🐺🍑PART 4🍫

7.8K 1.6K 108
                                    

- بلند شو،وقت تمومه...باید ده دور،دور اردوگاه بدویی!
هنوز جمله‌ی فرمانده پارک تموم نشده بود که دستاش سست شدن و با صورت زمین خورد،فرمانده پارک به سرعت خم شد و کمک کرد تا بلند بشه اما بکهیون حاضر نبود صورتش رو بالا بیاره تا به فرمانده‌ش نگاه کنه،هنوز یک روز کامل هم نگذشته بود و اینطور گند زده بود...چرا همیشه خجالت زده میشد؟
- خوبی؟
لحن آروم فرمانده که توی گوشاش پیچید صورتش رو بالا آورد و اول نگاهی به چشمای سبزش و بعد نگاهی به دستش که دور مچش حلقه شده بود انداخت و به سرعت گوشاش قرمز شدن و سعی کرد سرپا بایسته.
+ من...من خوبم قربان
مچش رو از دست آلفا بیرون کشید و دوباره سرش رو پایین انداخت.
- پس شروع میکنیم
آلفا گفت و بکهیون به سرعت بغض کرد،اردوگاه واقعا بزرگ بنظر میرسید و بکهیون فکر نمیکرد حتی بتونه یک دور هم دووم بیاره!
- نگران نباش...منم باهات میدوئم...ما میتونیم نه؟
نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده و کیه که این حرفارو میزنه فقط میدونست عطر این امگا نفوذ زیادی روش داشت...چشمای عسلی،موهای لخت و خوشرنگ،لبای خوش فرم صورتی و بدنی که چانیول همیشه دوست داشت...یه امگای بیبی چیزی بود که همیشه میخواست...کسی که حتی از نظر بدنی هم مکملش باشه و امگا کوچولوی کنارش حتی از فانتزی‌هاشم بهتر بود!
+ بله قربان
ده دقیقه میشد که دور اول شروع شده و بکهیون به نفس نفس افتاده بود،توی دبیرستان کمترین نمره‌ش متعلق به ورزش بود حتی چندبار هم به اصرار مادرش باشگاه ثبت نام کرده بود اما با پونزده دقیقه تردمیل بیخیال چربیای دور شکمش شده و دوباره به تختش برگشته بود چون لعنت اون آدم فعالیتای جسمی نبود!
دور دوم پونزده دقیقه‌ی بعد شروع شد و بکهیون بعید میدونست اگه بعد از دور دهم لباسش رو بالا بزنه با سیکس پک مواجه نشه!
انقدر غرق افکارش بود که حتی حضور فرمانده‌ش رو نادیده گرفته بود و چانیول اصلا این رو دوست نداشت!
اگه سربازای دیگه بودن کسی رو مامور میکرد تا یکجا بایسته و تعداد دورها رو بشماره اما این امگای لعنتی،بکهیون بود...تنها امگای اردوگاه بعد از تهیونگ و چانیولی که سالها از بیرون رفتنش از این اردوگاه نفرین شده میگذشت نمیتونست فرصت رو از دست بده!
اگه میخواست با خودش صادق باشه به کارما اعتقاد داشت اما الان بیشتر فرومون‌ها و غریزه‌ش هدایتش میکردن تا کارما...کارما بکهیون رو به اردوگاه کشونده بود و فرومون‌ها به سمت بکهیون میکشوندنش...این کشش بین گرگ‌ها غیرطبیعی نبود و چانیول هم قرار نبود انکارش کنه...سمت بکهیون کشیده میشد و بدنش فریاد میزد نذار بدوئه،بندازش روی کولت و تمام ده دور رو به صدای نفساش گوش بده...گرگ درونش میخواست زودتر تصاحبش کنه و چانیول تعجب میکرد اونهمه صبر کجا رفته!
فرمانده‌ پارک خشن و شاید صبور تبدیل به یه بچه‌ شده بود و خودش رو درک نمیکرد...در اینکه امگا کوچولوی کنارش حتی با لباس نظامی خیس،پاهایی که به زور روی زمین کشیده میشدن و وضعیت داغونش،هنوز هم خواستنی بنظر میرسید شکی نبود اما چانیول میترسید...از اینکه عجله کنه و امگارو بترسونه میترسید...از اینکه امگارو مارک کنه و امگا،امگای سرنوشتش نباشه وحشت داشت ولی غریزه‌ش هم اشتباه میگفت؟ بهش میگفت که فقط انجامش بده!
