... cute baby ...

By xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... More

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 40 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 41 ))

1.9K 290 293
By xlniushalx

نمیتونستم این دو تا رو نذارم

___________________________________________

"خوش اومدید

زین سری برای مرد تکون داد...

دستش رو از جیبش خارج کرد و بعد از اتصال چند ثانیه ای با دستِ بالا مونده ی خلبان، دوباره دستش رو به جایی که بود برگردوند...

وارد هواپیمای شخصیش شد و درست سر جای همیشگیش نشست...

نیم نگاهی به لویی که بهش زل زده انداخت و بی توجه به اون به گوشیش زل زد...

پیشونیش میسوخت و دردش چشم هاش رو اذیت میکرد اما نمیخواست چیزی بروز بده...

سم و دو نفر دیگه از کنارش رد شدن و پشت سرش جای گرفتن...

دید که هری و لویی رو به روی هم نشستن و مشغول صحبت شدن...

توی دید ثانویه ش بودن...

نگاهش به دختر مهماندارِ ملبس در کت و دامن آبی کاربنی که بهش نزدیک میشد خورد...

"چیزی میل دارید؟

_فقط یه مسکن

دختر بلوند "چشم" گفت و دور شد...

پلک هاش رو روی هم گذاشت...

×اون با ما میاد

متوجهِ نزدیک شدنِ لویی نشده بود...

_چی میگی؟

جوری زمزمه کرد که انگار طرف مقابلش یک بچه ی کلافه کنندس و باید هر چه زودتر از دستش خلاص بشه...

لویی به پشت سرش، جایی که هری نشسته بود نگاه کرد و بعد از وارد کردنِ حجم زیادی از اکسیژن به ریه هاش به سمت زین برگشت...

×لیام با من برمیگرده

مصمم گفت و دست هاش رو مشت کرد...

زین خندید...

خنده ای بس تمسخر آمیز...

_چی باعث شده فکر کنی اجازه ی چنین کاری رو داری؟

لویی بدون اعتنا به نزدیک شدنِ دختر مهماندار جملش رو به زبون آورد...

×این سوال رو باید از تو بپرسم؛ چی باعث شده فکر کنی میتونی به من و هری و لیام دستور بدی؟

زین پوزخندی زد و بعد از کشیدن زبونش روی لب هاش، کمی توی جاش تکون خورد...

_تو و دوست پسرت برای من ارزشی ندارین که وقتمو درگیر دستور دادن بهتون بکنم. در مورد لیام هم اگه نمیدونی باید بهت بگم که یه قرار داد بینمون هست که کنترل کردن رو مجاز میکنه. یه قرار دادِ بدون تاریخِ انقضا، و نباید تعجب کنی وقتی میگم این بی انتها بودنش درخواست خودِ لیام بود، برای فرار از تو

ابرو هاش رو برای لویی بالا انداخت...

متوجهِ خشمی که تو وجود لویی میپیچید بود...

خشمی که باعث سرخ شدنِ گردنش و فشرده شدن فکش روی هم میشد...

مشت لویی بالا رفت تا به صورت زین برخورد کنه اما چهره ی خندانِ زین بدون هیچ تغییری باقی موند...

با دست به سم علامت داد تا قدم های اومدش رو عقب بره و سرجاش بنشینه...

قفسه ی سینه ی لویی به شدت بالا و پایین میرفت و خونسردیِ متقابل زین اون رو حرصی تر میکرد...

با پیچیده شدن دست هری دور مچش به خودش اومد...

*بیا بشین تا کنترل ما رو هم ندادی بهش

آهسته توی گوشش گفت و اون رو به سمت جایی که در ابتدا نشسته بودند کشید...

همه میدونستن که مسیر به دلیل طوفانِ شنی که اتفاق افتاده تغییر میکنه و دور تر میشه اما براشون مهم نبود...

فعلا رسیدن به مقصد بر همه چیز ارجحیت داشت...

-__________________-

هر دو خیره به تد که با تلفن همراه کنار گوشش روی یک خط صاف رفت و آمد میکرد نشسته بودند...

بدون هیچ حرفی...

لیام یک دستش رو محکم به دور کیفش و دست دیگرش رو به دور میله ی چمدونش حلقه کرده بود...

با استرس به دهان تد نگاه میکرد و منتظر بود که بیاد و بگه که یه چاره ای وجود داره و میشه یه کاری کرد که همین امشب به آتن برسن...

میترسید...

دوست نداشت دیگه تا آخری عمرش اینجا بمونه...

لویی اینجا نبود...

هری اینجا نبود...

اینجا کسی دوستش نداشت...

با تکون خوردن دست هانا جلوی چشمش، چشم های نگران و اشکیش به اون سمت چرخوند...

"کجایی لیام؟ چرا جواب نمیدی؟

بغضش رو فرو خورد...

+ببخشید

لب پایینش کمی بیرون اومده بود...

هانا لبخندی دوستانه زد...

"نمیخواد عذر خواهی کنی

دستش رو باز هم جلو برد و شکلاتی پیچیده شده توی زرورق قرمز رو کف دستش گذاشت...

