🐺🍑PART 11🍫

6.4K 1.4K 165
                                    

+ اون زن...شوگر مامیت بود؟
با سوال جونگکوک برای چند ثانیه شوکه بهش خیره شد...چرا انقدر احمق و منحرف بود؟
با کلافگی نگاهش رو ازش گرفت،بسته‌هارو روی کاناپه‌ی دفتر مدیریت گذاشت و گفت:
- هیچ سربازی حق دخالت توی روابط فرمانده‌شو نداره پس حرف نزن و برگرد سر کلاست
+ هی...این کیک برای چیه؟
جونگکوک بی توجه به حرفش گفت و تهیونگ با عصبانیت نفس عمیقی کشید،مثل اینکه جاشون عوض شده بود و باید برای همه چیز به سرباز عوضیش توضیح میداد!
- تولدمه
وقتی منتظر جواب فرمانده‌ش بود فکرش رو هم نمیکرد همچین چیزی از امگای چشم آبی بشنوه.
+ منم تولدمه!
با خنده گفت و از کیک فاصله گرفت،بهرحال اون هیچوقت به کیک‌های تولد علاقه‌ای نداشت!
+ پس یعنی شوگر مامیت برات کادوی تولد آورده بود؟
چهره‌ی متفکر آلفای جلوش باعث میشد به خنده بیوفته،آی کیوی این سرباز قطعا منفی بود!
- اون مادرم بود و من علاقه‌ای به شوگر مامی ندارم
+ شوگر ددی چی؟
جونگکوک با لبخند شیطنت آمیزی پرسید و تهیونگ دستش رو سمت گوشش دراز کرد اما قبل از اینکه بتونه گوشش رو لمس کنه جمله‌ی جونگکوک باعث شد دستش رو عقب بکشه و به چشماش خیره بشه،واقعا نگاه سربازش غمگین بنظر میرسید؟!
+ من تا حالا تولدی نداشتم،بیا قبل از نیمه شب جشن بگیریم و بعدش حاضرم تنبیهش رو قبول کنم
نگاه غمگین،لحن آرومی که با لحن واقعی جئون جونگکوک فاصله‌ی زیادی داشت و لبخندی که تلخ بنظر میرسید زیادی صادقانه بودن و تهیونگ نمیدونست باید چیکار کنه،اصولا به احساسات دیگران اهمیت نمیداد و زندگی سربازاش ذره‌ای براش مهم نبودن چون اون فقط دستور میداد و اونا باید اطاعت میکردن و بعد از گذشت یکسال دیگه هیچوقت هیچکدومشون رو نمیدید اما جئون جونگکوک تموم قواعدش درباره‌ی روابط فرمانده و سرباز رو بهم زده بود و تهیونگ با اینکه نمیخواست اما ناخودآگاه این بی قاعدگی رو دنبال میکرد!
- باشه
نمیدونست چرا قبول کرده بود و حتی متوجه نمیشد چرا اینطور رفتار میکنه اما لبخندی که جونگکوک بعد از جوابش زد زیادی درخشان بنظر میرسید!
+ توی چادرهای زمین تمرین منتظر میمونم
...
کتابش رو روی میز جلوش گذاشت و نگاهی به سربازهای رو به روش انداخت و وقتی نگاه تشنه‌ش روی موجود کوچولویی ثابت شد لبخند محوی زد.
سرباز هلوییش همونطور که به صندلیش تکیه داده بود هر چند ثانیه چشماش بسته میشدن و هروقت سرش به پشتی صندلی برخورد میکرد چشماش رو باز و سعی میکرد تمرکز کنه اما باز هم همون حالات تکرار میشدن.
- کسی سوالی داره؟
سعی کرد بلندتر بپرسه تا بکهیون بهش نگاه کنه اما فایده‌ای نداشت و امگا کوچولوش توی خواب و بیداری قرار داشت پس چرا چانیول باید مزاحم خوابش میشد؟
- پس برای این جلسه کافیه،میریم برای تمرین
با اتمام جمله‌ش به سرعت کلاس خالی و چانیول به آرومی به بکهیون نزدیک شد،بکهیونی که حالا موفق به تکیه دادن سرش به تکیه گاه صندلی شده بود!
وقتی جلوش قرار گرفت باز هم عطر لعنتی عسل و هلو باعث شد با لذت چشماش رو ببنده.
- چرا؟ چرا انقدر همه چیز درباره‌ی تو شیرین و پرستیدنیه؟
چشماش رو باز کرد و به چهره‌ی غرق خواب امگا خیره شد،موهای عسلی رنگش پیشونیش رو پوشونده بودن و دهنش کمی باز بود و صدای آرومِ نفس کشیدنش باعث لبخند آلفا میشد،این صحنه بنظرش واقعا خواستنی میومد!
اور کت نظامیش رو دراورد و بدن کوچیک بکهیون رو باهاش پوشوند،نمیدونست چه چیزی باعث شده سر کلاس خوابش ببره اما دلیلش هر چیزی که بود اهمیتی نداشت،چانیول فقط میخواست بکهیون راحت بخوابه!
قبل از اینکه بتونه قدمی برداره تا از بکهیون دور بشه با فکری که به ذهنش رسید نفس عمیقی کشید،چطور باید از هوس بوسیدن لبای شیرینش میگذشت؟
مردد قدمی جلو گذاشت و سرش رو به صورت بکهیون نزدیک کرد،قطعا اگه الان بکهیون از خواب میپرید با دیدن صحنه‌ی جلوش وحشت میکرد اما لعنت به خواستنش که نمیتونست بیخیالش بشه!
خم شد و برای چند ثانیه لبای امگارو لمس کرد و به سرعت ازش فاصله گرفت،با لبخند و راضی از بوسه‌ی یکطرفه‌ش قدم برداشت و از کلاس خارج شد...حالا که شانس این رو داشت تا لبای بکهیون رو لمس کنه پس قطعا روز خوبی در پیش داشت!
...
لای پلکش رو باز کرد و با به یاد آوردن اینکه کجا بوده شوکه چشماش رو باز کرد و با ترس نگاهش رو توی کلاس خالی چرخوند و وقتی عطر عجیب آشنایی مشامش رو پر کرد نگاهش رو پایین برد و با دیدن اتیکت اسم لباس یعنی "پارک چانیول" نفسش رو حبس کرد،یعنی فرمانده‌ش اجازه‌ی خوابیدن بهش داده بود و لباسش رو روش انداخته بود؟ این چه جهنمی بود؟
بزاقش رو قورت داد و لباس فرمانده‌ش رو برداشت اما قبل از اینکه بتونه اون رو از خودش جدا کنه عطر وسوسه انگیزش باعث شد متوقف بشه،اشکالی نداشت اگه بوش میکرد...مگه نه؟
با خجالت اول نگاهی به اطراف انداخت و فقط چند ثانیه کافی بود تا لباس فرمانده‌ش رو به بینیش بچسبونه و عطرش رو عمیق نفس بکشه،باز هم مثل همیشه این عطر باعث قرمز شدن گوشاش شده بودن و قلبش با یادآوری نگاه خاص فرمانده پارک با سرعت بیشتری شروع به تپیدن کرده بود،قطعا این یه جهنم واقعی بود اما بکهیون انقدر مخفیانه ازش لذت میبرد که نمیخواست به هیچ چیز دیگه‌ای اهمیتی بده،اینکه مورد توجه فرمانده پارک قرار گرفته بود براش زیادی رویایی بنظر میرسید بطوری فکر میکرد داره اولین شانس زندگیش رو تجربه میکنه...شانسی که بعد از تموم شکستاش توی زندگی مزخرفش بهش روی آورده بود،حسی بود که ته دلش رو غلغلک میداد و باعث سرخ شدن گونه‌هاش میشد و بکهیون بشدت دوستش داشت.
...
وارد راهرو شد تا به سالن غذاخوری بره اما با دیدن موجود کوچیکی که توی لباس جدیدش مثل یه بچه‌‌ی دو ساله بنظر میرسید برای چند لحظه سرجاش متوقف و بهش خیره شد،از این فاصله میتونست ببینه که آستینای لباسش زیادی براش بلند بودن بطوری که حتی انگشتاش هم مشخص نبودن و لباس تا بالای زانوهاش رو میپوشوند و چیزی که باعث لبخند بزرگش شده بود این بود که فقط موهای عسلیش مشخص بودن و با هر قدم بالا و پایین میشدن،چطور باید این کوچولوی شیرین رو نخواست؟
قطعا هیچ جوابی وجود نداشت چون همه چیز درباره‌ی اون امگا با چشمای عسلی رنگ و عطر بی نظیرش ثابت میکردن که بیون بکهیون برای پرستیده شدن توسط پارک چانیول آفریده شده!
بعد از چند ثانیه بالاخره تونست قدم برداره،قدماش رو سریع و بلند برمیداشت تا قبل از رسیدن بکهیون به سالن گیرش بندازه و درنهایت مثل همیشه موفق شد،اون توی گیر انداختن بکهیون بی نظیر عمل میکرد!
- بیون بکهیون این اصلا عادلانه نیست که بدون انجام هیچ کار خاصی اینطور دیوونه‌م میکنی،بعنوان فرمانده‌ت باید بخاطر اینکارت تنبیهت کنم؟
همونطور که مچ بکهیون رو میگرفت و با کمی فشار به دیوار میچسبوندش از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و با دیدن واکنش بکهیون صورت رو به صورتش نزدیک کرد.
- بهم بگو چیکار کنم،من باید چیکار کنم تا جلوی غریزه‌م برای تصاحبتو بگیرم؟
بنظر میرسید عقلش رو از دست داده ولی دراصل اون کاملا عادی رفتار میکرد فقط نمیتونست جلوی گرگ درونش رو بگیره،اون بطرز دیوانه واری این امگارو میخواست و برای داشتنش عجول بود!
وقتی دستش کشیده و به دیوار کوبیده شد فکرش رو هم نمیکرد فرمانده‌ش قراره همچین حرفایی بهش بزنه و رسما ذوبش کنه،مرد جلوش هیچ رحمی نداشت و بکهیون این رو از کلمات لعنتیش میفهمید،انقدر واضح از احساساتش صحبت میکرد که بکهیون داغ شدن بدنش رو به وضوح احساس میکرد!
+ قر...بان...
- صدام کن...با صدای شیرینت بهم بگو قربان و منم دلم میخواد "سرباز شیرین من" صدات کنم
صورتش رو به لبای بکهیون نزدیک و زمزمه کرد:
- سرباز شیرینی که میتونه فرمانده‌شو دیوونه کنه امگاییه که من میتونم توی تصوراتم "مالِ من" صداش کنم
...
ساعت عدد یازده رو نشون میداد،کل اردوگاه توی سکوت فرو رفته بود و تهیونگ به حرکت عقربه‌های ساعت نگاه میکرد و برای رفتن مردد بنظر میرسید ولی لعنت بهش...قرار نبود کسی چیزی بفهمه پس چه اهمیتی داشت؟ حتی فهمیدنشون هم فرقی نداشت چون اون کسی بود که توانایی کنترل و تنبیه دیگران رو داشت پس نگرانی کوفتیش برای چی بود؟
چرا باید برای هر حرکت و تغییر کوچیک توی زندگیش نگران میشد؟
از خودش متنفر بود که اینطور بزرگ شده و زندگی کرده بود،اینکه پدرش بخاطر پیدا کردن امگای سرنوشتش اون و مادرش رو ترک کرده بود باعث اینهمه آسیب دیدنش بود چون اون توی سن کم مجبور بود مراقب هر حرف و حرکتش باشه تا مادری که هرشب تنهایی توی اتاقش گریه میکرد ازش ناراحت نشه و این وسواس فکری حتی الان هم دنبالش کرده بود و نمیذاشت به راحتی زندگی کنه و صادقانه سالها میشد که تهیونگ از زندگی کسالت آورش متنفر شده بود...زندگی بی هیجانی که هیچ شباهتی به زندگی همسن‌هاش نداشت و بیشتر شبیه زندان بنظر میرسید و تهیونگ به زندانی‌هایی که توی سلولاشون قدرت داشتن شباهت داشت!
- لعنت به همه چیز
از جاش بلند شد و فقط پانزده دقیقه پیاده روی کافی بود تا به چادرهایی که مخصوص تمرینات نظامی بودن برسه،چادرهایی خالی که هنوز برای تمرین آماده نشده بودن.
وقتی به چادرها میرسید با دیدن چراغ روشن آخرین چادرش سمتش قدم برداشت و وقتی واردش شد جونگکوکی رو دید که با لبخند روی زمین نشسته و منتظرش بود.
+ فکر نمیکردم بیای فرمانده
- فقط کافی بود کمی به همه چیز فاک بدم تا خودمو براش راضی کنم
همونطور که رو به روی جونگکوک روی زمین مینشست گفت و نگاهی به وسایل جلوش انداخت،کیک شکلاتی کوچیک،چند بطری سوجو و سوپ جلبک...اینارو از کجا آورده بود؟
- اینارو از کجا آوردی؟
با تعجب پرسید و جونگکوک خنده‌ای کرد.
+ بیخیال...گفتم که تنبیهشونو قبول میکنم
دو شمع طلایی رنگی که دستش بود روی کیک گذاشت و زیرلب زمزمه کرد:
+ یکی برای من یکی برای فرمانده
با فندکی که طرح جوکر روش حک شده بود شمع‌هارو روشن کرد و رو به تهیونگ گفت:
+ بیا اول آرزو کنیم
چشماش رو بست و دستاش رو توی هم گره زد و تهیونگ با تعجب بهش خیره شده بود،چرا این پسر هیچ شباهتی به آلفای سرکشی که میشناخت،نداشت؟
پسر جلوش بیشتر شبیه به بچه‌هایی که برای تولدشون ذوق داشتن بنظر میرسید!
چشماش رو بست و بعد از چند ثانیه بدون اینکه آرزویی کنه بازشون کرد،بهرحال سالها از آخرین باری که آرزو کرده بود میگذشت و حالا هیچ آرزویی نداشت،شغلی که براش تلاش کرده بود بدست آورده بود و مادرش با دوست پسرش خوشحال بودن پس دیگه چه چیزی برای خواستن میموند؟ هیچ چیز!...و حتی این حس پوچی هم هیچ اهمیتی نداشت چون اون همه چیز داشت!
جونگکوک بالاخره چشماش رو باز کرد و با شمارش سه عدد بدون توجه به اینکه اون هم فوت میکنه یا نه شمع‌هارو فوت کرد.
+ این اولین تجربمه،یکم عجیبه اما کوله!
با لبخند گفت و به کیک خیره شد،از وقتی یادش میومد هیچوقت کیک و جشن تولد نداشت و تولدش توی کادوهایی که میخواست خلاصه میشد،پدر و مادرش هیچوقت برای تبریک گفتن بهش وقت نداشتن و وقتی بزرگتر میشد سعی داشتن با دادن کارت‌های هدیه‌ با موجودی میلیون دلاری محبتشون رو نشون بدن اما جونگکوک هیچ اهمیتی نمیداد وقتی همیشه شب تولدش تنها بود و کل روز رو توی اتاقش به امید اینکه پدر و مادرش برای دیدنش میان،میگذروند!
+ "شاید نباید بدنیا می‌اومدم" این جمله‌ای بود که هر تولدم به خودم میگفتم،شاید اگه اسپرم دیگه‌ای به جای من موفق به رسیدن به رحمم مادرم میشد خوشحالتر زندگی میکرد
تهیونگ نمیدونست چرا آلفای جلوش نمیتونست هیچوقت مودب و جدی باشه و همین هم باعث میشد به غم نگاهش شک کنه.
+ اما فایده‌ای نداشت...من زنده موندم و قسم میخورم تموم روزای زندگیمو تنها بودم،هیچ فرقی نمیکرد چند نفر دورم باشن چون من آدمایی که دوست داشتم کنارم نمیدیدم
تهیونگ به خوبی متوجه منظورش میشد اما فکرش رو هم نمیکرد مکنه‌ی خاندان جئون اینطور بزرگ شده باشه چون همیشه توی رسانه‌ها خانواده‌‌ی خوشحالی بنظر میرسیدن!
+ من فقط میخواستم حس اضافی بودن نداشته باشم اما آخرش به اینجا ختم شد
لحن غمگین و چشمای بیحال جونگکوک به خوبی نشون دهنده‌ی افکار سیاهش بودن و تهیونگ با خودش فکر میکرد شاید شباهت سرنوشت‌های تاریکشون اونارو کنار هم قرار داده بود و دنبال هم میکشوند!
...
چهل و سه دقیقه گذشته بود و تمام این یکساعت به مشروب خوردن‌های جونگکوک نگاه کرده و به صحبت‌هاش گوش داده بود،گاهی با حرفاش تحت تاثیر قرار میگرفت،گاهی میخندید و گاهی حرصی میشد اما حالا که تنها دو دقیقه به پایان تولدش مونده بود از اومدنش پشیمون نبود،شاید این عجیب و جالبترین تولدش بود،تولدی که کنار سرباز سرکشش که قرار بود فردا حسابی تنبیهش کنه،گذشته بود زیبا بنظر میرسید!
+ هی...فرمانده
جونگکوک همونطور که ظرف خالی کیک رو کنار میذاشت با لحن عجیبی گفت و وقتی چهار دست و پا جلو اومد و توی صورت تهیونگ خم شد،تهیونگ با تعجب عقب رفت و منتظر موند.
+ فقط دو دقیقه به پایان تولدم باقی مونده
بزاقش رو قورت داد و به چشمای آبی تهیونگ خیره شد.
+ این اولین تولدی بود که تنها نگذروندم...ممنونم که کنارم بودی...
خنده‌ای کرد و ادامه داد:
+ اوه...یادت رفت بهم کادو بدی فرمانده...چرا به جاش این دو دقیقه‌ی باقی مونده منو نمیبوسی؟

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now