🐺🍑PART 2🍫

8.3K 1.7K 78
                                    

به سختی خم شد و کوله‌ی سنگینش رو روی طبقه‌ی اولِ آخرین تخت سالن بزرگ گذاشت و وقتی دوباره صاف ایستاد تقریبا همه‌ی آلفاهای سرباز دورش جمع شده بودن!
- من اول گفتم پس اون تخت لعنتی بالای سرش مال منه!
- مزخرف نگو عوضی جای خودمه!
و بکهیون با ترس و تعجب به دعوای جلوش چشم دوخته بود،تا به حال اینهمه آلفای وحشی یک جا ندیده بود!
نگاه‌های خیره و پر از شهوتشون حالش رو بهم میزدن و تلاششون برای خوابیدن باهاش رو لعنت میکرد،اینکه میخواستنش چه تغییری توی زندگی لعنتیش ایجاد میکرد؟ همین حالا هم بخاطر فرار از ازدواج با آلفایی ثروتمند اینجا بود،دیگه نمیخواست بیشتر از این کوچیک بشه!
به یاد میاورد زمان‌هایی که بیحال و بی انگیزه روی تخت اتاقش دراز میکشید و مادرش با بلند کردن هر قسمت از بدنش زیرش رو تمیز میکرد،زمان‌هایی که انقدر کار میکرد که توان حرف زدن نداشت و زمان‌هایی که تنها با دادن بدنش میتونست شغلی رو بدست بیاره و یا نگه داره و در آخر هم بحث با خانواده‌ش رو بیاد آورد،ملاقاتی ترتیب داده و قرار گذاشته بودن تا بکهیون با آلفایی ثروتمند و بسیار هوس باز که شمار امگاهای دورش از تعداد موهای بکهیون بیشتر بودن،ازدواج کنه و دقیقا همون شب بود که درخواست برای پیوستن به این اردوگاه رو داده بود،بزرگترین و تخصصی ترین اردوگاه سئول...جایی که میتونست داخلش آموزش ببینه و اگه خیلی تلاش کنه بعد از یکسال توی آزمون ارتش قبول بشه و به ارتش بپیونده و برای همیشه از اون خونه و زندگی نفرین شده دور بمونه!
و حالا بکهیون اینجا بود...شانس بدش قرار نبود رهاش کنه!
با ترس نگاهش رو از آلفاهای رو به روش گرفت و دوباره کوله‌ش رو برداشت.
+ هی...اگه این تخت رو میخواین من بهتون میدم
لحن ترسیده‌ش بین صدای بلند بحث آلفاهایی که هنوز سرش دعوا میکردن،گم شد و بکهیون اینبار تصمیم گرفت از اون محل دور بشه،هنوز قدم اول رو برنداشته بود که دستی روی شونه‌ش نشست و لحن کثیف آلفایی توی گوشاش پیچید.
- مهم نیست کجا بری...بهرحال حفره‌ی داغت مال منه نه این احمقا
برگشت سمت پسر و با ناباوری به پوزخندش چشم دوخت،قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه دستی دست پسر رو از روی شونه‌ش کنار زد و چند ثانیه‌ی بعد بود که عطر سردی توی بینی‌ش پیچید و سایه‌ی آلفای قدبلندی روش افتاد،با نگرانی سرش رو بلند کرد و با دیدن پسر خاندان جئون با درد چشماش رو بست،چرا انقدر بدشانس بود؟
- همتون گم شین عوضیا...خوب میدونین توانایی بفاک دادن همتونو دارم
لحن بیخیال پسر به سرعت باعث سکوت جمعیت آلفاهای وحشی شد و طولی نکشید تا دورشون خلوت بشه و بکهیون بتونه نفس حبس شده‌ش رو آزاد کنه.
جونگکوک کوله‌ی بکهیون رو از روی دوشش برداشت،روی تخت پرت کرد و همونطور که از نرده‌های تخت دو طبقه بالا میرفت گفت:
- نترس کوچولو...من با عطر شیرین هلو و عسلت تحریک نمیشم...من از کوچولوهایی با چشمای عسلی و بدن لرزون خوشم نمیاد...من امگاهای سرکشو ترجیح میدم و حاضرم شرط ببندم تنها سرکشیت قراره بیرون دادن ناله‌های شیرینت برای آلفات باشه...پس تکون بخور تا دوباره بهت حمله نکردن!