"بیا بخورش. اینقدر غصه خوردی که فکر میکنم فشارت افتاده

چشم های لیام برق زد اما لویی یه عالمه چیز بهش یاد داده بود...

نباید تا وقتی مطمئن نشد از بقیه چیزی رو قبول میکرد...

گاهی وقتا بقیه فقط میخوان مهربون باشن و تعارف میکنن...

کمی فکر کرد و سپس با صدای شیرینش جواب هانا رو داد...

+مرسیی من نمیخورم

شکلات رو روی صندلی فایبرگلس گذاشتو به سمت مخالف هلش داد...

همزمان خودش رو کمی عقب کشید و به سختی نگاهش رو از شکلات گرفت...

هانا متوجه نگاه لیام شده بود و میدونست اون فقط داره تعارف میکنه...

بعد از این همه مدت کاملاً متوجهِ مبادیِ آداب بودن لیام، اون هم به طرز افراطی شده بود...

"قبولش کن لیام. ببین من خودم دارم و واسه ی تد هم اینجاست؛ این برای تو هست

شکلات های دیگه رو به لیام نشون داد و میدید حالا که چشم های لیام آزادانه به شکلاتی که کنارش بود خیره بود...

+واقعنی؟

لیام اون رو به یاد خواهر زاده ی ده ماهش که با شیرین زبونی روز و شب مشغول حرف زدن بود می انداخت...

"آره

دستش رو با ذوقی که به شدت تلاش میکرد تا توی حرکاتش مشهود نباشه به سمت شکلات برد و بعد از جدا کردنِ روکشِش و گذاشتنِ اون توی پلاستیک کوچکی، که توی جیبِ کناریِ کولش بود و مخصوص انداخت زباله هاش، شکلات رو توی دهانش گذاشت و از مزه ی خوبش هومی کشید...

نه خیلی ذوب شده و روان بود و نه خیلی سفت و منجمد و به طرز دوست داشتنی ای بین زبان و کامش آب میشد...

لبخند شیرینی به هانا زد..

+خیلی خوشمزه بود مرسییی

و جلو رفت و بوسه ی کوتاهی روی گونه ی اون دختر گذاشت...

هانا شگفت زده دستش رو روی گونش گذاشت و لبخند زد...

مطمئن بود این رفتار نرم و این شخصیتش حساس اما منظمش به خاطر خانواده ای هست که با معیار های درست و البته تو پر قو بزرگش کردند...

"قابلت رو نداشت عزیزم. اگر میدونستم اینقدر قشنگ تشکر میکنی شکلات تد رو هم به تومیدادم

شوخی کرد و بینی لیام رو بین انگشت هاش کشید...

لیام سرخ شد و با جمع کردن بدنش و گلوله شدن روی صندلی آروم خندید...

تد روی صندلیِ کنارِ هانا نشست...

"اول با ریتا صحبت کردم، خیلی استرس داشت اما بعدش که با کیت صحبت کردم گفت که تا دو روز دیگه میتونیم صبر کنیم. انگاری یه سری مشکلات دیگه ای هم بوده که تصمیم گرفتن دو روز عقب بندازنش

اوهی از بین لب های هانا خارج شد...

لیام هم به رو به رو خیره شد...

یعنی.. یعنی میتونست به آتن برسه؟

-__________________-

کارت اتاقِ 406 رو از پذیرش تحویل گرفت و با آرامش و چهره ای که چیزی ازش خونده نمیشد به سمت سم گرفت...

سم در سکوت کارت رو گرفت تا چمدون کوچک زین رو به اتاقش ببره...

زین مثل تمام لحظات امروز، بی توجه به لویی که با چشم هاش به سمتش آتش پرت میکرد به سمت بار رفت تا کمی وقتش رو بگذرونه...

قبل از پرواز سم رو توجیه کرده بود که به محض رسیدن باید به دنبال رد و اثری از لیام بره و میدونست هیچ نیازی به یادآوری نیست...

روی صندلیِ پایه بلند نشست و بعد از سفارش دابل تکیلاش به پیشخوان تکیه داد و مشغول فکر کردن شد...

×به چی فکر میکنی؟

به سمت لویی برگشت و دیدش که بعد از نشستن روی صندلیِ کنارش سفارش ویسکی اسکاچ داد...

دوباره به سمت زین برگشت و سوالش رو تکرار کرد...

زین سوالش رو بی جواب گذاشت...

حتی حوصله ی دست به سر کردن لویی رو هم نداشت...

لویی لیوانِ ویسکیش رو توی دستش گرفت و به جایی میان بطری های شامپاین و ودکا زل زد...

×توی همین دو روز دلم براش تنگ شده

غم سنگینی توی صداش بود...

جرعه ای نوشید و انگار با این کار، گرفتگیِ گلوش بیشتر شد...

×تو دلت براش تنگ نشده

باز هم به زین خیره شد...

نگاهش برای زین سنگین بود...

اونقدر سنگین که زین ترجیح داد گاردش رو کمی پایین تر بیاره...

