- از من میترسی سرباز هلویی من؟ از اینکه مال من بشی میترسی؟
به بکهیون نزدیک شد و رو به روش ایستاد،نگاه نگران و مردمکای لرزون سربازش نشون میدادن واقعا ترسیده ولی چانیول نمیخواست قبولش کنه،اگه از خودش میشنید که ترسیده و نمیخواد مال اون باشه عقب میکشید ولی حالا نمیخواست بدون دونستن حقیقت از لبای شیرین بکهیون عقب بکشه و حسرت بخوره.
+ ق...قربان
- میدونی نه؟ امکان نداره متوجهش نباشی...خوب میدونی هیچ گرگی فقط برای یک شب داشتنت اینطور باهات رفتار نمیکنه!
انگشتش رو زیر چونهی بکهیون گذاشت و با کمی فشار سر بکهیون بالا اومد و چانیول خیره به چشمای براقش ادامه داد:
- گرگ کوچولوی عسلی منو نمیخوای؟ بهم بگو نمیخوای مال من باشی و من هرکاری میکنم تا ازت دور بمونم و بهت آسیب نزنم چون تو واقعا ارزشمندی!
لحن محکم چانیول همراه کلمات صادقانهش باعث لرزشش میشدن،باورش نمیشد فرماندهش رو به روش ایستاده و از خواستنش حرف میزنه!
حالا باید چیکار میکرد؟
مدت زمان زیادی نمیشد که فرماندهش رو میشناخت و با اینکه تمام این مدت با هر روشی سعی داشت توجهش رو جلب کنه و احساساتش رو نشون بده و موفق هم بود اما بکهیون میترسید...اون گرگ بی پروایی نبود،همیشه نگران همه چیز بود و از برداشتن قدمای ریسکی میترسید و حالا این سوال اون هم توی همچین موقعیت و مکانی مرددش میکرد.
صادقانه از اینکه این پیشنهاد فقط بخاطر جنگ فرومونها باشه و فرماندهش بعد از تصاحبش به کلی تغییر کنه وحشت داشت چون خواهر بزرگترش هم همین اتفاق براش افتاده بود و خواهرش با پنج بچه بدون هیچ عشق و تعهدی کنار مردی زندگی میکرد که خیانتش آشکار بود و خواهرش هم خیلی وقت میشد که اهمیتی بهش نمیداد و با پسرهای مختلف دیده میشد!
+ قربان...این...این زیادی یکدفعهایه
به آرومی زمزمه کرد و نگاهش رو از چشمای سبز فرمانده پارک گرفت.
- پس منو نمیخوای!
صدای فرمانده پارک به وضوح گرفته شده بود و این قلب بکهیون رو به درد میاورد.
- اشکالی نداره،درک میکنم...فقط بذار موها و بدنتو بشورم تا از بوی پیاز خلاص بشیم!
سعی کرد با لحن شادتری حرف بزنه اما حقیقتا ناامید شده بود،توی زندگیش هیچوقت یک امگارو اینطور نخواسته و اینطور هم پس زده نشده بود اما چیکار میتونست بکنه؟
شاید سرنوشت قرار بود امگای دیگهای رو سر راهش قرار بده اما چانیول میدونست قرار نبود هیچوقت عطر هلو و عسل سرباز جلوش رو فراموش کنه...این امگای کوچولو با نگاه خجالت زده و عطر خاصش همیشه گوشهی ذهن فرمانده پارک باقی میموند.
شامپو رو برداشت و به موهای بکهیون مالید و بکهیون مث بچهها چشماش رو بست و اجازه داد فرمانده پارک موهاش رو بشوره،با اینکه ناراحت بود اما حرکت انگشتای آلفا حس خوبی رو بهش منتقل میکردن ولی چانیول اینطور فکر نمیکرد...براش سخت بود که از خواستن این امگا دست بکشه!
بعد از شستن موهاش حالا نوبت شامپوی بدن بود و بکهیون خودش رو لعنت میکرد که چرا به همچین اردوگاه کولی با همچین امکاناتی اومده بود و حالا باید با لمس دستهای فرمانده پارک با بدنش معذب میشد!
با اتمام کار فرمانده پارک بدون اینکه حرفی بزنه از کنارش عبور کرد اما قبل از اینکه بتونه پردهی پلاستیکی رو بکشه نگاهش به برآمدگی شلوارِ خیس آلفا افتاد و با ترس به سرعت پرده رو کشید،متوجه نمیشد چرا گونههاش گرم شدن و از طرفی برای دیدن سایز بزرگ فرمانده پارک شوکه بود!
+ اون واقعا بزرگ و ترسناکه!
...
