Insomnia [Z.M]

By Ritadepp

37K 7.7K 8.7K

لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماه... More

< 0 >
< 1 >
< 2 >
chapter three-The first meeting
chapter four-going to paris
chapter five-zayn malik's boy friend
chapter Six-Then you came
chapter Seven-Speed
chapter eight-good life
chapter nine- relationship
chapter ten-where is zayn?
chapter eleven-maybe love?
chapter twelve-first date
chapter thirteen-I love you
chapter fourteen-Am I Selfish?
chapter fifteen-breakfast
chapter sixteen-Call
chapter seventeen-Love
chapter eighteen-Insomnia
chapter twenty-Delusion
chapter twenty one-haters
chapter twenty two-Louvre
chapter twenty three-they left paris
chapter twenty four-treatment
chapter twenty five-he was no longer alone
chapter twenty six-Tired of fighting
chapter twenty seven-END
sour candy kisses

chapter nineteen-so now you know

998 223 99
By Ritadepp

وقتی پاییز میرسه، برگ های سبزی که طراوت خودشون رو از دست دادن و حالا به رنگ نارنجی و زرد بی‌روحی دراومدن از روی شاخه های درخت ها یکی یکی پایین میریزن. آروم آروم تا فرا رسیدن زمستون درخت لخت میشه و در یک نگاه طوریه که انگار حس زندگی خودش رو از دست داده.

مرد همیشه توی ذهنش به زمستون به شکل یه کُما برای طبیعت نگاه میکرد. یه مرگ نباتی. طبیعت هنوز زنده بود و نفس میکشید اما دیگه طراوت و شور و شوق و توان زندگی کردن رو نداشت.

و بعد بهار میومد که حس زندگی رو به درخت ها برمی‌گردوند. طبیعت از کما بیرون میومد و با اشتیاق و نفسی تازه تمام توان خودش رو برای تزریق بیشتر شادی و زیبایی به این دنیا تا آخر تابستون انجام میداد و باز به پاییز میرسید.

این یه چرخه طبیعی بود که تکرار شدنش با ابدیت گره خورده. مهم نبود چه اتفاقی بیوفته و زمستون چقدر سخت و سرد باشه چون همیشه بهار و تابستون از راه میرسیدن. اما حالا تمام وجود زین زمستون رو توی خودش حل کرده بود و پسر اطمینان نداشت که باز هم بهاری برای زندگی اون میرسه؟

در تمام زندگی امیدوار بود که سختی ها و سرما به اتمام میرسن و زیبایی و گرما وجود اون رو توی خودشون حل میکنن، اما حالا این امید هاش بودن که به راحتی از بین میرفتن و زین نمیتونست کاری دربارشون انجام بده یا باز هم به خودش نویدِ گرما بده.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه. مثل کاری که همیشه انجام میده. اما نمی‌تونست. زین فهمیده بود تنها کسی که باهاش واقعا عشق رو حس کرده، قرار نیست مدت زیادی زنده بمونه و نه، اینطوری نبود که زین از قبل این رو ندونه ولی حالا فهمیده بود که محدوده دانسته هاش از هرچیزی کوچیک تر هستن و اون حتی نمیدونه باید برای درمانی که همه میگن وجود نداره چه کارهایی رو انجام بده و دست به دامن چه کسایی بشه. زین حتی نمیتونست با هر دکتری که از راه میرسه راجب این بیماری صحبت کنه چون خیلی ها توی این دنیا حتی اسم بیماری 'اینسامنیا' رو نشنیده بودن.

تنها کسی که زین میتونست باهاش راجب لیام و بیماریش حرف بزنه فقط و فقط رابرت بود. پس اون شب بعد از اینکه راجب بیماری خوند و اطلاع کسب کرد بجای اینکه پنیک بزنه و با گریه لیام رو به آغوش بکشه و بگه 'منِ دیوونه باید از تک تک لحظاتمون استفاده کنم و لذت ببرم چون ثانیه ها دارن ما رو با سرعتی که مثل همیشه نیست و حالا تند تر بنظر میرسه به سمت انتهای مسیرمون با همدیگه میکشن.' فقط به سرویس بهداشتی رفت سر و وضعش رو درست کرد و دوباره روی تخت کنار دوست پسرش دراز کشید.

طوری که انگار این شب هم مثل همه شب های دیگه است، بوسه ای به عنوان شب بخیر روی لب های لیام گذاشت و چشم هاش رو بست و تا وقتی خوابش ببره با دست هاش پهلوی لیام رو نوازش کرد. البته این خیلی طول کشید چون خوابش نمیبرد‌.

همش به این فکر میکرد که لیام هم الان بیداره؟ یعنی خسته است ولی بدنش داره با خوابیدن مقاومت میکنه؟ یعنی متوجهه که من هم پا به پاش دارم بی خوابی رو تجربه میکنم؟ یعنی فهمیده که دارم از درون نابود میشم؟

و بلاخره نزدیکای سحر، حدود ساعت پنج صبح وقتی پلک هاش روی هم افتاد افکارش تنهاش گذاشتن اما زین اونقدر خوشبخت نبود که برای چند ساعت فارق از هرچیزی و هر اتفاق بدی به خواب بره، سه ساعتِ تمام کابوس هایی که فقط و فقط به از دست دادن لیام ختم میشدن تنهاش نذاشتن و باعث شدن خیلی زود از خواب دل بکنه.

ساعت هشت صبح بود و لیام به تازگی از خواب بیدار شده و جلوی آیینه داشت موهاش رو مرتب میکرد. زین به منظره ای که جلوش بود خیره شده بود و لبخندی میزد که شاید عشق توش دیده میشد اما بدون شک درد غلظت بیشتری داشت.

"صبحت بخیر."

صدای گرمش باعث میشد زین حس کنه قلبش داره از تو سینش بیرون میزنه. نمیدونست باید چه حسی به این داشته باشه اما بودن لیام کنارش با علم به اینکه قراره تا چند ماه دیگه، اونجا نباشه، از هر جهنمی بیشتر درد داشت، انقدر که زین نمیتونست بر اساس حرف هاش عمل کنه و فقط از لحظه لذت ببره.

"صبحت بخیر مارشمالو. حالت خوبه؟ مشکلی که نداری؟"

آروم پرسید چون روز قبلش سکس کرده بودن و حالا که اون به چشم اثری ظریف و شکستنی به لیام نگاه میکرد نمیتونست از فکر به اینکه دوست پسر عزیزش برای یه لحظه درد کشیده باشه آروم بمونه.

"خوبم. نه مشکلی ندارم."

بعد از جلوی آیینه کنار اومد و به سمت زین حرکت کرد، لبای گوشتیش رو روی گونه مرد گذاشت و بوسه ای نصیبش کرد و در نهایت یکی از همون لبخندهایی که به شیرینیِ خامه شکلاتیِ روی میز صبحونشون میرسید رو به زین تحویل داد.

وقتی صبحونشون تموم شد زین گفت برای کار آلبوم دومش باید بیرون به استودیو بره و سعی میکنه تا غروب برگرده تا لیام نگران نشه. ولی دروغ گفت. اون فقط به یکم فضای باز احتیاج داشت تا فکر کنه و با رابرت صحبت کنه.

اما حتی نمیدونست باید بهش چی بگه؟ هیچ‌ چیزی به ذهنش نمیرسید. توضیحات کافی بودن. ولی زین نیاز داشت صحبت کنه. سوال بپرسه. نیاز داشت باور نکنه و دنبال یه راه حل بگرده. ولی وقتی راه حلی وجود نداشت همه این ها احمقانه بنظر میرسیدن.

ولی زین باز هم نتونست تحمل کنه و فقط شماره اون مرد رو گرفت، چند ثانیه گذشت و صدای بوق خوردن قطع شد و صدای گرفته ی مردی که لهجه بریتیش داشت توی گوشی پیچید.

"بله بفرمایید."

بدن زین لرزید. هنوز هیچی نگفته بود اما احساس بیچارگی میکرد. کی به اینجا رسید؟ و چرا به اینجا رسید؟

"عام... سلام."

"سلام."

"دکتر لایینگ؟ درست گرفتم؟"

"بله خودم هستم."

زین نفس عمیقی کشید و روی یکی از نیمکت ها توی پارک نشست و به زوجی که جلوی روش داشتن میخندیدن و سر به سر هم میذاشتن نگاه کوتاهی انداخت.

"من زینم. زین مالیک. نمیدونم یادتون هست یا...-"

"دوست پسر لیام. آره یادمه. حالتون چطوره آقای مالیک؟ ایمیلی که براتون فرستاده بودم رو خوندید؟ این چه سوالیه. معلومه که خوندید. خب سوالی براتون پیش اومده؟ میتونم کمکتون کنم؟"

زین با دندوناش پوست لبش رو کند (درحالی که یادش نمیومد آخرین باری که انقدر استرس داشت که به اینکار ختم میشد کی بود؟)

"آره خوندم و این... میدونید... میخوام بگم که... معذرت میخوام که اینطوری حرف میزنم... ولی اینسامنیا یه جورایی احمقانست."

رابرت لایینگ چند دقیقه پشت گوشی سکوت کرد، انگار نمیدونست باید در جواب زین چی بگه یا شاید به این فکر میکرد که حرف مزخرف زین جوابی داره یا نه؟

"منظورم اینه که..."

وقتی زین دوباره شروع به حرف زدن کرد رابرت فکر کردن رو کنار گذاشت و گوش هاش رو تیز کرد.

"با عقل جور در نمیاد. این فقط بی خوابیه و هزاران آدم دیگه توی دنیا هستن که بی خوابن و به سختی خوابشون میبره. این چیزی نیست که به یه بیماری مرگ آور تبدیل شه. حتی اگه بیماری رو با پیشرفت باشه و بخواد خواب رو از بیمار سلب کنه با داروهای خواب آور همه چیز حل میشه. مگه اینطور نیست؟"

رابرت نفس عمیقی کشید و دستش بین موهای تقریبا طلایی خودش کشید و شروع کرد آروم و شمرده مسئله رو برای زین توضیح داد.

"میدونم که ممکنه براتون عجیب باشه، چون این اختلال حتی شناخته شده هم نیست و تعداد آدمای انگشت شماری توی دنیا بهش مبتلا شدن، فکر کنم آخرین آمار نشون میداد بین هفت میلیارد آدم فقط ۷۵ نفر به اینسامنیا مبتلا شدن.(البته زیاد مطمئن نیستم.) ولی مسئله اینه که این اتفاقیه که افتاده. هرچقدر هم از دور احمقانه بنظر برسه، این بیماریِ لیامه و الان نزدیک پنج ماهه داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه و داروهای خواب آور داروش نیست چون کام ان... فکر کردید خودمون سعی نکردیم از این طریق این بیماری رو درمان کنیم؟ ولی حقیقت اینه که بدن بیمار وقتی به داروهای خواب آور اعتیاد پیدا کنه هی بیشتر و بیشتر بهش احتیاج پیدا میکنه و در کنار اعتیاد بیماری هم روز به روز پیشرفت میکنه. در نهایت ما با تزریق داروی خواب آور به جایی میرسیم که دوز دارو برای به خواب رفتن پینِ جوان انقدر بالا میره که ممکنه با دارو این پسر رو بکشیم."

نفس زین گرفت و بدون اینکه متوجه شه قطره ای اشک روی گونش چکید.

"دارو برای ماه های ابتدایی پیشنهاد نمیشه، اصولا بهتره بیمار ماه های اول سعی کنه با بی خوابی کنار بیاد و رویه پیش رو رو بگذرونه تا وقتی که به ماه های اخر میرسه و خواب کاملا ازش سلب میشه، اون موقعست که ما به بدنی که به داروی خواب آور اعتیاد نداره، این دارو رو تزریق میکنیم تا بیمار بتونه بخوابه و در نهایت مدت زمان بیشتری زنده بمونه."

"به زبون ساده هیچ راه حلی نه برای کمتر کردن درد و نه جلوی مرگ لیام رو گرفتن وجود نداره و من فقط باید باهاش کنار بیام. سعی دارید اینو بگید دکتر لایینگ. درسته؟"

رابرت لبش رو گاز گرفت و 'درسته' رو با صدای غمگینی لب زد. زین سرش رو بالا رو به آسمون گرفت ولی نتونست خودش و اشک هاش رو کنترل کنه و صدای هق هقش به گوش دکتر لیام هم رسید.

"آقای مالیک..."

رابرت مطمئن نبود ولی به هرحال ادامه داد.

"میدونم موقعیت سختیه، اما شما باید بخاطر لیام قوی بمونید. باید بهش امید بدید. باید خوشحال نگهش دارید. حتی سخت ترین بیماری های دنیا هم در مقابل امید کم میارن، وقتی وضعیت روحی لیام خوب باشه روند بیماری کاهش پیدا میکنه. شما فقط با خوشحال نگه داشتن دوست پسرتون میتونید بیشتر از قبل اون رو کنار خودتون داشته باشید."

"من نمیدونم میتونم قوی بمونم یا نه..."

"باید تلاش خودتون رو بکنید. اگه لیام رو دوست دارید، حداقل باید براش خاطره های خوب بسازید. تنها چیزی که هردوی شما میتونید از همدیگه به یادگار نگه دارید، همدیگه نه که خاطراتتون با همه. پس خوش بگذرونید، لذت ببرید. تصور کنید هیچ بیماری ای درکار نیست (ماه های آخر بی توجهی سخت میشه) ولی شما میتونید. بیماری لیام الان توی مرحله دومه. این یعنی هنوز هم نزدیک یه یک سال وقت مونده... بهتر نیست نیمه پر لیوان رو ببینید؟"

زین موهاش رو از جلوی صورتش نگه داشت. یک سال زنده موندن لیام به هیچ عنوان نیمه پر لیوان حساب نمیشد اما زین باید با این دید پیش می‌رفت. چون چاره دیگه ای نبود.

