About LENA part2

298 43 27
                                    

چشمم که به سانگ وون افتاد دلم می¬خواست طوری بزنمش که حداقل تا چند هفته چشمم به ریختش نیفتد. طبق معمول انقدر عذر و بهانه تراشید که از جانش گذشتم. وقتی به خوابگاه برگشتم، فقط سانا برگشته بود. به خاطر عکسبرداری¬هایی که باید برای سینگل ژاپنی¬مان انجام می¬دادیم.
انقدر حالم گرفته بود که ترجیح دادم چیزی از قضیه دیشب نگویم. سانا هم خیلی خودش را کنجکاو نشان نداد با این که می¬دانستم دوست دارد بداند. وقتی حالم بهتر شد ازش خواهش کردم رقص را با هم تمرین کنیم. از ریتم رقص خوشش آمده بود ولی روی بعضی از حرکات خجالت می¬کشید. آخر سر هم نتوانست خودش را نگه دارد و گفت: اونی چه طوری می¬تونی با یه مرد این رقصو بری؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم: خودمم دوست ندارمش ولی مجبورم.
سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
دو روز بعد باز جلسه تمرین گروهی داشتیم. این دفعه خوشبختانه زودتر رسیده بودم. پا به پای جمع دخترها گفتم و خندیدم. لیسا داشت یکی از سوتی¬هایش توی کنسرت آخرشان را تعریف می¬کرد، تقریبا همه داشتیم قهقهه می¬زدیم که چشمم به چهره دلخور تمین افتاد. یک لحظه احساس کردم سرخ شدم اما بعد اهمیتی ندادم. دومین تمرین گروهی خیلی بهتر از اولی بود. باید هم همین طور می¬بود. همه کسانی که توی این سالن بودند، در یک چیز وجه اشتراک داشتند آن هم توانایی فوق¬العاده در رقصیدن؛ فقط نمی¬دانستم از بین این همه دختر چرا من یکی برای دنس ویژه آخر کنسرت انتخاب شده بودم. منیجر چا دوباره با چرب زبانی من و تمین را نگه داشت تا تمرین کنیم. من حرفی نداشتم، اما عجیب بود که تمین هم موافقت کرد. مطمئن بودم بعد از آن قضیه دیگر حتی نمی¬خواهد چشمش به چشمم بیفتد. این بار که تنها شدیم دیگر به اندازه قبل معذب نبودم، هر چند ترجیح می¬دادم هر جایی جز چشمانش را نگاه کنم. حتی توی حرکت آخر که صورتش رو به روی صورت من قرار می¬گرفت.
بعد از چند دور فاصله گرفت و گفت: پنج دقیقه استراحت...
به طرف بطری¬های آب که گوشه سالن چیده بودند رفت. چند لحظه همان طور وسط سالن ایستادم و بعد یادم افتاد که برای سانگ وون پیام بفرستم و تاکید کنم به موقع خودش را برساند. با این که دفعه قبل حسابی از خجالتش در آمده بودم، باز هم نمی¬خواستم سر به هوایی کند. سرم توی گوشی بود که بطری آب را جلوی صورتم دیدم. سر بلند کردم و نگاهم به نگاهش گره خورد. تشکری کردم و بطری را گرفتم.
کنارم روی کاناپه نشست. بطری خودش را باز کرد و سر کشید. چند ثانیه به سکوتی سنگین گذشت. بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: آ... راستی شماره¬تو بهم بده!
سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. اخم ریزی کرد و گفت: منیجرت از هر ده بار یه بار به زور جواب تلفنشو میده، منیجرمو عاصی کرده.
نفس صدا داری کشیدم و گوشیش را گرفتم. از قبل اسمم را نوشته بود؛ لنا... بدون هیچ پسوند یا پیشوندی، شماره¬ام را وارد کردم و گوشی را دادم دستش. بدون هیچ اجازه یا حتی حرفی گوشیم را از دستم بیرون کشید و شماره خودش را برایم سیو کرد.
زیرلب گفتم: لازم نیست.
گوشی را به طرفم گرفت و طعنه زد: به عنوان اولین مردی که بوسیدتت حداقل باید شماره-مو داشته باشی.
پووفی کشیدم و گوشی را گرفتم. بلند شد و آمرانه گفت: پاشو تمرین کنیم.
گاهی واقعا به عقل خودم شک می¬کنم. چطور توی اولین دیدار به نظرم این آدم مهربان آمده بود؟! تمین هر چه که بود مهربان نبود.
چند دور دیگر هم با آهنگ رقصیدیم. هنوز سر بعضی از حرکات ریغ میزدم؛ همه¬اش هم تقصیر طراح خیر ندیده این دنس بود.
هنوز برایم سخت بود که با این فاصله کم با کسی برقصم. هر بار که رقص به آخر می-رسید و صورت ما در چند میلیمتری هم قرار می¬گرفت، توی دلم قسم می¬خوردم دفعه اول و آخرم باشد خودم را توی چنین دردسری می¬اندازم. دیگر پیشنهاد هیچ اسپشال استیجی را با هیچ مردی قبول نمی¬کردم.
نمی¬دانم دور چندم بود که تمین عقب کشید. اخمی کرد و گفت: بعد از این همه تمرین باید بتونی پاتو جای درست بذاری، چرا هر دفعه همین اشتباهو می¬کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چطوری می¬تونم هم تو چشمات نگا کنم هم پامو جای درست بذارم؟
چنگی به موهایش زد و گفت: از ده بار نه بارشو پاتو گذاشتی روی پای من، اون یه بارشم سکندری خوردی!
حرفی برای گفتن نداشتم. از روزی که کارآموز شده بودم توی هیچ رقصی انقدر کند ذهن نبودم. سر تکان دادم و گفتم: معذرت می¬خوام. هنوز نمی¬تونم خودمو تطبیق بدم.
نفس عمیقی کشید و گفت: خب می¬خوای همین طوری به لگد کردن پای من ادامه بدی؟
چنگی به موهایم زدم و کلافه گفتم: می¬شه انقدر خجالتم ندی؟ خودم به اندازه کافی ناراحت هستم.
جلو رفت فیلم را بست. آهنگ را استپ کرد و در کمال خونسردی گفت: شاید اگه پارتنرتو عوض کنی، بهتر بتونی انجامش بدی.
با تعجب سر بلند کردم. توی صورتش هیچ ردی از شوخی یا طعنه دیده نمی¬شد. کاملا جدی بود. ادامه داد: می¬خوای کای یا تهیونگ جایگزین من بشن؟
سر تکان دادم و گفتم: معلومه که نمی¬خوام.
لبهایش را جمع کرد و گفت: چرا، شاید با اونا راحتت باشی.
صورتم را جمع کردم. همین الانش هم با بدبختی توانسته بودم به این دنس کوفتی عادت کنم. اصلا نمی¬دانستم که می¬توانم با کس دیگری انجامش بدهم یا نه.
درمانده گفتم: سونبه من همین الانشم کلی سختی کشیدم تا تونستم بهت عادت کنم. نمی¬تونم با کس دیگه¬ای این رقص مزخرفو برم.
دست به سینه گفت: منظورت از عادت، لگد کردن پای منه؟ کلافه گفتم: گفتم که معذرت می¬خوام.
سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: بازم فکر می¬کنم با بقیه بهتر از من می¬رقصی.
قبل از اینکه به طرف در برود، چنگ زدم به بازویش و گفتم: سونبه خواهش می¬کنم... نمی¬تونم با کس دیگه¬ای برقصمش.
خونسرد پرسید: چرا نمیتونی؟
- آیش... نمی¬تونم دیگه... چرا انقدر کم تحملی، هنوز دو هفته تا کنسرت مونده، اگه بیشتر تمرین کنیم حتما میتونم انجامش بدم.
- مشکل تو این نیست که نمی¬تونی حرکاتو انجام بدی، مشکلت اینه که نمی¬تونی تمرکز کنی. هنوز تا کنسرت مونده به خاطر همین اگه پارتنرت عوض شه، شاید راحتتر بتونی تمرکز کنی.
اصلا گوشش بدهکار نبود. نمی¬دانم با این کارهایش می¬خواست چه چیزی را ثابت کند. کلافه نگاهش کردم و گفتم: مشکل من تو نیستی سونبه، کلا نزدیک شدن به مردا برام سخته، ولی بازم اصلا فکر نمی¬کردم بتونم انقدر به کسی نزدیک بشم. تا دو هفته دیگه مطمئنم که بهتر میشم. لطفا بهم فرصت بده...
چند قدم جلو آمد و گفت: راستشو بخوای اصلا بهت امیدوار نیستم. توی تمام لحظاتی که بهم نزدیکیم یه جور دست پاچگی و استرس توی رفتارت هست که خیلی سخت میتونی کنترلش کنی.
مکثی کردم. سر به زیر انداختم و گفتم: متاسفم، سعی می¬کنم دیگه این طوری نباشه.
- نمی¬خوام منظورمو بد بفهمی اما وقتی وارد این کار می¬شی خیلی جاها باید خجالتو کنار بذاری. اگه بخوای همیشه این جور خجالتی باشی خیلی از فرصتارو از دست میدی.
با ناله گفتم: می¬دونم...
اخم کرد: چی؟
- دست خودم نیست از مردا می¬ترسم. کلا از هر جور نزدیکی یا برخوردی حالم بد می¬شه.
ابروهایش به هم نزدیکتر شدند. انتظار نداشتم حرفم را باور کند.
هیچ کس باور نمی¬کرد.
دستی به موهایش کشید و پرسید: می¬خوای توی این دو هفته به ترست غلبه کنی؟
همان طور که سرم پایین بود، گفتم: اگه بهم فرصت بدی فکر کنم بتونم.
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. بعد از حدود یک دقیقه پرسید: خب اگه بهم بگی که چیا باعث ترست می¬شه، شاید بتونم کمکت کنم.
گیج نگاهش کردم. سر تکان داد و اضافه کرد: فقط کافیه هر بار که ازم ترسیدی بگی اوپا.
چشمانم درشت شدند. نگاهم را ازش دزدیدم. دستانش را توی جیبش فرو کرد، سرش را جلو آورد و با شیطنت پرسید: چیه؟ نمی¬خوای؟

About LENAWhere stories live. Discover now