Chapter 1

1.2K 326 456
                                    

وقتی که لباس آبی میپوشی خیلی خوشم میاد. یعنی هر لباسی که بپوشی خوشم میاد ولی اولین باری که دیدمت آبی تنت بود. برای همین هرزمان با لباس آبی میبینمت احساسی که تو اون لحظه داشتم رو یادم می اندازه  و تا قبل از اینکه تو رو ببینم نمیدونستم زنده بودن یعنی چی.
اون شب یه چیزی رو درونم گشودی که ازش خبر نداشتم و اون موقع بود که فهمیدم زندگیم به طور کامل دگرگون شده.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

شب از نیمه گذشته بود و شهر در تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود.خیابون ها در سکوت مرگباری فرورفته بود طوری که برام آزاردهنده بود.

دیگه پاهام برای راه رفتن یاریم نمیکردن. هوا به شدت سرد بود و با هر نفسم بخار از بینیم خارج میشد. از شدت سرما دندون هام به همدیگه برخورد میکردن و صدا میدادن.مطمئنم که نوک بینی ام قرمز شده.

دستام رو تو جیب هودی مشکی ام کردم تا کمی گرم بشن ولی بی فایده بود.سرما تا مغز استخون هام رفته بودن.

سعی کردم که قدم هام رو تندتر کنم تا از شر این سرمای لعنتی خلاص بشم.  وقتی بعد از چند دقیقه به پلی که نزدیک خونه ام بود رسیدم،متوجه ی کسی شدم. دیدم دختری لبه ی پل ایستاده.

برای اینکه از چیزی که دیده بودم مطمئن بشم،چند بار پشت سر هم پلک زدم و با دقت بیشتری نگاه کردم.

اون واقعا لبه ی پل ایستاده... یعنی... میخواد... خودکشی کنه؟!!
حتی فکر کردن به این کار هم دیوونگیه چون ارتفاعش خیلی زیاده و اگر هم خودش رو از اونجا پرت کنه هیچ شانسی برای زنده بودن نداره.

بدون معطلی خودم رو به اون دختری که یه بافتنی آبی به تنش بود رسوندم.
با نگرانی و با صدای لرزون گفتم
"هی دختر... سریع از اون لبه فاصله بگیر... برای چی رفتی اون بالا؟!"

دختر با شنیدن صدام جا خورد و به سمتم برگشت.با صدای آروم گفت
"این به تو مربوط نیست."

"فکر نکن که میرم و میزارم به راحتی خودتو از اونجا پرت کنی."

دختر چشماشو بست و آهی کشید. با صدای ضعیفی گفت
"فقط برو..."

فکری به ذهنم رسید. یکی از پاهام رو روی لبه پل گذاشتم و بعد اون یکی. و بعد کنار دختر ایستادم.

با تعجب پرسید
"داری چیکار میکنی؟!!"

"اگه بخوای بپری،پس منم میپرم."

برای لحظه ای دهنش از چیزی که گفتم باز موند. بعد از کمی مکث گفت
"تو دیوونه ای."

"تو تنها کسی نیستی که اینو بهم میگی پس تعجب نمیکنم."
لبخند کمرنگی تحویلش دادم و بعد ادامه دادم
"فقط دستت رو بده به من... بزار کمکت کنم."

دختر بغضش ترکید و اشک از چشماش سرازیر شد.

انگار تو وجودش جنگی برپا شده بود که نمیتونست مبارزه کنه و فقط داشت سعی میکرد ازش فرار کنه.

بعد از چند لحظه دستش رو به آرومی تو دستم گذاشت. خدای من... پوستش خیلی سرده... رنگ پوستش مثل گچ سفیده شده بود. انگار خون در بدنش جریان نداشت.

به آرومی پاهاشو پایین گذاشت و از لبه پل فاصله گرفت. اون دختر با گریه های زیادی که کرده بود بریده بریده نفس میکشید. و رد اشک ها روی گونه هاش خشک شده بودن. برگشت و به سمت مخالفی که من از طرف پل اومده بودم حرکت کرد.

با چند قدم خودم رو بهش رسوندم و پرسیدم
"هی... داری کجا میری؟!"

"اینم به تو مربوط میشه؟!"

"خب از کجا بدونم که دوباره نمیری و یه جای دیگه خودتو پرت نمیکنی؟!"

"نمیکنم... تو فقط برو..."

"نمیتونم تو این ساعت شب تنهات بزارم. اجازه بده تا خونه برسونمت."

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خب امیدوارم که از بوک جدیدم خوشتون بیاد و حمایتم کنید. چون واقعا براش زحمت کشیدم و کلی فکر کردم.
و اینکه این فنفیک مربوط به نایل میشه. البته لری هم توش هست. ولی درکل شخصیت اصلیش نایله. :)

Vote/comment and follow please❤

Love u♡

She was Blue | Niall HoranWhere stories live. Discover now