Insomnia [Z.M]

By Ritadepp

36K 7.5K 8.7K

لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماه... More

< 0 >
< 1 >
< 2 >
chapter three-The first meeting
chapter four-going to paris
chapter five-zayn malik's boy friend
chapter Six-Then you came
chapter Seven-Speed
chapter eight-good life
chapter ten-where is zayn?
chapter eleven-maybe love?
chapter twelve-first date
chapter thirteen-I love you
chapter fourteen-Am I Selfish?
chapter fifteen-breakfast
chapter sixteen-Call
chapter seventeen-Love
chapter eighteen-Insomnia
chapter nineteen-so now you know
chapter twenty-Delusion
chapter twenty one-haters
chapter twenty two-Louvre
chapter twenty three-they left paris
chapter twenty four-treatment
chapter twenty five-he was no longer alone
chapter twenty six-Tired of fighting
chapter twenty seven-END
sour candy kisses

chapter nine- relationship

1.1K 299 281
By Ritadepp

عقربه کوچیک تر ساعتِ روی دیوار، عدد دو رو نشون میداد. اما لیام بی توجه به زمان همونطور که روی تختش دراز کشیده بود، به صفحه‌ روشن گوشیش و سلفیش با زین خیره شد و به این فکر می کرد که چقدر اون عکس از هر لحاظی بی نقص بود... چون قبل از هرچیزی صورت زیبای زین توجه هرکسی رو به خودش جلب می کرد و این باعث میشد در یک نگاه بیننده به تماشای زیبایی کامل و بی حد و مرزی که انسان رو می تونست حتی به مرز جنون هم برسونه، بنشینه.

چشم های مرد در تصویر مثل خورشیدِ تازه طلوع کرده که نوید رسیدنِ صبح رو می داد، با طلاییِ ملایم اما گرمی می درخشید و لبخندش موجی از انرژی مثبت رو‌ به بیننده انتقال می داد.
چین های کوچیکی که کنار بینیش افتاده بود اون رو‌ کیوت تر از هر لحظه ای می کرد و باعث می شد ضربان قلب لیام از شدت عشقی که توی وجودشه بالا بره و بدن سردش بلاخره گرمای دل نشینی رو حس کنه.

سوالی که شبانه روز - از وقتی با زین هم خونه شده بود - برای لیام پیش میومد و حالا باز هم تو ذهنش تکرار شد این بود که... چطور یک نفر میتونست تمام خوبی ها و‌ کمالات رو تو خودش داشته باشه؟ مگر نه اینکه هیچکس بی نقص نیست؟ مگر نه اینکه همه ی ما ایراداتی داریم. پس زین چی بود؟ یک مثال نقض؟ لیام واقعا نمی تونست درکش کنه. زین واقعا چی بود؟ یه الهه؟ یه خدا؟ یا چیزی فراتر از اون؟

به خودش اومد دید دقایق طولانی ای رو صرف خیره شدن به صورت زین و فکر کردن به اون‌ پسر کرده پس سرش رو‌ تکون داد تا افکاری که ذهنش رو‌درگیر کردن ازش فاصله بگیرن. باید استراحت میکرد... و اگر قرار بود در انتظار تموم شدن افکار و سوالات یا جوابی برای اون ها بمونه، تا ابد خواب ازش گرفته میشد.

پس کمی خودش رو توی تخت خوابش جا به جا کرد و دوباره به سلفیشون نگاهِ کوتاهی انداخت. با یادآوری کاری که قصد داشت انجام بده گالری رو بست و وارد برنامه اینستاگرام شد. سیل عظیمی از نوتیف اون رو وادار به سایلنت کردن گوشیش کرد.
بعد از‌چند دقیقه حالا لیام عکس رو انتخاب کرده بود و میتونست به اشتراک بذاره، فقط نمی دونست به عنوان کپشن چی بنویسه و فکر کردن راجع به این موضوع هم باعث شد دوباره یاد زین بیوفته.

"خب میخوام دوتا سلفی ای که توی طبقه دوم‌ و سوم گرفتیم، رو پست کنم. نظرت چیه؟"

پرسید و منتظر موند. زین برای چند لحظه نگاهش رو از جاده گرفت و‌ به لیام خیره شد و بعد بهش لبخند زد و گفت:"خوبه. اون دو تا قشنگ ترینن،‌ منم دوستشون دارم."