برای اطمینان از خواب نموندن سربازها و خالی بودن سالنها تک تک سالنهارو چک میکرد،بعضی سربازهارو با فریاد و بعضیهارو با باتوم از سالنها بیرون میکرد و درنهایت وقتی به سالن آخر رسید صدای عجیبی باعث شد به قدماش سرعت بده و در سالن بزرگ رو باز کنه،وارد سالن شد و با اطمینان به اینکه داره صدای ناله میشنوه با عصبانیت سمت منبع صدا قدم برداشت و وقتی به منبع دردسر همیشگی،یعنی جئون جونگکوک رسید با کلافگی نفس عمیقی کشید.
جونگکوک روی تخت طبقهی پایین نشسته بود و با جدیت به پورن درحال پخش چشم دوخته بود و توجهی بهش نداشت،چرا این گرگ انقدر سرکش بود؟
- چیکار میکنی؟
با سوالش جونگکوک نگاهش رو بالا آورد و با پوزخند جواب داد:
+ یعنی میخوای بگی قوانین کوفتیِ این اردوگاه حتی رفع نیاز جنسی هم ممنوع کرده؟
- ممنوعه جئون!
+ چرا قربان؟ مگه تو دوست نداری ببینی؟
گوشیش رو سمت تهیونگ گرفت و تهیونگ با اینکه نمیخواست نگاه کنه اما نمیتونست دربرابر غریزهش مقاومت کنه و برای چند لحظهی طولانی به پورن درحال پخش خیره شد.
قرصاش رو گم کرده بود و حالا آزادسازی فرومونهاش به بالاترین حد ممکن رسیده بود و با هر چیز کوچیکی میتونست تحریک بشه و ادامه دادن به تماشای ویدیوی جلوش خطرناک بنظر میرسید!
- این لعنتیو بمن بده
گوشی رو جونگکوک گرفت و با عصبانیت هشدار داد:
- امیدوارم دفعهی آخری باشه که از قوانین سرپیچی میکنی!
به نگاه بیخیال جونگکوک خیره شد و ادامه داد:
- و بابت اینکارت تنبیه میشی،اینبار پیاز پوست نمیکنی ولی امشب باید کل آشپزخونه رو بشوری!
با اتمام جملهش جونگکوک چرخی به چشماش داد و با لحن بی اهمیتی گفت:
+ واقعا تنبیه شدن داره تکراری میشه،چرا فقط قبول نمیکنی تنبیه کردن اثری روی من نداره؟
...
کلاسها تموم شده بودن و حالا وقت تمرین عملی بود،سربازها توی ردیفهای منظم ایستاده و آماده بودن تا دستور فرماندههاشون رو بشنون.
- امروز دو سرباز جدید وارد اردوگاه شدن،امیدوارم توی رفتارتون باهاشون دقت داشته باشین
با اتمام جملهی فرمانده پارک نگاهش رو به دو پسری که کنار هم ایستاده بودن،داد.
پسر قد بلند یعنی اوه سهون یه آلفای سرد بنظر میرسید که کسی توجهی بهش نداشت و در عوض پسر کوتاه ترِ کنارش یه امگای زیبای هات بنظر میرسید...لوهان سرباز تازه واردی که به همه لبخند میزد و نگاه تمام سربازها روش ثابت شده بود و طوری رفتار میکرد که انگار داره از مرکز توجه بودن لذت میبره!
نگاهش رو از پسر گرفت و به فرمانده پارک داد و با دیدن نگاه خیرهش اون هم درست روی امگای تازه وارد موج عجیبی از خشم و حسادت رو حس کرد...بدون اینکه بفهمه اخم کرده بود و لبهای آویزونش نشون میدادن ناراحت شده،حتی بیست و چهار ساعت هم نگذشته بود و حالا فرمانده پارک نگاه خیرهش رو به امگای جدیدی داده بود؟
سرش پایین انداخت و سعی کرد بغضش رو پس بزنه،درسته که حسودی کرده بود و بشدت حس افتضاحی داشت اما وقتی واقعیت رو میدید از خودش متنفر میشد،اون کسی بود که فرمانده پارک رو پس زده بود پس حق حسودی کردن نداشت!
...
با شروع تمرین تفنگ سنگین رو دستش گرفت و با نگاهی به اطراف منتظر اومدن فرمانده پارک شد اما با دیدن چانیولی که داشت به امگای جدید کمک میکرد دوباره اخم کرد و با عصبانیت نگاهش رو از دو گرگ لعنتی گرفت.
+ واقعا که مسخرهست!
با قدرت عجیبی که خشم بهش داده بود به راحتی تفنگ سنگین رو روی شونهش گذاشت و شروع به تیراندازی کرد،درواقع دوست داشت اون امگای لعنتی جلوش میایستاد و بکهیون با شلیکهاش بدن ریزهی سکسیش رو سوراخ سوراخ میکرد تا دیگه جرات نکنه از فرمانده پارک کمک بخواد...فرماندهی روسی فقط حق داشت به بکهیون کمک کنه!
