیزاره دیگه حتی نزدیک جونگکوک بشه، اون نمیخواست بیشتر از این ازش دور بشه!

----------

2019/10/10
12:21 PM
-آکادمی هنر لندن-

نگاهش رو روی در آموزشگاه رو به روش چرخوند و دوباره به آدرسی که صفحه‌ی گوشیش نشون میداد نگاه کرد.
درست اومده بود. بزاق دهانش رو قورت داد تا گلوی نسبتا خشکش دوباره تر بشه و وارد آموزشگاه شد.
اطراف رو نگاه کرد و با دیدن کارآموز های نوجونی که توی راهرو ها در رفت و آمد بودن و همه‌اشون تقریبا توی یک رنج سنی بودن، نفسش رو بی صدا بیرون داد و به سمت اولین کسی میخواست از کنارش بگذره رفت.

- ببخشید، کجا میتونم دفتر آقای کیم رو پیدا کنم؟

با لحن یکنواختی گفت و دختر با دست به یکی از راهروها اشاره کرد و بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه از‌ کنارش گذشت.
لاکی به سمت راهرو رفت، درهای مختلفی رو پشت سر گذاشت و بالاخره به آخر راهرو و آخرین در رسید.
تابلوی کوچیک و سفید رنگی به سر در دفتر وصل بود که با رنگ قرمز دو کلمه، 'دفتر مدیریت' رو تو خودش جا داده بود.
تقه‌ی آرومی به در زد و وارد شد.
با ورودش با اتاق بزرگ و خالی ای رو به رو شد که با دیوار شیشه‌ای به دو قسمت تقسیم شده بود و پشت دیوارهای شیشه‌ای پرده‌ی کرکره‌ای وصل بود و اجازه نمیداد کسی از بیرون به داخلش دید داشته باشه. حدس میزد اونجا دفتر جونگکوک باشه.
همون لحظه در باز شد و دختر قد بلندی ازش خارج شد و با تعجب به لاکی نگاه کرد.

- میتونم کمکتون کنم؟

لاکی دهنش رو باز کرد تا جواب بده که این بار دری که ازش وارد اتاق شده بود باز شد و جونگکوک وارد دفتر شد.
لاکی به سمتش برگشت و بعد دیدنش که با چشم‌های کنجکاوش نگاهش میکرد نفسش رو فرو برد و نشانش رو که تا اون لحظه داشت در دستش فشار میداد رو بالا آورد و به سمت جونگکوک گرفت.

- سلام، سرگرد اسمیت هستم...میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم آقای کیم؟
------

Continue Reading

You'll Also Like

90.8K 12.3K 54
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...
716K 92.7K 50
( Completed ) «جایگزین» _ من مجبور بودم ...مجبور بودم اون خودکار لعنتی رو بین انگشتهام بگیرم و اون سند ازدواج رو امضا کنم ... من مجبور بودم که برای...
33.8K 4.3K 32
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
7.2K 713 13
• خـلاصـه: درست موقعی که با خودمون زمزمه می‌کنیم "دیگه از این بدتر نمی‌شه" صدای خنده‌ی تمسخرآمیز سرنوشت توی گوش‌هامون زنگ می‌زنه. حالا جونگ‌کوک هم تو...