🐺🍑PART 29🍫

4.3K 1K 157
                                    

بعد از رایتر بلاکی‌، دردسرهای فراوان، امتحانات و... بالاخره اومدم و شرمنده میباشم...
اما شما بخونینش، ووت بدین و کامنت بذارین تا دیگه غیبتم کبری نشه :(
دوستون دارم، مواظب خودتون باشین❤
...

"اولین شب زمستون رو برام به یاد موندنی کن جئون!"
وقتی این جمله رو به جونگکوک گفته بود فکر میکرد جونگکوک قراره کاری کنه که یه شب هات و سکسی پیش رو داشته باشن اما حالا که روی پل هوایی کنار آلفا ایستاده بود، هیچ ایده‌ای راجع به کاری که میخواست انجام بده نداشت.
چراغ‌‌های رنگارنگی که به خاطر کریسمس همه جا دیده میشدن به علاوه‌ی چراغ‌های ماشین‌های درحال حرکت، صداهای عابران پیاده که روی پل هوایی قدم برمیداشتن و باد سردی که همراه دونه‌های برف به صورتش برخورد میکردن...همه و همه اون رو به گذشته هُل میدادن تا روزهای تلخش رو به یاد بیاره، خوب به یاد داشت که یک سال پیش دقیقا همین روز و زمان روی همین پل ایستاده بود تا زندگیش رو از خودش بگیره و به دردهاش پایان بده اما حالا که بعد از یک سال توی همون نقطه قرار گرفته بود اصلا به یاد نمیاورد که چرا عقب کشیده بود فقط انگار نیرویی اون رو از گرفتن زندگیش بازداشته بود...چیزی از درونش التماس میکرد که یک فرصت دیگه به زندگی بده و حالا که به یک سالِ گذشته و پسر کنارش نگاه میکرد، متوجه میشد که زندگیش واقعا ارزش یک فرصت دوباره رو داشت!
- زندگی چالش‌های زیادی برات داره...گاهی انقدر ازشون خسته میشی که دلت میخواد خودت رو از این چرخه‌ی بی‌پایان جدا کنی تا فقط دیگه دردی احساس نکنی، برای رسیدن به بی‌حسی هرکاری میکنی و حتی ممکنه بخوای جون خودت رو بگیری!
با صدای جونگکوک نگاهش رو از ماشین‌های درحال عبور گرفته بود و حالا با تعجب به چشم‌های پُر و قرمز سربازش که آروم‌تر از همیشه به نظر میرسید، خیره شده بود.
- من میخواستم به بی‌حسی برسم، انقدر تنهایی دردهام رو به دوش کشیده بودم که برای رسیدن به اون نقطه بیقراری میکردم، درست یک سال پیش بود که میخواستم از این پل بپرم و به زندگی احمقانه‌م پایان بدم!
لحن غمگین و کلمات سنگین جونگکوک نتونستن از شدت تعجبش کم کنن و حالا تهیونگ با چشم‌های درشت شده به لبخند تلخ سربازش نگاه میکرد.
+ ک...کوک...
لبخندی زد و نگاهش رو از تهیونگی که شوکه و گیج به نظر میرسید، گرفت و به آخرین نقطه‌ای که از روی پل هوایی قابل رویت بود، داد و نفس عمیقی کشید...صحبت راجع به دردهاش راحت نبود چون جئون جونگکوک، اون پسر عیاش و خوش گذرون هیچوقت عادت نداشت راجع به مشکلاتش با کسی صحبت کنه...یعنی درواقع همه فکر میکردن که اون هیچ دردی توی زندگیش نداره، حتی پدر و مادرش...اما زیر نقاب آلفای شرور پسری وجود داشت که از زندگیش نفرت داشت و اون رو نمیخواست!
- نمیدونم چرا ولی ثانیه‌های آخر و قبل از لغزش پاهام عقب کشیدم، زندگیم همچنان بی‌هدف و پر از ترس و درد بود اما انگار زندگی که همیشه غیرقابل پیش‌بینیه اینبار برام یه معجزه کنار گذاشته بود!
دوباره سمت تهیونگ که همچنان توی اون حالت ثابت مونده بود، برگشت و اینبار دستش رو به گونه‌ی امگاش رسوند و با پشت دست شروع به نوازش گونه‌ی سردش کرد.
- شاید عجیب به نظر برسه اما حالا من یه هدف دارم، هدفی که شاید درکش برای دیگران راحت نباشه اما هدف من تویی...زندگیم با تو جریان پیدا کرد، با تو احساسات رو شناختم و حالا هم هدفم شدی...دوست دارم دلیل لبخندهات باشم، میخوام رنگ غم رو از چشمات پاک کنم و حتی اگه لازم باشه زندگیم رو بهت بدم...کیم تهیونگ!
تهیونگ بدون حرکت سرجاش ایستاده بود و به نظر میرسید نفس کشیدن و حتی پلک زدن رو هم فراموش کرده بود، ضربان قلبش شدت گرفته بود و چشم‌هاش به خاطر کلمات آلفای رو به روش پُر شده بودن...صادقانه هیچوقت توی زندگیش این کلمات رو نشنیده بود، هیچوقت هیچکسی به جز خودش برای کیم تهیونگ تلاش نکرده بود و حالا پسر جلوش باعث میشد فکر کنه که انگار اون هم ارزشش رو داره و انقدری که فکرش رو میکرد نفرت انگیز نیست و اون هم لایق دریافت عشقه و میتونه صادقانه به کسی عشق بده!
- من...من درباره‌ی عشق و دوست داشتن چیز زیادی به جز جملات کتاب‌ها نمیدونم چون توی زندگیم چیزی به جز نفرت جریان نداشت و من هیچوقت شاهد عشق ورزیدن اطرافیانم نبودم اما میخوام به خاطر تو براش تلاش کنم...میخوام بهترین خودم باشم تا تورو به هرچیزی که لیاقتش رو داری برسونم...من میخوام مردت باشم تهیونگ!
جونگکوک قدمی به جلو برداشت، دست‌هاش رو دوطرف صورتش قرار داد و برای چند لحظه به چشم‌هاش خیره شد...تصویر خودش توی چشم‌های شفاف جونگکوک منعکس میشد و تهیونگ از همون لحظه تصمیم گرفت که باید برای کریسمس چه آرزویی بکنه:
"میخوام برای همیشه تصویر خودم رو توی این چشم‌های مشکیِ آروم ببینم...سانتا لطفا بذار همیشه این چشم‌ها همینطور مشتاق نگاهم بکنن...و اهمیتی نداره که کجا باشیم، این چشم‌ها فقط دنبال من بگردن و فقط من رو ببینن..."
صدای بوق و عبور ماشین‌ها، آوازهایی که از دور بطرز ناواضحی به گوش میرسیدن، صدای پای عابرانی که از روی پل عبور میکردن، همراه عطر غلیظ جونگکوک، گرمای لب‌هاش و کلماتش که هنوز توی ذهنش مرور میشدن، چیزهایی نبودن که توانایی فراموش کردنشون رو داشته باشه...تهیونگ مطمئن بود که هیچوقت نمیتونست لرزش قلبش رو حین صحبت‌های جونگکوک فراموش کنه...قلبش حالا زیادی برای جئون جونگکوک بیقراری میکرد...جئون جونگکوکی که همونطور که ازش خواسته بود، به بهترین نحو ممکن اولین شب زمستونی رو براش به یاد موندنی کرده بود!
...
روی تخت بزرگش نشسته و منتظر جونگکوک بود، کلمات جونگکوک هنوز توی ذهنش میچرخیدن و لحن غمگینش روی قلبش سنگینی میکرد، فکر این که اون هم به تنهایی با مشکلات و دردهاش کنار اومده بود قلبش رو به درد میاورد و همین هم باعث میشد بخواد طوری کنارش بمونه که اون هم دیگه مجبور نباشه همه چیز رو به تنهایی به دوش بکشه...دوست داشت درست مثل جونگکوک که تبدیل به تکیه‌گاهش شده بود اون هم همون نقش رو برای جونگکوک داشته باشه...شاید اینطوری جفتشون میتونستن طعم آرامش و راحتی رو توی زندگیشون بچشن و باهم دردهاشون رو پس بزنن!
