Chapter 19

210 68 539
                                    

Vote please♡
Song:The way_Zack hemsey

_______________________________________

تا کی قرار بود ناامیدانه در جنگل ناامن افکارش پرسه بزنه؟!
تا کی قرار بود با حسِ تلخِ درد زندگی کنه؟!
مرگ در بین تک تک سلول های روحش زوزه میکشید.
روح اون خیلی وقت بود که کشته شده بود،اما جسمش تا کی قرار بود با این حس کنار بیاد؟!

....

نگاهی به دیوارهای سرد خونه انداخت.انگار رنگ ناامیدی به خود گرفته بودند.
انگار نایل با رفتنش،روح این خونه رو جدا کرده و برده بود.

پوزخند تلخندی روی لب های خشکیده اش شکل گرفت و قطره اشکی از اقیانوس چشم هاش روان شد.
از روی تخت بلند شد و قدم های سستش رو دور تا دور خونه کشاند.

سعی میکرد با لمس دیوارها،تعادلش رو حفظ کنه.نگاه کوتاه و گذاریی به قاب عکس هایی که برروی دیوار بودند انداخت.

چشم هاش روی صورت خندان نایل در عکس قفل شد.موهای قهوه ای رنگش که به طرز ماهرانه ای شانه شده بود،چروک های کنار چشمش که وقتی میخندید بیشتر و بیشتر خودنمایی میکردند و لبخند زیباش و چشم های درخشانش که تاریک ترین شب هاش رو روشن میکردند.

ناخودآگاه لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت.لبخندی حاکی از تنهایی و حس گناه.

اون... ماتیلدا رو نمیخواست.هیچکس یه بیمار اسکیزوفرنی رو نمیخواست و همه ی این ها تقصیر اون بود.

شاید اگه از روز اول بهش میگفت که با چه بیماری ای دست و پنجه نرم میکنه،هیچوقت بودن باهاش رو انتخاب نمیکرد.

وقتش رو با اون تلف نمیکرد و عشق واقعی رو با یک نفر دیگه تجربه میکرد.اون بود که مانع خوشبختی نایل شده بود.

با فکر کردن به این ها،قطره اشکی روی گونه ی یخ زده اش ریخت.از کنار قاب عکس های روی دیوار گذشت و به سمت گوشی اش رفت.

به دنبال آخرین عکس خانواده اش میگذشت.عکسی که قبل از تبدیل شدن زندگی اش به جهنم گرفته شده بود.

قبل از تصادف روی اون پل.قبل از غرق شدن زندگی اش‌ در اقیانوسی از غم و اندوه.
قبل از اینکه زندگی اش تبدیل به هزار توی پر پیچ‌ و خمی بشه که هرچقدر تلاش میکرد، راه خروج از اون رو پیدا نمیکرد.

با پیدا کردن عکس،نفسی که ناخودآگاه در سینه حبس کرده بود رو بیرون داد.آخرین عکسی که با خواهر و پدرش توی ماشین گرفته بود.انگشت اشاره ی دستش رو روی صفحه ی گوشی کشید و زمزمه کرد

_میام پیشتون.

بعد از خاموش کردن گوشی و پرتاب کردنش روی تخت،جسم سرد و تیزِ کوچکی رو از کیف مشکی رنگش درآورد و به سمت حمام رفت.

هرچه بیشتر به حمام نزدیک تر میشد،قدم هاش سست و سست تر میشدند.پاهاش رو روی کاشی یخ زده ی حمام گذاشت.انگار سرما تا مغز استخوان هاش نفوذ کرد و بدنش رو به لرزه درآورد.

She was Blue | Niall HoranWhere stories live. Discover now