دور پنجم تازه شروع شده بود که پاهاش سست و سست تر شدن و طولی نکشید تا زمین بیوفته،به سختی خودش رو تکون داد و دراز کشید،باد پاییزی میوزید و تن عرق کرده‌ش رو میلرزوند،پرنده‌ها درحال پرواز به غرب بودن و بکهیون بی توجه به حضور فرمانده‌ش نفس نفس میزد و سعی میکرد بغضش رو قورت بده...فکر میکرد با اومدن به اینجا میتونه همه چیز رو درست کنه اما هنوز یک روز هم نگذشته و اینطور کم آورده بود...هیچوقت زندگیِ راحتی نداشت،هرکاری که انجام میداد نتیجه نمیگرفت اما امیدوار بود بتونه بدون ازدواج با یک آلفای پولدار زندگی راحتی داشته باشه اما انگار نباید ازش فرار میکرد و به این اردوگاه پناه میاورد...سخت تر از چیزی بود که تصورش رو میکرد درصورتیکه اگه خونه مونده بود شاید مراسم ازدواج باشکوهی ترتیب داده و با آلفایی که شاید حتی آلفای سرنوشتش نبود با خوشحالی زندگی میکرد!
نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست،قطره‌ی اشکش با عرقش مخلوط و ناپدید شد...با وجود تمام اتفاقات گذشته و آینده‌ی نامعلومش نمیتونست عقب بکشه...باید زنده میموند و به خوبی زندگی میکرد...بلاخره حقش رو از زندگی لعنتیش میگرفت و اونموقع انگشت فاکش رو برای تمام روزهای بد و موجودات احمقی که مسخره‌ش میکردن بالا میاورد!
با حس افتادن سایه‌ی بزرگی روش،به سرعت چشماش رو باز کرد و فرمانده پارکی رو دید که بالای سرش ایستاده و عجیب نگاهش میکنه،خواست بلند بشه که دست بزرگ آلفا روی شونه‌ش نشست و بکهیون بدون اینکه بخواد مطیعانه به حالت قبل برگشت و نگاهش رو به چشمای سبز آلفا داد و طولی نکشید تا آلفا کاملا روش قرار بگیره و فاصله‌ی صورتاشون کمتر از ده سانت بشه،یعنی قرار بود تنبیهش کنه؟
- پنج دورم نشد سرباز
چانیول با لحن مرموزی گفت و نگاهش رو به صورت بکهیون دوخت،نگاهش ترسیده و مضطرب بنظر میرسید،موهای عسلی رنگش کاملا خیس شده بودن و روی پوست بچه‌گونه‌ی لپ‌هاش دونه‌های عرق نشسته بود،لبای لعنتیش نیمه باز بودن و هنوز تند تند نفس میکشید...چرا انقدر خواستنی بود؟ واقعا خواستنی بود یا فقط برای چانیول اینطور بود؟
بدون اینکه به چیزی فکر کنه یا اهمیتی به اومدن کسی بده خم شد و فاصله‌شون رو از بین برد،لباش لبای امگارو لمس کردن و این شروع جنگ فرومون‌ها بود...
برای چند ثانیه نرمی و گرمای لبای امگارو لمس کرد و بعد جسورانه لباش رو حرکت داد،میخواست طعمش رو بچشه پس لبای امگارو توی دهنش کشید و مکید،خیسی لبای امگا دقیقا همون طعم رو داشت...هلو،عسل و حتی چیزی بیشتر...چانیول حاضر بود قسم بخوره این تنها بخش کوچیکی از بهشتِ داشتن امگای زیرشه!
زبونش رو روی لبای امگا کشید و طولی نکشید تا با پخش شدن طعم امگا تا ته زبونش،هیسی بکشه...این طعم همراه با عطری که کم کم غلیظ تر میشد گرگ درونش رو وحشی میکرد و چانیول نمیدونست اگه الان عقب نکشه ممکنه چه بلایی سر امگا بیاره!