- بگیرش...بگیرش تا نریخته!
جونگکوک ماگ بزرگی از شیر گرم رو سمتش گرفته بود و تهیونگ متعجب بود که دقیقا از کجا شیر آورده!
+ تا جایی که میدونم توی آشپزخونه‌ی سربازا شیر پیدا نمیشه!
- اونجا چیزی جز پیاز و کاهو وجود نداره اما آشپزخونه‌ی فرمانده‌ها پر از خوردنی‌های جذابه!
جونگکوک با لبخند گفت و کنار تهیونگ نشست و با لذت شیر گرمش رو چشید.
+ و تو چطور به اونجا رفتی و سرآشپز یانگ اجازه‌ی استفاده بهت داد؟
- خیلی ساده‌ست...گفتم فرمانده کیم دستور دادن!
چشم غره‌ای تحویل جونگکوک داد و ماگ شیر گرمش رو سر کشید.
- لپتاپت رو بیار فیلم ببینیم!
جونگکوک طوری که انگار عادی‌ترین کار جهان رو توضیح داده باشه گفت و تهیونگ برای چند لحظه بهش خیره شد، هیچوقت به هیچ سربازی تا این حد نزدیک نشده بود، یعنی هیچ سربازی حتی به داخل اتاق خوابش راه پیدا نکرده بود و این که جونگکوک اونجا کنارش حضور داشت و قرار بود باهم کارهایی انجام بدن که تا به حال با هیچکس انجامشون نداده بود، براش تازگی داشت و گاهی ناخودآگاه باعث تعجبش میشد!
+ چه فیلمی؟
لپتاپش رو روی سینه‌ش گذاشت و قبل از این که دراز بکشه و ملحفه‌ی ضخیمِ سفید رنگ رو روش بکشه، ماگ خودش و جونگکوک رو روی میز کنار تخت گذاشت.
- چه ژانری دوست داری؟ بذار سرچ کنم
کنار تهیونگ دراز کشید و لپتاپش رو روی شکمش گذاشت و وارد مرورگرش شد و طولی نکشید تا انگشتش اشتباهی به کلمه‌ی P بخوره و اسم انواع سایت‌های پورن براش به نمایش دربیاد...انگار فرمانده‌ش اهمیتی به هیستوری لپتاپش نمیداد!
+ داری چیکار می...
سمت جونگکوک خم شده بود تا ببینه دنبال چه فیلمیه ولی با دیدن اسامی آشنایی برای چند لحظه با چشم‌های درشت شده به صفحه‌ی لپتاپ خیره شد و وقتی لحن شیطنت‌آمیز جونگکوک توی گوش‌هاش پیچید، همونطور که به آرومی ازش فاصله میگرفت و زیر پتو میخزید، زیرلب به خودش لعنت فرستاد.
- فکر کنم متوجه ژانر موردعلاقه‌ت شدم...راستی...پورن هم جز ژانرها محسوب میشه؟
با شیطنت گفت و وقتی فرمانده‌ش بطرز کیوتی زیر ملحفه خزید نتونست جلوی خودش رو بگیره و دنبالش نکنه و چند ثانیه‌ی بعد بود که زیر ملحفه به چشم‌های آبی‌ای که سعی داشتن نگاهش نکنن، خیره بود و از خجالتِ امگاش لذت میبرد.
- نمیدونستم میتونی تا این حد کیوت باشی!
با جمله‌ی جونگکوک بالاخره به صورتش نگاه کرد، اون بهش گفته بود "کیوت"؟
کلمه‌ای که هیچوقت از کسی نشنیده بود رو بهش گفته بود و این بیشتر شبیه به یک هدیه به نظر میرسید...پسر کنارش، کلماتش، احساسات عجیب و تازه‌ای که بهش میداد و نگاه عمیقِ پر از عشقش...انگار همشون هدیه‌ی اولین شب زمستونی بودن که بالاخره زندگی بهش داده بود تا همه‌ی زمان‌های تاریک تنهایی رو دور بریزه و با کمک این هدیه با وجهه‌ی جدیدی از خودش و احساسات رو به رو بشه!