لیام‌ ذوق زده و با هیجان سوال بعدیش رو پرسید:"خب کپشن چی براشون بنویسم؟"

نگاه زین رد شیطنت به خودش گرفت به و بعد مرد جوون با خنده گفت:

"با توجه به چیزی که رسانه ها از ما میدونن، احتمالا بهترین گذینه نوشتن‌ِ «اون امشب دوست پسر معرکه ای بود!!» و تگ کردن منه."

لیام حرکت سریع خون به سمت لپ هاش رو حس کرد و بعد از داخل اون هارو گاز گرفت تا بلند نخنده و هیجانش از دوست پسر زین خطاب شدن رو بروز نده. چون‌ میترسید وقتی زین حجم عظیم احساساتی که بهش داشت رو دید ازش خسته شه یا از نظرش لیام یه احمق جلوه کنه. پس فقط خودش رو کنترل کرد و جواب داد:

"من جدی بودم زین."

زین که قرمز شدن لپای لیام رو دیده بود، خندید و بعد شونه هاش رو بالا انداخت و سعی کرد تظاهر کنه متوجه چیزی نشده و بعد تمرکزش رو‌ روی رانندگی و مسیر رو به روش گذاشت.

"نمیدونم. آخه من خودم کپشن خاصی برای پست هام نمی نویسم."

لیام سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و لبخند کوچیکی به زین زد و بعد به صندلی تکیه داد و شروع به فکر کرد.

نفس عمیقی کشید و بدون توجه به لبخندی که حتی نمیدونست از کی رو صورتش نقش بسته، تنها چیزی که به ذهنش میومد رو تایپ کرد. « ممنونم که بهم یاد دادی چطور زندگی کنم. @زین » و بعد عکس ها رو پست کرد.

گوشی رو خاموش کرد و بعد اون رو روی میز‌ کوچیک کنار تخت گذاشت. برگشت و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد، دست هاش رو روی سینش گذاشت و باز هم شروع به فکر کرد.

کی حدس می زد یه روزی برسه که لیام بتونه با خواننده مورد علاقش پاریس رو‌ بگرده، به بالای برج ایفل بره و حتی اون رو ببوسه؟ همون کسی رو که همه لیام رو بخاطرِ «فقط» دوست داشتنش مسخره میکردن
لعنتی... لیام هنوز از فکر کردن بهش هیجان زده میشد.

اون واقعا زین مالیک رو‌ بوسیده بود و زین هم توی بوسه همراهیش کرد. گاد. این فوق العاده بنظر میرسید. شاید حتی یه چیز فراتر از فوق العاده!

اما افکار لیام حالا که اون با خودش تنها شده بود و دیگه زینی که بگه : «از همین لحظه ی زندگیت لذت ببر و زیاد به اینده فکر نکن فکر نکن. » نبود نمی تونستن اجازه خوشحالی با ارامش خاطر رو بهش بدن، چون سوالای زیادی ذهنش رو درگیر کردن... باز هم سوالایی که لیام جوابی براشون نداشت.

اما پسر ترجیح داد امشب هردو، هم خوشحالی و هم نگرانی رو کنار بذاره و بخوابه و فردا راجع به سوالاتش فکر کنه‌...

***

چشم هاش رو‌ باز کرد و بعد از شستن دست و صورتش از اتاق به آرومی بیرون رفت. هنوز همه چیز رو به یاد داشت. اتفاقات، حرف ها، افکار و حتی سوالاتی که شب قبل پیش اومده بود. اما خسته تر از اونی بود که تو اون‌ وقت صبح بهشون اهمیت بده‌ پس فقط به سمت آشپزخونه رفت تا قبل از بیدار شدن زین مواد پنکیک رو اماده کرده باشه و امروز به اون مرد شیوه درست کردنش رو یاد بده. وقتی از راهروی جلوی اتاقش گذشت زین رو توی پذیرایی در حالی که روی کاناپه نشسته و کلی کاغذ روی میز جلوش ریخته دید.

خب... میشه گفت از سحرخیز بودنش سورپرایز شد. اما هیچی نگفت و‌ تو سکوت به مردی که موهاش از جایی که لیام ایستاده بود، چشمش رو پوشونده بود و لب هاش کمی از هم فاصله داشتن خیره شد.

مرد موهاش رو بالا داد و نگاهی به کاغذ ها انداخت و بعد با خودکار مشکی رنگی که تو دستش بود، چیزی رو خط زد و باز هم - اون طور که دیده میشد - به فکر کردن نشست.

لیام لبخندی زد و‌ جلو رفت، روی همون کاناپه نشست و به زین خیره موند. اون سرش رو بالا آورد و به سمت راستش که لیام بود نگاهی کرد، لبخند زد و بعد برگشت و همونطور که کاغذ هارو از روس میز جمع میکرد صبح بخیر گفت.

