Insomnia [Z.M]

By Ritadepp

37K 7.7K 8.7K

لیامی که کل زندگیش تو یه خواننده ی معروف و دوست داشتنی به اسم زین مالیک خلاصه شده و حالا قراره یه سفر چند ماه... More

< 0 >
< 1 >
< 2 >
chapter three-The first meeting
chapter four-going to paris
chapter five-zayn malik's boy friend
chapter Six-Then you came
chapter eight-good life
chapter nine- relationship
chapter ten-where is zayn?
chapter eleven-maybe love?
chapter twelve-first date
chapter thirteen-I love you
chapter fourteen-Am I Selfish?
chapter fifteen-breakfast
chapter sixteen-Call
chapter seventeen-Love
chapter eighteen-Insomnia
chapter nineteen-so now you know
chapter twenty-Delusion
chapter twenty one-haters
chapter twenty two-Louvre
chapter twenty three-they left paris
chapter twenty four-treatment
chapter twenty five-he was no longer alone
chapter twenty six-Tired of fighting
chapter twenty seven-END
sour candy kisses

chapter Seven-Speed

1.2K 323 199
By Ritadepp

با شنیدن صدای زنگ گوشی کمی پلک هاش رو از هم فاصله داد و نفس عمیقی کشید. به اطرافش نگاهی انداخت و بعد از اینکه خودش رو روی تخت خوابِ اتاقی که بعد از صحبت با لیام قرار شد اتاق خودش باشه پیدا کرد، موقعیتش رو فهمید و بعد به آرومی سعی کرد از روی تخت خواب بلند شه.

دستش رو به گوشه چشم هاش کشید و‌ بعد از روی میز کوچیک کنار تخت گوشیش رو برداشت تا نگاهی به ساعت بندازه و پیامی که صدای زنگش باعث شده بود از خواب بیدار شه رو بخونه.

وقتی ساعت رو دید چند بار پلک زد و دوباره با دقتِ بیشتر بهش نگاه کرد چون حدس میزد اشتباه دیده و ساعت سه صبح نیست. ولی مثل اینکه اشتباهی در کار نبود. چون ساعت، دقیقا سه صبح بود و تاریکی هوا هم این رو ثابت می کرد.

زین از این تعجب کرده بود که لیام بیدارش نکرد. چون قرار بود آلیشا بیاد دنبالشون و اون هارو به بیرون ببره و بچرخونه. یعنی احتمال داشت که اون ها دو نفری رفته و به زین اجازه استراحت داده باشن؟

دستش رو بین موهای لختش برد و اون ها رو از جلوی چشم هاش کنار زد و چند دقیقه دیگه همونطور بی حرکت روی تخت نشست؛ تا اینکه صدای غرغر شکمش بهش فهموند باید بلند شه و بره توی آشپزخونه ببینه چیزی پیدا میکنه یا نه!

بدون اینکه به پیامی که روی گوشیش اومده بود نگاهی بندازه، گوشیش رو روی تخت ول کرد و از اتاق بیرون زد، راهرویی که جلوش بود رو به آرومی طی کرد و از حس سرمایی که با لمس سرامیک ها بهش دست می داد لذت می برد.

وقتی به آشپزخونه رسید توی تاریکی دستش رو روی دیوار می کشید تا اینکه بلاخره دکمه ی مد نظرش رو پیدا و برق رو روشن کرد.

با روشن شدن برق و نمایان شدن فضای آشپزخونه اولین چیزی که توجهش رو‌ جلب کرد پسر مو خرمایی ای بود که روی یکی از صندلی ها نشسته و سرش رو روی میز ناهار خوری گذاشته بود و صداهای ریزی که از هنزفریِ توی گوشش میومد، نشون میداد داره موزیک گوش میده.

زین چشم های پسر رو نمی دید، چون اون شکلاتی های زیبا زیر موجِ دوست داشتنی موهای پسر پنهان شده بودن، ولی می تونست حدس بزنه که لیام خوابش برده. پس خواست پسر رو بیدار کنه تا به اتاقش بره چون اینجا خوابیدن ممکن بود فردا صبح براش گردن درد و کمر درد وحشتناکی رو به همراه بیاره.

جلو رفت و دستش رو روی شونه های پسر گذاشت و صداش زد، اما به بار دوم نرسیده بود‌ که لیام از حس لمس شدن ناگهانی شونه هاش از جاش پرید و با ترس به زین خیره شد و چند دقیقه طول کشید تا چهره مرد رو بشناسه و نفس نفس زدن های از سر ترسش رو آروم کنه.

"زین..."

زین هم‌ که از واکنش ناگهانی لیام ترسیده و به عقب رفته بود با گیجی به پسر خیره شد و هیچی نگفت.

"معذرت میخوام من... فکر می کردم تو همچنان تو اتاقت، خواب باشی بخاطر همین از لمس شدن شونم ترسیدم."

زین زبونش رو روی لبش کشید و‌ سرش رو به آرومی تکون داد.

"اشکالی نداره، راستش منم فکر میکردم تو خوابی میخواستم بیدارت کنم تا بری روی تختت، آخه آدم اینجا روی صندلی اذیت میشه."

لیام از مهربونی زین لبخندی زد و بعد همونطور که هنزفری رو از گوشش در میاورد و موزیک رو قطع میکرد، گفت:"نه داشتم موزیک گوش میدادم، ولی دیگه باید میرفتم بخوابم. تو‌ چرا بیدار شدی؟‌ اتفاقی افتاده؟"

"خب از بعد از ظهر خوابیدم، منطقیه که الان بیدار شم ولی چون‌ گشنم بود پایین اومدم تا یه چیزی پیدا کنم بخورم، راستی آلیشا دوباره اینجا دنبالمون اومد؟"

زین پرسید و بعد به طرف یخچال رفت، درش رو باز کرد و‌ وقتی محتویات توی یخچال و پر بودنش رو دید؛ توی ذهنش از جف تشکر کرد. به میوه ها نگاهی انداخت و بعد یه سیب و یه پرتقال بیرون آورد.

"نه نیومد. فکر کنم وقتی به خونه رفته، ادی باهاش دعوا گرفته و گفته که باید روز اول بهمون اجازه استراحت بده، چون وقتی بهم زنگ زد با لحن غمگینی اینا رو به زبون میاورد و قرار ملاقاتمون رو برای وقتی که ما اوکی بودیم می انداخت."

زین ابروهاش رو به نشونه فهمیدن بالا انداخت و تو ذهنش از اِدی ای که هنوز دقیق نمیدونست کیه تشکر کرد. بعد یه پر از پرتقالی که برای خودش درست کرده بود رو توی دهنش گذاشت.

"خب پس معلوم نیست قرارمون با آلیشا برای کِیه. درسته؟!"

لیام سرش رو به نشونه آره تکون داد و دیگه چیزی نگفت. زین هم ترجیح داد بدون به زبون اوردن حرفی فقط از سکوت لذت ببره.

وقتی این سکوت ادامه پیدا کرد و خسته کننده شد، لیام صندلیش رو عقب داد و بعد از گفتن شب بخیر به زین به سمت اتاقش رفت تا بخوابه و زین هم بعد از خوردن میوه هاش به اتاقش رفت...

***

فردای اون‌ روز تا ظهر اون دو نفر فقط درگیر چینش خونه و وسایلشون بودن و بلاخره بعد از چندین ساعت کار وقتی حسابی خسته شدن زین پیشنهاد داد از بیرون غذا سفارش بدن، اون ها ناهارشون رو باهم خوردن و با سلیقه باز هم به چیدن خونه پرداختن و به زنگ های‌ گاه و بی گاه آلیشا هم توجهی نکردن.

انگار این حقیقت که میگفتن، وقتی از لحظات لذت ببری زمان زودتر میگذره حقیقت داشت، چون کنارِ زین برای لیام زمان خیلی زود می گذشت...

طوری که اون روز متوجه نشد کی شب رسید و خستگی - که ناشی از کار کردن بیش از اندازه جفتشون در طول روز بود - زین رو ازش جدا کرد.

لیام نفهمید چطور یک هفته رو توی پاریس با حضور زین کنار خودش گذروند، چون زمان خیلی سریع می گذشت. تنها چیزی که‌ پسر تو اون‌ روز ها خوب می فهمید و متوجهش می شد، بیش از اندازه لذت بخش بودن این جریانات بود. اینکه بی توجه به هرچیزی طوری که انگار تا ابد و یک روز وقت داره، با زین و آلیشا وقت می گذرونه.

البته دروغ چرا؟ اون بیشتر از هر چیزی از وقت گذروندن با زین خوشحال بود. فقط زین!

لیام شبانه روز سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و تا حد ممکن عاقلانه رفتار کنه اما باز هم فهمیدن کوچیک ترین چیز ها راجع به زین اون رو به یه بچه کوچولوی هیجان زده تبدیل میکرد.


ولی مشکلش کجا بود؟ اون حتی از این هم راضی بود و باهاش مشکلی نداشت. چون بلاخره هرچند ساعت یک بار باید به مرد دوست داشتنی ای که حالا هم خونش هم شده، یادآوری شه که لیام براش جون میده.

این یعنی لیام دوست نداشت حالا که داره با زین زندگی میکنه و اونا به هم نزدیک شدن و میشه گفت در حد دو تا دوستن، فراموش کنه که اون هنوز زکواده و حمایتش میکنه و دوستش داره. همین باعث میشد اون قدر ها هم به خودش سخت نگیره و‌ گاه و بی گاه پیش خود زین براش فن بویی کنه.

این، طوری بود که لیام روز هاش رو میگذروند.

تمام روز رو با خوشحالی و سرخوشی سپری میکرد و این جریانات رو پشت سر می گذاشت و هیچ اهمیتی به بولشیت هایی که توی توییتر و اینستاگرام راجبشون میگفتن نمیداد.

در حقیقت لیام به هیچ چیز اهمیت نمیداد چون بودنش با زین با ارزش تر از کل دنیا و اتفاقاتش بود.

پسر هر صبح که بلند میشد می تونست برای زین صبحانه درست کنه و قیافه اخمو و خواب آلود مرد رو ببینه و صد البته که نمیتونست انکار کنه توی اون تایم تا قبل از اینکه زین صورتش رو بشوره و‌ موهاش رو درست کنه مثل یه پیشی عصبانی و بی حوصله بنظر می رسه که لی دوست داشت انقدر بغلش کنه که خسته شه.

لیام می تونست همراه زین به پارک بره و باهاش ورزش کنه. لیام میتونست با زین تلویزیون تماشا کنه و به تحلیل های زین راجب کرکتر ها گوش کنه.

همه ی این ها خوشبختیِ کامل نبودن؟ مگه پسر چه چیز دیگه ای از این دنیا می خواست؟ هیچی. به همین خاطر فقط به حال خوبش توی اون لحظات اهمیت میداد و به وضوح می دید زین هم از بودن باهاش خوشحاله.

اوایل اون پسر کمی گارد داشت و خیلی باهاش صمیمی نمیشد اما اینکه شب و روز لیام باهاش شوخی میکرد و هر چیزی رو‌ بهونه میکرد تا باهاش حرف بزنه باعث شد، گاردش رو‌ پایین بیاره و واقعا با لیام دوست بشه.

همین باعث شده بود لذت هاشون واقعی باشه، چون جفتشون خوشحال بودن و کنار هم بودن رو دوست داشتن.

مدت زمان زیادی نگذشته بود اما پیشرفت اون ها قابل تحسین بود.چون زین حتی با آلیشا هم رابطه خوبی برقرار کرده بود.

زیام حالا، سختی این سفر - که تو سرد بودنشون که بخاطر نشناختن همدیگه نسبت به هم خلاصه میشد - رو پشت سر گذاشته بودن و لیام با هیجان منتظر ادامه این سفر نشسته بود، چون می دونست قراره نهایت لذت رو ببره.

"لیام خواهش میکنم بیدار شو، و گرنه قول نمیدم ماهیتابه ی سالم و همچنین تخم مرغ و آرد و شکری توی این خونه بمونه."

با شنیدن صدای بلند زین لبخند دندون نمایی زد و افکارش رو‌ کنار گذاشت. چرا فکر کرده بود میتونه یه صبح هم که شده مسئولیت صبحانه رو به زین بسپره؟

به تصویر خودش توی آیینه نگاه کرد و سرزندگی چشم هاش بهش برای بار هزارم معرکه بودن این سفر رو برای روحیه اش یادآوری کرد.

