About LENA part 23

140 29 11
                                    

مینهو بازویم را می¬گیرد، با حرص پسم می¬زند و می¬غرد: تمومش کن لنا... تمومش کن...
جیغ می¬زنم: چیو تمومش کنم؟ مادر بودنمو؟
چنگ می¬زنم به یقه¬اش، بس بود هر چه خفه خون گرفتم: چه جوری تمومش کنم؟
مشت¬های بی¬جانم روی سینه¬اش می¬نشیند: چه جوری مادر بودنمو تموم کنم؟
دست¬هایش بالا می¬آید. مچ هر دو دستم را می¬گیرد، هلم می¬دهد و انقدر عقب عقب می¬روم که پشتم به دیوار راهرو می¬چسبد. با غیظ می¬گوید: اگه قرار به جیغ و داد باشه، صدای ماها از تو خیلی بلندتره... جای تو بودم آب می¬شدم می¬رفتم توی زمین، اصلا چطور روت می¬شه به خودت بگی مادر...
زور می¬زنم مچ دست¬هایم را از توی دستش بیرون بکشم اما نمی¬شود. زورش خیلی بیشتر است. خشم توی چشم¬های سیاهش شعله می¬کشد: از چی داری این طوری با جون و دل دفاع می¬کنی؟ مادر بودنت؟ اون بچه، هیچ درکی از پدر و مادر داشتن نداره، تو یه طوری بارش آوردی که توی دنیاش نه پدری هست نه مادری!
لال می¬شوم. انگار دنبال همین است. همین که توی چشم¬هایم ببیند هیچ توجیحی ندارم. دست¬هایش شل می¬شود. عقب می¬کشد و جدی ادامه می¬دهد: برو... برو خدارو شکر کن که طرفت تمینه، من بودم محال بود بزارم زنده از در این خونه بری بیرون.
سر پایین می¬اندازم. چرا نمی¬میرم از این همه قضاوت یک طرفه خلاص شوم؟ بی¬صدا گریه می¬کنم. صدای اونیو را از ته راهرو می¬شنوم که بهت زده زمزمه می¬کند: یا...
با خط و نشان مینهو دست و دلم می¬لرزند: قبل از اینکه خودم مث سگ بندازمت بیرون، با پای خودت برو...
زمزمه می¬کنم: بذارین ارینو ببینم.
سر بلند می¬کنم با ملتمسانه¬ترین لحن دنیا می¬گویم: بذارین یه بار ببینمش.
¬¬مینهو با نفرت نگاهش را  می¬گیرد و جینسو بی¬حرف نگاهم می¬کند اما اونیو زیر لب زمزمه می¬کند: از این ور لنایا...
------------------
توی آستانه در می¬ایستم. ارین مشغول بازی با عروسک¬هایش است و هنوز متوجه من نشده، اونیو نگاه غمگینش را بین هر دویمان تاب می¬دهد و آهسته می¬گوید: فقط زیاد طولش نده.
پلک می¬زنم و اشک روی صورتم می¬ریزد. آهسته جلو می¬روم. سر می¬چرخاند و با دیدنم ابروهایش بالا می¬پرد: خاله...
توی این چند روز یکی درمیان خاله و مامان صدایم زده؛ شاید هم حق با مینهوست. نباید این طور بارش می¬آوردم. رو به رویش می¬نشینم. دست¬های ظریفش را بین دستانم می¬گیرم و همه زورم را می¬زنم گریه نکنم، هر چند می¬دانم نمی¬شود. آهسته می¬گویم: ارینا... می-خوام یه رازیو بهت بگم...
چشم¬های درشتش درشتتر می¬شود: راز؟
سر تکان می¬دهم و بغضم را فرو می¬دهم: تو پدر داری...

اشک¬هایم مثل چشمه می¬جوشند: اون آقایی که دیدی، روی تخت...
ارین تند می¬گوید: عمو؟
سر تکان می¬دهم: دیگه نباید بهش بگی عمو... باید بهش بگی آبا... عا؟
لب¬هایش را ورمی¬چیند: گریه نکن.
با پشت دست اشک¬هایم را می¬گیرم. لب می¬گزم و می¬گویم: ارینا من باید یه مدت از پیشت برم، هوم؟
بغض می¬کند: منم ببر...
نمی¬توانم خودم را کنترل کنم و هق نزنم: نمی¬تونم... نمی¬تونم عزیزم...
عروسکش را پرت می¬کند کناری و لجباز تکرار می¬کند: منم ببر... منم ببر...  
توی بغلم می¬کشمش، نوازشش می¬کنم و می¬گویم: عوضش یه قولی بهت میدم...
سرش را از سینه¬ام جدا می¬کند و نگاهم می¬کند. خیره توی چشم¬هایش زمزمه می¬کنم: وقتی برگردم، خودم مامانت میشم... هوم؟
محکم بغلم می¬کند: نمی¬خوام مامانم بشی، نرو...  
تنگتر در آغوشش می¬کشم: کاش می¬شد، کاش می¬شد.
--------------------
اونیو جلوی کافه ترمز می¬گیرد. صدای آهنگ را کم می¬کند و چیزی نمی¬گوید. نگاهم خشک می¬شود به سردر کافه آجوما؛ از دنیا به این بزرگی انگار فقط همین کافه کوچک است که همیشه درش روی من باز است. مکثی می¬کنم و می¬گویم: مواظب ارین باشید.
سر تکان می¬دهد: نگرانش نباش.
آهسته پیاده می¬شوم و سلانه سلانه جلو می¬روم. زنگ در را می¬فشارم، صدای قدم¬های آجوما را می¬شنوم، صدای دور شدن ماشین اونیو را هم!
آجوما در را به رویم باز می¬کند و با دیدنم به وضوح جا می¬خورد. نگاهی به پشت سرم می¬اندازد و نگران می¬پرسد: ارین کجاست؟
سر پایین می¬اندازم. آجوما بازوهایم را می¬گیرد، تکانم می¬دهد و بلندتر می¬پرسد: ارین کجاست لنا؟
دستی به چشم¬هایم می¬کشم، مژه¬هایم بعد از آن همه گریه نمک زدند. گرفته جوابش را می-دهم: تمین ازم گرفتش.
نگاهم را روی صورت بهت زده¬اش می¬کشانم. لبخندی می¬زنم و بعد از بیست و چند ساعت غذا نخوردن دیگر نمی¬توانم روی پاهایم بند شوم. همان جا توی آستانه در سنگین روی زمین می¬افتم و از حال می¬روم.       
-------------------
در کشویی اتاق با ضرب کنار می¬رود، اون تاک با داد و قال جلو می¬آید و محکم بغلم می-کند. انگار زور نگرانیش بیشتر از دوستیمان است که نیم دقیقه تمام فقط فحشم می¬دهد و باز دلش خالی نمی¬شود: یا دختره¬ی عوضی، کدوم گوری بودی؟ نگفتی ما نگرانت می¬شیم؟ می-مردی یه زنگ بزنی بگی مرده¬ای یا زنده که ما دق نکنیم از فکر و خیال؟
با حرص عقب می¬کشد. اشک¬های نریخته¬ش را پاک می¬کند و تند تند می¬گوید: می¬دونی چقدر پول به رمال و فالگیر و معبد دادم؟ می¬دونی چند بار رفتم تو اداره پلیس شَر کردم؟
لبخند بی¬جانی می¬زنم و می¬گویم: ممنون، ممنون که دنبالم بودی.
بینیش را بالا می¬کشد و با تعجب می¬پرسد: یا چه مرگت شده؟ قیافت چرا اینقد آویزونه؟!
قبل از اینکه جوابش را بدهم، سر و کله سورین هم توی چارچوب اتاق پیدا می¬شود. هول جلو می¬آید و بغلم می¬کند: لنایا خوبی؟ نگاهی به سر تا پایم می¬اندازد: جاییت که زخمی نشده؟
اون تاک صورتش را چین می¬اندازد و زیر لب غر می¬زند: چندش.
زمزمه می¬کنم: خوبم.
آجوما با سینی غذا داخل اتاق می¬شود و سرد جواب احوالپرسی دخترها را می¬دهد. اون تاک کمی این طرف و آن طرف سرک می¬کشد و می¬پرسد: راستی ارین کجاست؟
آجوما سینی به دست خشکش می¬زند و من چنگ محکمی به ملافه¬ می¬زنم. سورین و اون تاک هر دو گنگ نگاهمان می¬کنند.
