تمین
در آسانسور که باز شد، مستقیم به طرف دفتر ریاست رفتم. بی توجه به جیغ¬های منشی و حتی بدون در زدن داخل شدم. کیبوم از جا پرید و رو به منشیش توپید: بیرون.
نگاهی توی اتاق چرخاندم. به جز مینهو و اونیو؛ هیچول، دونگهه، کای و حتی سوهو هم بودند. انگار جلسه¬های اضطراریشان را از کمپانی به اینجا منتقل کرده بودند. اونیو تکیه داد و فاتحانه گفت: چی شد؟ تو که ربطی به این قضایا نداشتی؟
حوصله کل کل نداشتم. پرسیدم: این خبرا چیه؟!
کیبوم زمزمه کرد: بشین تمینا، از دیشب خیلی اتفاقا افتاده که ازش خبر نداری.
کای با تکان سر حرفش را تایید کرد. جلو رفتم و کنار دست سوهو نشستم. نگاهی به من انداخت و گفت: مینهو گفت دوست نداری قاطی این برنامه¬ها بشی.
نگاهم ناخودآگاه با نگاه اخموی مینهو گره خورد. هر دو بی¬اعصاب تر از آن بودیم که پای دلخوریمان بمانیم. خیره توی چشم¬هایش پرسیدم: پای لنا چرا اومده وسط؟
مینهو پوزخند زد و دست به سینه گفت: فقط دوست دختر جنابعالی نیست که پاش اومده وسط، هر کی که یه ربطی به ماها داشته باشه، پاش وسطه...!
هیچول که تازه در جریان قرار گرفته بود، گفت: عـــا از دیشب دارم فکر می¬کنم این دختره¬ی تازه کار چه ربطی به این قضایا داره، پس دوست دختر توئه...
بعد کنجکاو پرسید: یا چه غلطی کردی جی دی عدل دست گذاشته رو مال تو؟
چشم غره¬ای رفتم و گفتم: یکی بگه اینجا چه خبره؟ چی شده دوباره این احمقا دارن رگباری رسوایی می¬سازن؟
دونگهه انگشت اشاره¬اش را تکان داد و گفت: چه خبر می¬خواستی باشه؟ زده به سرشون، پاک عقلشونو از دست دادن.
هیچول اضافه کرد: دیشب یه هارد برامون فرستادن، به چه افتضاحی... از دخترامون گرفته تا پسرای رئیس، حتی...
اونیو بین حرفش پرید: یا بسه بسه، صدبار اینارو از دیشب شمردی یه بار دیگه بخوای اسم ببری خودم می¬کشمت.
هیچول سر تکان داد و خلاصه¬ کرد: یه مگشم پخش بشه همه¬مون فنا رفتیم.
چنگی به موهایم زدم: حالا باید چه غلطی بکنیم؟!
مینهو اخم هایش را توی هم کشید و گفت: باید همه¬رو پاک کنیم.
دونگهه گفت: زده به سرت؟ فکر می¬کنی به این آسونیاس؟
پرسیدم: عوضش چی می¬خوان؟
اونیو یکی زد روی زانویش: هنوز خبری از معامله نیست.
سوهو گفت: اگه پخشش کنن، هیچی دست خودشونم نمی¬گیره، باید عوض اینا یه چیزی بخوان.
![](https://img.wattpad.com/cover/224040106-288-k581525.jpg)
YOU ARE READING
About LENA
Fanfiction[کامل شده] برو... برو و به اندازه تمام رنجهایی که کشیدی زندگی کن، به اندازه همه اشکهایی که توی خلوتت ریختی شادی کن، برو و طوری بخند که همهی این خاطرههای بد از یادت بروند. . . لنا آیدول تازهکاریه که یه راز بزرگ و خطرناک داره؛ تمینم سونبهییه...