نفس عمیقی کشید و بعد از اتاق بیرون زد، به سمت آشپزخونه رفت و زین رو دید که با اخم داره ماهیتابه رو میشوره.

"ما با مربا و عسل هم می تونستیم این صبح رو بگذرونیم تا تو هم بابت صبحانه درست کردن انقدر اذیت نشی."

با مهربونی گفت و بعد ماهیتابه ی شسته شده رو از دست زین گرفت و روی گاز گذاشت.

"نه نمیتونستیم."

"چرا؟"

ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید و بعد دست به کمر منتظر جواب موند.

"چون با یکی از اشناهام تو پاریس هماهنگ کردم و می خوام با همدیگه بعد از صبحانه به یه جای خفن بریم، پس نمیتونیم با مربا و عسل بگذرونیم. باید یه چیز خوب بخوریم. "

لیام سرش رو به آرومی تکون داد و بعد از روشن کردن گاز‌ و داغ شدن ماهیتابه ظرف مواد رو از دست زین گرفت.

"این جای خفن کجاست؟!"

"ما بهش می گیم گرند پریکس."

"چی؟"

با اخم پرسید و بعد اولین پنکیک درست شده رو از توی ماهیتابه بیرون آورد و گوشه ی بشقابی قرار داد. بعد برای بار دوم‌ مایع رو توی ماهیتابه ریخت و همچنان منتظر جواب زین موند.

"یه محل برای کارتینگ، یا بهتر بگم مسابقه ماشین سواری."

لیام با خنده ای که حالا انگار از روی صورتش پاک نشدنی بود برگشت و چشم های هیجان زدش رو به زین دوخت.

"الان جدی ای؟ مسابقه ماشین سواری؟"

زین که صورت خندون لیام و هیجانش رو دید، خوشحال از اینکه از پیشنهادش استقبال شده لبخند زد و سرش رو تکون داد.

"مگه تو ماشین سواری، اونم با اون ماشینای خاص رو بلدی آقای مالیک؟"

لیام با شوخی گفت و بعد پنکیک های آماده شده رو روی میز گذاشت و‌ بعد صندلی رو عقب کشید و رو به روی زین نشست.

"برای همین‌ یه روز بلدم."

"پس برای همین یه روز..."

اون ها صبحونشون رو تو‌ سکوت خوردن چون زین از صحبت کردن موقع غذا خوردن خوشش نمیومد و اگر باهاش صحبت میشد فقط به تکون دادن سرش یا لبخند زدن اکتفا میکرد. این هم یکی دیگه از چیزایی بود که تو این یک هفته لیام از زین فهمید‌.

بعد از صبحانه جفتشون لباس های بیرونی پوشیدن و در عرض نیم ساعت آماده شدن. مثل اینکه هردو خیلی مشتاق بودن و به مسابقه ماشین سواری علاقه داشتن.

از خونه با همدیگه بیرون زدن و سوار ماشین شدن. توی مسیر به موزیک های زین گوش دادن و لیام که داشت اینستاگرامش رو‌ چک میکرد بعضی وقت ها کامنت های جالبی که برای آخرین پستش گذاشته بودن رو با صدای بلند برای زین میخوند.

در نهایت بعد از چهل دقیقه اون ها توی پیست بودن و از همون لحظه ورودشون هیجان رو توی دلشون حس میکردن.

لیام بازوی زین رو گرفت و با هیجان زدگی اون رو دنبال خودش کشید.

"ببخشید از کجا باید ماشین اجاره کنیم؟"

لیام از پسری که برای بلیت میفروخت پرسید اما زین بی توجه به اونا به سمت دیگه ای رفت و لیام هم مجبور شد بیخیال گرفتن جواب سوالش زین رو دنبال کنه.

"آلبرتو؟ هی. "

زین با صدای نسبتا بلندی مردی که نزدیک ماشین ها ایستاده بود رو صدا زد و بعد با لبخند منتظرش موند. البرتو صدای اشنای زین رو که شنید به سمت اون ها برگشت و بعد به طرف زین اومد.

"فاک پسر. دارم درست میبینم؟ زین مالیک بلاخره به قولش عمل کرده و اومده اینجا مسابقه بده."

زین مشتی به بازوی آلبرتو زد و آروم 'خفه شو' رو براش زمزمه کرد. اما آلبرتو که میشناختش بدون به دل گرفتن بغلش کرد و گفت:"دلم برات تنگ شده بود زَدی."

"منم همینطور."

وقتی دوتا دوست دلتنگی هاشون رو رفع کردن از بغل هم بیرون اومدن و اون لحظه بود که آلبرتو لیام رو دید.

"میبینم که دوست پسرت رو هم آوردی...سلام لیام. من آلبرتوعم و واقعا از دیدنت خوشحال شدم."

لیام با گیجی با آلبرتو دست داد و منتظر موند تا ببینه اون اسمش رو از کجا میدونه؟ زین که قیافه لیام رو دید چشم هاش رو چرخوند و گفت: "اون رسانه ها رو دنبال میکنه لیام. و تو آلبرتو لطفا انقدر زود باورشون نکن."

لیام که انگار تازه عکس هایی که پاپاها ازشون می گیرن رو به یادآورده باشه «آها» یی گفت و بعد سرش رو تکون داد و به یه «منم از دیدنت خوشحالم» اکتفا کرد.

آلبرتو بهش لبخند زد و بعد دوباره طرف زین برگشت و پرسید:"منظورت چیه؟ یعنی میخوای بگی تو و لیام...-"

اما وقتی نگاه زین و اخمش رو دید حرفش رو ادامه نداد و خودش پرید وسط حرفش. "اصلا به من چه، هرچی هستین امیدوارم با هم خوش باشین. فقط بهم بگید دوتا ماشین میخواید یا یکی؟"

زین و لیام بلاخره لبخند زدن و همزمان باهم گفتن:"دوتا"
به هم خیره شدن و بعد لیام سریع به زین چشمک زد. زین نیشخندی زد و آروم نگاهش رو از لیام گرفت و به آلبرتو داد.

"اوه پس میخواید جفتتون مسابقه بدید. باشه! دوتا اژ بهترین هام رو در اختیارتون میذارم. فقط... رانندگی باهاش رو بلدید دیگه. مگه نه؟"

لیام سر تکون داد و زین با لحن خاصی گفت:"مگه میشه نباشم؟"

آلبرتو خندید و بهشون گفت برن آماده شن. بعد از اینکه ماشین هاشون رو تحویل گرفتن پشت خط آماده شدن و با دو نفر دیگه از اعضای گرند پیکس مسابقه رو شروع کردن.

لحظه ای بعد فقط سرعت بود و بس!

خیلی وقت بود همچین هیجانی رو تجربه نکرده بودن. خیلی وقت بود سرعت رو لمس نکرده بودن و حالا انگار بهشون لذت تزریق میشد.
سرعت به جفتشون داشت خوشحالی و سرزندگی می بخشید و یه بعد از ظهر معرکه رو براشون می ساخت.
مهم نبود که هیچکدومشون برنده مسابقه نشدن. مهم فقط این بود که از سرعت لذت بردن...

***

سلاااام، حالتون چطوره؟!
عیدتون مبارک 💙 امیدوارم امسال برای هممتون سال بهتری باشه 😍

نمیدونم این چپتر چطور بود. فقط امیدوارم خوب شده باشه. اما اگر ایرادی چیزی توش بود بهم بگید. خوشحال میشم انتقاداتون رو‌ هم بشنوم.😶

نظر کلی تون راجب این پارت چیه؟!🤩

راستییی با وت ها و کامنت ها و حمایت هاتون واقعا خوشحالم می کنید. بوس بهتون🥺😘

Love you,Rita💗

Continue Reading

You'll Also Like

47.4K 5.8K 50
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...
77K 8.8K 69
همه چیز عوض شد زندگیم اخلاقم خودم زندگیت اخلاقت خودت
8.5K 1.5K 28
"بوک کامل شده" خبببب گایززز این بوک به درد حال و روز امروزی ما میخورههه من اتوشکی ام و این سومین فف هستش که دارم مینویسم و امیدوارم خوشتون بیاد شومبو...
42.3K 5.4K 61
"بوک کامل شده" -بگو دوستم داری هنوز.....بگو همش خواب بود....بگو برگشتی پیشم.....بگو منو بخشیدی بخاطر آسیبی که بهت زدم......بگو.....خواهش میکنم یه حرف...