🐺🍑PART 8🍫

6.5K 1.6K 333
                                    

سلام عزیزای دلم❤️
من بلخره با جنگ فرومو‌ن‌ها اومدم🥰
لطفا به این بچه عشق بدین چون به درخواست زیاد خودتون دوباره شروع شده💘
روز آپش دوشنبه‌هاست و من منتظر نظرات خوشگلتون میمونم تا انرژی بگیرم و سر تایم و با صفحات بیشتر عاپ کنم😊♥️
لطفا وت هم فراموش نشه❤️
شبتون بخیر و لاویو☕️🌸

...
- بیون و جئون میخوان فرار کنن
با جمله‌ای که شنید با بیچارگی دستاش رو روی صورتش گذاشت و اجازه داد اشکاش جاری بشن،اون نمیخواست فرار کنه و حالا بخاطر جونگکوک تنبیه میشد،تا کی باید تاوان شانس بدش رو میداد؟!
- بیون تو میخواستی فرار کنی؟
با صدای فرمانده پارک با ترس دستاش رو برداشت و به چهره‌ی خشمگین گرگ بزرگ چشم دوخت،از ترس پاهاش میلرزیدن و نفسش حبس شده بود،چشمای قرمز گرگ روسی ترسناک تر از هرچیزی بنظر میرسید!
+ من...من...
حتی نمیتونست درست کلمات رو کنار هم قرار بده تا شاید بتونه از عصبانیت فرمانده‌ش کم کنه.
_ اون نمیخواست فرار کنه،من با خودم آوردمش
لحن محکم جونگکوک باعث شد نگاهش رو بهش بده و با نگرانی به نیمرخ بیخیالش خیره بشه.
- جفتشونو ببرید انفرادی
دستور فرمانده‌ی روسی نشون میداد اهمیتی به حرفاشون نداده و میخواد حسابی تنبیهشون کنه!
- سه روز توی انفرادی میمونن تا متوجه بشن هیچ چیز توی این اردوگاه آسون نیست و فرار...احمقانه ترین کار ممکن برای ترسوهاست!
...
با هل دادن سربازهایی که دستاشون رو گرفته بودن وارد سلول‌هایی شدن که جز دریچه‌ی کوچیک در آهنیش هیچ نوری روشنشون نمیکرد و فضای تنگ و سردشون حس خفگی رو به وجود دو گرگ زندانی منتقل میکرد.
بکهیون با خستگی روی تخت رنگ و رو رفته‌ی سلولش نشست و طولی نکشید تا تخت قدیمی با صدای بدی بشکنه و بکهیون با باسن زمین بخوره.
- خدای من...این چه شانسیه؟
دستش رو روی باسنش گذاشت و بلند شد،نمیفهمید چرا باید اینهمه بدشانسی توی یک شب اتفاق می‌افتادن!
+ بکهیون؟ خوبی؟
جونگکوک با نگرانی پرسید و بکهیون همونطور که با درموندگی به دیوار سرد سلول تکیه میداد جواب داد:
- من خوبم فقط تخت شکست
+ بذار به نگهبان بگم سلولامونو عوض کنه
- نه لازم نیست
بکهیون با خستگی گفت و روی زمین سر خورد.
- من عادت دارم نگران نشو
جونگکوک هم به دیوار سلولش تکیه داد و همونطور که پاهاش رو دراز میکرد به آرومی گفت:
+ معذرت میخوام
با شنیدن جمله‌ی جونگکوک لبخندی زد و همونطور که شونه‌هاش رو میمالوند جواب داد:
- ممنونم که خواستی منو با خودت ببری اما من برای فرار از زندگیم به اینجا پناه آوردم و یه جورایی آخرین شانسمه...راستی،تو چرا اینجایی؟
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و موهای قرمزش رو بهم ریخت،یعنی باید با گرگ کوچولوی اونطرف دیوار صادق میبود؟
+ قبل از اینکه بیام اینجا یه امگارو باردار کردم و این آخرین حد تحمل پدر و مادرم بود و طولی نکشید تا به اینجا بفرستنم
- اوه...متاسفم،حتما برای تو سخت تره
بکهیون با لبای آویزون و لحن ناراحتی گفت و طولی نکشید تا پلکاش روی هم قرار بگیرن و خوابش ببره.
+ ولی بکهیون...
قبل از اینکه جمله‌ش رو کامل کنه صدای خر و پف بلند بکهیون باعث خنده‌ش شد،اون امگا کوچولو تا حالا خر و پف نکرده بود پس حتما بخاطر جای نامناسب سرش بود،کاش میتونست سلول‌هاشون رو عوض کنه!
...
دستی توی موهای مشکیش کشید و نفسش رو بیرون داد،باد خنک پاییزی باعث لرزش سربازهای رو به روش میشد اما چانیول اهمیتی بهشون نمیداد،سرباز مورد علاقه‌ش توی صف نایستاده بود و اینکه نمیتونست عطر هلوش رو حس کنه باعث کلافگیش میشد،خودش رو درک نمیکرد اما حتی به این هم اهمیت نمیداد،مهم نبود سرنوشت یا فرومون‌ها...هرچیزی که بود اون رو به سمت امگا کوچولو میکشوند و فقط چند دقیقه کافی بود تا بیخیال سربازهای توی محوطه بشه و به سمت زندان انفرادی قدم برداره...اون نمیتونست عطش و کشش رو نسبت به امگا کوچولوی عسلی نادیده بگیره و اگه میخواست با خودش صادق باشه گرگ درونش التماس میکرد به محض دیدنش در آغوشش بگیره!
با به یادآوردن چیزی به اتاقش رفت و ده دقیقه‌ی بعد بود که به سرباز نگهبان انفرادی دستور میداد در سلول رو باز کنه.
...
با صدای چیزی لای پلک چپش رو باز کرد،با دیدن چهره‌ی فرمانده پارک با ترس چشماش رو باز و سعی کرد بلند بشه اما با پیچیدن درد شدیدی توی گردنش ناله‌ی آرومی کرد و دوباره به حالت قبل دراومد،دستش رو روی گردنش گذاشت و از درد چشماش رو بست.
- چیزی شده بیون؟
با لحن جدی فرمانده پارک با درد چشماش رو باز کرد و نالید:
+ تخت شکسته بود و من نشسته خوابم برد،چیزی نیست فقط گردنم گرفته
با اتمام جمله‌ش فرمانده پارک جلوش زانو زد،دستش رو سمتش دراز کرد و درست وقتی دست بزرگ گرمش پشت گردنش نشست بکهیون محو شدن ضربان قلبش رو حس کرد،چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
حرکت آروم اما قوی دست آلفای روسی روی گردنش،عطر سردش که زیر بینی‌ش میپیچید و نفس گرمش که به پیشونی و موهاش میخورد باعث میشدن حس عجیبی بهش دست بده،حسی که تا به حال تجربه نکرده بود باعث سست شدن بدنش شده بود و انقدر خوب و آرامش بخش بود که حس میکرد داره خوابش میبره،پلکاش روی هم افتادن و بکهیون ناخوداگاه دستش رو روی شونه‌ی چانیول گذاشت و ناله‌ای از لذت کرد.
چانیول با تعجب به امگای جلوش نگاه میکرد که چطور مثل یه بچه گرگ رام شده پلکاش روی هم افتادن و وقتی دست کوچیکش روی شونه‌ش قرار گرفت لبخند متعجبی زد.
- خدای من...تو امگای لعنتی چرا انقدر خواستنی و شیرینی؟
به آرومی زمزمه کرد و وقتی دستش رو از روی گردن بکهیون برداشت به سرعت چشماش رو باز کرد و انگار که دردی نداشته باشه با زحمت بلند شد و ایستاد.
+ ق...قربان
با نگرانی زمزمه کرد،سرش رو پایین انداخت و لباش رو آویزون کرد،فرار دیشبش و حالا که مثل یه گرگ احمق داشت خوابش میبرد باعث میشدن نتونه به چشمای فرمانده‌ش نگاه کنه،همش میترسید فرمانده پارک بخواد کتکش بزنه و با همین احتمال هم میتونست بغض کنه.
- میگم یه تخت جدید برات بیارن
چانیول دستش رو زیر لبای آویزون بکهیون گذاشت و ادامه داد:
- بهتره آویزونشون نکنی چون قول نمیدم که بتونم جلوی خودمو بگیرم و نخورمشون چون میدونی...زیادی خوش طعم و شیرینن!
با دیدن سکوت بکهیون و گوش‌های قرمز شده‌ش خنده‌ای کرد،با اشاره‌ش سربازی وارد سلول شد و ظرف غذای بزرگی رو به چانیول داد.
- برات چیزی که دوست داشتی آوردم
با لبخند مغروری ظرف بزرگ غذارو سمت بکهیون گرفت و بکهیون با باز کردن در ظرف با تعجب به گوشت‌های پخته و سرخ شده خیره شد.
+ قربان این...این خیلی زیاده!
بکهیون به آرومی زمزمه کرد و جواب چانیول باعث شد بزاقش رو قورت بده و بخاطر دیده نشدن گونه‌های سرخش سرش رو پایین بندازه.
- من نگران سرباز عسلیم بودم برای همین اینارو براش آوردم
+ ممنونم قربان اما...اما میشه کمی به جونگکوک هم بدم؟
با اتمام جمله‌ی بکهیون لبخند چانیول از بین رفت و همونطور که ظرف گوشت رو از بکهیون میگرفت و روی زمین میذاشت با لحن خطرناکی پرسید:
- ازش خوشت اومده؟
بکهیون به سرعت سرش رو تکون داد و همونطور که بخاطر قدمای چانیول عقب میرفت با برخوردش به دیوار سرد به خودش لرزید و سعی کرد توضیح بده.
+ من...من فقط فکر کردم...
با نشستن انگشت اشاره‌ی آلفای روسی روی لباش صداش به سرعت قطع شد و بکهیون به هیکل گنده‌ی فرمانده‌ش خیره شد،چشمای سبزش عصبانی بنظر میرسیدن و صدای نفس‌های تندش بهش میفهموند ممکنه هرلحظه ازش کتک بخوره!
با ترس سرش رو پایین انداخت و توی خودش جمع شد،نمیفهمید چه اشتباهی کرده که فرمانده پارک باهاش اینطور رفتار میکنه،اون فقط میخواست از غذاش به دوستش بده چون نمیتونست اونهمه گوشت رو بخوره!
چانیول نگاهی به امگای عسلیش انداخت و نفس عمیقی کشید،میدونست زیادی امگارو ترسونده اما نمیتونست از این حس عجیب خلاص بشه...حسادت،خشم و عصبانیتی که نسبت به این امگا داشت انکار نشدنی بود و چانیول نمیدونست چرا گرگ درونش انقدر نامتعادل رفتار میکنه!
با پیچیدن عطر غلیظ هلو و عسل زیر بینی‌ش چند نفس عمیق کشید،خم شد و صورتش رو توی گودی گردن امگا برد،بینی و لباش رو به پوست نرم گردنش چسبوند و باز هم عمیق نفس کشید و فقط چند لحظه کافی بود تا عصبانیتش از بین بره...چرا عطر امگا کوچولو مثل آرام بخش عمل میکرد؟
- بهتره دیگه جلوی من حرفی از آلفاهای دیگه نزنی چون ضمانت نمیکنم که بدن ظریفت زیرم دووم بیاره
از بین دندونای چفت شده‌ش غرید و از بکهیون فاصله گرفت.