بد نبود اگر کمی به خودش استراحت میداد و با به زبون آوردن چند کلمه ذهنش رو تخلیه میکرد...

_نمیدونم

لویی همچنان به زین خیره بود...

بی پروا به نیم رخش نگاه میکرد...

دقیقه ای نگذشته بود که صدای قهقه هاش بلند شد...

قهقه هایی که از سر عصبانیت بودنش حتی از مایل ها اون طرف تر هم شنونده رو متوجه خودش میکرد...

×تو دوستش نداری. اون فقط یه ابزاره برات

مکث کرد و انگار با این کار در حال جمع آوری انرژی بود...

انرژی ای که درست از وقتی لیام رو توی اتاقش ندیده بود از تنش رخت بر بست...

×فکر نکن که لحظه ای میذارم پیشت بمونه، پیداش که کردیم مستقیم از همینجا میبرمش به شیکا..خونه

زین کمی جا به جا شد...

نمیدونست قبلا هم از زبون لویی دررفته یا نه اما میدونست اولین باری هست که متوجهش شده...

_اوه. شیکاگو

لویی سرخ شد و توپید...

×به تو ربطی نداره

زین دوباره پوزخند زد...

_در اشتباهی. به تنها کسی که مربوطه منم

چین عمیقی وسط پیشانی لویی افتاد و دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه اما با دیدن صورت رنگ پریده ی هری که حالا درست بین خودش و زین ایستاده بود، سکوت کرد...

از دیدن چهره ی هری ترسید...

این روز ها هر چیزی تواناییِ ترسوندنش رو داشت...

×چی شده؟

اعتنایی به شش های بی قرارش نکرد...

*خواهش میکنم فقط بگو وقتی داشتی با لیام حرف میزدی و شماره ی پروازِ اعلام شد رو یادته یا نه؟

لویی سری تکون داد...

×آره فکر کنم خودِ لیام هم توی اون پرواز بود چون همون لحظه گفت باید برم و قطع کرد؛ خودت که میشنیدی

نفس توی سینه ی هری گیر کرد و گوشیش رو به قفسه ی سینش فشرد...

*شماره ی پرواز چند بود؟

×این سوالا براـ.....

صدای فریاد هری نگاهِ همه ی افراد حاضر در اونجا رو به سمت خودش برگردوند...

*شــــمــــاره ی پــــرواز چــــنــــد بــــود؟

835×

*خدای من خدای من خدای من

گفت و ناتوان گوشیش رو روی پیشخوان گذاشت...

×چی شده؟

زین اما همون ابتدا چشمش رو به اسکرین گوشی دوخت...

نفسش بند اومده بود و حس میکرد مغزش مورد حمله ی آماج افکار و احساسات گوناگون قرار گرفته..

×چی شده هز؟

زین شوک زده دستش رو جلو برد کنارِ صورت لویی تکونش داد اما تمام حواس لویی به هری بود...

مغزش کار نمیکرد...

اسم لویی رو به خاطر نمیاورد...

حتی اسم خودش رو هم فراموش کرده بود...

وقتی لویی برای بار سوم "چی شده؟" رو به زبون آورد زین دستش رو جلو برد و چند بار آستین هودیِ لویی رو کشید...

وقتی توجهِ اون رو روی خودش دید گوشیِ هری رو به سمتش سر داد...

خوندن تیتر بزرگِ خبر تموم مطلب رو براش مبرهن کرد...

( بی توجهیِ خلبانِ پرواز شماره ی 835 به مقصد آتن به هشدار های برج مراقبت باعث سقوط این هواپیما شد. غرور خلبان یا کم کاریِ برج مراقبت؟)

-_______________________________-

1777 کلمه 😎

شرمنده دیگه بگاییِ جدید رو چسبوندم!

میدونین بعضی از فف ها اینقدر سوییته شبیه واقعیت نیست!!

بوک منم ماشالا اینقدر بگایی داره شبیه واقعیت نیست!!!

اون تیکه ای که زین و لویی با آرامشِ ظاهری نوشیدنیشونو میخوردن و حرف میزدن منو یاد جان ویک 2 انداخت!!

جان و بادیگارد جیانا دی انتونیو توی بارِ هتل کنتیننتال!!

این روزا بیشتر توی چنل فعالیت دارم، اگر دوست دارین خوشحال میشم اونجا باشین

@jabadandprincess

خادافس!!

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 5 بهمن 99 ✏

Continue Reading

You'll Also Like

358K 14.6K 37
Yazman was always an outcast even in her own family she was misunderstood because nobody bother to try to understand the "fat girl" till one-day smok...
4.3K 600 20
Name: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| ب‍ـیون بکهیون یکی فعـالترین افسران...
100K 2.2K 31
BOOK 1: After the tragedy of her mother's death, Kris Rogers had snapped. Now she is starting her sixth year at Hogwarts, returning after a long sum...
197K 8.1K 20
thomas can do things, things that kids shouldn't be able to do. he can kill with a thought and send his body into a terrifying overdrive // living re...