Chapter 5

406 205 234
                                    

You made me confused...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با خودم گفتم اگه امروز نیومد،فردا حتما پیداش میشه.
اما اون روزهای بعدش هم نیومد و نگرانیم بیشتر و بیشتر میشد.

تمام ذهنم درگیر این شده بود که چرا یکدفعه غیبش زده.

حتی شماره ی تلفنش رو هم نداشتم که بهش پیام بدم.
وقتی از چند تا از همکلاسی هاش  شماره اش رو خواستم اونا هم نداشتن.

تعجبی نکردم چون اون تازه به این مدرسه اومده بود.

تنها جایی که به ذهنم میرسید،خونه اش بود.
اما نمیدونستم اگه قراره برم اونجا چی بگم.

و اگه از ماتیلدا بپرسم که چرا تو این چند روز مدرسه نیومدی اون قطعا همون جمله ی 'این به تو مربوط نیست' رو تحویلم میده.

چند روز با خودم درگیر بودم. نمیدونستم برم یا نه.

بعد از یک هفته به طور اتفاقی دوباره ماتیلدا رو تو مدرسه دیدم.

برای چند لحظه نشناختمش چون یکم تغییر کرده بود.
ماسک مشکی رنگی به صورتش زده بود. موهاش رو آبی رنگ کرده بود و انگار نسبت به قبل کمی کوتاه تر شده بود. چند تا انگشتر دستش بود. هودی مشکی و شلوار جینی تنش کرده بود.

از دیدن دوباره اش احساس خوشحالی و از تغییری که کرده بود کمی تعجب کردم.

ولی درهرحال اون برام... جذاب بود.

وقتی وارد راهرو شد و رفت سمت کمد کتاب هاش، کم کم بهش نزدیک شدم و گفتم

_هی ماتیلدا...

رو به هم برگشت و برای لحظه کوتاهی بهم خیره شد.

این چشمایی که من میدیدم از قبل هم بی احساس تر شده بود. هیچ جوره نمیتونستم بفهمم که چشماش سعی دارن چی رو بهم بگن.

بعد از چند لحظه دوباره رو به کمد کتاب هاش برگشت و با لحن سردی گفت

_هی نایل...

خواستم اون سوالی که تمام این روزها ذهنم رو مشغول کرده بود رو بپرسم.

ناخون هام رو تو کف دستم فشار دادم و بعد گفتم

_تو... نبودی؟!

در کمدش رو که بست رو به روم ایستاد و جواب داد

_آره...

همین رو گفت و دیگه ادامه نداد.

_چیزی شده بود که نیومدی؟!

با همون لحن خشک جواب داد

_اتفاقی نیافتاده بود. فقط... خوب نبودم.

دوست نداشتم زیادی کلافه اش کنم. پس سعی کردم بحث رو عوض کنم.

لبخندی زدم و پرسیدم

_این ماسک برای چیه؟!

با شنیدن سوالم کمی مکث کرد و بعد گفت

_چند روزی میشه که سرما خوردم و هنوز کاملا خوب نشدم.

این رو گفت و لبه ی ماسکش رو بالاتر اورد.

_خب فکر کنم امروز بتونیم تمرین گیتار رو شروع کنیم.

ماتیلدا چشماش رو بعد از شنیدن حرفم بست و بعد از لحظه ی کوتاهی گفت

_اوه... پاک فراموش کرده بودم که بگم. من یکی از آشناهام گیتار زدن بلده و فکر کنم میتونه بهم یاد بده.

از حرفش جا خوردم و تعجب کردم. ناخودآگاه اخم کمرنگی روی صورتم اومد.

_پس یعنی...

_اون بهم یاد میده... ولی ممنونم ازت.

نمیدونم چرا ولی احساس کردم که داره حرف هاش رو سریع میزنه و تلاش میکرد که از مکالمه ای که بینمون شکل گرفته بود فرار کنه تا من دیگه ازش سوالی نپرسم.

موهاش رو پشت گوشش برد و بعد گفت

_من دیگه باید برم کلاسم.

منتظر نموند تا چیزی بگم و فقط با قدم های تند ازم دور شد.

چرا انقدر عجیب شده بود؟! اون با همه انقدر بی تفاوت و با لحن سردی صحبت میکنه؟!

وقتی صدای هری و لویی رو کمی دورتر از خودم شنیدم به خودم اومدم و به سمتشون رفتم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

زمان ناهار که رسید به همراه هری،لویی و دوستش لیام وارد کافه تریا شدیم.

جایی رو پیدا کردیم و نشستیم. و وقتی مشغول خوردن غذاهامون بودیم، لیام پرسید

_پارتی آخر هفته ی نیک میاین؟!

هری ابروهاشو بالا داد و پرسید

_پارتی؟!

_آره مثل اینکه خاله اش سوار یه کشتی سیاحتی بوده که خراب شده پس نیک میخواد مهمونی رو  خونه ی اون بگیره.

هری لبخندی رو لباش شکل گرفت و رو به لویی کرد و گفت

_این خیلی خوب به نظر میاد عزیزم... نظرت چیه؟!

لویی هم در جواب لبخندی زد و گفت

_آره مو فرفری من.

و بعد دستاش رو تو دستای هری گذاشت.

لیام پرسید

_تو چطور نایل؟! میای دیگه؟!

رفتم تو فکر و بعد از مکثی گفتم

_نمیدونم مرد... حوصله ی جای شلوغ رو ندارم.

هری نگاهش رو از لویی گرفت و بعد بهم گفت

_اوه مرد بیخیال شاید این آخرین مهمونی دوران دبیرستان باشه. نباید از دستش بدی. تو حتما باید بیای.

دستم رو پشت گردنم گذاشتم و بعد گفتم

_باشه...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

امیدوارم از این چپترم لذت برده باشین.

و اینکه چپتر بعدی آماده ست پس فقط با ووت ها و کامنتاتون بهم انرژی بدید تا زودتر بزارمش.

Vote/Comment and Follow please

Love u♡

She was Blue | Niall HoranWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu