... cute baby ...

Par xlniushalx

179K 19.5K 23.9K

━━━━━━●─────── ⇆ ㅤ◁ ❚❚ ▷ ㅤ↻ این بوک برای اولین بار یه بیبی واقعی رو نشون میده پس لطفا اگه علاقه ندارین نخونین... Plus

Hi
hiii !!!
(( CaSt ))
(( 1 ))
(( 2 ))
(( 3 ))
(( 4 ))
(( 5 ))
(( 6 ))
(( 7 ))
(( 8 ))
(( 9 ))
(( 10 ))
(( 11 ))
بیاین بهم افتخار کنین😎
(( 12 ))
(( 13 ))
(( 14 ))
(( 15 ))
(( 16 ))
(( 17 ))
(( 18 ))
(( 19 ))
(( 20 ))
(( 21 ))
(( 22 ))
(( 23 ))
(( 24 ))
(( 25 ))
(( 26 ))
(( 27 ))
(( 28 ))
(( 29 ))
(( 30 ))
(( 31 ))
(( 32 ))
(( 33 ))
(( 34 ))
(( 35 ))
(( 36 ))
(( 37 ))
(( 38 ))
(( 39 ))
(( 41 ))
(( 42 ))
(( 43 ))
(( 44 ))
(( 45 ))
(( 46 ))
(( 47 ))
(( 48 ))
(( 49 ))
(( 50 ))
(( 51 ))
(( 52 ))
(( 53 ))
(( 54 ))
(( 55 ))
^-^
Goodbye
happy birthday lou
jabad and princess 1

(( 40 ))

1.5K 273 209
Par xlniushalx

فین فین کنان از بسته ی دستمالِ جیبیش یکی رو خارج کرد وهمزمان با پاک کردنِ اشک هاش به سمت گیت راه افتاد که یک نفر از پشت بازوش رو گرفت...

برگشت و با تد که نفس نفس میزد رو به رو شد...

+سلاام

تد چند لحظه مکث کرد تا ریتم تنفسش درست بشه...

"سلام.کجا داری میری؟

لیام از پنجره ی بزرگِ فرودگاه به هواپیما اشاره کرد...

+سوار بشم

اخم های تد برای تمرکز بیشتر در هم رفت و کمی فکر کرد...

"پرواز ما که این نیست

ابروهای لیام بالا پرید و گونه هاش صورتی شد...

+نیست؟

تد خندید...

"اصلاً بلیط رو ندیدی پسر مگه نه؟

وقتی لیام سرش رو انداخت پایین، تد دوباره خندید...

دستش رو دور شونه ی لیام حلقه کرد و به سمتی هدایتش کرد...

"بیا پیش من و هانا. ما هم ترجیح دادیم دیرتر بریم

لیام چمدونش رو پشت سرش میکشید و خودش هم به دنبالِ تد کشیده میشد...

کمی فکر کرد و جمله ای میخواست به زبان بیاره رو توی ذهنش سامان داد...

+پس کی میریم؟

لب هاش جلو اومده بود و بینیش به خاطر گریه هاش سرخ بود...

"پرواز ما حدود چهل دقیقه ی دیگه هست

با شرم سرش رو پایین انداخت...

+آها

لب هاش رو بین دندوناش گرفت و برای هانا که براش دست تکون میداد، متقابلاً دست تکون داد...

"ببین کی اینجاست! پسر تازه واردمون

لیام سرخ شد و زیر لب سلام کرد...

کنارِ اون دخترِ زیبای شرقی که در آستانه ی سی سالگیش بود نشست و کوله ی روی دوشش رو، روی پاش گذاشت...

در جواب احوال پرسیِ هانا، "ممنونم"ی گفت و سپس خودش رو سرگرم مرتب کردنِ خزهای عروسک آویز کولش کرد...

"چیزی میخورین که بگیرم؟

پس از چند دقیقه تد ایستاد و همزمان که به ساعتش نگاه میکرد از اون دو نفر پرسید...

لیام صداش رو صاف کرد...

قرار بود چندین ماه رو کنار اون ها بگذرونه، پس باید از همین حالا روی خجالتش کار میکرد...

بعداً که به هری و لو و میگفت اونا خوشحال میشدن و بهش میگفتن که خیلی پسر باهوش و مهربونیه...

تازه ممکن بود براش جایزه هم بگیرن...

از این فکر ذوقی کرد و نخودی خندید، سپس کمی سرجاش تکون خورد و صاف نشست...

لب های صورتیش رو تر کرد و پلکی زد...

+من کوکی دارم

با گونه های سرخ شده زمزمه کرد و مجالی به اون دو نفر نداد...

زیپ کولش رو باز کرد و ظرف شیشه ای کوکی هاشو، که ابی براش درست کرده بود بیرون کشید...

درش رو باز کرد و جلوی اون دو نفر گرفت...

+بفرمایید

تد خودش رو کمی جلو کشید و نگاهی به داخل ظرف انداخت...

"خوشمزه به نظر میان. با شیر گرم عالی میشن

و بدون انتظار برای شنیدن حرفی از اون ها دور شد...

هانا دست برد و یکی از کوکی ها برداشت...

"بافتشون خیلی ترد و مناسبه؛ خودت درست کردی؟

لیام خجالت زده خندید...

+نه. فقط کمک کردم

هانا ابرویی بالا انداخت و گازی به کوکی زد...

هوم کشداری با چشیدن مزش از بین لب هاش خارج شد و لیام با شرم سرش رو پایین انداخت...

حق با هانا بود..

کوکیای ابی خیلی خوشمزه بودن...

-_______________________-

×فهمید

هری ناخن انگشتِ اشارش رو از بین دندان هاش در آورد...

*نه

چشمش رو از راهی که زین رفته بود گرفت...

×مطمئنم فهمید

*این طور نیست

×همین طوره!

با دیدنِ زین از پله ها پایین میومد، بحثشون با صدای آهسته تر اما سرعت بیشتری ادامه پیدا کرد...

*کاملا مطمئنم وقتی رسید بحثِ مقصد لیام تموم شده بود

×مطمئنی؟

دست لویی رو گرفت و سعی کرد با تمام وجود بهش اطمینان بده...

*کاملاً

×باشه

لبخندِ محوی زد و مشغول نوازشِ پشتِ دستِ لوییِ مضطرب شد...

×ولی فهمید

نفسش رو پر صدا بیرون داد و دستِ لویی رو رها کرد...

*به جای این حرفا فکر کن چجوری بریم بیرون

×وقتی رفت بیرون ما هم راحت میریم

اخم های هری توی هم رفت اما نزدیک شدنِ زین مجالِ ادامه ی صحبت رو ازشون گرفت...

زین بدون نگاه کردن به اون دو نفر، روی مبلِ تک نفره نشست و برای وقت گذرونی مشغول کار با گوشیش شد...

چند دقیقه به همین منوال گذشته بود که در باز شد...

پسر جوان و مو سرخی که مشخص بود نهایتاً بیست و دو سال سن داشت وارد شد و با ترس به زین نگاه کرد...

"آقا ماشین آمادس تا شما رو به پروازتون برسونه

چشم های لویی و هری در لحظه به درشت ترین حالتش در اومد و نگاهِ ناآرامشون به هم دوخته شد...

سپس به زین نگاه کردند؛ کسی که در ابتدا چشم غره ی وحشتناکی به اون پسر رفت و وقتی از پس رفتنِ نفسش اطمینان پیدا کرد، از جاش بلند شد و خونسرد به سمت در قدم برداشت...

هری چند لحظه به جای خالیِ زین خیره شد...

*الان چی شد؟

اخم روی پیشونیِ لویی غلیظ تر شد...

×مگر این که مرده باشم

لویی بعد از ادای این جمله، با خشم ایستاد و به سمت در دوید، صدای قدم های هری رو هم میشنید که به دنبالش میاد...

به موقع رسیده بود و زین در حالِ نشستن بود پس حرکتش رو تند کرد و خودش رو به جلوی ماشین رسوند و شاد شد از این که هری هم بهش پیوست و کنارش ایستاد...

×اگر فکر میکنی که میذارم بری کاملا در اشتباهی

زین پوزخندی زد و بعد از اینکه با اشاره ی دستش دستور دور شدن گارد از اون دو نفر رو داد، وارد ماشین شد و وقتی همون مرد استرالیایی که حالا برای لویی و هری مشخص شد بود که اسمش سم هست در رو بست، چهره ی اون دو نفر جدی تر شد...

ماشین روشن شد و کمی حرکت کرد، تا جایی که زانوی لویی مماس با سپر بود اما اون دو از جاشون تکون نخوردن...

زین چشمش رو توی حدقه چرخوند...

_بذار سوار شن

تنها کلماتی بود که از بین لب های زین، خطاب به راننده خارج شد...

دوباره به صندلیش تکیه زد و سعی کرد با روزنامه ای که کنارش بود سرِ خودش رو گرم کنه...

-__________________-

با حس صدای خلبان، هدفون سبزش رو از روی گوشش برداشت اما در همون لحظه صحبت اون مرد به پایان رسید...

صدای پچ پچ ها لحظه به لحظه بالا تر میرفت..

از روی بدن تد که روی صندلی کنارش به خواب رفته بود گردن کشید و به هانا نگاه کرد...

+چی شده؟

بی توجه به همهمه ها پرسید و با نگرانی آب دهانش رو قورت داد...

"طوفان شنی که توی آلبانی و مقدونیه اومده رسیدن به یونان رو غیر ممکن کرده. توی فرودگاه بلگراد فرود میایم تا یه فکری به حالمون بکنن

ابروهاش بالا پرید...

+یعنی هنوز نرسیدیم؟؟؟؟

با سادگی پرسید و به هدفونش نگاه کرد...

نرسیده بودن ولی چهار بار همههه ی موزیکایی که هری براش انتخاب کرده بود رو گوش کرده بود....

"نه نرسیدیم

هانا بی توجه گفت و دستش رو به سمت بازوی تد کشید تا بیدارش کنه...

هواپیما تکون خفیفی خورد و لیام جیغ آروم و کوتاهی کشید...

"هی نگران نباش. اینا طبیعیه

هانا گفت و بعد از اطمینان از بیدار شدن تد، که در حال مالش چشم هاش بود، صاف نشست و کمربندش رو بست...

لیام هم به تبعیت از اون کمربندش رو چک کرد و وقتی یادش اومد اصلا اون رو باز نکرده، سرخ شد و نخودی خندید...

موسیقیش رو پلی کرد و هدفونش رو دوباره به روی گوشش برگردوند...

شاید اون یکی هواپیما مستقیم به آتن رفته بود...

کاشکی ابی براش بلیط اون رو میگرفت تا زودتر برسه...

-__________________-

1199 کلمه 😎

حال نداشتم کراکتر جدید وارد کنم پس همون تد رو آوردم!!

با رنج و عذاب نوشتم پس بترکونیدش!!

دلیل غیبتم رو توی مسیج برد گفتم ولی هشتاد درصدتون نمیدونین!!

عزیزانم، مچم در رفته و استخون ساعدمم موبرداشته!!!

مث سگ درد دارم و مسکن مصرف میکنم، به همین خاطر شدیدا گیج میزنم!!

توصیم بهتون اینه که هیچ وقت فاز سوپرمن برندارین و فکر نکنین میتونین در مقابل قدرت موتور مقاومت کنین!!

کولتونو گرفتن شما ولش کنین!!

هق تازه خوشبو کننده ی ماشین گرفته بودممم!!

خادافس!!!

💛love❤
👣Niusha👤

نوشته شده در 27 دی 99 ✏

Continuer la Lecture

Vous Aimerez Aussi

39.4K 1.1K 56
in which marinette and chat noir spend all their free time together and realize they are in love. love, however, kinda sucks at times. they realize t...
10.3K 174 3
((Moved to A03. @Jayskingz on there)) MLM ((or non-binary)) oneshots with the males in Genshin! Book cover art by formally known @mlryoryo9 ((pls let...
12.6K 376 28
Calista continues to slumber under the sleeping curse as life for everyone in Storybrooke seemed to be peaceful and liveable another threat comes to...
4.3K 600 20
Name: KATANA Couple: #Chanbaek #OtherExoCouples Genre: #NC+21 #Smut #BDSM #DARK writer: #Baran & Aslan Teaser: ◐| ب‍ـیون بکهیون یکی فعـالترین افسران...