- از تنبیهت لذت ببر کوچولو
با پوزخند گفت و از سلول خارج شد.
با بسته شدن در سلول به سرعت سر خورد و نشست،پاهاش سست شده بودن و لحن عجیب آلفای روسی هنوز توی گوشاش اکو میشد و جای نفس‌های گرمش هنوز میسوخت،این چه جهنمی بود؟
فرمانده پارک گردنش رو ماساژ میداد،براش غذا می‌آورد و میگفت که نگرانشه و کاری میکرد تا حس کنه مهم بوده و قلبش رو به تپش می‌انداخت اما به سرعت عوض میشد و تهدیدش میکرد و باعث ترسش میشد،یعنی حتی فرمانده‌ش هم میخواست بازیش بده؟
...
ساعت عدد نه رو نشون میداد که بیخیال خواب شد و شروع به گشت زنی توی بخش‌های مختلف کرد،خوابگاه‌ها،سرویس بهداشتی و در آخر زندان...وقتی وارد زندان انفرادی میشد بی توجه به سلول امگا سمتش سلول جئون رفت و با دیدنش که روی تختش نشسته و به دیوار تکیه داده پوزخندی زد.
- کی فکرشو میکرد وارث خاندان جئون اینطور زندانی بشه و کسی نباشه تا نجاتش بده؟
با اتمام جمله‌ش به سرعت صدای جونگکوک بلند شد و تهیونگ با لبخند پیروزمندانه‌ای بهش خیره شد.
+ قسم میخورم بکشمت...وقتی آزاد بشم میکشمت و جنازه‌تو توی کویر رها میکنم
- خوب بلدی با کلمات بازی کنی چون توی واقعیت کاری ازت برنمیاد سرباز احمق
+ تو...کیم عوضی!
به محض اینکه جونگکوک سرش رو سمتش برگردوند و دیدن چشمای قرمزش با تعجب بهش خیره شد و طولی نکشید تا صدای فریادش باعث بشه بیون بکهیون سمت در سلولش بیاد و با نگرانی بپرسه:
_ قربان چیزی شده؟
بی توجه به بکهیون اینبار بلندتر فریاد زد:
- کی بهت گل داده؟
_ من دادم قربان
با صدای آروم سرباز نگهبان که چند قدم دورتر ایستاده بود خنده‌ای کرد و سمت پسر قدم برداشت،چنگی به موهای پسر زد و وادارش کرد در سلول جونگکوک رو باز کنه.
- همینجا بمون تا برگردم و به نفعته تنبیهتو بپذیری!
وارد سلول شد،رو به روی جونگکوکی که ایستاده بود قرار گرفت و به یقه‌ی لباس نظامیش چنگ زد.
- من باید با تو چیکار کنم جئون؟ چندبار باید بهت بگم مصرف مواد خلاف قانونه؟ دلت میخواد تموم این یکسالو توی این سلول زندانی بشی؟
جونگکوک بی توجه به فریاد تهیونگ،همونطور که موهای قرمز رنگش رو با دست حالت میداد زیرلب گفت:
+ منو ببوس تا دیگه نکشم
- چی؟ چی گفتی؟
تهیونگ شوکه از چیزی که شنیده بود پرسید و با دیدن نگاه جدی جونگکوک خنده‌ای کرد.
- مطمئنم زیادی های شدی سرباز
لبخندی زد و همونطور که سمت لبای جونگکوک خم میشد ادامه داد:
- باشه میبوسمت و امیدوارم به قولت عمل کنی
لباش رو به لبای جونگکوک نزدیک کرد و قبل از اینکه لباشون همدیگه رو لمس کنن زانوش رو بلند کرد و وسط پاهای جونگکوک کوبید.
+ لعنت...لعنت بهت کیم
با فریاد بلند جونگکوک و بعد نشستنش روی زمین پوزخندی زد و وقتی جونگکوک روی زمین دراز کشید و دستش رو روی عضوش گذاشت پاش روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت و با جدیت گفت:
- بهتره که این بوسه و این دردو فراموش نکنی وگرنه دفعه‌ی بعدی به وسط پاهات شلیک میکنم احمق!
...
دو روز بعدی به سرعت گذشته بودن و حالا بکهیون و جونگکوک زیر دوش ایستاده بودن،بکهیون همونطور که مدام به جونگکوک هشدار میداد تا سمتش برنگرده لبخند میزد و از آزادیش خوشحال بود،حالا میتونست برای پیشرفتش تلاش کنه و اگه شانس لعنت شده‌ش رهاش میکرد میتونست آخر سال توی آزمون قبول و وارد ارتش بشه!
+ میشه شامپورو بهم بدی؟
به آرومی گفت و درست وقتی جونگکوک سمتش چرخید پاش لیز خورد و قبل از اینکه زمین بخوره دست جونگکوک زیر کمرش قرار گرفت و مانع افتادنش شد.
- اینجا چخبره؟
با خبر آزاد شدن بکهیون با لبخند اردوگاه رو دنبالش گشته بود و درنهایت با فکر اینکه به حموم رفته وارد حموم شده بود و حالا این صحنه‌ی رمنس حال بهمزن باعث جوشش خونش شده بود!
رگ‌هاش از شدت عصبانیت بیرون زده بودن و غرش خفیفش به خوبی شنیده میشد و چشماش فقط اون موجود کوچیک ترسیده‌ی لعنتی رو میدید.
- برو بیرون
رو به جونگکوک فریاد زد و جونگکوک با چهره‌ی بی اهمیتی از کنارشون رد شد و چانیول به محض شنیدن صدای بسته شدن در سالن حموم به بکهیون که هرلحظه عقب تر میرفت،نزدیک شد و بی توجه به قرار گرفتنش زیر دوش آب فریاد زد:
- چیکار میکردی؟ به همین راحتی میذاری لمست کنن؟
با خیس شدن کامل لباسش،شروع به باز کردن دکمه‌های لباس نظامیش کرد و بعد از دراوردنش لباسش رو روی زمین رها کرد.
+ قربان چرا اینجوری میکنین؟
بکهیون با ترس و خیره به چشمای فرمانده‌ش پرسید و با جواب چانیول با بغض ناله کرد.
- الان جرات کردی فرمانده‌تو بازخواست کنی؟
+ نه...قربان نه...
چانیول بی توجه به لرزش بدن بکهیون جلو رفت،بدن خیسش رو به بدن بکهیون چسبوند و همونطور که از پشت به موهای عسلی رنگ خیس امگا چنگ میزد و با خشم غرید:
- میخوام بهت بفهمونم چرا اینجوری رفتار میکنم سرباز هلویی من!
...
+ لعنت به همتون،بعد از سه روز حتی نتونستم دوش بگیرم...حتی حوله‌مم جا موند
جونگکوک همونطور که دست به کمر توی رختکن ایستاده بود غر زد و نفس عمیقی کشید،الان میفهمید زندگی چقدر باهاش بیرحم بوده وگرنه هیچوقت وارد همچین جایی نمیشد چون اینجا خود جهنم بود و اون کیم عوضی و پارک لعنتی نگهبان‌هاش بودن!
+ فاک یو آل
خطاب به تهیونگ و چانیول گفت و نگاهش رو برگردوند و با دیدن چشمای آبی رنگی که بهش خیره شده بودن با بهت جلو رفت و بی اهمیت به کامل لخت بودنش رو به فرمانده‌ی امگاش گفت:
+ چرا به کینگ سایزم خیره شدین قربان؟ باز هم یه تجاوزه دیگه با نگاهتون؟ تا کی قراره اینجا امنیت من به خطر بیوفته؟!

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now