نمیفهمید چرا انقدر متناقض فکر میکرد اما نمیتونست به خودش دروغ بگه...اون کشش عمیقی به فرمانده پارک داشت و حالا که فرمانده پارک توجهش رو به گرگ دیگهای داده بود بکهیون حس خفه شدن داشت،انگار کسی دستاش رو روی گلوش گذاشته بود و میخواست انتقام پس زدن فرمانده پارک رو ازش بگیره!
...
زمان غذا رسیده بود و حالا بکهیون کنار جونگکوک نشسته و با غذاش بازی میکرد،حالا که چند ساعت گذشته بود،خشمش فروکش کرده بود و میتونست بهتر فکر کنه،درسته که حق حسودی کردن نداشت اما از طرف دیگه هم نمیتونست ببینه فرمانده پارک تمام توجهش رو به گرگ دیگهای میده!
بکهیون از این حقیقت که ممکن بود فرمانده پارک امگای تازه وارد رو مارک کنه متنفر بود!
اگه اون امگای لعنتی رو مارک میکرد بکهیون دیگه هیچوقت نمیتونست طعم لبای فرمانده رو بچشه و دیگه هیچوقت کلمات صریحش وجودش رو به لرزه نمیانداختن و بکهیون بدون اینکه بخواد با تصور نداشتنشون بغض میکرد.
بکهیون یه گرگ احمق و ترسو بود که بهترین جایگاه زندگیش رو از دست داده بود...جایگاهِ مرکز توجهِ فرمانده پارک بودن!
و حالا لوهان کسی بود که جایگاه شیرینش رو تصاحب میکرد...جایگاهی که بکهیون با حماقت و نگرانیهای لعنتیش که تمام عمر همراهش بودن،برای همیشه از دست داده بود!
- چرا چیزی نمیخوری؟
صدای جونگکوک باعث شد از خلسهی تاریکش بیرون بیاد و به چشمای مشکیش خیره بشه و بدون توجه به سوالش بپرسه:
+ امگای جدید جذاب تره یا من؟
با دیدن خندهی جونگکوک اشک توی چشماش جمع شد و همونطور که لبهاش رو آویزون میکرد گفت:
+ میدونستم از من جذاب تره و برای همین همه بهش توجه میکنن!
وقتی دست جونگکوک سمتش اومد و موهاش رو بهم ریخت چشماش رو بست و با جواب جونگکوک با تعجب و به سرعت چشماش رو باز کرد.
- نگران فرمانده پارکی؟
+ من...من...فقط...
- تا من کنارتم نگرانش نباش،من کمکت میکنم فقط باید با دقت به حرفام گوش بدی و عملیشون کنی!
جونگکوک با پوزخند گفت و بکهیون با خجالت سرش رو به معنای تائید تکون داد.
- برای شروع امشب به اتاقش برو...یه لباس خواب سکسی...نه...نه...فکر نمیکنم کینکش سکسی باشه،یه لباس خواب کیوت بپوش و سعی کن اغواش کنی!
...
حرف زدن دربارهی اغوا کردن آلفای روسی ساده بنظر میرسید اما حالا که با لباس خوابِ سفید با طرح هلوی اورسایز پشت در اتاق چانیول ایستاده بود،استرس تمام وجودش رو به لرزه درآورده بود و بکهیون رو مردد میکرد.
داشت کار درستی انجام میداد؟
فرمانده پارک قرار بود چه واکنشی نشون بده؟
آیا اون هم تلافی میکرد و پسش میزد؟
بزاقش رو به سختی قورت داد و بالاخره در زد و طولی نکشید تا با اجازهی چانیول وارد اتاقش بشه و با دیدن امگای تازه وارد اون هم وقتیکه داشت با فرمانده پارک میخندید،تمام اعتماد بنفسش از بین بره.
خشم،حسادت،ناامیدی و ناراحتی باعث شده بودن هالهی سیاهی دورش شکل بگیره و بکهیون حس میکرد باید فرار کنه.
چطور با خودش فکر کرده بود میتونه با این پسر رقابت کنه؟
فرمانده پارک هیچوقت وقتی با بکهیون بود نمیخندید اما حالا انگار با این پسر همه چیز فرق کرده بود!
سعی کرد بدون اینکه جلب توجه کنه برگرده و از اتاق خارج بشه اما با صدای چانیول سرجاش متوقف شد.
- ممنونم سرباز لو،میتونی بری
لوهان بعد از احترام نظامی،بدون حرفی از کنارش عبور کرد و از اتاق خارج شد،بکهیون سرجاش ایستاده بود و سعی میکرد به فرمانده پارک نگاه نکنه.