-------------------
تمین
با صدای در خواب از سرم می¬پرد. به زحمت سر جایم می¬نشینم و گیج زمزمه می¬کنم: کیه؟
در باز می¬شود، جونگین سرکی توی اتاق می¬کشد و با دیدن من دستگیره از دستش رها می-شود. تند جلو می¬آید و می¬پرسد: هیونگ... چه بلایی سرت اومده؟
سرم بدجوری درد می¬کند. دستی به پیشانیم می¬کشم و ملافه را کنار می¬زنم. توی همان حال می¬پرسم: کی به تو گفته؟
نزدیکتر می¬آید و کمکم می¬کند بلند شوم: از کیبوم شنیدم.
آرام جلو می¬رویم و روی کاناپه می¬نشینم. نمی¬دانم چرا عوض بهتر شدن، هر روز یک درد تازه به دردهای قبلی اضافه می¬شود. ضربه¬ای به پیشانیم می¬زنم و صدای نگران جونگین را می¬شنوم: چرا تنهایی رفتی تو دهن شیر آخه؟
نفسم را پس می¬دهم. نگاهش می¬کنم و می¬پرسم: دادگاه چی شد؟
اخم¬هایش را توی هم می¬کشد، با اکراه جواب می¬دهد: برا همشون جز سانا جریمه نقدی و سه سال حبس بریدن.
- سانا چی؟
کف دست¬هایش را بهم می¬مالد: خونواده¬ش جریمه نقدی شدن، خودشم مجبوره سه سال خدمات اجتماعی توی کره انجام بده.
پوزخند می¬زنم: زندان که براش راحتتر بود.
سر بلند می¬کند، شاکی بحث را عوض می¬کند: نمی¬خوای بگی چه بلایی سرت اومده؟
تکیه می¬دهم و قبل از اینکه جوابی بدهم، کسی بر در می¬زند. سر می¬چرخانم به طرف در و می¬گویم: بیا تو.
کیبوم در حالی که خم شده و دست ارین توی دستش است آهسته داخل می¬شود، با ملایمت می¬پرسد: مهمون نمی¬خواین؟
جونگین بی¬خبر از همه جا بلند می¬شود، جلو می¬رود و با ذوق رو به ارین می¬گوید: آیگو چه دختر کوچولوی قشنگی.
بعد با همان لبخند از کیبوم می¬پرسد: دختر کیه؟ جینسو؟
کیبوم چند بار  پلک می¬زند، نگاهی به من می¬اندازد و صادقانه جواب می¬دهد: نه...
جونگین همان طور که خم شده و دارد سر شوخی با ارین را باز می¬کند، می¬پرسد: بچه¬ی کیه پس؟
کیبوم با سر به من اشاره می¬کند: بچه¬ی اینه.
جونگین صاف می¬ایستد و با سرعت برق به طرف من می¬چرخد. چشمانش درشت می¬شود: چی؟
نگاهم را به صورت ارین می¬دهم و آهسته صدایش می¬زنم: ارینا...
کیبوم دستش را پشتش می¬گذارد و آهسته به طرف من هلش می¬دهد. چشم¬های گرد جونگین همراه با ارین که نزدیکم می¬شود و بعد من بغلش می¬گیرم، باز سر می¬خورد روی من؛ با ناباوری زمزمه می¬کند: دارین شوخی می¬کنین نه؟!
کیبوم روی مبل دیگری می¬نشیند و کاملا عادی می¬گوید: کی دیدی با موجودات زنده¬ای غیر از خودمون شوخی کنیم؟
کای جلو می¬آید. دوباره سر جایش می¬نشیند و نگاه همچنان متعجبش روی من و ارین دو دو می¬زند. کیبوم با لذت تماشایش می¬کند و صدایش می¬زند: جونگینا... کیم جونگین...؟
جونگین تکانی می¬خورد و با دهان باز نگاهش می¬کند. کیبوم با شیطنت می¬پرسد: خوبی؟!
جونگین که انگار هیچ جوری باورش نمی¬شود، چنگی به موهایش می¬زند و صدایش خود به خود بالا می¬رود: امکان نداره، مگه میشه... دارین دستم میندازین، مطمئنم!
کیبوم قهقهه می¬زند و بعد با خنده می¬گوید: قیافشو... بهت میگم بچه¬ی تمینه...
چند بار دیگر همین گفت و گو تکرار می¬شود و جونگین تفهیم نمی¬شود. اما کیبوم طوری دارد لذت می¬برد که اگر قضیه تا شب هم طول بکشد، هیچ مخالفتی ندارد. هر باری که با آن چشم¬های گشادش می¬پرسد: چینچا...؟! کیبوم یک دور قهقهه می¬زند و از خود بی¬خود می¬شود. نفس عمیقی می¬کشم. انگار خودم باید موقور بیایم تا باورش بشود. رو به جونگین می¬کنم: جونگینا راست می¬گه، ارین دخترمه.
خشکش می¬زند. وقتی اضافه می¬کنم: دختر من و لنا.
که دیگر به کل هنگ می¬کند. کیبوم دست از گاز زدن دسته ¬مبل می¬کشد و با خنده نگاهش می¬کند. چند لحظه طول می¬کشد تا عضلات صورت جونگین از شوک در بیایند، دوباره با حیرت زمزمه کند: چینچا هیونگ؟! و کیبوم از خنده پهن زمین شود.
------------------   
کیبوم یک تکه ماهی روی برنج جونگین گذاشت و گفت: بخور.
جونگین سر تکان داد و بعد نگاهش روی مینهو که ارین را بغل گرفته بود و داشت می¬آورد سر میز خشک شد. مینهو یک صندلی دورتر از من نشست و ارین را روی صندلی بغل دست من گذاشت. نگاهی به خودمان انداخت و نگاهی هم به ارین که به زور چشمانش تا سطح میز می¬رسید. دستی به گوشش ¬کشید. مثل اینکه حساب کتاب¬هایش درست از آب درنیامدند که با خودش گفت: اینطوری نمی¬شه.
آهسته صدایش زدم: هیونگ؟
گیج نگاهم کرد. اشاره کردم به میز: میشه بذاریش روی میز، من دستم درد می¬کنه.
تند بلند شد: آره آره...
ارین را روی میز گذاشت و من به صورتش لبخند زدم. لب ¬گزید و پاهایش را تاب داد. با نوک چاپستیک به غذاهای روی میز اشاره کردم: ارینا چی دوست داری بخوری؟
لب¬هایش را جمع کرد و ظرف جاجانگمیون را نشان داد. کمی از نودلش را برداشتم و با احتیاط توی دهانش گذاشتم. چشمانش خندید و با لذت مشغول خوردن شد. چیزی ته دلم نیشتر زد. حس و حال عجیبم با صدای جونگین پرید: هیونگ، جدی جدی شوخی نمی¬کنی؟
کیبوم قاشقش را روی میز کوبید و کفری گفت: جونگینا یه بار دیگه اینو بپرسی خودم از همین پنجره پرتت کردم بیرون!
جونگین نگاهی به من و ارین انداخت و هول مشغول خوردن شد. مینهو یک تکه ماهی نزدیک ارین برد. دهان خودش را هم باز کرد. با ذوق گفت: ارینا بگو عـــآ...
ارین دهانش را باز کرد و قبل از اینکه مینهو ماهی را توی دهانش بگذارد، کای زیرلب کلافه با خودش زمزمه کرد: همتونم با هم هماهنگ دهنتونو باز می¬کنین!
من لب¬هایم را بهم فشردم و کیبوم با لذت از ارین پرسید: خوشمزه¬س ارینا؟
ارین با لپ¬های باد کرده سر تکان داد و به جز جونگین که هنوز شوکه بود، همه برای قیافه کیوتش کف کردیم.
-----------------
کیبوم با دقت پماد را روی زخم پیشانیم مالید و بعد فوت کرد. کمی آن طرفتر مینهو ارین را سوار گردنش کرده بود، این طرف و آن طرف می¬برد و ارین غش غش می¬خندید. یک چشمی داشتم جونگین را می¬پاییدم که غرق تماشای ارین و مینهو شده بود. توی صورتش تقریبا هیچ حسی پیدا نبود. کیبوم فوت شدیدتری کرد، چشمانم را بستم. صدای اونیو را شنیدم که هنوز داخل سالن نشده، ارین را صدا زد. کیبوم عقب کشید و من چشم باز کردم. اونیو با ده دوازه ساک خرید که به زحمت همه را توی دست و بالش جا داده بود، جلو آمد و اصلا ما را ندید. با ذوق کودکانه¬ای رو به ارین گفت: ارینا ببین چیا برات خریدم.
ارین جیغ زد و بالا پایین پرید. اونیو ساک¬های خرید را روی زمین گذاشت. کیبوم بلند شد و تند جلو رفت. همان جا روی زمین نشستند و چهارتایی افتادند به جان خریدها. 
کای نگاهش را از آنها گرفت و به من داد. نگاهش کردم، مکثی کرد و گفت: چشمات برق میزنه هیونگ!
گنگ نگاهش کردم. با سر اشاره¬ای به پسرها زد و اضافه کرد: تا حالا ندیده بودم همتون انقدر خوشحال باشید. چشمای همتون داره برق می¬زنه.
دوباره نگاهم را به ارین دادم و آهسته گفتم: مثل خواب می¬مونه، انقدر شیرینه، انقدر عجیبه هر لحظه حس می¬کنم الانه که بیدار بشم. 
نفس عمیقی گرفت و پرسید: لنا چی؟
اخم¬هایم را توی هم کشیدم: دیگه نمی¬خوام ببینمش.
غم شاید به صدها شکل در بیاید. هزاران رنگ و بوی مختلف به خودش بگیرد اما هیچکدام به تلخی فریب خوردن از کسی که عمیقا دوستش داری نیست. به تلخی عشقی که با حماقت گندیده! تمام پنج روز گذشته را که توی تخت افتاده بودم، داشتم به این رابطه نافرجام فکر می¬کردم. به همه اشتیاق¬ها و آرزوهایی که برای هر دویمان داشتم، به همه¬ی لحظه¬های خوشی که می¬توانستیم بسازیم. به تمام اوقاتی که می¬شد صرف ارین کنیم. این اتفاق افتاده بود، من از اولین و آخرین عشقم حتی بچه¬ هم داشتم اما هیچ چیز آن طور که انتظار داشتم پیش نرفته بود. قرار بود داستان ما عاشقانه¬ترین داستان دنیا باشد. از آنهایی که وقتی بعد از عمری برمی¬گردی و مرورش می¬کنی، همه وجودت گرم می¬شود، اما نشد. مثل بخاری که حل می¬شود توی هوای سرد زمستان، یک دفعه بی¬¬مقدمه به خودم آمدم و دیدم همه چیز  بین ما محو شده؛ پوک شده، هیچ مغزی ندارد، هیچ اصالتی ندارد. دیدم وسط یک معرکه تمام عیارم؛ یکی توی چشم¬هایم نگاه می¬کند خط و نشان می¬کشد برای جان دخترم التماسش کنم، دیگری جز گریه جوابی برای گوش¬های متعجب من ندارد. منم و بهتی بی¬پایان، منم و موقیعتی سخت، منم و احساساتی عجیب!
موجود کوچک بی¬گناهی را انداختند توی بغلم و می¬گویند دخترت است، یالا التماس کن که نکشیمش! و من نمی¬دانم غرق این حیرت مطلق باشم یا غرق خونی که از سر و صورتم جاری شده، نمی¬دانم از درد لگدهایش به خودم بپیچم یا از شرری که به جانم افتاده خاکستر بشوم. نمی¬دانم زیر بار کنایه¬هایش له بشوم یا از درد عقده¬هایی که مدت¬هاست توی وجودم به زنجیر کشیدم و حالا همه افسار پاره کردند، جان بدهم. کجایش را اشتباه رفتم نمی¬دانم. کجای این قصه را نفهمیدم، کدام تکه¬اش را جا انداختم که آخرش به اینجا رسید. به جایی که از همه¬ی آن آرزوهای دور و دراز، از آن آینده روشن و شفاف فقط ارین نصیبم شد. شاید هم توقع زیادی بود همه چیز را با هم به دست بیاورم. همه خوشبختی¬های دنیا را تمام و کمال داشته باشم. اما ارین با همه¬ی شیرینیش، با همه¬ی معصومیت و پاکیش، باز وسط یک زندگی تاریک بود. وسط یک رابطه از هم پاشیده؛ دلم نمی¬خواست توی این شرایط بزرگ شود ولی چاره¬ی دیگری نداشتم. خودم باید خلاء¬های عاطفیش را پر می¬کردم.
-------------------
لنا
اون تاک با حرص در لیمونادش را باز کرد و یک نفس سر کشید. بطری خالی را روی میز کوبید و پای چپش لرز گرفت. لب به دندان کشید و گفت: یعنی تو... مامان ارینی...
بی هیچ حس خاصی نگاهش کردم. انگشت اشاره¬اش را توی هوا تکان داد، به طرف خودش گرفت و اضافه کرد: بعد به من نگفتی؟!
سورین پشت من در آمد: حالا چه فرقی می¬کرد که بدونی یا نه...
اون تاک با سرعت سر چرخاند به طرفش و دادش بلند شد: چی؟! تو می¬دونستی؟!
سورین پوکر نگاهش کرد: مث اینکه خودم به دنیاش آوردما.
اون تاک آب دهانش را قورت داد، بطری بعدی را جلو کشید و با حرص بازش کرد. سورین نگاهی به من انداخت و با احتیاط زمزمه کرد: می¬تونی ازش شکایت کنی.
اخم¬هایم را توی هم کشیدم. نفسم را پس دادم و کوتاه گفتم: نمی¬تونم.
اون تاک جوش آورد: چرا نمی¬تونی؟!
زیر نگاه سنگین هر دویشان مجبور به توضیح شدم: نمی¬خوام بیشتر از این بهش آسیب بزنم. اگه شکایت کنم دوباره همه چی به تلوزیون کشیده میشه، نمی¬خوام کل آدمای این کشور بدونن چه غلطی کردم.
اون تاک نگاه گیجش را بین ما چرخاند و گفت: چرا باید به تلوزیون کشیده بشه، تو که خیلی وقته کنار کشیدی از آیدلی!
سورین لبخند نیم¬بندی تحویلش داد و گفت: شوهرشم، آنی یعنی بابای ارینم قبلا آیدول بوده.
اون تاک با چشم¬های گرد به طرف من چرخید: یعنی تو با یه آیدل رابطه داشتی؟
سورین صاف دست گذاشت روی نقطه ضعفش: اینم نمی¬دونستی؟
همین جمله کوتاه هم برای آتش زدن دوست نسبتا حسودی مثل اون تاک کافی بود. بلند شد عصبی دور خودش چرخید، چنگی به موهایش زد و پرسید: من برای تو چیم لنا...؟ دیگه چی هست که من باید آخر از همه خبردار بشم؟
بی¬حوصله نفسم را پس دادم و نگاهم ¬افتاد به قاب عکس ارین روی پیشخوان کافه، فقط نصف روز گذشته بود اما من داشتم از دوریش دیوانه می¬شدم. تمام یک ماهی را که ندیده بودمش همه امیدم این بود که دوباره برمی¬گردم پیشش، اما حالا توی این خانه بودم بدون ارین، بدون امید به برگشتنش!
با صدای سورین به خودم آمدم. کنارم نشست و دست روی شانه¬ام گذاشت: برو باهاش حرف بزن لنا، ازش معذرت بخواه.
پاهایم را توی شکمم جمع کردم و سر روی زانوهایم ¬گذاشتم. آتشی که به خرمن دلم افتاده بود، حالا حالاها خاموش نمی¬شد. حالا حالاها تمام نمی¬شد. هزار بار هم که می¬زدم زیر گریه و تا سر حد مرگ حالم از خودم بهم می¬خورد تمام نمی¬شد. مژه ¬زدم و اشک روی صورتم ¬ریخت. هق زدم: نمی¬تونم سورینا، نمی¬تونم... اونجا نبودی ببینی چه حالی شد وقتی جی دی بهش گفت ارین دخترته، نبودی ببینی چقدر شوکه شد، ببینی چطوری کتک می-خورد و التماس اون عوضی می¬کرد. چه جوری ازش معذرت می¬خواستم؟ با چه رویی؟ دلم می¬خواست بمیرم...
سورین در آغوشم کشید و من دیگر هیچ تقلایی برای نگه داشتن اشک¬هایم نکردم. زار ¬زدم: دلم می¬خواست بمیرم از شرمندگی سورینا.
آهسته نوازشم کرد و زیرلب تکرار کرد: آروم باش... آروم باش...
--------------------
تمین
جلوی آینه ایستادم، کبودی¬ پیشانی و سمت راست صورتم کمی محو شده بود اما هنوز کامل از بین نرفته بود؛ نه ردش نه دردش، یقه تیشرتم را کمی پایینتر کشیدم. خونمردگی¬های سینه و شانه¬ام هم کمی بهتر شده بودند. آهی کشیدم و تکیه دادم به دیوار شیشه¬ای حمام، رد این ضربه¬ها هر روز کمرنگتر می¬شدند، اما زخم توی سینه¬ام، شکاف توی قلبم هر روز بازتر می¬شد. ثانیه به ثانیه حادتر می¬شد. آشوب اصلی توی سرم بود، بین افکار تو درتو و در هم و برهمم، بین نگرانی¬های بی¬سر و ته و عجیب غریبم!
انگار هر کسی جنون خاص خودش را دارد. هر کس به روش خودش دیوانه می¬شود. زندگی برای من شده دویدنی بی¬پایان، شده از نفس افتادنی تمام نشدنی؛ شده یک گرداب بزرگ و بدبو...  هر چه با دل و جرأت بیشتری درونش شیرجه می¬زنم، وحشی¬تر می-چرخد. انقدر با جریان تندش بازیم می¬دهد که از هوش بروم. بعد بیدار می¬شوم و می¬بینم درست وسط جهنمم، همه چیزهایی که می¬خواستم، همه چیزهایی که دوستشان داشتم هر کدام یک جوری باعث عذابم شدند. با خودشان کرور کرور غم آوردند و ریختند وسط آشفته بازار دلم و من نمی¬دانم از کدام گوشه شروعش کنم. اول غصه کدام یکی را بخورم. غصه حماقت زجرآور خودم را یا غصه¬ی تنهایی دخترم... این یکی حکم اسید را دارد. از هر کجا که شروع کنم به فکر کردن در موردش، تا مغز استخوانم را می¬سوزاند. جوری درد می¬کند و تیر می¬کشد که اصلا در ذهنم هم نمی¬گنجد چنین دردی هم وجود داشته باشد. اما هست، با بند بند وجودم حسش می¬کنم. وقتی دل کوچکش هنوز یک روز نگذشته برای مادرش تنگ می¬شود و با هیچ عروسک یا نوازشی دست از گریه نمی¬کشد. وقتی مدام سراغ خاله و مادربزرگی را می¬گیرد که در حقیقت هیچکدام وجود خارجی ندارند، وقتی قهر می¬کند و گرسنه توی بغلم خوابش می¬برد، دنیا می¬شود خود جهنم! گریه¬اش، بهانه گرفتنش، قهر کردنش همه تاوانی است که باید برای این حماقت پس بدهم. 
کنارش می¬نشینم، حتی توی خواب هم صورتش را در هم کشیده، آرام کنارش دراز می¬کشم. سرش را روی بازویم می¬گذارم و خیره می¬شوم به صورتش، نمی¬دانم این حس عجیب چیست. این تپش¬هایی که گره خورده به نبض گنجشگ¬وار قلب کوچکش! با همه¬ی درد و رنجی که این رابطه برایم داشت، نمی¬توانستم آرزو کنم که کاش اتفاق نیفتاده بود. کاش سر نگرفته بود، کاش ارین وجود نداشت! وجودش انقدر برایم عزیز است، دوست داشتنش انقدر شیرین و ارضا کننده است که حتی اگر زمان به عقب برگردد، باز هم همه آن حماقت¬ها را مرتکب می¬شوم، باز هم دروغ¬های لنا را باور می¬کنم. تا قبل از ارین حتی نمی¬توانستم تصور کنم که می¬شود کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی! اما حالا می¬بینم هیچ مرزی برای دوست داشتنش نیست. ارین یک تکه از وجود خودم است که راه می¬رود، حرف می¬زند، می¬خندد. دردش درد من است، خنده¬هایش شادی من، اما حالا درست در آغاز این خوشبختی پدرانه، باید هر دویمان عذاب دوری از کسی را بکشیم که برای یکی-مان زهر است و برای دیگری عسل...!
----------------------
صبح با صدای مته ¬مانندی که کل خانه را به لرزه در آورده چشم باز می¬کنم. انگار یکی از دریل فرو کرده توی اسکلت خانه و دارد جایی را می¬تراشد. نگاهی به ارین می¬اندازم که هنوز خواب است. آرام بوسه¬ای روی گونه¬ی تازه¬اش می¬گذارم و از جا بلند می¬شوم. آهسته از اتاق بیرون می¬زنم و با دیدن در باز اتاق آخر راهرو و کارگرهایی که دارند تخته¬های چوبی بزرگی را داخلش می¬برند، ته¬مانده خوابم از سرم می¬پرد. جلو می¬روم و یکی از کارگرها که به نظر سرپرست بقیه است با دیدنم  بدو جلو می¬آید: اومو لی تمین شی!
کلاهش را برمی¬دارد تا کمر خم می¬شود و می¬گوید: من فنتونم...
بعد صمیمانه دست جلو می¬آورد، آرام دستش را می¬فشارم و می¬پرسم: چه خبره اینجا؟
مرد به یکی از کارگرها که با دیدنم مکث می¬کند، تشر می¬زند: به کارت برس. و بعد رو به من توضیح می¬دهد: داریم ست جدیدی رو که سفارش دادین نصب می¬کنیم.
جلو می¬روم تا ببینم منظورش از ست جدید چیست که مانعم می¬شود و سر تکان می¬دهد: آقای لی گفتن تا قبل از تموم شدنش نذاریم کسی ببیندش.
بی¬اراده اخم می¬کنم: هیونگ؟!
------------------- 
ارین رو از من می¬گیرد و دست به سینه می¬نشیند. مینهو یک رل کیمباپ توی بشقابش می-گذارد و می¬گوید: از این بخور عمو.
اخم می¬کند و از مینهو هم رو می¬گیرد. چشمش که به چشم¬های گرد من می¬افتد، ترجیح می-دهد رو به رو را نگاه کند. سردرگم می¬گویم: ارینا دیشبم غذا نخوردی، نمیشه که چیزی نخوری!
اخم¬هایش را بیشتر توی هم می¬کشد. لیوان قهوه را برمی¬دارم. مینهو به طرفش خم می¬شود و با ملایمت می¬پرسد: ارینا قهری؟
سرش را به علامت مثبت تکان می¬دهد. مینهو دوباره می¬پرسد: چیکار کنیم که دیگه قهر نباشی؟
یک جرعه از قهوه گرم را می¬فرستم گوشه لپم و قبل از اینکه قورتش بدهم با جواب  ارین که می¬گوید: بریم پیش خاله و مامان¬بزرگم... بی¬هوا به سرفه می¬افتم. مینهو پوکر نگاهم می-کند. اما ارین روی صندلی می¬ایستد و با دست¬های کوچکش به پشتم می¬زند. نمی¬دانم از جوابش عصبانی باشم یا از کاری که دارد می¬کند، قهقهه بزنم. وقتی که خم می¬شود و با آن چشم¬های درشت بانمک می¬پرسد: کینچانا آبا؟
دیگر نمی¬توانم مقاومت کنم. با عشق بغلش می¬کنم و می¬بوسمش، بعد عقب می¬کشم و می-پرسم: الان گفتی آبا...؟
سر تکان می¬دهد. مینهو با ذوق یک صندلی نزدیکتر می¬شود. اصلا فکرش را هم نمی¬کردم شنیدن کلمه¬ای به این کوچکی بتواند به بزرگی کل دنیا لذت داشته باشد. بوسه¬ی دیگری روی لپش می¬گذارم، لبخندی می¬زنم و می¬پرسم: کی بهت گفته بهم بگی آبا؟
لب برمی¬چیند: خاله...
خنده از لب¬هایم می¬رود. مینهو سوالی زمزمه می¬کند: خاله¬ت؟
ارین سر تکان می¬دهد و می¬گوید: بهم قول داده وقتی برگشت مامانم بشه... بعد سر می-چرخاند به طرف من و ادامه می¬دهد: آبا میشه بری خالمو بیاری، اون طوری هم مامان دارم هم بابا.
هیونگ نفسش را با آه زیر گوشم پس می¬دهد: آیگو...
نگاهم با نگاه منتظر ارین گره می¬خورد. تقریبا هیچ حرفی برای گفتن ندارم. موهایش را آرام پشت گوشش می¬زنم و نمی¬دانم کجای ذهنم جرقه می¬زند که می¬پرسم: آبارو دوست نداری؟
مینهو با چشمان درشت به طرفم می¬چرخد. ارین سر تکان می¬دهد: دوست دارم ولی خاله و مامان بزرگمم دوست دارم.
بغضش دلم را آتش می¬زند. جفت دست¬هایش را توی دست¬هایم می¬گیرم و می¬گویم: ارینا من خیلی وقته تورو ندیدم، خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگ شده، انقدر زیاد که نمی¬تونستم نفس بکشم... نمی¬خوای یکمم پیش آبا بمونی؟!
پلک می¬زند. نگاه کنجکاوش صورتم را می¬کاود: قول میدی وقتی حالت خوب شد، منو ببری خونه¬مون؟!
یا من زیادی هنگم یا ذهن این بچه از همین حالا زیادی پیچیده و پیگیر است. هر طوری بحث را می¬پیچانم کوتاه نمی¬آید. ارین هنوز منتظر جواب واضحی است که کیبوم با سر و صدا وارد سالن می¬شود و من از ته دل ممنونش می¬شوم. ادای خرگوش را در می¬آورد، دندان¬های نیشش را نشان ارین می¬دهد و صدایش را نازک و بدجنس می¬کند: بوی هویج میاد!
ارین با خنده جیغ می¬زند. دو دستی می¬چسبد به من و سرش را روی سینه¬ام می¬گذارد. به شوخی¬های کیبوم قهقهه می¬زند و من شدیدترین احساس دنیا را تجربه می¬کنم. حس می¬کنم قلبم از هجوم این همه خون در آستانه ترکیدن است. حتی نمی¬دانم حسی که با فشار توی همه رگ¬هایم به جریان می¬افتد دقیقا چیست، فقط می¬دانم یک ثانیه دیگر ادامه پیدا کند حتما یک بلایی سرم می¬آورد. سریع از خودم جدایش می¬کنم، توی بغل مینهو می¬گذارمش و مثل تیری که از چله رها شده باشد، از سالن بیرون می¬زنم. به دنبال کمی هوا، به طرف در می¬دووم و انقدر حالم بد است که  نمی¬توانم جواب اونیو سلام را بدهم. بی¬اراده تنه¬اش می-زنم و طوری از خانه بیرون می¬زنم که انگار همین الان قرار است سقفش روی سرم خراب بشود!
یک جایی روی چمن¬های کوتاه و مرطوب حیاط متوقف می¬شوم و زانو می¬زنم. چنگ می-زنم به علف¬های کوتاه و خیس باغچه؛ نفس نفس می¬زنم. مثل این است که چیزی توی گلویم گیر کرده باشد، یا بدتر یک دفعه توی گلویم پریده باشد و راه نفسم را بسته باشد. چه مرگم شده؟! ظرفیت خنده¬ی دختر خودم را هم ندارم؟! صدای نزدیک شدن قدم¬های کسی را می-شنوم. مینهوست، اما نمی¬خواهم جوابش را بدهم و صدایم بلرزد. نمی¬خواهم چشمش به حال و روز خرابم بیفتد. صدایم می¬زند. سر بلند نمی¬کنم. قطره¬های اشک بی¬موقع از چشمانم فرو می¬افتند و لای شبنم خنک سبزه¬ها گم می¬شوند. مینهو کنارم زانو می¬زند. صدایش رنگ بهت می¬گیرد: چت شد یهو پسر؟!
مکثی می¬کند و می¬پرسد: داری گریه می¬کنی؟
صادقانه موقور می¬آیم: نپرس خودمم نمی¬دونم چمه...
دست روی شانه¬ام می¬گذارد. کمی به عقب هلم می¬دهد و من بی¬هیچ مقاومتی می¬نشینم. نگاهش را روی صورتم می¬چرخاند و منگ زمزمه می¬کند: بخاطر حرفای ارین ناراحت شدی؟
سر تکان می¬دهم. اختیار آب شور چشمانم را از دست دادم. بدون هیچ تقلایی روی صورتم رد می¬اندازند. به آهستگی خودش زمزمه می¬کنم: از خودم بدم میاد هیونگ... از اینکه مجبورم ارینو از کسایی که انقدر وابسته¬شونه جدا کنم، متنفرم...
مینهو کمی نگاهم می¬کند. بعد خودش را جلو می¬کشد و بدون هیچ حرفی در آغوشم می¬کشد. بعد از مدتها حس می¬کنم بالاخره می¬توانم وسط این آشوب یک دل سیر گریه کنم. زار می-زنم: نمی¬خوام عذابش بدم هیونگ... ارین چه گناهی کرده که بین ما دو نفر گیر افتاده... نمی¬خوام دلشو بشکنم اما... هیچ راهی ندارم... هیچ راهی جز شکستن دلش ندارم... چه غلطی بکنم... یکی پیدا شه به من بگه چه غلطی بکنم با این زندگی... 
اونیو را می¬بینم که شوکه جلو می¬آید، گرفته و ساکت نگاهمان می¬کند. توی این یک هفته هیونگ¬هایم هر کدام یک جور زور زدند کمکم کنند. هر کدام به روش خودشان می¬خواستند از باری که روی دوش من بود کم کنند اما حال من خوب نمی¬شد. توی این بلوا هیچ کس دلش به اندازه من نسوخته بود. هیچ کس به اندازه من گوشتش به دندانش گیر نکرده بود. من داشتم خودم را زجرکش می¬کردم. با دست¬های خودم داشتم گور خودم را می¬کندم. مجبور به کاری شده بودم که حتی نمی¬دانستم تقاص کدام گناهم است، تاوان کدام اشتباهم؟! دل من فقط پای یک نفر لرزیده بود اما داشتم به اندازه¬ی گناه همه آدم¬های روی زمین تاوان پس می-دادم. هر چه این حس عمیقتر می¬شد، نفرتم از لنا هم بیشتر می¬شد. چطور توانسته بود به ارین چنین ظلمی بکند. چطور توانسته بود حق خوشبخت¬ بودن را از پاک¬ترین موجود روی زمین بگیرد؟! پس چرا بغض¬هایش، بهانه گرفتن¬هایش برای من مثل جان کندن بود. عین این بود که چاقو داده باشند دستم و بگویند یالا ببر... همین الان گوشت تن خودت را ببر... همین قدر آزاردهنده، همین قدر دردناک!
هر کسی را می¬توانستم آزار بدهم ارین را نمی¬توانستم. نمی¬دانم این چه پیوندی بین ما بود که هیچ ارتباطی به زمان نداشت، انگار از سال¬ها پیش رشته رشته بهم بافته شده بود و حالا به قدری محکم بود که حتی تیزترین چاقوهای دنیا هم نمی¬توانستند آن را ببرند. عذابش عذاب خودم بود.
--------------------
لنا
در باز شد و بازپرس پرونده با دو نفر دیگر داخل اتاق بازجویی شدند. مرد نگاهی به من انداخت و بعد با مکث رو به رویم نشست. دو مرد جوانتری که همراهش بودند، دست به سینه خیره شدند به من، بازپرس پرونده را باز کرد. نیم نگاهی به من انداخت و پرسید: لنا... لنا...اَ...میـ...ری؟
سر تکان دادم: خودمم.
بی¬خیال فامیلی به ظاهر عجیبم شد و پرسید: لناشی، یک ماه گذشته رو کجا بودید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: توی جزیره ججو.
