Insomnia [Z.M]

By Ritadepp

37K 7.7K 8.7K

لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماه... More

< 0 >
< 1 >
< 2 >
chapter three-The first meeting
chapter four-going to paris
chapter five-zayn malik's boy friend
chapter Six-Then you came
chapter Seven-Speed
chapter eight-good life
chapter nine- relationship
chapter ten-where is zayn?
chapter eleven-maybe love?
chapter twelve-first date
chapter thirteen-I love you
chapter fourteen-Am I Selfish?
chapter fifteen-breakfast
chapter sixteen-Call
chapter eighteen-Insomnia
chapter nineteen-so now you know
chapter twenty-Delusion
chapter twenty one-haters
chapter twenty two-Louvre
chapter twenty three-they left paris
chapter twenty four-treatment
chapter twenty five-he was no longer alone
chapter twenty six-Tired of fighting
chapter twenty seven-END
sour candy kisses

chapter seventeen-Love

1.1K 250 302
By Ritadepp

صدای گوش خراش و آزاردهنده ی کشیده شدن پایه های سنگین چوبی روی سرامیک باعث شد اخمی روی صورتش به وجود بیاد و چشم هاش رو محکم به همدیگه فشار بده. اما همین که خواست از قطع شدن اون صدا نفس راحتی بکشه دوباره صدایی که ناشی از یه برخورد سخت بود اون رو به خودش آورد.

پلک هاش رو از هم فاصله داد و به سقف زل زد. هوا یکم روشن شده بود، بخاطر همین حدس میزد ساعت حدود چهار - پنج صبح باشه.

روی تختِ دو نفره به سمت راست، جایی که همیشه لیام می‌خوابید چرخی زد و اون پسر رو در حالی که سرش روی دست زینه پیدا نکرد. قسمت راست تخت سرد بود. اما زینی که تازه بیدار شده بود با گیجی چندبار دستش رو روی اون تیکه کشید تا مطمئن بشه لیام اونجا نیست‌.

بعد نفسش رو بیرون داد و خودش رو بالا کشید و به پایه تخت تکیه زد تا اینکه یک بار دیگه صدای برخورد رو شنید. اون پسر داشت بیرون از این اتاق چیکار میکرد؟

از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد و از اونجایی که هیچ روشنایی ای جز نورِ خورشیدِ در حال طلوع توی اتاق نبود، قبل از هرچیزی به طرف کلید برقی که توی راهرو بود رفت و اون رو روشن کرد.

بعدش نگاه کلی ای به دور تا دور خودش انداخت و به اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد خیره شد. پسری که مشت هاش کنار قوطی ای روی میز ناهار خوری روی میز فرود اومده و پیشونیش هم روی همون میز قرار گرفته.

صندلی یکم از میز فاصله داشت بخاطر همین لیام برای اینکه اتصالش رو حفظ کنه توی موقعیت دردناکی برای بدن قرار گرفته بود.

اما زین واقعا متوجه نمیشد چرا لیام باید تخت راحت و نرم خودشون رو ول کنه و بیاد توی آشپزخونه روی این صندلی بشینه و اصلا چرا این وقت صبح بیداره؟

جلوتر رفت و نگاهی به قوطی قرص روی میز انداخت، خواست اون رو برداره و اسمش رو بخونه که لیام بلاخره سرش رو بلند کرد و بسته قرص رو از دسترس زین خارج کرد و توی جیب هودی ای که تنش بود انداخت.

اینجا جایی بود که زین تونست به چشم های اشکی لیام خیره بشه و واقعا داشت تلاش میکرد اونم نزنه زیر گریه. ولی آخه چطور میتونست اون چشم هایی که همیشه باعث خوشحالیش هستن رو غرق شده توی این حجم از غم و درد ببینه و واکنشی نشون نده؟

"لیام..."

"ببخشید بیدارت کردم."

زین اخمی کرد و وقتی اون صداهای مزاحم رو به یادآورد پرسید:"اینجا چیکار میکنی؟" و بعد نگاهی به ساعت آویزون روی دیوار انداخت و گفت:"اونم ساعت چهار و نیمِ صبح!"

"من...-"

"اصلا از دیشب خوابیدی؟"
سوالی که پرسید باعث شد لب های لیام روی همدیگه قرار بگیرن و به زین یه سکوت هدیه کنن.

"چرا؟"
زین داشت تمام چیزهایی که ممکن بود لیام رو اذیت کنن و نذارن بخوابه رو تو ذهنش بررسی می‌کرد.

به این فکر کرد که شاید لیام کنار بقیه نمیتونه بخوابه ولی فاک بهش اونا یک ماه و نیمه کنار همدیگه میخوابن و اصلا اگر لیام با این قضیه مشکلی داشت موقع خرید وسایل برای اتاق مشترکشون ایده خریدن تخت دونفره رو نمیداد.

پس با خودش گفت شاید اون از چیزی ناراحته که اومده اینجا و داره گریه میکنه و بعد هر صدم ثانیه به یه اتفاق بد فکر کرد. به اینکه چی باعث شده اشک پسر مورد علاقش در بیاد و اون حتی ازش خبر نداره...

"چند ساعت خوابیدم ولی بعدش کابوس دیدم."

"داری دروغ میگی. چشم هات خیلی قرمز تر از این حرفان."

"گریه کردم."

"چرا؟"

"چون درد دارم."

زین نفس عمیقی کشید و بعد صندلی دیگه ای که دور میز بود رو بیرون آورد و نزدیک به لیام گذاشت. روی اون نشست و دست هاش رو جلو برد و دست های لیام رو گرفت.

"باهام حرف بزن."

"چیزی نیست که بخوام بهت بگم."

زین دوست داشت این رو باور کنه. این که همه چی خوبه و هیچ مسئله ای راجع به لیام وجود نداره که اون قرار باشه راجبش بدونه. ولی نمیتونست. هرچقدر هم که اگر اوضاع این شکلی بود خوشحال تر میشد اما نمیتونست باور کنه هیچی نیست که قرار باشه لیام بهش بگه.

چون اون متوجهه که چقدر راز های زیادی هنوز بینشون قرار داره. چیز هایی که لیام بهش نگفته. اون میتونست فقط با نگاه کردن به چشم های لیام بفهمه تمام وجود اون پسر دارن از حقیقتی که توی وجودشه محافظت میکنن اما زین میخواست بدونه.

اون لیام رو تحت فشار نمیذاشت. نمیخواست ناراحتش کنه. نمیخواست مثل مامان باباها بابت هرچیزی سوال پیچش کنه، اما در کنار تمام اون نخواستن ها، اینکه لیام رو این شکلی ببینه هم داغونش میکرد.

اون دوست نداشت با همچین بخش آسیب دیده و ضعیفی توی وجود لیام ملاقات کنه و حالا میخواست هرکاری از دستش برمیاد انجام بده تا مطمئن شه این بخش دیگه وجود نداشته باشه. اما برای همه این ها نیاز بود لیام باهاش حرف بزنه.

"چی اذیتت کرده؟"

"هیچی."

"بهم بگو لیام. من غریبه نیستم. من زین توام. تو میتونی بهم اعتماد کنی و مطمئن باشی پشیمونت نمیکنم."

لیام لبخندی زد و فشاری به دست های زین وارد کرد. اما حرف های زین با وجود زیبا بودن به اندازه کافی اطمینان بخش نبود.

"اون قرص ها برای چی ان؟"

لیام باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت. اما قطره ای اشک بدون اجازش ناخودآگاه روی گونش چکید و لیام پلک نزد چون میدونست قطره های بعدی روی گونش میچکن و زین رو نگران تر میکنن.

"پدرت قبل از اینکه بیایم پاریس باهام حرف زد. اون گفت تو یه بیماری داری."

لیام نگاهش رو به دست هاش داد و سرش رو تا جایی که میتونست پایین انداخت. تا زین اشک ریختنش رو نبینه.

"دردهات برای همونه؟"

سرش رو به آرومی تکون داد. طوری که مطمئن نبود در حدی که توجه زین رو جلب کنه بود یا نه؟

"هر شب وقتی میخوابم میای اینجا و بخاطر درد هات گریه میکنی؟"

نمیخواست جواب این سوال 'آره' باشه. اما میدونست انقدر خوابش سنگین هست که احتمال شنیدن این جواب براش وجود داشته باشه. ولی لیام باز هم حرف نزد. چون استرس داشت و همزمان داشت خودش رو لعنت میکرد.

اگه فقط خودش رو کنترل میکرد و به این فکر نمیوفتاد که با مشت زدن به یه میز چوبی میتونه روی درد دست هاش تمرکز کنه و سردردش به فراموشی سپرده میشه، الان زین در حال سوال پیچ کردنش نبود.

"کجات درد میکنه؟"

"زین صحبت کردن راجبش عصبیم میکنه. الان داری عصبی و همزمان ناراحتم میکنی. خواهش میکنم بس کن."