"صبح تو هم بخیر. عام صبحانه خوردی؟"

زین نگاهش به برگه ها بود و اون هارو منظم میکرد، اما زیر لب «نه!» رو‌ با لحن نسبتا سردی زمزمه کرد.

خب... این چیز خاصی نبود، یه جواب خوب و عادی برای سوال لیام. ولی خب...پسر بخاطر بوسه دیشبشون حساس شده و هر لحظه از ترس اینکه زین باهاش سرد شه، داشت استرس می کشید. و لحن نسبتا سرد زین فقط دلیلی برای تپش قلب لیام شد و استرس خیلی خیلی زیادی رو بهش منتقل کرد.

باید چیکار می کرد؟ سکوت می کرد و به روی خودش‌ نمی اورد؟ نه‌. به هر حال یه‌ گفت و‌ گو راجع به اتفاق دیشب باید انجام می شد‌ و از اونجایی که لیام حوصله دردسر یا بیخودی دلخور شدنشون از‌ هم رو نداشت تصمیم گرفت این‌ گفت‌ و‌ گو رو همون موقع شروع کنه.

"زین بنظرت‌ ما نباید راجع به دیشب حرف بزنیم؟"

سریع‌ گفت و بلاخره توجه زین از اون کاغذ های به درد نخور به لیام‌ جلب شد.

"منظورت بوسه‌ ای که داشتیمه؟"

خب لیام از رک بودن زین‌ کمی جا خورد، اما چیزی نشون نداد و فقط سرش رو تکون داد.

"نمیدونم. حرفی هست که درباره اش بزنیم؟ یعنی نمیخوام فکر کنی اون‌ برای من یه چیز بی‌ معنی بوده، اما فکر نکنم قرار باشه به چیزی برسه مگه نه؟"

لیام استرس داشت، نفس کشیدن یکم براش سخت شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود. نمیخواست خود خواه باشه. نمیخواست زیاده خواه باشه. نمیخواست یه آدم آویزون باشه، ولی نمی تونست هیچی نگه و در مقابل زین هم‌ سکوت کنه. خب آره. لیامم قبول داشت بودن با زین یکم زیادیه، اما اینطوری نیست که فقط چون زین رو خیلی بالاتر و بهتر از خودش میبینه‌ اصلا به رابطه داشتن باهاش علاقه نداشته باشه و‌ هیچوقت تو ذهنش به این فکر نکرده باشه که چی میشه اگر رابطه نسبتا دوستانه شون به‌ یه جایی برسه.یعنی منظور اینه‌ که یه چیز بیشتر از دوستی بشه...

"نه، چون اصلا از کجا میدونی قرار نیست به جایی برسه؟"

زین شونه هاشو بالا انداخت و لبش رو برای ثانیه ای بیرون داد و‌ بعد همونطور که ابروهاش رو بالا میداد گفت:"نمیدونم...شاید چون هیچکدوممون‌ تو فکر رابطه نیستیم؟!"

لیام فقط به زین خیره شد و هیچی نگفت.چند ثانیه‌ گذشت یا شایدم چند دقیقه، اما مدت زمانی رو اون دو نفر فقط تو‌ سکوت به هم خیره بودن و انگار با چشم ها و‌ نگاه هاشون باهم حرف میزدن. شاید تو همون نگاه ها بود که زین لیام رو فهمید و سرش رو پایین انداخت. اخم کرد‌ و سرش رو تکون داد. متوجه اتفاقی که داشت میوفتاد نمیشد... اون پسر چه منظوری داشت؟ اون... اون... میخواست با زین رابطه داشته باشه؟ آخه با زین؟

"تو توی فکرشی."

لیام شونه هاش رو بالا انداخت و سرش رو‌ چرخوند و به گوشه ای از اتاق خیره شد. میدونست زین بهش خیره شده اما برنگشت... شاید بشه گفت حس میکرد یه جورایی ضایع شده و دوباره مورد تمسخر قرار گرفته؟ آره می شد.

"لیام..."

لیام برگشت و بعد از نگاه کوتاهی سرش رو‌ پایین انداخت و‌ گفت:"من میفهمم، بچه که نیستم... نیاز نیست توضیح بد...-"

"لیام!"

زین با صدا کردن اسمش این بار با تحکم حرفش رو قطع کرد و نگاه شکلاتی رنگش رو دوباره روی خودش به دست آورد.

"من... یعنی تو... منظورم اینه که... آمممم میدونی... یعنی تو واقعا میخوای با من رابطه داشته باشی؟!"