لبش را از تو به دندان کشید و دو به شک پرسید: کسیو دارین که ادعاتونو ثابت کنه؟
سر تکان دادم و صدای اون تاک توی گوشم زنگ خورد؛ " میگی خونه خاله من بودی، یه مسافرخونه متروکه نزدیک دریا داره که ته ته امکاناتش یه گرامافون خراب برا سال 1920 عه! میگی رفته بودم ریلکس کنم، چه می¬دونم از شلوغی شهر خسته شده بودم رفته بودم استراحت کنم، عا...؟!
چشم¬هایم را باریک کردم برایش: اگه رفتن تحقیق کنن چی؟!
پوزخندی زد و گفت: تحقیق؟! نترس بابا خاله من از صدتا پلیس و بازپرس بدتره یه جوری می¬پیچونتشون که عمرا شک کنن، تازه خودش تنها نیست که اکیپه، با شیش هفتا پیرزن دیگه تخصصشون سر کار گذاشتن مردم و سوژه درست کردنه!
دوباره دستی توی هوا تکان داد و خاطر جمع تکرار کرد: نگران نباش"
با صدای بازپرس که سوالش را تکرار کرد به خودم آمدم. تکانی خوردم و گفتم: بله، صاحب مسافرخونه¬ای که توش موندم و دوستاشون می¬تونن تایید کنن.
مرد سری تکان داد و با اخم پرسید: یعنی توی این مدت هیچ خبری از اتفاقاتی که افتاده بود نداشتین؟ اخبارِ تقریبا همه¬ی شبکه¬ها موضوعو پوشش می¬دادن!
پلک زدم: مسافرخونه¬ای که من توش بودم یه ساختمون قدیمی و تقریبا متروکه بغل دریا بود، ته ته تکنولوژیشم یه گرامافون خراب برا سال 1920 بود، طبیعیه که چیزی نشنیده باشم.
مرد عصبی روی میز کوبید و غرید: پس چرا تلفنتو نبرده بودی؟ چرا یه دفعه از محل کارت غیبت زده بود؟!
کف سرم را خاراندم و حق به جانب گفتم: اگه بهشون می¬گفتم می¬خوام یه ماه برم مدیتیشن که نمی¬ذاشتن! آجوشی شما خودت می¬تونی یه ماه بی¬خبری از بچه¬تو تحمل کنی؟!
بازپرس تند تند پلک زد و من با اعتماد به نفس بیشتری به پرت و پلاهایم شاخ و برگ دادم: نمی¬تونی دیگه! اگه جاشو بلد باشی قطعا میری سراغش و نمی¬ذاری که دوره بازیابی روحیشو تموم کنه!
تکیه دادم به پشتی صندلیم و رو به صورت هر سه مرد رو به رویم که شبیه علامت تعجب شده بود، سر تکان دادم و ادامه دادم: من اگه گوشیمو همراهم می¬بردم، یا اگه مدام اخبارو دنبال می¬کردم که نمی¬تونستم به سطح یک برسم.
بازپرس دهان تقریبا نیمه بازش را بست و منگ تکرار کرد: سطح چی؟!
یکی از آن قیافه¬های اون تاک را که وقتی مردم در مورد کارایی آئودی قراضه¬اش به شک می¬افتادند؛ به خودم گرفتم. طوری که انگار دارم با یک مشت احمق در مورد موضوعی بسیار بالاتر از سطح فکرشان حرف می¬زنم گفتم: سطح یک... سطحی که بعد از حدود یک الی یک و نیم ماه مدیتیشن مداوم به دست میاد.
بازپرس آب دهانش را قورت داد و با قیافه¬ای گیجتر پرسید: چرا باید بخواین به سطح یک برسین؟!
شانه بالا انداختم: البته می¬شد به سطحای بالاترم رسید اما اون دیگه خیلی طول می¬کشید... می¬دونین شاید چهار یا پنج...
بین حرفم پرید: منظورم اینه که برا چی باید برید مدیتیشن، مشکلی داشتید توی زندگیتون؟
با اینکه خودم هم دیگر چرت و پرت کم آورده بودم اما کمی دلخور جوابش را دادم. طوری که انگار ناراحتم نگذاشتید بیشتر از روند بازیابی روحیم توضیح بدهم: آجوشی تو این دروه زمونه، حتی آدمای معمولی مثل شمام احتیاج به اینجور خلوتا دارن، چه برسه به من که اون طور افتضاح گروهمو ترک کردم، یه خودکشی ناموفق داشتم و تقریبا تموم چهار سال گذشته مجبور بودم هویت خودمو از مردم مخفی کنم.
مردمک¬هایش لرزیدند و من پیازداغش را زیاد کردم: می¬دونید همه اینا با هم چقدر بار روانی منفی دارن؟! من قبل از همه این اتفاقا سئولو ترک کردم. اونم به توصیه پزشکم، چا سورین... می¬تونید سوابق پزشکیمو چک کنید، توی این چهار سال من مدام جلسه¬های طولانی مدیتیشن داشتم. به سختی تونستم همه چیزو فراموش کنم. 
مرد کمی شرمنده ادامه داد: من وضیعت شمارو درک می¬کنم اما لطفا شمام درک کنید که مجبوریم این سوالارو بپرسیم.
دستی توی هوا تکان دادم: آنیا ادامه بدید. من با این مسئله کنار اومدم.
کمی جمع و جور نشست و با احتیاط پرسید: چطور با یونگ جی وا آشنا شدید؟!
نفس عمیقی کشیدم و خود به خود جدی شدم: موقعی که تازه اومده بودم سئول یه تصادف سخت داشتم، زنی که الان باهاش زندگی می¬کنم تقریبا از مرگ نجاتم داد. با اینکه منو نمی-شناخت تموم هزینه¬های بیمارستان و درمان منو متحمل شد. بهم جای خواب داد، بهم همه چیزاییو داد که تا اون روز یا نداشتم یا کم داشتم، محبت، نوازش، نگرانی... به خاطر من به واسطه¬ی یکی از دوستاش سند خونشو داد و  از یونگ جی وا وام گرفت. وقتی حالم بهتر شد، می¬خواستم خودم قرضمو بدم. اما نمی¬شد هر چقدر کار می¬کردم نمی¬رسوندم، تا اینکه سود وام خیلی بیشتر از خود پول شد، خیلی خیلی بیشتر... یونگ جی وا تهدیدم کرد که اگه همین حالا بدهیامو صاف نکنم، خونه¬ی آجومارو می¬فروشه. اون خونه تنها چیزی بود که اون زن داشت، نمی¬تونستم بزارم ازش بگیرنش! به خاطر همین رفتم التماسش کردم گفتم بهم مهلت بدن که پولشونو جور کنم اما گفتن فقط یه راه دارم، باید برا خودشون کار کنم تا سندو بهم بدن.
نمی¬دانم اشک از کی صورتم را خیس کرده بود اما خب زیاد مهم هم نبود، دیگر عادت کرده بودم. هر باری که این موضوع را به زبان می¬¬آوردم بی¬برو و برگرد همراه با گریه بود: من نمی¬دونستم منظورشون از کار چیه؟ گفتن قبلش باید یه مدت دوره کارآموزیو بگذرونی، خبر نداشتم منظورشون از کارآموزی اون کمپ لعنتیه... نمی¬دونستم به محض اینکه پا بذارم تو اون جهنم دیگه نمی¬تونم بیرون بیام. دیگه نمی¬تونم مثل آدم زندگی کنم.
با پشت دست اشک¬هایم را گرفتم. جو اتاق بازجویی به نسبت ده دقیقه پیش به کل زیرو رو شده بود. انگار یک اسپری گاز اشک آور توی اتاق خالی شده باشد. چشم¬های هر سه مرد جدی رو به رویم آب افتاده بود. حس می¬کردم هر سه به نحوی نامحسوس از جنسیت خودشان خجالت می¬کشند. خیره به انعکاس تصویر غمگین خودم روی سطح شیشه¬ای میز ادامه دادم: هیچ کدوم از ما نمی¬دونستیم چه بلایی سرمون اومده، هیچکدوممون... همه یا بدهکار بودیم یا با زور آورده بودنمون توی کمپ، شیش ماه گذشت تا گذاشتن از اون جهنم بیایم بیرون بریم توی یه جهنم بدتر... منو بردن بار یونگ جی وا... حدود یه سال اونجا بودم، سند خونه¬ی آجومارو پس گرفته بودم اما بازم بهم اجازه نمی¬دادن برم تا اینکه...
بازپرس نگاهی به مردهای بغل دستش انداخت و سوالی تکرار کرد: تا اینکه؟!
خودم را سفت نگه داشتم که دست و پایم نلرزد. اگر بویی از قضیه مرگ آن مرد می¬بردند، دیگر محال بود چشمم به ارین بیفتد. پلک زدم: فرار کردم...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: یکی از خدمه بار کمکم کرد فرار کنم. بعدشم تنها جایی که برا پنهون شدن پیدا کردم کمپانی استارشیپ بود. منتها نمی¬دونستم یونگ جی وا پیدام کرده، نمی¬دونستم بقیه دخترا که سال بعد به کارآموزای کمپانی اضافه شدن همه قبلا توی کمپ بودن، تا قبل از دبیو که زیاد با هم صمیمی نبودیم. بعدشم هیچکدوم از گذشته¬مون حرفی نمی¬زدیم.
با خودکارش روی میز ضرب گرفت و بعد پرسید: چرا آیدل شدی؟ اصلا با وجود گذشته¬ت چطور تونستی آیدل بشی؟
آه کشیدم: یانگ جی وا ساپورتم کرد. من نمی¬دونستم، تا شیش هفت ماه بعد از دبیوتم نمی-دونستم که جزء اسپانسرای گروهه... وقتی بالاخره فهمیدم بهم گفت که از همون اول ساپورتم کرده.
بازپرس پرونده را بست. دستی به گردنش کشید و بعد از مکثی طولانی گفت: می¬تونستی قبول نکنی، می¬دونی احساسات مردم چقدر به خاطر شما و گروهتون جریحه دار شده؟!
تلخند زدم: وقتی بهم گفتن بیا و به عنوان لیدر این گروه دبیو کن، چی بهشون می¬گفتم؟ می-گفتم از ترسم اینجا قایم شدم؟ ما قرارداد داشتیم، نمی¬تونستم که بزنم زیر قرارداد، هرچند خودمم دلم می¬خواست اون زندگی پنهونی و کثیفو تموم کنم. دلم می¬خواست همه چیزو فراموش کنم. همه¬مون همین طور بودیم. همه¬ی دخترایی که توی اون کمپ زندونی شده بودن. ولی شماها باورتون نمیشه، هیچکدومتون باورتون نمیشه ماها مجبور به چه کارایی می¬شدیم، اگه سرپیچی می¬کردیم چه بلایی سرمون می¬آوردن، باورتون نمیشه چقدر آرزوی مرگ می¬کردیم. براتون آسونه از قربانیای این ماجرا هم به اندازه مجرماش متنفر باشید. براتون آسونه که همه¬ی مارو به یه چشم ببینید، ترس مارو درک نمی¬کنید. وحشت مارو نمی¬فهمید. حتی نمی¬تونید تصور کنید هر کدوم برای این اتفاق چقدر باید تاوان پس بدیم. چه چیزای باارزشیو از دست بدیم. هیچکدومتون رنج ماهارو نمی¬فهمید.
------------------
تمین
با دقت خیره شده بودم به ارین که داشت با کنجکاوی زور می¬زد مشت¬های مینهو را باز کند ببیند تیله توی کدام دستش است، اما زورش به مشت¬های قوی عمویش نمی¬رسید. مینهو ابرویی بالا داد و مشت راستش را باز کرد. بعد اشاره زد به دست چپش و گفت: آسونش کردم. حالا اگه می¬تونی بازش کن نیم وجبی!
ارین دوباره زور زد ولی کاری از پیش نبرد. وقتی دید قفل انگشتان مینهو زیادی سفت است، لبخند نیم¬بندی زد و یک دفعه بی¬مقدمه دستش را گاز گرفت. مینهو داد بلندی کشید و  مشتش را باز کرد. ارین با فرصت طلبی تیله را از توی مشتش قاپید و من از خنده روده بر شدم. مینهو از جا پرید. دستش را توی هوا تکان تکان داد و با چشم¬های گشاد و صدای بلند گفت: یا... اونا دندون بود یا چاقو؟!
ارین بی¬توجه به داد و هوار مینهو تیله را کف دست من گذاشت. دست¬هایش را پشتش گذاشت و طوری که انگار انتظار یک تشویق جانانه را داشته باشد، لب ورچید و گفت: آبا...
دلم برای دخترک کیوتم ضعف رفت. توی یک حرکت بغلش کردم و با خنده گفتم: کارت عالی بود دخترم.
نگاهم افتاد به چشمان درشت هیونگ که همزمان هم متجب بود هم خندان، خنده¬ام شدت گرفت. مینهو که با خنده زمزمه کرد: آیگو پدر و دختر عین هم... و بلافاصله از درد دستش صورتش توی هم رفت، قهقهه زدم.
هنوز داشتم می¬خندیدم که کسی بر در زد. بعد جونگین سرک کشید توی سالن، متعجب داخل شد و جلو آمد: چه صدای خنده¬ای... چه خبره؟
مینهو کفری سرتکان داد و من اشک¬ گوشه چشمم را گرفتم. جونگین نگاهی به ارین انداخت که بازیگوشانه داشت تیله¬ را لای انگشت¬های من بازی می¬داد و گفت: نکنه همش زیر سر این کوچولوئه؟!
ارین نگاهش کرد و شاخک¬هایش برای بازی تیز شد. از بغل من پایین پرید و با خنده شروع به دویدن کرد. جونگین آهسته دنبالش دوید و مثلا تهدیدش کرد که می¬خواهد بگیردش، چند دور توی سالن دویدند تا جینسو در را باز کرد و با حرصی که به ظاهر سعی در کنترلش داشت، اما خنده نمی¬گذاشت جدی باشد، گفت: عا عا عا... آقایون هیات مدیره منم باشم بی-خیال پروژه و هتل می¬شم، به بچه داریم می¬رسم.
جونگین ارین را بغل کرد و انگشت اشاره مینهو صاف جینسو را اشاره رفت. کاملا جدی گفت: جینسویا نوبت توئه با ارین تیله بازی کنی، همین الان...
جینسو گیج نگاهش کرد و من دوباره از خنده ریسه رفتم.
-----------------    
اونیو لبخند دندان نمایی زد و با انرژی پرسید: حاضرین؟!
اول از همه ارین بالا و پایین پرید. اونیو برگشت دستش را روی دستگیره اتاقی گذاشت که دو روز بود هفت هشت نفر مدام داخلش سر و صدا می¬کردند اما اجازه نمی¬دادند، کسی ببیند دقیقا  چه کار می¬کنند. هیونگ یک تای ابرویش را بالا داد و تکرار کرد: حاضرین دیگه؟!
کیبوم کفری جلو رفت و خواست به زور در را باز کند که هیونگ کوتاه آمد: آراسو آراسو... الان بازش می¬کنم.
کیبوم عقب کشید و اونیو با چشمان ستاره باران رو به ارین گفت: ارینا اتاقت...
در را باز کرد و به جز ارین که با جیغ دوید داخل اتاق، همگی ماتمان برد. هیچ خبری از دکور لوکس و مدرن اتاق¬ نبود. همه وسیله¬های توی اتاق به رنگ¬های ملیح و دخترانه بودند. طرح همه چیز تک شاخ بود؛ کمد، تخت، میز، ویترین¬های عروسک. از همه جالبتر اسب چوبی جلوی پنجره بود که یک تک شاخ تقریبا واقعی بود. کیبوم ارین را سوارش کرد، اسب را تکان تکان داد و ارین بلند بلند خندید. جونگین در کشویی کمد را کنار داد و با دیدن آن همه لباس رنگی ردیف هم ضعف کرد: اینارو...
ارین همان طور که نگاهش به کمد بود، هول دست انداخت دور گردن کیبوم، آویزانش شد و از روی اسب پایین آمد. صدای کیبوم بالا رفت: یا... یا... یا...
ارین بدو جلوی کمد ایستاد سر بالا گرفت و جیغ جیغ کرد. کیبوم صاف ایستاد. نگاهم کرد و غرید: عین خودته، عین خودت!
جینسو جلو رفت دستی به کله اسب کشید، دست دیگرش را که ارین از خجالتش درآمده بود، توی جیبش فرو کرد و بعد زیر گوش کیبوم گفت: یه دور که باهاش گل یا پوچ بازی کنی تازه می¬فهمی چه بچه نازیه.
مینهو به طور مسلم تایید کرد و کیبوم نگاه مشکوکش را بینشان تاب داد. اونیو به اصرار ارین پیراهن توری را از توی کمد بیرون کشید و با کمک جونگین تنش کرد. آهسته روی تخت نشستم و نگاهشان کردم. اونیو ارین را بغل کرد، چند دور با هم چرخیدند و بعد رو به صورت خندانش گفت: ارینا اسباب بازیا...
ارین دست¬هایش را بهم کوبید و با ذوق جیغ زد. هیونگ در ویترین را باز کرد و گذاشت تک تک عروسک¬ها و اسباب بازی¬ها را بیرون بکشد، بغل کند و دوباره سر جایشان بگذارد. کیبوم، جینسو و کای هم به جمع اضافه شدند. پا به پایش خندیدند و سر به سر هیونگ گذاشتند. جو به طرز خالصی شاد بود اما نمی¬دانم چرا دوباره دلم گرفت. جای خالی چیزی توی ذوقم زد و خنده را از لب¬هایم محو کرد. مینهو کنارم نشست و آهسته زمزمه کرد: تمینا نگرانش نباش. ما همه¬مون پشتتیم. نمی¬ذاریم ارین زیاد اذیت بشه.
مشت ملایمی به بازویم زد و اضافه کرد: هوم؟!
¬سر تکان دادم و نگاهم را دوباره به رو به رو دادم. هیونگ با ذوق از ارین پرسید: چطوره دوست داری عروسکاتو؟
ارین نگاهی به کمد انداخت و با درصد کمی از نارضایتی جواب داد: بوم بوم نداره...
جونگین و جینسو قهقهه زدند. اونیو هنوز هنگ این بود بفهمد منظور ارین از بوم بوم چیست که کیبوم محکم پا به زمین کوبید و با لحن اغراق شده¬ای تکرار کرد: هیونگ... بوم بوم نداره!
اونیو بین عصبانیت و خنده سرگردان پرسید: بوم بوم دیگه چه کوفتیه؟
کیبوم بازویش را گرفت و مثل بچه¬ها بهانه گرفت: بوم بوم دیگه... نمی¬دونی بوم بوم چیه؟!
هیونگ که داد زد: از کجا بدونم خب؟ دست از بچه بازی برداشت و خودش هم از خنده پهن زمین شد. از ته دل قهقهه زد.
-------------------
کیبوم شیشه¬های سوجو را روی میز چید، لیوان هر کس را جلوی دستش گذاشت و گفت: برا شبی مثل امشب هیچی مث سوجو نمی¬چسبه.
جینسو کمی با تبلتش ور رفت و رو به من گفت: تمینا خبرای امروزو دیدی؟
تبلت را از دستش گرفتم و نگاهی انداختم. عکس لنا جلوی ایستگاه پلیس که در محاصره خبرنگارها سر پایین انداخته بود و چیز زیادی از صورتش پیدا نبود. تب را بدون خواندن تیترش به جینسو برگرداندم و زمزمه کردم: برام مهم نیست.
مینهو و جینسو نگاه معناداری رد و بدل کردند. کیبوم لیوان¬ها را پر کرد و با انرژی گفت: بیاین شروع کنیم.
شاتم را برداشتم به باقی لیوان¬ها زدم و یک نفس سر کشیدم.
یک ساعت بعد کنار دست جونگین توی تراس خانه ولو بودیم. تا خرخره نوشیده بودیم و مست مست بودیم.
جونگین سکسکه¬ای کرد و بعد با لحن شل و ولی صدایم زد: هیونگ؟
سرم بدجور داشت سنگینی می¬کرد. چشم باز کردم و هول جواب دادم: ها...؟
خمار نگاهم کرد. البته اگر با آن چشم¬های سرخ چیزی می¬دید: خوشحالی الان؟
پوزخند زدم و اسید معده¬ام ته گلویم را سوزاند. صورتم را در هم کشیدم و زمزمه کردم: عا دارم می¬میرم از خوشی...
یک تای ابرویش را بالا داد. کشدار پرسید: مســـخره می¬کنی؟
بی حال سر تکان دادم: نه... خوشحالم...
جونگین نگاهش را از من گرفت خیره شد به رو به رو و گفت: پس چرا من حس می¬کنم... یکی از یکی بدبختریم...
شانه بالا انداختم: مگه تو بدبختی نمیشه خوشحال بود؟
دوباره به طرفم سر چرخاند و گیج پلک زد: چی؟
به زحمت نشستم. اشاره¬ای به خودم کردم و توضیح دادم: منو نگا کن یه خوشحالِ بدبختم... خوشحالم چون یه دختر دارم. بدبختم چون نمی¬تونم بذارم دخترم مادرشو داشته باشه...!
جونگین خنده¬ی نیم بندی تحویلم داد و با خودش گفت: چه پیچیده!
چنگ زدم بطری سوجو را برداشتم و خواستم همان طور با بطری سر بکشم که جونگین از دستم بیرونش کشید. یک لحظه از مزه تلخ دهانش صورتش درهم رفت و بعد گفت: یا... این مال منه.
با خصومتی بی¬جان نگاهش کردم: چرا اونوقت؟
انگشت اشاره¬اش را نشانم داد و گفت: چون من فقط بدبختم...
خمار پلک زدم و از خیر سوجو گذاشتم. کمی از آن را سر کشید و بعد تنش را به زحمت بالا کشید و نشست. بینیش را بالا کشید و دوباره گفت: توی خانه سالمندانه...
مست خندید. سر پایین انداخت و با بغض ادامه داد: سه هزار ساعت باید تو اون خانه سالمندان کوفتی کار کنه...
پلکی زدم و آب دهانم را قورت دادم. طاق باز خوابیدم و نگاهم را دوختم به ماهی که نورش زیر لایه¬ی نازک ابری کدر شده بود. می¬دانستم جونگین توی همان حال تقریبا خوابش برده، اما  زمزمه کردم: می¬بینی جونگینا... فقط یه ابر کوچولو کافیه که نوری به بزرگی ماهو بپوشونه... فقط یه دلتنگی کوچولو کافیه تا خوشحالیتو کوفتت کنه...
------------------
لنا
نگاهی به اون تاک انداختم که از وقتی خوابش برده بود ده دور سر جایش چرخید بود و آخرش هم با دهان نیمه باز و پوزیشن تقریبا بغرنجی خوابش سنگین شده بود. بلند شدم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفتم. باز بی¬خوابی به سرم زده بود. توی پنج شب گذشته به زور ده پانزده ساعت خوابیده بودم. چنگی به موهایم زدم و پله¬ها را پایین رفتم. پشت یکی از میزها نشستم. تاریکی شب کم کم برایم رنگ باخت و عادی شد. دست زیر چانه¬ام زدم و خیره شدم به نقطه¬ی نامعلومی روی دیوار تاریک رو به رویم. پنج شب و شش روز گذشته بود، من هنوز مثل احمق¬ها امیدوار بودم صدای زنگ بلند شود، در را باز کنم و ارین توی آغوشم بپرد. انقدر هر شب توی این فکرها دست و پا می¬زدم که وقتی صدای زنگ را شنیدم، فکر کردم توهم زدم. سر بلند کردم و گیج نگاهی به چارچوب در کافه که توسط تاریکی بلعیده شده بود انداختم. چند لحظه¬ی طولانی گذشت تا اینکه زنگ دوباره به صدا درآمد. چیزی درون قلبم فرو ریخت. تند از جا پریدم و به طرف در دویدم. قفل¬هایش را یکی یکی عقب کشیدم و باز کردم. سایه زنی که پشت به من ایستاده بود، آهسته به طرفم چرخید. جلو آمد و صورتش زیر نور چراغ برق خیابان پیدا شد. لب گزیدم و با بهت زمزمه کردم: سانا... 

پ.ن؛ سانای قشنگم🤧🚶‍♀️

About LENAWhere stories live. Discover now