"من باید برم آقای مالیک. یکی از مریضام همین الان به مطب رسید، اما هرموقع دیگه ای بخواید میتونید باهام تماس بگیرید. ولی الان فقط یادتون باشه که باید روحیه خودتون رو حفظ کنید و لیام رو تحت فشار نذارید و (میدونم شاید احمقانه و حتی بی ادبانه بنظر برسه) ولی قلبش رو نشکنید. من سال هاست دکتر خانواده پین هستم و به شخصه برای لیام احترام زیادی قائلم و این درخواست من از شما به عنوان یه دکتر نیست. به عنوان یه دوسته."

زین آب دهنش رو قورت داد و ازروی نیمکت بلند شد.

"من دلش رو نمی‌شکنم."

"ممنون آقای مالیک."

"روز خوبی داشته باشید دکتر."

"همچنین شما آقای مالیک."

*

زین چند ساعت دیگه رو توی خیابون گذروند و درنهایت کنار یه گل فروشی ایستاد. اولش تصمیم داشت برای لیام گل بخره اما حسی که بهش دست داد مثل وقتی بود که بعد از مرگ برای یه نفر گل میبرن، پس از گل فروشی دور شد و کنار یه مغازه ایستاد و یکم کوکی خرید و به خونه رفت.

وقتی رسید انتظار یه آغوش گرم، همون لبخند همیشگی و چشمای پر شور و اشتیاق رو داشت ولی چیزی که دریافت کرد متفاوت بود.

"فاک‌ زین خوبی؟"

زین اخم کرد چون نمیفهمید این واکنش چه دلیلی داره.

"آره؟"

"رابرت بهت زنگ زد؟"

"تو از کجا میدونی؟"

لیام نفس عمیقی کشید و نفسش رو خشن و با حرص بیرون داد. لبش رو خیس کرد و از برقراری ارتباط چشمی با زین دوری کرد.

"اون چیه؟"

لیام به جعبه کوکی توی یکی از دست های زین اشاره کرد.

"هی لیام... تو از کجا میدونی؟"

"اینستاگرام؟"

لیام به چشم های طلایی زین خیره شد و لب هاش رو روی هم فشردو زین بعد از چند دقیقه فکر کردم بلاخره فهمید منظور لیام چیه. پاپاراتزی های به درد نخور!

"اوه."

لیام هومی گفت و لبش رو از داخل گاز گرفت. استرس داشت برای چیزیه که میخواد بگه اما این باعث نمیشد از گفتنش منصرف شه.

"پس تو حالا میدونی."

جو بینشون جوری بود که زین حس میکرد اکسیژنی اونجا وجود نداره و نمیتونه نفس بکشه. فقط به چشم های بلوطی لیام خیره موند و هیچ حرکتی نکرد و هیچ تغییری توی صورتش‌ ایجاد نشد. اما نیاز به اونها نبود تا لیام جواب حرفش رو بفهمه.

"متاسفم اگه دلیل گریه های امروزت بودم."

زین دستش رو بالا آورد و روی شونه لیام گذاشت و فشاری به اون وارد کرد. لبخند کوچیکی زد و زمزمه وار گفت:"نیاز نیست متاسف باشی لیام."

لیام لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت و زین دستش رو ازروی شونه پسر برداشت زیر چونش گذاشت و صورتش رو بالا آورد و به اون تیله های اشکی خیره شد و سعی کرد روی لرزش لب لیام تمرکز نکنه تا قلبش ازشدت درد جمع نشه.

"میخوای ولم کنی؟"

لیام تا آخر جملش نفسش گرفت و به سختی واژه هارو ادا میکرد، چون حتی فکر کردن به ترک شدن توسط زین باعث میشد حالش بد شه.

"چی؟ نه. نه. نه. چرا باید اینکارو بکنم؟ نه. به هیچ عنوان. هیچ چیز، تاکید میکنم لیام، هیچ چیز نمیتونه کاری کنه من ولت کنم. راستش رو بخوای میتونم بهت اطمینان بدم حتی اگه خودت من رو از زندگیت بندازی بیرون، باز هم من یه راهی پیدا میکنم تا پیشت برگردم. تو هیچ جوره قرار نیست از دست من خلاص شی."