بعد از کلی من من کردن گفت و اخم عمیق تری رو مهمون صورتش کرد. پاهاش رو‌ کمی جمع کرد و‌ منتظر جواب موند.

"چرا نباید بخوام؟!"

لیام طوری پرسید انگار زین واضح ترین سوال دنیا رو پرسیده‌ و بیاید صادق باشیم، این واقعا واضح بود. کیه که زین مالیک رو با این همه زیبایی ظاهری و درونی نخواد؟ یعنی ادم احمقی پیدا میشه که به این پسر نه بگه؟

اما زین طوری‌ به لیام نگاه میکرد، انگار خیلی از جوابش متعجب شده. بعد چند لحظه سرش رو‌ پایین انداخت و انگار داشت فکر میکرد.

"لیام من..."

زین حرفش رو‌ قطع کرد و باز هم برای چند ثانیه مکث کرد، لب پایینش رو‌ لیس زد و لیام تمام مدت با استرس‌ بهش خیره بود. انگار قلبش تو‌ گلوش میزد. حدس میزد الاناست که حالش بد شه. اما چیزی نمیگفت و همچنان به زینی که گیج بنظر میرسید نگاه میکرد.

"من نمیتونم مطمئن باشم که میتونم حس خوبی از رابطه داشتن با تو داشته باشم یا نه... یعنی... ما مدت زمان کمیه هم رو میشناسیم، ولی خب تو‌ تو همین زمان هم نشون دادی که چقدر خوبی. ولی... میدونی؟‌ حسی که باید برای ورود به یه رابطه داشته باشی در عرض یک هفته به دست نمیاد... نمیخوام بگم من تا عاشق نشم وارد رابطه نمیشم چون چرته، عشق تو رابطه تکامل و تثبیت پیدا میکنه، ولی... باید بدونم یه حسی بهت دارم؟ در غیر این صورت وقتی تو به من علاقه داشته باشی و من نه ممکنه اذیت شی و من اینو نمیخوام‌. میگیری حرفام رو؟"

زین باز هم من من میکرد و نشون میداد اونم مثل لیام استرس داره، اما حتی وقتی تو اون وضعیت بود هم منطقی فکر میکرد و حرف های درستی رو میزد. خب... لیام با همه حرفاش موافق بود. اون خیلی وقت بود زین رو‌ میشناخت. ولی زین اینطوری نبود و‌ حق داشت که قبل از هرچی دنبال کور سویی از علاقه باشه.

"من... فقط میگم اگر میتونی به من یکم فرصت بده. من نسبت بهت بی حس نیستم. تو آدما رو به خودت جذب میکنی. واقعا دوست داشتنی ای. اما خب...-"

نفس عمیقی کشید و‌ چشم هاش رو بست.

"فقط یکم بهم فرصت بده اگر تو پیشنهادت جدی ای."

لیام سرش رو به معنی باشه تکون داد و زین نفسی از سر آسودگی کشید. اون فقط به یکم مدت زمان نیاز داشت. لیام این رو با خودش تکرار کرد در حالی که نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبی؟

چشم هاش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید و بعد سعی کرد با دید مثبت به این قضیه نگاه کنه. مدت زمان کمی لازم بود شاید بشه گفت خیلی کم و بعدش شاید لیام واقعا میتونست زین رو دوست پسر خودش بدونه.

این خوب بود مگه نه؟ آره، این خوب بود...

***

سلام، خوبید؟

خب خوشحال میشم نظرتون رو بدونم و مثل همیشه بایت ایرادات معذرت میخوام‌ و یادآوری میکنم انتقاد کردن هاتون ناراحتم نمیکنه، اگر سوالی دارید بپرسید، جواب‌ میدم یا اگر جایی غیر منطقی بنظر میرسه بهم بگید بدونم شاید تونستم قانعتون کنم.

وت و‌ کامنت یادتون نره.

LOVE YOU💙
-RITA

Continue Reading

You'll Also Like

9.1K 1.8K 7
اهمیتی نداشت که فردا مردم ، جنازش‌ رو روی ‌قبر‌ پیدا کنن و ‌بگن: " پسر بیچاره ... روی سنگ قبر شوهرش یخ زده . " - COMPLETED -
52.7K 12K 43
°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگه‌ای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباخته‌ی ماه میشه°•° Cover by: @debo...
107K 17.4K 29
به یاد بیار.. ببخش.. ببین
111K 13.5K 73
Ziam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهشون میشه و اونجاست که باید برای موندن و ج...