سورین یک گاز از کاپ کیکش زد و چشمانش ستاره باران شد. رو به آجوما گفت: واووو محشره.
اون تاک پووفی کشید و معترض گفت: برا خوردن اومدی؟
سورین پشت چشمی نازک کرد و پرسید: شما برا کار دیگه¬ای میاین کافه؟
اون تاک نگاهی به آجوما انداخت که حالا دیگر پشت پیشخان بود، سری تکان داد و کاملا بی¬مقدمه رو به من گفت: باید حامله بشی!
سورین به سرفه افتاد و من ماتم برد. اون تاک چند تا مشت محکم پشت سورین زد و پرسید: چرا این طوری نگاه می¬کنی؟
سورین که حالش جا آمد نالید: هیچ معلوم هست چی می¬گی؟
اون تاک ابرو بالا داد: تو راه حل بهتری سراغ داری؟
بعد رو به من ادامه داد: تنها راهش اینه که دوباره حامله بشی، اگه یه بچه¬ی دیگه به دنیا بیاری، دیگه نه خودش نه مامان و باباش نمی¬تونن ارینو ازت دور نگه دارن.
سورین ابرو در هم کشید و بی¬هوا پرسید: اگه این بچه¬شم ازش بگیرن چی؟
و یک لحظه بعد که فهمید چی گفته دست جلوی دهانش گرفت و شرمنده نگاهم کرد. اون تاک مکثی کرد و گفت: مگه پدر و مادرش جلادن که همچین کاری بکنن؟! اونام آدمن، وقتی ببینن قراره دوباره نوه دار بشن، خیلی زود کوتاه میان.
بعد نگاه مشتاقش را دوخت به من و پرسید: خب چی می¬گی؟!
نیم نگاهی به آجوما انداختم، لب گزیدم و آهسته اما با حرص غریدم: مگه دست منه؟
اون تاک چشمانش را درید و گفت: معلومه که دست توئه، یه اشاره کافیه تا کارو یه سره کنی.
سورین که بغل دستش نشسته بود، سرخ شد و نفسش را پس داد. اون تاک با انزجار نگاهش کرد: چیه نکنه این حرفا به سن و سالتون نمی¬خوره خانوم دکتر؟
سر پایین انداختم و نالیدم: نمی¬تونم، ما انقدرام بهم نزدیک نیستیم، خیلی زور بزنیم راجع به غذا با هم حرف می¬زنیم.
- خب نزدیک شید، یه کاری کن که مثل آهنربا به طرف خودت بکشیش...
سورین به جایم پرسید: چطوری اون وقت؟
اون تاک قری به گردنش داد و گفت: با سلاح مخفیت...
و وقتی دید هیچکداممان متوجه منظورش نشدیم، پووفی کشید و اضافه کرد: با جذابیتای زنانه¬ات!
-------------------
چنگی به موهایم زدم و نگاهی به لباس¬های رنگارنگ و حریری که همگی بلا استثناء انتخاب اون تاک بودند، انداختم. بعضی¬هایشان به قدری کوتاه و نازک بودند که اصلا نمی-شد اسم لباس رویشان گذاشت. یکی دوتایشان هم که کلا پارچه نداشتند، فقط چندتا بند بودند که به هم وصل بودند. آنها را همان اول کاری دور انداخته بودم. عکس¬های تقریبا مستهجن همگیشان را هم صاف توی سطل زباله انداخته بودم. صدای اون تاک مدام توی سرم تکرار می¬شد. صد رحمت به شیطان!
![](https://img.wattpad.com/cover/224040106-288-k581525.jpg)
YOU ARE READING
About LENA
Fanfiction[کامل شده] برو... برو و به اندازه تمام رنجهایی که کشیدی زندگی کن، به اندازه همه اشکهایی که توی خلوتت ریختی شادی کن، برو و طوری بخند که همهی این خاطرههای بد از یادت بروند. . . لنا آیدول تازهکاریه که یه راز بزرگ و خطرناک داره؛ تمینم سونبهییه...