🐺🍑PART 31🍫

4.2K 927 219
                                    

خیلی دیر اما قسمت جدید اینجاست.

با من نه اما با این بچه مهربون باشین قسمتای آخرشه...دوستش داشته باشین و حمایتش کنین❤️

منم دوستون دارم و مواظب خودتون باشین❤️

...

هوا رو به گرگ و میش میرفت که نگاهی به ساعت دیواری بزرگ اتاقِ هتل انداخت و نفسش رو عمیقا بیرون فرستاد، با بالا تنه‌ی لخت لبه‌ی تخت نشسته بود و حتی جرات نداشت سرش رو بچرخونه و به تهیونگ که زیر ملحفه مخفی شده بود، نگاه کنه.

تنها چیزی که از ساعت‌های گذشته به یاد داشت خشم شدید خودش و پلک‌های خیس تهیونگ بود، البته درد گردن و مارکش که شباهتی به مارک گردن تهیونگ نداشت بهش می‌فهموندن که با خودشون چیکار کرده بود!
حقیقتِ این که اون دو گرگ سرنوشت همدیگه نبودن زیادی سخت و دردناک به نظر میرسید، یعنی دو گرگ دیگه انتظار این رو می‌کشیدن که اون‌هارو پیدا کنن و کنار هم به آرامش برسن؟

اما جونگکوک چطور باید رها کردن تهیونگ رو قبول می‌کرد؟

خوب می‌دونست که هردوشون برای اولین بار توی زندگیشون همچین رابطه‌ای رو تجربه کرده بودن، هرچند کوتاه و هرچند عجیب اما از روز اول و با جنگی که بین فرومون‌هاش به خاطر فرومون‌های خاص تهیونگ اتفاق افتاده بود فهمیده بود که اون پسر قرار نبود براش عادی باشه و همین اتفاق هم توی مدت زمان کوتاهی رخ داده بود و حالا جونگکوک حاضر نبود قبول کنه که باید رابطه‌شون رو تموم و چیزی که سرنوشت براشون پیشبینی کرده بود رو دنبال کنن...اصلا لعنت به سرنوشت و گرگی که براش تعیین کرده بود...جونگکوک فقط و فقط تهیونگ رو می‌خواست، نمیخواست و نمیتونست از تنها کسی که بهش احساس زنده بودن داده بود دست بکشه!

کمی اون‌طرف‌تر تهیونگ زیر محلفه مخفی شده بود و همچنان داشت اشک می‌ریخت...همیشه میدونست که زندگی قرار نبود بهش آسون بگیره و شادی‌هاش زیادی کوتاه بودن اما فکرش رو هم نمی‌کرد این اتفاق براش بیوفته!

حالا علاوه بر این که جونگکوک رو از دست میداد احتمالا قرار بود مثل مادرش بشه، هیچوقت گرگ سرنوشتش رو پیدا نمیکرد و گرگ‌های دیگه یا ازش سواستفاده می‌کردن یا فقط روابط کوتاه مدتی باهاش برقرار می‌کردن چون گرگ‌های زیادی نبودن که بخوان با گرگی که مارک شده بود زندگی مشترک بسازن...درواقع عملا نود و هشت درصد جمعیت گرگ‌ها به جفت حقیقی‌شون میرسیدن و افراد کمی مثل تهیونگ و مادرش وجود داشتن که گرگی به جز گرگ سرنوشتشون مارکشون میکرد!

نفس عمیقی کشید و با حرص اشک داغ روی گونه‌ش رو پاک کرد، درواقع در ابتدا از جونگکوک عصبانی شده بود که چرا اینطور و توی مستی اون هم وقتی مثل یک گرگِ وحشی شده بود، مارکش کرده بود اما حالا و بعد از کمی فکر کردن متوجه شده بود که بهرحال این اتفاق دیر یا زود براشون می‌افتاد...اگه رابطه‌شون ادامه پیدا میکرد و عمیقا عاشق همدیگه میشدن و مثلا جونگکوک یک سال بعد مارکش میکرد باز هم قرار بود به همین اندازه غمگین، ناامید و شکست خورده به نظر برسه پس برای حالا حتی عصبانیت از جونگکوک رو هم دور ریخته بود...اون فقط و فقط از سرنوشت لعنت شده‌ش عصبانی و متنفر بود، سرنوشتی که از بچگیش نحس شروع شده بود و تا حالا هم ادامه داشت و بهش اجازه نداده بود گرگ حقیقی مردی باشه که بهش آرامش و شادی رو هدیه داده بود!
با یادآوری این که قرار بود جونگکوک رو از دست بده موج جدیدی از اشک روی گونه‌هاش جاری شدن و حالا تهیونگ درست مثل یک پسر بچه زیر ملحفه توی خودش جمع شده بود و برای این که صدای گریه‌ش بلند نشه لب‌هاش رو بهم می‌فشرد و خودش هم باور نمی‌کرد تا این حد جونگکوک رو دوست داشت که فقط با فکر جدا شدن ازش، اینطور بیقرار و شکسته شده بود اما حتی داشتن تمام این احساسات عجیب و پیچیده قرار نبود حقیقت رو تغییر بدن...حقیقتی که می‌گفت خانواده‌ی جونگکوک هیچوقت بهش اجازه نمیدادن که اون با گرگی به جز گرگ سرنوشتش تشکیل خانواده بده و بالاخره اون‌هارو جدا می‌کردن چون حتی حالا هم عملا داشتن زندگیش رو کنترل می‌کردن و اگه متوجه رابطه‌شون میشدن قطعا مانع بزرگی براشون بودن...و شاید حق داشتن چون قطعا امگایی مثل تهیونگ درحد و لول خانوادگی اون‌ها نبود، اون فقط یه امگای معمولی بدون هیچ تاریخچه‌ی خانوادگی‌ای بود که تازه حتی گرگ سرنوشت پسرشون هم نبود، پس چرا باید با پذیرشش لول خودشون رو پایین می‌آوردن؟!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 18 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now