"اما من باید بدونم."

صداش یه خورده بلند تر از حد معمول بود که باعث شد لیام چشم هاش رو برای چند ثانیه ببنده و بهش فکر نکنه.

"کی گفته باید بدونی؟ اصلا چیشده یدفعه از خواب بیدار شدی اومدی اینجا داری راجب بیماریم میپرسی؟"

"من از خواب با سر و صداها بیدار شدم و توقع داشتم دوست پسرم رو تو آغوشم ببینم و اونها یه توهم باشن ولی تو نبودی. من اومدم پایین و تو رو تو بدترین وضعیت خودت میبینم که یه قوطی قرص کنار خودت داری و میگی درد داری و وقتی ازت میپرسم آیا همه اینا مربوط به بیماریته بهم جواب نمیدی. پس اصلا پرسیدن من چه ضرری برات داره؟"

"از لیامی که توی بدترین وضعیت خودشه و نمیخواد تورو هم درگیر بدبختی هاش کنه خوشت نمیاد؟"

و فقط به زبون آوردن این حرف باعث شد تک تک ترس های توی وجود پسر بیدار بشن و شروع به همراهی فکر های ناخوشایندِ توی ذهنش بکنن.

"از لیامی که من رو فقط یه آدمی که برای خوشی ها حاضر و آمادست میبینه خوشم نمیاد."

لیام فکش رو به هم فشار داد و با عصبانیت به چشم های طلایی ای که میشه گفت فقط از همه این حرف ها آسیب دیده بود نگاه کرد. انقدر محو خیره شدن به اون چشم ها شد که انگار یادش رفت وقتی بدنش داره زیر فشار استرس و عصبانیت و ترس میلرزه باید بره و با داروهاش خودش رو آروم کنه.

"لیام." زین خواست حرفی بزنه ولی سریع چیزی که میخواست بگه رو قطع کرد انگار مطمئن نبود. ولی بعد چند ثانیه دوباره تصمیم به گفتن حرفش گرفت. "منظورم اون نبود. یعنی... نمیخوام بگم تو من رو با اون دید میبینی. من فقط..."

صداش رفته رفته تحلیل رفت. چون خودش میدونست گند زده و حق نداشت اونطوری با لیام حرف بزنه.

"معذرت میخوام. منظورم اون نبود."

لیام اما فقط از کنارش رد شد و به اتاق خودش رفت. همون اتاقی که قبل از اینکه تصمیم بگیرن باهم یدونه مشترکش رو داشته باشن، توی اون اوقاتش رو میگذروند. و زین رو توی آشپزخونه تنها گذاشت.

چون زین فکر میکنه لیام اون تفکرات مسخره رو راجبش داره و ازش خوشش نمیاد. معنی حرفش دقیقا همین بود. اینکه کسی که لیام تو این لحظه هست رو دوست نداره.

کشو رو با دست های لرزونش بیرون کشید و تمام تمرکزش رو روی کارش گذاشت تا به حرف ذهنی که میگه 'زین هیچوقت نمیتونه دوستت داشته باشه' گوش نده.

ساک داروهاش رو بیرون آورد، بسته قرص رو از جیبش درآورد و توی اون انداخت و دنبال آرام بخش هاش گشت. بعد از اینکه پیداش کرد دوتا قرص رو دونه به دونه قورت داد و چشم هاش رو بست و حتی وقتی صدای باز شدن در اتاق رو شنید هم اون هارو باز نکرد.

"لیام من منظوری نداشتم. من فقط میخوام بدونم چی داره اذیتت میکنه تا شاید بتونم بهت کمک کنم."

"چرا یدفعه یادش افتادی و تصمیم گرفتی بدونی اون چیه که اذیتم میکنه؟مگه نمیگی قبل از سفرمون بابا باهات حرف زده؟ تو از اول میدونستی من یه مشکل دارم و حالا چه اتفاقی افتاده که میخوای بیای و من رو از چنگ مشکلاتم بیرون بکشی؟"

"چون اولای سفرمون تو فقط یه آدم معمولی بودی. سرنوشت برای تو یه چیزو درنظر گرفته بود و من نمیتونستم مانعش بشم و دلیلی هم نداشت براش تلاش کنم."

زین حرف هاش رو این بار واقعا با صدای بلندی میگفت. تقریبا میشه گفت داشت داد میزد.

"ولی بعدش تو یه آدم معمولی نبودی. تو دوست پسرم بودی و کی میگه الان یادش افتادم؟ من هر لحظه که قلبم یک قدم به تو نزدیک تر میشد و تو فکرش بودم. به خودم میگفتم نباید خودم رو درگیر کنم. که ممکنه یه روزی تو پیشم نباشی پس نباید اجازه بدم احساساتم نسبت بهت عمیق شه."

حالا اخم روی چهره لیام از بین رفته و متعجب به زین خیره شده بود. شاید اون هنوز آمادگی شنیدن این هارو نداشت.

"من آدم حساس و سخت گیری ام. زود از کسی خوشم نمیاد. زود با آدما صمیمی نمیشم اما با وجود همه چیزهایی که تو روابطم جلوم رو میگرفت تا توی احساساتم غرق نشم راجع به تو این خودم بودم که جلوی خودم رو میگرفتم. هیچ خط قرمزی نبود. هیچ احساس عدم امنیتی نبود. از هیچ بدبینی و مشکوک بودن خبری نبود. همه اخلاق های کسشرم رفته بودن و کسی که بین ما قرار گرفته بود و نمیذاشت از اینی که هستیم به هم نزدیک تر بشیم خودم بودم. هر روز از این چند ماه رو با خودم جنگیدم تا دوستت نداشته باشم چون پدر لعنتیت گفته بود این یه سفره تا تو ماه های پایانی زندگیت رو خوشحال باشی. تا افسردگی روند بیماریت رو سریع تر نکنه و من از وقتی حس کردم نبودنت ذره ذره نابودم میکنه حرف های پدرت تو گوشم بود. پس نگو یدفعه یادش افتادی."

زین اشکی که از چشم هاش پایین ریخت رو کنار زد و جلو رفت.

"من فقط امشب دیدم همه تلاش هام بی فایده بوده و هرچقدر هم که قلبم رو تحت فشار گذاشتم بازم کار خودش رو کرده و وقتی میبینم ناراحتی دوست دارم بمیرم. من فقط امشب دیدم طاقتش رو ندارم. دیدم هنوز هم تو همون آدمی که قراره یک روز نباشی ولی من احمقانه میخوام بدونم تا براش تلاش کنم. برای اینکه از دستت ندم."

زانوهاش سست شده بود پس همونطور که به دیوار تکیه داده بود روی زمین نشست و سرش رو بین دست هاش گرفت‌.

"مگه نهایتش چی میتونه باشه؟یه توموره؟ این سرطانه؟ نمیدونم ولی هرچی هست نمیتونه هیچ درمانی نداشته باشه. نمیتونه به راحتی عشق زندگی ام رو ازم بگیره."

لیام از جاش بلند شد و به سمت زین رفت. بالا سرش ایستاده بود و داشت لرزش بدنش که بخاطر گریه بود رو نگاه میکرد. بعد به آرومی کنارش نشست و دستش رو روی شونه هاش گذاشت. رسما لال شده بود و نمیدونست باید چی بگه...

"من دوستت دارم لیام. من حاضرم برات هرکاری بکنم. خواهش میکنم فقط بهم اعتماد کن. بذار بدونم چه دردی داری. بذار این درد بین ما تقسیم بشه. بذار همش برای تو نباشه و تورو آزارنده. من فقط میخوام...-"

و بوسه ای که دریافت کرد فقط بخاطر این بود که تمومش کنه. که بذاره برای چند ثانیه فقط لیام حس خوب رو تجربه کنه. که برای چند ثانیه تصور کنه خودش نیست. که آیندا در انتظارشونه و میتونن خوشبخت ترین زوج دنیا باشن.

فقط برای چند دقیقه.

***

امیدوارم از پارت خوشتون اومده باشه. انتقادی هم بود خوشحال میشم بشنوم. 💙

Continue Reading

You'll Also Like

37.1K 7.2K 34
+but you hated me -i hate my self for hated you MAFIA
14.4K 4.1K 25
سال ۱۹۴۲ ...یک سال از اون فاجعه که باعث مرگ معشوقه اش شد گذشت.. این خبر که چانیول با دستای خودش معشوقه اش و کشته توی کل شهر پیچید و چانیول و تبدیل به...
77.1K 8.8K 69
همه چیز عوض شد زندگیم اخلاقم خودم زندگیت اخلاقت خودت
42.3K 5.4K 61
"بوک کامل شده" -بگو دوستم داری هنوز.....بگو همش خواب بود....بگو برگشتی پیشم.....بگو منو بخشیدی بخاطر آسیبی که بهت زدم......بگو.....خواهش میکنم یه حرف...