با مکش کوتاهی لبای امگارو رها کرد و کمی ازش فاصله گرفت،بکهیون همونطور خشک شده نگاهش میکرد و چانیول از چشماش میخوند که حتی نفهمیده چرا این اتفاق افتاده!
- فقط خواستم ببینم طعم لبات به خوبی عطرت هست یا نه
دست راستش رو بالا آورد و روی لبای بکهیون کشید و ادامه داد:
- حدسم اشتباه بود...طعم لبات خیلی بهتره امگا کوچولو
...
زیر دوش ایستاده بود،بخاطر جریمه‌ی لعنتیش که تازه نصفش رو هم انجام نداده بود مجبور بود تنها دوش بگیره و این خودش یک شانس بنظر میرسید چون هیچکس سرخ شدن گوشاش رو نمیدید!
از وقتی فرمانده پارک بعد از بوسیدنش ازش فاصله گرفته بود تا همین الان که شامپو رو روی موهاش میریخت به اون بوسه فکر میکرد،ضربان قلبش بالا میرفت،گرمش میشد و گوشاش سرخ میشدن و اگه توی دوره‌ی هیتش بود قطعا تحریک میشد و میدونست انقدر هیتش افتضاح هست که بره و التماس کنه تا فرمانده پارک بفاکش بده!
آلفای روسی لعنتی با اون چشمای سبز،اخم جذاب و بدن بزرگش فرمانده‌ای بود که همه ازش میترسیدن و اون به نرمی بکهیون رو بوسیده بود...طوری میبوسیدش که بکهیون میخواست مدت زیادی توی همون حالت بمونه...خجالت آور بود اما نمیتونست لذتش رو انکار کنه...آلفای بزرگ به راحتی سستش میکرد...نگاهش ذوبش میکرد،لمسش فلجش میکرد و بوسه‌ش توانایی کشتنش رو داشت!
+ خدای من...دیوونه شدم!
خنده‌ای کرد و همونطور که آب گرم رو میبست ادامه داد:
+ هنوز یک روزم نگذشته
حوله‌ش رو برداشت و سمت رختکن حرکت کرد.
+ اون روزای فاکی دیوونه‌ت نکردن اما با یه بوسه عقلتو از دست دادی بیون...
بدون اینکه نگاه کنه چنگی به لباساش زد و وقتی نگاهش رو بالا آورد به جای لباسای خودش لباس خواب ست خرسی رو دید...زمینه‌ی سفید لباس با خرسای کوچولوی کیوتی پر شده بود و بکهیون نمیدونست کدوم احمقی اینکار رو کرده...اون آلفاهای هورنی چرا فکر میکردن میتونن با اینکار جلب توجه کنن؟
با عصبانیت حوله‌ش رو روی زمین پرت کرد و به سرعت لباسارو پوشید،با موهای خیس از حموم خارج شد و قبل از اینکه بتونه قدم بعدیش رو برداره دستش کشیده شد و طولی نکشید تا بکهیون با تعجب به آلفای رو به روش خیره بشه.
+ ج...جونگکوک شی
- لازم نیست باادب باشی،میتونی کوک صدام کنی
بکهیون همونطور که نگاهش رو از صورتش میگرفت و به سر تاپاش میداد سر تکون داد و گفت:
+ این لباسا...اشکالی نداره؟
بکهیون همونطور که به لباس خواب مشکی سلطنتی جونگکوک اشاره میکرد پرسید و جونگکوک با لبخند مغرورانه‌ای جواب داد:
- چه اهمیتی داره؟ مهم اینه حتی توی لباس خوابم خوشتیپم!
+ اوه...درسته
بکهیون با لبخند خجالت زده‌ای تائید کرد و با جمله‌ی بعدی جونگکوک به خنده افتاد.
- تو چی؟ از لباست راضی‌ای؟ چون خیلی کوچولو و کیوتی بهت میاد و اینکه برات بزرگتره بامزه‌ترت کرده
+ خدای من...من فکر میکردم کار آلفاها باشه!
- قطعا اونا فقط به باسن کوچیکت فکر میکنن نه اینکه چقدر کیوتی
جونگکوک با شیطنت گفت و بکهیون شونه‌ای بالا انداخت.
+ همشون برن به جهنم...فقط امیدوارم بخاطر این لباسا تنبیهمون نکنن!
...
با صدای فریادای بلندی از خواب پرید و نگاهی به اطراف انداخت،چراغ‌های خوابگاه روشن شده بودن و تقریبا سالن خالی شده بود...انگار آخرین نفری بود که بیداره شده!
با ترس از سالن خوابگاه بیرون رفت و با دنبال کردن مسیر بقیه به سالن خوابگاه شماره‌ی ده رسید،با زور و به سختی آلفاهای بزرگ رو کنار زد و سعی کرد به دستمالی شدن باسنش اهمیتی نده!
بلاخره جلوی جمعیت سربازا رسید و به داخل سالن که فقط دونفر داخلش بودن خیره شد...چیزی رو که میدید باور نمیکرد...فرمانده پارک داشت سربازی که اذیتش کرده بود کتک میزد!
صدای فریادای پسر از نزدیک خیلی وحشتناک تر بنظر میرسید و بکهیون مطمئن بود هر مشت فرمانده پارک یکی از استخوناش رو میشکنه!
کاش میتونست نزدیک بره و از فرمانده بخواد تمومش کنه اما چهره‌ی عصبی و وحشتناک فرمانده نشون میداد که وقتی آلفایی عصبانیه نباید سمتش رفت!
بلاخره بعد از پنج دقیقه فرمانده پارک پسر که صورتش خونی شده بود روی زمین رها کرد و همونطور که نفس نفس میزد نگاهش رو از پسر گرفت،دستمال سفیدی از توی جیب لباس نظامیش بیرون کشید و خون پشت دست راستش رو پاک کرد و دستمال رو روی پسر انداخت،نگاهش رو سمت بیرون از سالن برگردوند و بکهیونی رو دید که توی ردیف اول ایستاده،موهای بهم ریخته،چشمای پف کرده و لباس خواب خرسی گشادی که باعث میشد کوچیکتر از معمول بنظر برسه...چطور میتونست انقدر کیوت باشه؟
نفس عمیقی کشید و چند قدم برداشت،با نزدیک رفتنش همه ساکت شدن و چانیول از فرصت استفاده کرد.
- فکر کردین کی هستین؟ اصلا میدونین کجایین؟ اینجا کلاب یا خونه‌های لعنتیتون نیست...اینجا اردوگاه نظامیه...مقررات خودشو داره و شما فقط سربازین...سرباز یعنی نبینی و نشنوی...فقط از دستورات اطاعت و فراموش کنی زمانی کی بودی...پسر وزیر؟ یه تاجر؟ یه احمق که تمام زندگیشو با ترس گذرونده؟ هیچکدوم اهمیتی نداره...اینجا همه چیز فراموش میشه...عشق،شهوت و هویت
پوزخندی زد و بعد از اشاره به دو سرباز برای بردن پسر ادامه داد:
- و این احمق خودشو قربانی کرد تا بهتون یاد بده اینجا کجاست و شما کی هستین!
بدون اهمیت به وضعیت پسر قدم برداشت و درست رو به روی بکهیون ایستاد.
- بیا اتاقم سرباز
با اتمام جمله‌ی چانیول و رفتنش بکهیون نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد،یعنی فرمانده میخواست بکهیون رو هم بخاطر صبح تنبیه کنه؟ یا شاید بخاطر لباسش؟!
داشت از ترس میلرزید و نمیدونست کدوم کار درست تریه،اینکه بره یا اینکه فرار کنه!
...
+ هیچوقت اینطور ندیده بودمت چانیول
تهیونگ همونطور که کنار چانیول راه میرفت و سربازارو تماشا میکرد گفت و با نگرفتن جوابی ادامه داد:
+ همیشه فقط تنبیهشون میکردی اما اینبار انگار میخواستی انتقام بگیری...مربوط به اون امگاست؟
- من فقط از حق یه امگای ضعیف دفاع کردم!
چانیول بی اهمیت جواب داد و تهیونگ پوزخندی زد.
+ پس درست حدس زدم...فقط مواظب گرگت باش دردسر درست نکنه
- دردسر؟ منظور لعنتیت چیه؟ اون فقط سربازمه و من فرمانده‌ش!
+ خودت...
قبل از اینکه تهیونگ بتونه جمله‌ش رو کامل کنه نگاهش به پسری افتاد که با روبدوشامبر توی سالن خالی راه میرفت.
+ بعدا حرف میزنیم
با عجله رو به چانیول گفت و سمت پسر حرکت کرد و طولی نکشید تا دستش روی شونه‌ی پسر بشینه و تهیونگ با دیدن چهره‌ش با کلافگی نفسش رو بیرون بده.
+ بازم تو!
- چیزی شده قربان؟
جونگکوک با تعجب پرسید و تهیونگ اخم کرد.
+ فکر نمیکنی چیزی اینجا عجیبه؟
جونگکوک با گیجی نگاهی به اطراف انداخت و جواب داد:
- نه
+ حس نمیکنی اینجا اردوگاهه نه اتاق خوابت؟
تهیونگ همونطور که به روبدوشامبر گرون قیمت جونگکوک اشاره میکرد گفت و بلافاصله جونگکوک به خنده افتاد.
- اوه...سخت نگیر فرمانده...من فقط چیزی که لایقمه پوشیدم!
جونگکوک با لبخند جمله‌ش رو تموم و بند روبدوشامبر سلطنتیش رو محکم کرد.
تهیونگ با عصبانیت نفس عمیقی کشید و جونگکوک رو به دیوار پشت سرش کوبید،صورتش رو به صورتش نزدیک کرد و همونطور که دندوناش رو بهم فشار میداد شمرده شمرده گفت:
+ فکر میکردم بعد از صحبتای فرمانده پارک یکم همه چیزو جدی تر میگیری!
- اوه...خب اون بعد از اینکه پوشیدمش صحبت کرد!
+ درش بیار
- چی؟
+ گفتم درش بیار
تهیونگ با حرص زمزمه کرد و جونگکوک با تعجب بهش خیره شد.
- این تجاوز به حساب نمیاد؟ فرمانده‌م مجبورم میکنه وسط راهرو لخت شم...نه...من انجامش نمیدم
پوزخندی زد و همونطور که به چشمای آبی تهیونگ خیره شده بود ادامه داد:
- خودت درش بیار فرمانده!
با اتمام جمله‌ش تهیونگ برای چند ثانیه نگاهش کرد و بعد با عصبانیت گفت:
+ تو...بخاطر این کارت تنبیه میشی!
دستش سمت کمربند روبدوشامبر جونگکوک رفت و با تردید بازش کرد و طولی نکشید تا پوست سفیدش مشخص بشه و تهیونگ چشماش رو از حرص ببنده و خودش رو لعنت کنه...نزدیک دوره‌ی هیتش بود و میدونست اگه بیشتر پیش بره ممکنه حتی تحریک بشه اما نمیتونست خودش رو زیر سوال ببره!
نفس عمیقی کشید و لبه‌های روبدوشامبر رو توی دستش گرفت و از روی شونه‌های جونگکوک کنارش زد و چند ثانیه‌ی بعد روبدوشامبر مشکی روی زمین افتاده بود و جونگکوک با بالا تنه‌ی برهنه رو به روش ایستاده بود،پوست سفید،سیکس پک و شونه‌ی پهن...حتی نمیتونست نگاهش رو کنترل کنه!
- فرمانده داری با نگاهت بهم تجاوز میکنی...توی این اردوگاه کی مسئول امنیت منه؟
جونگکوک با پوزخند زیر گوش تهیونگ زمزمه کرد و تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:
+ بیرون منتظرم باش...قبل از صبحانه باید سینه خیز بری
...
پشت در اتاق فرمانده پارک با همون لباسا ایستاده بود و برای در زدن مردد بنظر میرسید اما بلاخره بعد از گذشت چند دقیقه دستش رو بالا برد و چند ضربه به در زد.
- بیا داخل
با استرس در رو باز کرد و وارد اتاق شد و جلوی در ایستاد.
چانیول نگاهی بهش انداخت که چطور معذب سرش رو پایین انداخته و نگاهش نمیکنه و میتونست حدس بزنه امگای مورد علاقه‌ش داره به بوسه‌شون فکر میکنه!
- بیا نزدیک تر
بکهیون بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه طبق دستور جلو رفت و پشت میز چانیول ایستاد،چانیول از پشت میزش بلند شد و بعد از چند قدم سمت میز گوشه‌ی اتاق رفت و رو به بکهیون گفت:
- گوشت میخوری؟

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now