لیام بین اشکایی که روی صورتش میریخت خندید و زین هم لبخندی بهش تحویل داد و بعد پیشونی هاشون رو به هم چسبوند‌.

"من دوستت دارم لیام و خوب بهم گوش کن و اینو به خاطر بسپر و باورش کن. توی ذهنت و روی قلبت دوست داشتن من رو هک کن تا هیچوقت فراموشش نکنی. اینو بدون که من اندازه تموم دنیای تو دوستت دارم و تو تنها دنیای منی و هیچ چیزی، نه حتی این بیماری، نه حتی اینسامنیا، نمیتونه جلوی من رو برای دوستت داشتن و تا ابد کنارت بودن بگیره."

لیام قطره دیگه ای اشک روی صورتش ریخت که این بار از اشک نه، که از عشق بود. لبخند بزرگتری زد و لب هاش رو روی لب های زین گذاشت و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و زمزمه کرد.

"منم دوستت دارم زین و حتی نمیدونم چه کار خوبی تو زندگیم انجام دادم که الان تو رو تو زندگیم دارم."

"تو فقط خودت بودی."

زین یه بار دیگه بوسه ای روی لب های لیام زد و قبل از اینکه جعبه کوکی ها بین بدنشون له شه از پسر فاصله گرفت.

حالا وقتی بود که زین دیگه فهمید که هیچ ابدیتی برای هیچ چیزی وجود نداره. نه حتی تکرار چرخه ی طبیعی و رسیدن فصل بهار بعد از زمستون و تموم شدن سرما.

حسی که داشت طوری بود که انگار زمان توی ماه فوریه ایستاده و زین مجبوره تا ابد سرمای این ماه رو تحمل کنه و امیدی برای تموم شدن زمستون نداشته باشه.

امیدی نبود نه حتی برای زمستون. چون ابدیتی نبود. چون خورشید هم یه روز خاموش میشد و زمین یخ می زد. چون بلاخره روزی می رسید که برای اخرین بار خورشیدِ بهار، غروب می کرد و دیگه طلوع نمی کرد. چون تو زندگی هرکسی یه جایی میرسید که قرار نبود امیدی به برگشتن خورشید وجود داشته باشه.

خورشید زندگی لیام داشت روز های آخر عمر خودش رو سپری میکرد و لیامی که خودش خورشید زندگی زین بود با رفتنش داشت گرما رو برای همیشه از زندگی زین میبرد و شاید همین چیزی بود که قراره ابدیت داشته باشه.

سرما و درد!

*

سلام. حالتون خوبه؟
امیدوارم از پارت لذت برده باشید.

بچه ها وضعیت ووت ها و کامنتا داغونه، ویو چهار برابر تعداد ووت هاست و تعداد کامنتا حتی به ۲۰۰ هم نمیرسه، پس لطفا از اینسامنیا حمایت کنید با این وضعیت آدم اصلا امید نداره پارت آپ کنه...

و راستیییییییی...
میخواستم‌ بگم من یه داستان طنز بدون بگایی رمانتیک هم آپ کردم. اسمش when love lasts هست و کاپلش هیدلسورثه. تام هیدلستون و کریس همسورث بازیگرایِ ثور و لوکی😭
اگه مارول فن و ثورکی یا هیدلسورث شیپرید، خوشحال میشم داستانو بخونید و فکر کنم ازش خوشتون بیاد. اگه هم نیستید باز خوشحال میشم بخونید. در کل خوشحال میشم، برید بخونید.😂

همین دیگه. خیلی پرحرفی کردم. دوستتون دارم. ووت و کامنت هاتونم ازم دریغ نکنید گناه دارم.

Love You All
- Rita 💙

Continue Reading

You'll Also Like

26.7K 3.3K 27
~♡~ -ژنرال؟ هدف، موقعیت درجه‌ات یا... دوردونه‌ات؟ -شده قانون هم دور میزنم ولی..! از دور دونم نمیگذرم. ـــــــــــــــــــــــــــ بخشی از داستان: ...
8.5K 1.5K 28
"بوک کامل شده" خبببب گایززز این بوک به درد حال و روز امروزی ما میخورههه من اتوشکی ام و این سومین فف هستش که دارم مینویسم و امیدوارم خوشتون بیاد شومبو...
53.9K 3.7K 24
چی میشد تهیونگ به کلاب بره و چشمش به یه پسر بیوفته و عاشقش بشه؟؟؟ چی میشد بخواد او پسرو بدزده و ماله خودش کنه؟؟؟ قسمتی از رمان: کمره باریکشو میکشه می...
186K 17.8K 26
استاکلوم سندروم ممکن میشه ..وقتی ..عاشق کسی بشی که گروگانت گرفته!