Chapter 12

333 130 406
                                    

I was trying to day dream but my mind kept wondering.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

با احساس شدید خشکی گلوم به زحمت پلک هام رو باز کردم.هنوز تار میدیدم اما فهمیدم که صبح شده. دستم رو به اون طرف تخت کشیدم تا بدن ظریف ماتیلدا رو نوازش کنم اما تنها چیزی که لمس کردم ملحفه های سرد تخت بود.

سرم رو از روی بالش بلند کردم. اون تو اتاق نبود.از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم. چند بار صداش کردم اما جوابی نگرفتم. تو اتاق های دیگه هم نبود. ترسیده و با قیافه ای آشفته به دور و اطرافم نگاه میکردم.

بعد از کمی فکر و تامل با قدم های تند به سمت حیاط رفتم.پله هارو دوتایکی پشت سرهم گذاشتم.با نگرانی ای که داشت هرلحظه بیشتر میشد به اطرافم نگاه میکردم.با صدای بلندتری اسمش رو به زبون اوردم. نبودش داشت بند بند وجودم رو به لرزه می انداخت.

بعد از چند لحظه صدای ضعیفش رو از پشت سرم شنیدم که میگفت

_من اینجام نایل.

به سمت صداش برگشتم اما با دیدن اون منظره ی وحشتناک،قلبم برای ثانیه ای از تپیدن ایستاد.دست هاش کاملا زخمی و کبود شده بودند. اشک هاش بی وقفه داشتند از گونه اش سرازیر میشدند.با لحن ملتمسانه ای گفت
_خواهش میکنم... کمکم کن.

*********

با وحشت چشم هام رو باز کردم و داشتم نفس نفس میزدم. بعد از کمی فکر کردن،متوجه شدم که این فقط یه کابوس بوده. نفسی از سر آسودگی کشیدم و نگاهم رو به دختری که غرق خواب بودم دادم.

چند تارمو روی صورتش ریخته بود.و به سینه اش نگاه کردم که داشت به آرومی بالا و پایین میرفت.باریکه ی نوری که از بین پرده های تراس روی پوستش افتاده بود و درخشش پوست سفیدش رو چند برابر میکرد باعث شد بی اراده لبخندی روی لب هام شکل بگیره.

با وزش نسیم خنکی که از لای پنجره ی اتاق،لرزید و خودش رو بیشتر در لای ملحفه فرو برد. به بینی اش چینی انداخت و نفس عمیقی کشید.

اتفاقات دیشب رو داشتم در ذهنم مرور میکردم.هنوز نمیتونستم باور کنم که چرا تو خواب همچین بلایی سر خودش اورده. به خودم قول دادم که نزارم دوباره این اتفاق بیافته.

بهش نزدیک شدم و بوسه ی ریز روی موهاش کاشتم. سپس دستی به موهام کشیدم و از روی تخت بلند و با قدم های آروم از اتاق خارج شدم.
پاهام رو روی زمین سرد آشپزخونه گذاشتم و به سمت یخچال رفتم. بهتره تا قبل از اینکه بیدار بشه چیزی براش آماده کنم.

******

با دقت و نظم خاصی سعی کردم پنکیک ها رو روی همدیگه بزارم. سپس ظرفی که پشت سرم بود رو برداشتم و بلوبری های داخلش رو دونه دونه روی اون ها گذاشتم.

لحظه ای بعد با صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشدند،سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاهی انداختم.پیراهن مشکی رنگی پوشیده بود که براش بزرگ بود. آستین های پیراهنش بلند بود طوری که فقط سر انگشت هاش معلوم میشدند.یک طرف یقه اش روی سرشونه هاش افتاده بود و استخون های ترقوه اش دیده میشدند.

به سمتم اومد. لبخند کمرنگی زد و با صدای خش داری سلام کردم.
نزدیکش شدم و  بوسه ای  بر روی موهاش زدم و عطر خوشبوی همیشگی اش که مدهوش کننده بود رو استشمام کردم.

روی صندلی نشست و کمی بعد،رفتم و کنارش نشستم.
با دیدن پنکیک های روبه روش چشم هاش گرد شدند و لبخندی روی لب هاش نقش بست. گفت

_اوه... پنکیک بلوبری... ممنون نایل.

یکی از اون هارو برداشت و شروع به خوردنش کرد.بعد از چند لحظه چشم هاش رو بست و گفت

_خیلی خوبه...

فقط بهش لبخند زدم و بهش خیره شده بودم.نمیخواستم درمورد اتفاقی که دیشب افتاد باهاش حرفی بزنم و اون لحظه رو جلوی چشم هاش بیارم. خودش هم انگار نمیخواست درموردش صحبت کنه.

بعد از چند دقیقه صدای زنگ گوشیم رو از تو اتاق شنیدم. بلند شدم و با قدم های تند به سمت اتاق رفتم. به اسم روی صفحه ی گوشی نگاه کردم. هری بود.

جواب دادم و گفتم

_هی هری.

بعد از چند ثانیه تنها صدایی که ازش شنیدم،صدای نفس هاش بود.

_هری؟!

بعد از چند لحظه با صدای دورگه ای گفت

_هی نایل...

با نگرانی پرسیدم

_خوبی؟! اتفاقی افتاده؟!

نفس عمیقی کشید و بعد از لحظه ای با صدایی که همراه با بغض بود پرسید

_میشه بیای پیشم؟! باید باهات درمورد چیزی صحبت کنم.

رفته رفته نگرانیم بیشتر میشد. با کلافگی دستی به موهای آشفته ام کشیدم و گفتم

_باشه... فقط بگو الان کجایی؟!

کمی مکث کرد و بعد ادامه داد

_تو پارک ویکتوریام.

با صدای لرزونی گفتم

_باشه الان راه میافتم.

صدای هری رو هیچ وقت در این حد غمگین نشنیده بودم. یعنی چه اتفاقی افتاده؟!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام به همگی. چطورید؟! :)💙

امیدوارم که از این پارت خوشتون اومده باشه.

Love u
Take care❤

She was Blue | Niall HoranWhere stories live. Discover now