- چیزی شده؟ بیا جلوتر
الان حتی لحن عادی چانیول هم باعث میشد بغض کنه،چرا اینطور رفتار میکرد وقتی خودش بود که فرماندهش رو پس زده بود؟
+ چیزی نشده
- پس چرا اینجایی؟
سرش رو بلند کرد و به چشمای سبز آلفای روسی خیره شد،چطور باید تحمل میکرد این چشمها به کسی جز خودش خیره بشن؟
+ من...من فقط گوشت میخواستم
تمام اعتماد بنفسش با دیدن لوهان از بین رفته بود و حالا احساس میکرد به هیچ عنوان توانایی اغوا کردن چانیول رو نداره پس باید به نحوی حضورش رو توجیح میکرد!
- مطمئنی اتفاقی نیوفتاده؟
+ مطمئنم
به آرومی زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت،بغضش رو قورت داد ولی وقتی فرمانده پارک جلوش قرار گرفت و تونست گرمای نفسهاش رو حس کنه دوباره بغض به گلوش چنگ زد.
- باشه...بهت میدمش
لحن آروم چانیول نشون میداد دیگه اشتیاقی براش نداره و همین هم باعث میشد قلب کوچیکش درد بگیره.
نگاهش رو بالا برد و بدون اینکه بخواد قطره اشکی روی گونهش جاری شد،درسته که یه گرگ احمق بود اما این گرگ احمق فرماندهش رو میخواست!
- بکهیون؟ چیزی شده؟ چرا بهم نمیگی؟
با دیدن اشک بکهیون تمام دیواری که دور خودش ساخته بود خراب شد،تمام مدت سعی داشت بهش بی توجهی کنه بلکه عادت لعنتی دنبالش کردن از سرش بپره اما حالا با دیدنش توی این وضعیت حس میکرد قلبش مچاله شده.
+ چیزی نیست
با جواب بکهیون صورتش رو بین دستاش گرفت و با انگشتای شصتش اشکاش رو از روی گونههاش پاک کرد،صورت بکهیون رو به سینهش چسبوند و اجازه داد عطر هلو و عسل اینبار به قلبش درد بدن...امگای مورد علاقهش ناراحت بود و چانیول حس میکرد حالا حتی از اون هم ناراحت تره...دوست داشت با این آغوش تمام درد و نگرانیهای امگا بهش انتقال پیدا کنن تا اون دیگه اشک نریزه!
بکهیون نمیدونست که این دوری بخاطر خودشه،چانیول نمیخواست با اجبار بهش صدمه بزنه و میدونست اگه باز هم مدام امگارو دنبال میکرد میتونست برخلاف خواستهش مارکش کنه!
- اشکالی نداره اگه منو پس زدی،من ازت ناراحت نیستم...یادت باشه این آغوش برای همیشه فقط اندازهی توئه سرباز هلویی من پس هروقت لازمش داشتی من اینجام تا بهت بدمش و تو میتونی بهم تکیه کنی حتی اگه مال من نباشی
...
ساعت عدد ده رو نشون میداد که تِی کثیف رو داخل سطل آب برد و بعد از درآوردنش روی زمین آشپزخونه کشید،صادقانه بیشتر از اینکه آموزش ببینه تنبیه شده بود اما اهمیتی نمیداد،همین که میتونست با کارهاش اعصاب فرماندهش رو به بازی بگیره باعث میشد با غرور لبخند بزنه!
+ کارت خوبه سرباز
با لحن تمسخرآمیز تهیونگ سرش رو برگردوند و وقتی نگاه خیرهش رو روی عضلات سینه و شکمش دید،پوزخندی زد و تی رو روی زمین رها کرد،این چندمین بار بود که اینطور بهش خیره میشد پس چرا بهش پیشنهادی که شاید براش مشتاق بود،نمیداد؟!
- چرا لمسشون نمیکنید قربان؟
لحن تمسخر آمیز،نگاه عجیب و کلماتی که نفسش رو حبس میکردن،چیزهایی نبودن که دوست داشت بشنوه اما جونگکوک طبق معمول انجامش داده بود و تهیونگ نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده چون لعنت بهش اون یه امگای کوفتی توی دورهی هیتش بود که قرصهاش رو گم کرده و بشدت هورنی شده بود!
- لمسم کن و منم قول میدم اگه چیزای بیشتری خواستی بهت بدمشون!
YOU ARE READING
🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺
Fantasyنام: جنگ فرومونها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژهی سئولن... چانیول آلفای قدرتمند روسیه و تهیونگ امگایی خشن... با ورود سربازای تازه وارد زندگیشون دستخوش تغییر می...