+ نمیدونم جز ژانرها به حساب میاد یا نه اما دوست دارم یه پورن زنده با سربازم داشته باشم!
به خودش جرات داد و با لحن شیطنت آمیزی همونطور که به چشم‌های مشکی رنگ جونگکوک نگاه میکرد، گفت و ملحفه رو کنار زد، روی جونگکوک قرار گرفت و بعد از این که بدنش رو به بدن ورزیده‌ی آلفاش چسبوند، خم شد و لب‌هاش رو به بازی گرفت و اینبار اون کسی بود که این شب رو توی ذهن‌هاشون پررنگ‌ و به یاد موندنی‌تر میکرد!
...
وارد فروشگاه کوچیکی که ویترینش توجهش رو جلب کرده بود، شد و با تعجب به فضای خلوتش خیره شد، عجیب بود که توی این وقت سال همچین فروشگاهی عملا خالی باشه!
هیچکسی جز فروشنده، خودش و بکهیونی که به طرز عجیبی صدایی ازش درنمیومد، داخل فروشگاه نبود!
شروع به قدم زدن داخل فروشگاه کرد و بکهیون رو پشتش کشید، مدام کلاه‌های کیوت مختلف یا لباس‌های کاپلی رو به بکهیون نشون میداد اما بکهیون یا با "هوم" جوابش رو میداد یا اصلا جوابی بهش نمیداد و دونستن علتش باعث میشد لبخندی گوشه‌ی لب‌هاش جا بگیره.
کلاهی که گوش‌های پاپی داشت و شبیه بکهیون به نظر میرسید رو برداشت و روی سر بکهیون گذاشت و با لذت به بچه گرگی که بیشتر شبیه پاپی‌ها بود و توی سکوت مشغول خوردن شیرینی‌های دارچینی موردعلاقه‌ش بود، خیره شد...کلاه بزرگ‌تر از سر بکهیون بود و تا زیر گوش‌هاش رو میپوشوند و گلوله‌ی بزرگ قهوه‌ای رنگ بالای کلاه با هر حرکت بکهیون تکون میخورد و منظره‌ی جلوش رو خواستنی‌تر میکرد.
- گرگ شکمو!
با لذت زمزمه کرد و بالاخره سر بکهیون بالا اومد و نگاه کنجکاوش رو به چانیول داد.
- همشون رو خوردی؟
چانیول با تعجب به کوکیِ توی دست بکهیون نگاه کرد و بکهیون به سرعت کوکی رو سمت چانیول گرفت.
+ نه...نه...اینبار برات نگه داشتم!
دروغ گفت...اون باز هم فراموش کرده بود برای چانیول هم چیزی باقی بذاره چون لعنت بهش...اون عاشق هرچیز شیرینی بود!
- نمیخوام، خودت بخورش!
بکهیون شونه‌ای بالا انداخت و آخرین کوکی رو بین لب‌هاش گذاشت اما قبل از این که بتونه اون رو گاز بزنه چانیول خم شد و کوکی رو گاز زد و لب‌های آلفا به لب‌هاش برخورد کردن و طولی نکشید تا به سرعت رنگ گونه‌هاش تغییر کنن و گرمای عجیبی توی کل بدنش پخش بشه...رفتارهای چانیول درست مثل تاپ‌های سریال‌های بی‌ال و مانهواهای منحرفانه‌ای که توی دبیرستان میخوند به نظر میرسید اما مطمئن بود که چانیول چیزی تحت عنوان مانهوا نمیشناخت و اصلا هیچ سریالی تماشا نمیکرد و ذاتا انقدر هات و جذاب رفتار میکرد و باعث میشه نفسش بند بیاد!
- تو یه پاپی لعنتی با طعم کوکی دارچینی هستی که دوست دارم همین حالا زیر دندونام حسش کنم!
چانیول از بین دندون‌های چفت شده‌ش زمزمه کرد و بکهیون به لبه‌ی پالتوی چانیول چنگ زد و با مظلومیت خودش رو به بدن فرمانده‌ش چسبوند.
+ ولی من یه گرگم که بغل مردش رو میخواد!
بکهیون با لحن آرومی زمزمه کرد و دست‌های چانیول به سرعت دورش حلقه شدن و بیشتر به بدن آلفاش فشرده شد.
شاید مکان مناسبی برای این آغوش نبود اما تقصیر چانیول بود که انقدر بکهیون رو به آغوشش عادت داده بود!
- پسر لوسِ من...عاشق وقتایی هستم که اینطور بهم نیاز پیدا میکنی...این که پارک بکهیون بهم نیاز داشته باشه و من هرچیزی که میخواد رو بهش بدم شیرین‌ترین حسیه که توی زندگیم تجربه‌ش کردم!
...
رو به روی چانیول، پشت میز و روی چهار پایه‌ی پلاستیکیِ بار خیابونی نشسته بود و برای خودش و چانیول سوجو میریخت و گاهی هم از دوکبوکی تند میخورد، همه چیز خوب و آروم به نظر میرسید، باهم صحبت میکردن، میخندیدن و گه‌گاهی هم توی سکوت به چشم‌های هم خیره میشدن...تا این که بکهیون سرش رو برگردوند و با نگاه تیز و کثیف یکی از دخترهای میز بغلی مواجه شد!
دختر مثل یه شکارچی با لبخند زشتی به چانیول نگاه میکرد و مطمئن بود اگه چانیول متوجهش میشد حاضر بود همونجا برای چانیول لخت بشه!
"دختره‌ی عوضی!" زیرلب زمزمه کرد و نگاه عصبانیش رو از دختر گرفت و شیشه‌ی سوجوی توی دستش رو سر کشید.
- بکهیون؟ چیکار میکنی؟
چانیول با تعجب پرسیده بود اما ذهن بکهیون جای دیگه‌ای بود...مطمئن بود دختر داشت برای چانیول نقشه میکشید تا به سمتش بیاد، حتما فکر میکرد اون دو دوستن و میتونه چانیول رو داشته باشه!
باید بهش میفهموند نباید به مرد یکی دیگه اینطور نگاه کنه!
شیشه رو روی میز پلاستیکی کوبید و از جا بلند شد، سمت چانیول رفت و روی پاهاش نشست، بغلش کرد و به چشم‌های دختر که حالا ناامید به نظر میرسید، خیره شد و انگشت فاکش رو براش بالا برد و طولی نکشید تا دختر با خشم نگاهش رو ازشون بگیره و بکهیون با لبخند پیروزمندانه‌ای از چانیول فاصله بگیره.
- چیزی شده؟
+ منو ببر به اردوگاه...دارم اذیت میشم!
هفت کلمه گفت و طولی نکشید تا داخل آغوش چانیول بیهوش بشه!
...
بکهیون رو کول کرده بود و سمت ماشینش قدم برمیداشت که ناگهان با حس سوزش گردنش هیسی کشید و سرجاش متوقف شد.
- بکهیون؟ بیدار شدی؟ چیکار میکنی؟
با حس سوزش دوباره‌ی گردنش با تعجب اخم کرد و اینبار بلندتر گفت:
- پرسیدم چیشده!
+ دارم کبودت میکنم...باید روی گردنت جای دندونام باشه چون انگار براشون مهم نیست که مارک شدی و مارکت درست شبیه به مارک منه...بازم میخوان تورو داشته باشن!
بکهیون با جدیت درحالیکه سعی میکرد کلمات رو به درستی بیان کنه گفت و چانیول با کنجکاوی پرسید:
- کیا؟
+ هم اون دختره‌ی عوضی داخل بار و هم بعضی از سربازهای اردوگاه!
با عصبانیت گفت و طولی نکشید تا قطره‌ی اشکش روی پالتوی چانیول بشینه و صدای گریه‌ش بلند بشه.
+ اونا جوری رفتار میکنن که انگار نمیدونن تو مال کی هستی! ازشون متنفرم! تو مال منی چانیول...مال پارک بکهیون!
بکهیون با گریه فریاد میزد و توجه رهگذرها رو به خودش جلب میکرد اما چانیول اهمیتی به نگاه‌های عجیبشون نمیداد چون شیرین‌ترین اعتراف زندگیش رو شنیده بود...اعترافی که با خشم، ناراحتی، حسادت و عشقِ سرباز هلوییش همراه بود و به قلبش لزرش لذت‌بخشی میداد.
- بچه گرگ هلویی من حسودی کرده، انقدر حسادتش شیرینه که دوست دارم بارها حس عجیبی که بهم میده رو تجربه کنم، باز هم با خشم غر بزنه و بگه که من مال کی هستم اما دوست ندارم اشکای امگای عسلیم رو ببینم پس فقط میتونم بگم که "من مال پارک بکهیونم" و این لذت‌بخش ترین مالکیت دنیاست!
این زمان از سال آرزوهای زیادی از ذهن مردم میگذشت...آرزوهایی که از سانتا میخواستن تا برآورده‌شون کنه یا برای سال جدید عملی بشن اما چانیول حالا که دوباره سمت ماشینش قدم برمیداشت یک آرزوی همیشگی توی ذهنش داشت!
"مالِ بکهیون بودن تنها چیزیه که میخوام...مهم نیست چندتا زندگی برام باقی مونده باشه، من میخوام توی تمامشون بکهیون رو پیدا کنم و اون هربار بهم بگه که مال اونم...من هم هربار بهش قول میدم که این مالکیت ابدی میشه چون من احساسی تموم نشدنی به اون موجود کوچولوی هلویی دارم...عشقی که به خاطرش حاضر میشم بارها به دنیا بیام تا پیداش کنم و بهش بدم!"
...
با صدای فریادی از خواب پرید و به سرعت روی تخت نشست، با گیجی نگاهی به اطراف انداخت و با تیر کشیدن سرش چشم‌هاش رو بست.
+ چی...چیشده؟
- به خاطر تعطیلات کریسمس اردوگاه تخلیه میشه و سربازها عملا دارن فرار میکنن!
چانیول همونطور که دکمه‌های پیراهن نظامیش رو میبست با پوزخند گفت و توی آینه به صورت پف کرده‌ی بکهیون خیره شد.
- بچه گرگ من دیشب زیاده‌روی کرد و حالا سردرد داره؟ خوردنی لعنتیِ یول!
+ چ...چی؟ من...من...
نتونست جمله‌ش رو کامل کنه چون چانیول حالا دست به سینه بالای سرش ایستاده بود و داشت کلماتی رو به زبون میاورد که بکهیون به درستی به یاد نمیاوردشون ولی دوست داشت به خاطرشون محو بشه تا چانیول نتونه گونه و گوش‌های قرمز شده‌ش رو ببینه و پوزخند خبیثی تحویلش بده.
- و حتما این موجود خوردنی یادش نمیاد که کنار گوشم التماسم میکرد که اجازه بدم روی دیکم سواری کنه!
انگشت اشاره‌ش رو زیر چونه‌ی بکهیون گذاشت و سرش رو بالا آورد و به چهره‌ی خجالت زده‌ش خیره شد و ادامه داد:
- ولی بذار اعتراف کنم...وقتی مست میشی ایده‌های هاتی به ذهنت میرسه که سختم میکنن!
انگشتش رو عقب کشید و اینبار دستش رو روی زیپ شلوار نظامیش گذاشت و با لحن مرموزی پرسید:
- هنوزم میخوای روش سواری کنی پارکِ هاتِ یول؟
+ من...من...
بکهیون شوکه زمزمه کرد و چانیول بلافاصله حرفش رو قطع کرد.
- الان ازت میگذرم اما شب، درست وقتی اردوگاه خالی شد، باید طوری روش سواری کنی که صدای ناله‌های شیرین و هوس‌انگیزت توی اردوگاه بپیچه...درست مثل چیزی که خودت گفتی!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now