...
- بلند شین...بلند شین...سریع باشین
با پیچیدن فریادهایی به سرعت از حالت خوابیده به نشسته درومد و با گیجی و نگرانی نگاهی به اطراف انداخت،چند آلفا بین تخت‌ها میگشتن و سربازارو بیدار میکردن و بکهیون میدید که چطور کتک میخورن!
با ترس به سرعت از جا بلند شد و قبل از اینکه آلفایی که رنگ قهوه‌ای چشماش زیادی ترسناک بنظر میرسیدن با باتومش ضربه‌ای بهش بزنه،دستش رو کنار سرش گذاشت و ادای احترام نظامی کرد،با رفتن آلفا به سختی نفسش رو بیرون داد و نگاهی به سالن که فوق‌العاده شلوغ شده بود انداخت،سربازا با صورتای پف کرده و ترسیده مدام اینطرف و اونطرف میرفتن،عده‌ای به سختی مشغول بستن دکمه‌های لباس نظامیشون بودن و عده‌ای هم شلوار میپوشیدن و چند نفر مثل خودش هنوز گیج سرجاشون ایستاده بودن.
با قرار گرفتن دستی روی دستش که هنوز کنار سرش قرار داشت،شوکه از جا پرید و با دیدن فرمانده پارک نفسش حبس شد،چشمای سبز فرمانده پارک بهش خیره شده بودن،موهای مشکی به بالا زده‌ش و لباس مرتب نظامیش نشون میدادن که مدت زیادیه که بیداره!
- میخوای تنبیه بشی؟
+ من...من...
نفسش گرفته بود و نمیتونست جواب اون گرگ روسی ترسناک رو بده،چرا انقدر بزرگ و خشن بود؟
چانیول بدون حرف دیگه‌ای ازش فاصله گرفت و بکهیون به سرعت خم شد و شروع به نفس کشیدن کرد،چرا اینجوری واکنش نشون میداد؟
میخواست با رفتارای احمقانه‌ش اینجا هم مضحکه‌ی بقیه و فرمانده پارکی که مشخص بود هیچ رحمی نداره بشه؟
...
سالن‌های خوابگاه تقریبا خالی شده بودن و حالا تهیونگ مشغول بررسی سالن‌ها بود تا سربازای باقی مونده رو بیرون کنه،وارد سالن شماره‌ی چهار شد و نگاهی به اطراف انداخت،بنظر میرسید تازه واردها حرف شنوی خوبی داشتن!
میخواست از سالن خارج بشه که صدای برخورد چیزی توجهش رو جلب کرد،نگاهی به آخرین تخت سالنِ بزرگ انداخت و قدم برداشت و چند ثانیه‌ی بعد بود که بالای سر سرباز گستاخش ایستاده و با پوزخند نگاهش میکرد که چطور از تخت افتاده و به زمین چسبیده بود!
با پاش بدنش رو تکون داد و صورتش رو سمت خودش برگردوند.
- بلند شو
با لحن محکمی گفت اما جونگکوک تکونی نخورد،اخم کرد و برای بار دوم جمله‌ش رو تکرار کرد.
- گفتم بلند شو
و طولی نکشید تا جونگکوک لای پلک چپش رو باز کنه و تهیونگ متعجب به چشمش که کاملا قرمز شده بود،خیره بشه و ناگهان با تعجب به اطراف نگاه کنه.
- صبر کن...این بو...این بوی ماریجواناست؟
+ بله قربان
جونگکوک همونطور که به سختی خودش رو بالا میکشید با خنده جواب داد،دقیقا یکساعت بعد از خاموشی رولای ماریجواناش رو از زیر تخت برداشته و با خیالت راحت تا صبح کشیده بود و الان دلش میخواست فقط بخوابه!
- مصرف ماریجوانا،سیگار و مشروب توی اردوگاه نظامی ممنوعه جئون...حق نداری دیگه انجامش بدی!
تهیونگ با خشونت غرید و جونگکوک حالا که موفق شده بود سرپا بایسته بهش نزدیک و به چشمای آبیش خیره شد،پوزخندی زد و بی توجه به اخم غلیظ فرمانده‌ش گفت:
+ خوابوندن یه امگای سرکش با چشمای آبی و عطر بی نظیر رز و شکلات روی تختم و بعد کوبیدن توی حفره‌ی گرمش تا طلوع آفتاب چطور؟ میبینی که هنوز هوا روشن نشده...اگه...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه با ضربه‌ای که به زانوش خورد به سرعت خم شد،فرمانده‌ی لعنتیش با باتوم به زانوش ضربه زده بود!
قبل از اینکه بتونه بخاطر درد غرش کنه به سمت تخت هول داده شد و سرش به آهن تخت برخورد کرد.
- جئون...مثل اینکه عادت داری همه چیز رو دوبار بهت بگن
تهیونگ با پوزخند به چشمای مشکی جونگکوک خیره شد و با خودش فکر کرد تا حالا سربازی به این گستاخی نداشته،سربازی که از روز اول عصبیش کنه و ممنوع ترین کار ممکن رو توی خوابگاه انجام بده و فکر کنه چون آلفای قدرتمندیه میتونه هرکاری بکنه!
- پس باید دوباره مرورش کنیم چون مثل اینکه هنوز قانون اول رو یاد نگرفتی...قانون اول...دهنتو ببند و فقط برای گفتن "بله قربان" بازش کن جئون!
جونگکوک با عصبانیت بهش خیره شده بود،اهمیتی نمیداد پسر رو به روش فرمانده‌شه بهرحال میتونست وقتی پاش رو از این اردوگاه لعنت شده بیرون گذاشت و دوباره قدرت و نفوذ سابقش رو پس گرفت،اخراجش کنه،تنها چیزی که الان عصبیش میکرد تاثیر پسر روی گرگ درونش بود...این امگای سرکش با چشمای آبی،موهای بلوند و نگاه بی حس گرگ درونش رو خشمگین میکرد!
...
از ترس اینکه بقیه‌ی آلفاها دورش جمع نشن آخر از همه وارد سال غذاخوری شده بود اما به محض ورودش همه‌ی نگاه‌ها سمتش برگشتن و بکهیون معذب و ترسیده نگاهش رو زمین انداخت،غذاش رو از سلف گرفت و سمت آخرین میز خالی راه افتاد و طولی نکشید تا زمزمه‌ی آلفاهای عوضی بلند بشه.
- پسر اون واقعا زیباست
- عطرش...از لحظه‌ی اول عطر هلوش دیوونه‌م کرده
- قطعا توی زندگی قبلیش یکی از الهه‌های زیبایی یونان بوده!
- چشمای عسلی رنگش از زندگی من قشنگ ترن!
ظرف غذاش رو جلو کشید و سعی کرد نسبت به نگاه‌های کثیف و صحبتایی که با دیدن هر امگایی میزدن،بی توجه باشه،سرش رو پایین انداخت و با عجله مشغول خوردن غذاش شد،وقتی بچه بود فکر میکرد هرچقدر بیشتر غذا بخوره قدبلندتر میشه اما برخلاف تصورش از یک جایی به بعد دیگه رشد نکرد و همونطور کوچولو موند و حالا پارک چانیول از چند میز دورتر به امگا کوچولوی هلویی که دو لپش پر شده بودن نگاه میکرد و حواسش به دست مشت شده و نگاه مرگ بار و چشمای قرمز شده‌ش نبود!
پنج دقیقه طول کشید تا غذاش رو تموم کنه و بعد از گذاشتن ظرفش توی جای مخصوص،بدون جلب توجه از سالن خارج بشه و خداروشکر کرد که آلفایی دنبالش نکرده اما این حالت زیاد طول نکشید و از اونجایی که شانس بدش همه جا دنبالش میکرد به سرعت دستی روی شونه‌ش قرار گرفت و قبل از هر واکنشی به دیوار کوبیده شد و صدای برخورد کمرش با دیوار توی فضای خالی سالن پیچید.
+ چه غلطی میکنی؟
با اخم رو به آلفایی که دیروز کنار گوشش جمله‌ی نچندان خوشایندی زمزمه کرده بود،گفت و آلفا بلافاصله پوزخند صداداری تحویلش داد.
- چیکار میکنم؟ مثل اینکه خودت نمیدونی داری با آلفاها چیکار میکنی؟ تو توی این اردوگاه لعنت شده مثل معجزه‌ای امگا کوچولو
+ مزخرف نگو...ولم کن
سعی کرد دستاش رو تکون بده و از حصار پسر بیرون بیاد اما لعنت که هیچوقت توانایی این کار رو نداشت!
- الکی تلاش نکن کوچولو...من بهت گفته بودم شانس داشتنت مال منه...حالا به هر روشی!
صورتش رو جلو برد و به چشمای عسلی و ترسیده‌ی بکهیون خیره شد و ادامه داد:
- نظرت چیه کل این یکسال بهم سرویس بدی؟ شرط میبندم حتی اولینتم تجربه نکردی...تو بهم سرویس میدی و منم بهت قول میدم که هربار از لذت بدن کوچولوی خواستنیت بلرزه...نظرت چیه؟
پسر پوزخندی زد و قبل از اینکه بکهیون بتونه حرفی بزنه صورتش رو کج کرد و لباش رو نزدیک لبای بکهیون برد،لباش رو روی لباش قرار داد و بلافاصله دندون نیشش رو توی لب پایینش فرو برد و توجهی به تقلاهای امگا نکرد،بعد از چند ثانیه ازش جدا شد و اینبار قبل از اینکه امگارو ببوسه نیروی شدیدی به عقب کشیدش و به دیوار پشتش برخورد کرد.
متوجه سایه‌ی بزرگی که روشون افتاد،نشده بود و حالا با ترس و نگرانی به فرمانده‌شون خیره شده بود،حالا باید چیکار میکرد.
- متاسفم که حسرت چشیدن طعم لباش برات میمونه...گمشو و خودتو به مدیریت معرفی کن تا بیام...و نظرت درباره‌ی سرویس دادن به زندانبانا چیه؟
آلفای روسی با پوزخند غرید و پسر فقط تونست با ترس سرپا بایسته و قبل از اینکه غرش آلفای عصبانی بلند بشه شروع به دوئیدن بکنه.
با رفتن پسر چانیول سمت بکهیونی که هنوز به دیوار چسبیده و نگاهش رو به زمین دوخته بود برگشت،رو به روش قرار گرفت،بکهیون با حس قرار گرفتن سایه‌ی بزرگ فرمانده‌ش بیشتر سرش رو پایین انداخت،چرا دقیقا پارک چانیول باید اون صحنه‌ی لعنتی رو میدید؟
انگشت اشاره‌ش رو زیر چونه‌ی بکهیون قرار داد و با کمی فشار مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره و بهش نگاه کنه.
چشمای عسلی روشنش به چشمای سبز و خشمگین فرمانده‌ش خیره شدن،اون نگاه ترسناک،سایه‌ی بزرگ و بدن گنده‌ای که احاطه‌ش کرده بود نفسش رو میگرفتن و بکهیون نمیتونست جلوی لرزش بدنش رو بگیره و قرار گرفتن انگشت شصت آلفا روی لب پایینش برای شل شدن زانوهاش کافی بود.
خودش رو بیشتر به دیوار فشرد تا از افتادن جلوگیری کنه با اینحال با پیچیدن صدای بم و لحن خشنش و بعد،رفتار عجیبش بکهیون حس کرد داره سقوط میکنه.
نگاه خشمگین چانیول از چشماش به لباش انتقال پیدا کرده بود و طولی نکشید تا خون کم جاری شده از لبش رو با انگشت شصتش پاک و خون روی انگشتش رو بمکه.
- این میشه اولین بوسه؟ یه بوسه از راه دور و بخاطر جنگ‌فرومون‌ها؟

🐺🍫 The War Of Pheromones 🍑🐺Where stories live. Discover now