Chapter 10

381 155 387
                                    

Standing next to you makes it feel as high as Everest.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

چه اتفاقی افتاد که زندگی ام طوری شد که حتی نفس کشیدن بدون تو برام سخت شده بود؟!
نمیدوستم که این قلبم قبل از تو چطور می تپید و پیش از تو چطور زندگی میکردم.

طوری شده بود که دلم نمیخواست کس دیگه ای جز من لمست کنه،لبخند دلنشینت رو ببینه و یا طعم شیرین لب هات رو حس کنه.چون عشق،تو فقط به من تعلق داشتی.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تو اتاق تاریکی که فقط با نور ضعیفی روشن شده بود روی تخت دراز کشیده بودیم و ملحفه سفید رنگی بدن های برهنه هردومون رو پوشانده بود.

نگاهی به صورتش انداختم. چشم های اقیانوسی اش رو، روی هم گذاشته بود و آروم و منظم نفس میکشید. دستم رو نوازش وار روی موهای نرم و لطیفش کشیدم و دسته ای از موهاش که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم.

با اینکار،آروم آروم چشم هاش رو باز کرد و برای چند لحظه بهم خیره شد. زمزمه کردم

_نمی خواستم بیدارت کنم.

ماتیلدا لبخند کمرنگی تحویلم داد و با صدای ضعیفی گفت

_مشکلی نیست نایل.

و بعد خودش رو به بدنم نزدیک کرد و توی آغوشم جا گرفت.سپس بوسه ای بر روی پیشونی اش کاشتم.
نگاهی بهم انداخت و بعد گفت

_از بچگی راحت خوابم نمیبرد.پدرم کمرم رو نوازش میکرد و با دستش چند جمله روی لباس شبم مینوشت.
مینوشت دوستت دارم یا تو یه دونه ای و باید حدس میزدم.

چشماش رو بست و آهی کشید و زمزمه وار گفت

_خیلی دلم براش تنگ شده نایل.

وقتی این رو گفت سکوت کردم و فقط به چشم های آبی رنگش خیره شدم.سپس دستش رو بالا اوردم و بوسه ای بر پشت دستش زدم.

با صدایی که حالا میشد بغضی که داشت رو فهمید ادامه داد

_اون شب که با پدرم و اشلی سوار ماشین شدیم،همه ی ما خوشحال به نظر میرسیدم. ولی اون تصادف لعنتی روی پل، همه لحظه های زیبای زندگیم رو مثل کاغذ مچاله کرد و دور انداخت.

سرش رو به آرومی روی شونه هام گذاشت و زمزمه کرد

_کاش... کاش همه ی دردها مثل دوران بچگی بودند. دردها و زخم های بچگی رو وقتی مادر می بوسید فکر میکردیم که خوب شدند.

کاش واقعا همین بود.همه ی درد ها با یک بوسه ترمیم میشدند.ولی... بعضی زخم ها هیچ وقت خوب نمیشن.

همیشه وقتی به اون شب فکر میکنم،از خودم میپرسم که چرا فقط من زنده موندم؟! ای کاش...

حرفش رو قطع کردم و گفتم

_ادامه نده عشق. گاهی دنیا با ما بازی هایی میکنه و عزیزترین آدم های زندگیمون رو میگیره ولی نباید این رو یادت بره که زندگی بعد از اون ها هم ادامه داره.تو زنده ای پس باید زندگی کنی. مطمئنا اون ها خوشحالی تو رو میخوان.

ماتیلدا بغضی که به گلوش گیر کرده بود رو قورت داد و سرش رو به آرومی تکون داد و با صدای لرزونی گفت

_نایل من دیگه قلبم نمیکشه. ترس از دست دادن تو دیوونه ام میکنه.اگه تو ترکم کنی از هم می پاشم.

آرنج یکی از دست هام رو روی تخت گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم و گفتم

_هی... چی داری میگی عزیزم. تو قرار نیست هیچ وقت من رو از دست بدی.

او نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد و بعد به آرومی روی تخت نشست.

بعد از چند لحظه سکوتی که بینمون به وجود اومده بود رو شکستم و گفتم

_ببین ماتیلدا... میخوام بدونی که برام خیلی سخته که تو رو در کلمات جای بدم چون طوری دوستت دارم که هرگز کس دیگه ای رو نداشتم.

حتی اگه تمام زبان ها و کلمه های دنیا رو کنار هم بزاریم باز هم نمیتونم بگم که چقدر دوستت دارم. من هرگز ترکت نمیکنم. حسی که به تو دارم همه چیزه.

بعد از شنیدن حرف هام لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و گفت

_میدونستی بهترین اتفاق زندگیم بودی؟!

من هم لبخندی تحویلش دادم و سرم رو برای چند لحظه پایین گرفتم و بعد نگاهی بهش کردم و پرسیدم

_نمیخوای یک بوسه مهمونم کنی؟!

وقتی این رو گفتم ماتیلدا خنده ای بی صدا کرد و نزدیک تر شد و بلافاصله لب هاش رو روی لب هام گذاشت و بعد چشم هامون رو بستیم.

دستش رو به آرومی تو موهام فرو کرد و نوازششون کرد. نفسمون بند اومد اما پس نکشیدیم. به خودمون که اومدیم روی تخت دراز کشیده بودیم و او روم خیمه زده بود.

دست هاش بی هدف روی بدنم سفر میکردند و میخواست تا جایی که در توانش هست لمسم کنه و در بین اون بوسه هایی روی موهام و لاله ی گوشم می کاشت.

زمزمه کرد

_دوستت دارم.
.
.
.
.
همه چیز خوب به نظر میرسید. اون ها در کنار همدیگه خوشحال بودند. ولی حیف که این شادی خیلی دووم نمیاره و قراره سرنوشت باهاشون بازی وحشتناکی بکنه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام دوستان. خوبید؟! :)

امیدوارم از این چپتر هم خوشتون اومده باشه.

و لطفا داستانم رو بقیه معرفی کنید. ممنون :)

Love u❤
Take care

She was Blue | Niall HoranTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon