About LENA part 19

132 31 9
                                    

اونیو دو لیوان قهوه گرم روی میز جلوی دست هانول و سوجون گذاشت و بعد کنار دست کیبوم لم داد و منتظر شد تا مینهو سکوت سالن را بشکند. مینهو چیزی توی لپ تاپش سرچ کرد و بعد رو به سوجون گفت: باید همه چیو بگی، هر اسمی که یادته، هر چقدرم که بی-اهمیت باشه مهم نیست. اسم کمپتون، هر مکالمه¬ای که از سنگاپور یادت مونده، هر چی، هر چی... شماها هر دوتون به اجبار توی اون کمپ بودید، پس مطمئن باشید نه اسمی ازتون می¬برن نه تصویرتون پخش میشه، می¬تونید حتی درخواست محافظتم بدید.
هانول مردد پرسید: بعدش چی؟
- بعدش می¬تونید برگردید پیش خانواده¬تون.
دختر اخم ریزی کرد و سر پایین انداخت. سوجون پرسید: شما مطمئنید که پلیس می¬تونه همه رو بگیره؟
مینهو سری تکان داد و گفت: شما فقط باید حرف بزنید، اینکه کی گرفته بشه و کی گرفته نشه زیادم مهم نیست. مهم استارشیپه که باید به کل نابود شه تا دیگه کسی به حال و روز شما نیوفته.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: تا صبح سه ساعت مونده، می¬تونید دوش بگیرید و استراحت کنید، صبح کیبوم می¬برتتون...
کیبوم جلو رفت، سوجون بلند شد، اما هانول هنوز دو دل بود. مکثی کرد و گفت: یانگ جی وا دستش بهمون برسه، تیکه تیکه¬مون می¬کنه...
مینهو مصمم اطمینان داد: نگران نباش، یانگ جی وا هدف اصلیمونه، هر چقدرم که زرنگ باشه، دیگه آخرای کارشه!
هانول نگران بلند شد و همراه کیبوم و سوجون از سالن خارج شدند. اونیو نگاهش را از بخار قهوه که توی هوای اتاق ناپدید می¬شد گرفت و گفت: فکر می¬کنی این دوتا بچه بتونن کاری پیش ببرن... اگه اون تو یکی خفه¬شون کنه چی؟
نگاهم را روی اخم¬های درهم مینهو سر دادم. مکثی کرد و پرسید: تو پیشنهاد بهتری داری؟
اونیو جدی گفت: بهتر نیست قبل از رفتنشون به ایستگاه پلیس، از اعترافاتشون فیلم بگیریم و بذاریم اس ان اس... این طوری حتی اگه نفوذیم داشته باشن، بازم نمی¬¬تونن رو قضیه سرپوش بذارن.
مینهو نگاهی به من انداخت، آرام پلک زدم. آهسته سر تکان داد و گفت: همین کارو می-کنیم.
بعد رو به من پرسید: جونگین... مشکلی نداره با این قضیه نداره؟
تلخند زدم: داشته باشه، می¬خواد چیکار کنه؟!
اونیو گرفته گفت: فکرشم نمی¬کردم کار شما دوتا انقدر به جاهای باریک بکشه.
توی سکوت نگاهش کردم. مینهو چنگی به موهایش زد. نگاهش را از من گرفت و دلخوری توی صدایش موج ¬زد: تمینا... ما انقدر برات غریبه بودیم؟ چرا هیچی نگفتی؟ چرا نگفتی چه بلایی سرت آوردن؟
لبخند کم¬جانی زدم و گفتم: بعضی دردارو نمیشه با بقیه تقسیمش کرد. با گفتنش فقط بیشتر می¬¬شد، هیچ وقت حل نمی¬شد. هیچ وقت آسون نمی¬شد.
مینهو تند سر تکان داد و دستش روی ران پایش مشت شد. اونیو نفسش را پس داد: می-خوای باهاش چیکار کنی؟
چیزی نگفتم. اونیو آهسته¬تر ادامه داد: بذار بره...
مینهو عصبی سر بلند کرد و دوباره خود به خود صدایش بالا رفت: بزاره بره؟ کجا بزاره بره؟
اونیو بی¬حوصله جواب داد: با نگه داشتنش فقط خودشو عذاب میده...
مینهو پوزخندی از سر حرص زد و گفت: هه... به جهنم، عوضش باید همون قدر عذابش بده، باید خودشو خالی کنه!
- به قیمت عذاب دادن خودش؟
مینهو دندان¬هایش را بهم سایید: هیونگ اصلا می¬دونی چه حالیه آدم بفهمه کسی که دوستش داره، اونی نبوده که فکر می¬کرده؟ تو خودت سر قضیه تارا و پدرش دو هفته تموم داغون بودی، ¬هنوزم هستی، اونوقت تمین چطور باید بزاره دختری که این طوری لهش کرده، بره...؟
اونیو آهی کشید و دیگر ادامه نداد. سالن دوباره در سکوت سنگین و عجیب و غریب خودش فرو رفت تا اینکه سر و کله جینسو پیدا شد. نفس¬زنان جلو آمد و روی نزدیکترین مبل وا رفت. چشمانش را بست و گفت: تصادف کرد، شاخ به شاخ زد به یه کامیون!
زمزمه کردم: مٌرد؟
چشم باز کرد: آنیا، وقتی بردنش هنوز زنده بود.
- فیلما چی شد؟
- همه رو جمع کردیم.
به طرف در سالن رفتم و دستی برایش تکان دادم: کارت خوب بود هیونگ، مثل همیشه!
سلانه سلانه پله¬ها را بالا رفتم، نگاهم دوید روی جونگین که توی تراس ته راهرو نشسته بود و دورتا دورش پر از دود سفید و شبح مانند سیگار بود. بی¬سر و صدا داخل اتاقم شدم و تن خسته¬ام را روی تخت رها کردم. خیره شدم به سایه¬های تاریک روی سقف و چیزی ته قلبم به لرزه افتاد. غم آمد و حل شد توی هوای اتاق، مثل دود سیگار رفیقم یکی دو دیوار آن طرفتر، دور تا دورم با ناز رقصید و نوازشم کرد. بی¬هیچ مقاومتی چشم بستم و خودم را تسلیمش کردم. تسلیم این جریان نامرئی دردناک... می¬دانستم تا وقتی خودم را به دنیای بی-خبری بسپارم، با هر باری که قفسه سینه¬ام بالا و پایین ¬بشود، با هر نفس توی بدنم فرو می-رود و دوباره بیرون می¬زند. هر دفعه تازه و تازه¬تر... هر دفعه عمیق و عمیقتر... 
----------------- 
کیبوم دوربین را روی پایه¬اش تنظیم کرد و با اشاره مینهو شروع به ضبط کرد. سوجون تکانی خورد و رو به دوربین شروع کرد: من اهل بوسانم، دو سال پیش سال آخر دبیرستان بودم. یه روز توی مسیر مدرسه، توی یه کوچه خلوت چندتا مرد هیکلی گیرم انداختنو به زور سوار ونشون کردن... تا خواستم داد و بیداد کنم، یکیشون یه دستمال روی دهنم گذاشت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.
کیبوم آهسته دوربین را به طرف هانول چرخاند. هانول نگاهی به مینهو انداخت و لب باز کرد: من اهل سئولم، یه شب که با دوستام رفته بودیم کلاب، چندتا مرد بهم حمله کردن و تا به خودم بیام  مشت یکیشون خورد توی صورتم و بعدش از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم توی یه ساختمون تقریبا قدیمی و متروکه بودم. یه اتاق کثیف و کوچیک بود که یه پنجره کوچیک به بیرون داشت. از اون پنجره هیچی جز جنگل دیده نمی¬شد. تا چشم کار می¬کرد فقط درخت بود. من دو هفته تو اون اتاق حبس بودم. روزی یه بار یه نفر با یه سینی غذا می¬اومد و بعد غیبش می¬زد. هر چی بهش التماس می¬کردم که بزاره برم، حداقل بهم بگه برا چی آوردنم یا  اونجا کجاست توجهی نمی¬کرد. یه وقتایی یه صداهایی می¬شنیدم، صدای جیغ، قهقهه، فحش... می¬دونستم اونجا فقط من نیستم. کسای دیگه¬ایم هستن اما بعد از دو هفته دیگه داشتم روانی می¬شدم که یه زن اومد توی اتاقم و با یه لحن خیلی خیلی دوستانه بهم گفت؛ یا عین بچه¬ی آدم باید هر کاری که بهم میگنو بکنم، یا انقدر توی انفرادی نگهم می¬دارن که خودم بهشون التماس کنم...
جونگین کنار دستم لرزید. چشمانش را بست و نفس¬هایش تند شد. کیبوم مکثی کرد و دوربین را روی سوجون برگرداند. نفس عمیقی کشیدم و توی سکوت به ادامه قصه¬ی دردناکش گوش دادم.
- وقتی بیدار شدم توی یه سالن بزرگ بودم، با سی چهل تا پسر هم سن و سال خودم که همه کره¬ای بودیم. هیچ کدوممون نمی¬دونستیم کجاییم، بعضیا می¬گفتن نزدیک به دو هفته¬س که اونجان! هر روز یه نفر می¬اومد و باکسای غذا رو بینمون تقسیم می¬کرد. بعد می¬ذاشت می¬رفت، هر سوالی که می¬پرسیدیم با بد و بیراه جواب می¬داد. یه هفته اونجا موندیم و توی اون یه هفته سه بار در باز شد و هر بار شیش هفت تا پسر دیگه رو آوردن و انداختن یه گوشه، که همه پسرا مثل ما اولش بی¬هوش بودن و بعد که به هوش می¬اومدن، به حد مرگ ترسیده بودن! آخر هفته یه نفر اومد و خیلی مختصر بهمون گفت که خیلی زود قراره ببرتمون یه جای بهتر... روزی که بالاخره از اون سالن بی¬پنجره بیرون زدیمو خوب یادمه، یه جایی مثل یه انبار بزرگ بود، خیلی خیلی بزرگ... نزدیک سی چهل تا مرد قد بلند غول تشن دورتا دورمونو گرفتن و مجبورمون کردن بریم توی یه کانتینر خیلی بزرگ که گوشه-اش یه اتاقک کوچیک داشت، بعدا فهمیدیم دستشوییه. یه طرف دیگشم چندتا بسته بزرگ بودن که پر از غذاهای کنسروی بودن... بعد از اینکه همه مونو سوار کردن، چندتا چراغ روی سقف روشن شدن و بلافاصله یه چیزی مثل دود، مثل بخار از توی سقف پخش شد توی کانتینر و تا به خودمون بجنبیم همه از حال رفتیم.
اونیو گوشه لبش را به دندان گرفت و عصبی جوید. بغض سوجون شکست و زد زیر گریه، مینهو آهسته به کیبوم اشاره کرد که جهت دوربین را عوض کند. هانول نگاهی به سوجون انداخت و آه کشید.
- انقدر ترسیده بودم که درجا گفتم باشه، هر کاری بخواید می¬کنم، فقط از این اتاق ببریدم بیرون. زنه سر تکون داد و منو با خودش به یه طبقه پایینتر بود. اتاقای اون طبقه بزرگتر بودن، با چندتا تخت که توی هر کدوم نزدیک هفت هشتا دختر با هم زندگی می¬کردن، منو توی یکی از اتاقا هلم داد و گفت؛ خیلی زود می¬فهمم قراره چیکار کنم...
جونگین نفسش را بلندتر پس داد و اخم¬هایش توی هم رفت. حال من هم بهتر از او نبود، ولی تحمل این حرف¬ها برای منی که چهار سال بود با تمام احتمالاتی مشابه حرف¬های هانول، شب را صبح کرده بودم، کمی آسانتر بود، فقط کمی... اما جونگین هنوز بیست و چهار ساعت نبود که همه چیز را فهمیده بود. می¬توانستم بفهمم چقدر تحمل این حجم از حقیقت برایش سخت است. دستم را روی دستش گذاشتم و محکم فشردم. نگاهم نکرد. چشم-هایش روی نقطه¬ی نامعلومی کف اتاق ثابت مانده بود. اما گوش¬هایش، همه وجودش داشت صدای هانول را در خود می¬بلعید.
- هم اتاقیام هیچی بهم نگفتن، وقتی یه زن دیگه اومد و همه¬مونو برد به یه سالن بزرگ و خالی، هنوز گیج بودم. هنوز نمی¬دونستم وسط چه جهنمی هستم. زن بهمون گفت همه¬مون دو به دو باید لخت بشیم و سعی کنیم... سعی کنیم... همدیگه رو تحریک کنیم...
گفت و اشک¬هایش همزمان با جونگین روی صورتش ریختند. سوجون که کمی آرامتر شده بود ادامه داد.
- نمی¬دونم دقیقا چند روز توی اون کانتینر بودیم اما فقط می¬دونم روزی یه بار اون بخار توی اتاقکمون پخش می¬شد و دوباره همه مون از حال می¬رفتیم. نزدیک به ده بار این اتفاق افتاد و هر بار که به هوش می¬اومدیم تقریبا فقط یه ساعت وقت داشتیم که غذا بخوریم یا بریم دستشویی بعدش اون بخاره دوباره همه¬مونو بیهوش می¬کرد. بار آخری که چشم باز کردیم و دیدیم تو یه خونه¬ایم، با حماقت تموم خوشحالم شدیم. از اینکه دیگه مجبور نبودیم مث حیوون روی هم دیگه بخوابیم و خبری از هوای مونده توی کانتینر نبود، خوشحال بودیم. اما خیلی زود خوشحالیمون تموم شد. وقتی فهمیدیم وسط یه کمپ متروکه بین یه مشت آدم زبون نفهم گیر افتادیم. از همون روز اول مجبورمون کردن مثل حیوون به جون هم بیفتیم و تا با هم نمی¬خوابیدیم خبری از غذا یا حموم نبود...
کیبوم از شدت شوک لرزید. اونیو دست روی دهانش گذاشت و با بهت به سوجون نگاه کرد که داشت هق می¬زد و بریده بریده می¬گفت: یکی...دو نفر... می¬خواسـ...ـتن خودشونو... بکشن... که... اونا فهمیدن... جلو چشم... همـ...ـه انقدر کتکشون زدن... که خون... بالا... آوردن...
سوجون دیگر نتوانست ادامه بدهد. هانول با گریه گفت: ما حتی نمی¬تونستیم حرفی پشت سرشون بزنیم، همه جای خوابگاه جاسوس داشتن، یه کلمه نامربوط می¬گفتیم، یه ماه  می-افتادیم تو انفرادی... اما بعدش... بعدش که دیگه به این کارا عادت کریم، رفتارشون بهتر شد، برامون جلسه رقص و آواز گذاشتن... کم کم بهمون قول دادن اگه تلاش کنیم و توی خوندن یا رقصیدن بهتر بشیم، میزارن کارآموز بشیم... کارآموز شدن برامون یه چیزی بود مثل رفتن به بهشت، همه¬مون زور می¬زدیم که خودمونو از اون جهنم خلاص کنیم، اما از بین دویست نفر فقط بیست نفر برا کارآموزی انتخاب شدن، یه عده اونجا موندن و من با سی چهل نفر دیگه اومدیم سئول...
جونگین دیگر نتوانست تحمل کند، دستش را محکم از توی دستم بیرون کشید و از اتاق بیرون زد. اونیو با مخلوطی از تاسف و ناراحتی رفتنش را نگاه کرد. مینهو تند تند چیزی را روی کاغذ زیر دستش نوشت، بلند شد پشت سر کیبوم ایستاد و کاغذ را به هانول نشان داد. هانول مکثی کرد و گفت: ما توی بار یانگ جی وا مشغول به کار شدیم و اون بیست نفر رفتن استارشیپ... من ندیدم اما دخترایی که قبل از ما توی کمپ بودن می¬گفتن که گرلز اواردم از همین کمپ رفتن کمپانی و دبیو کردن... وقتی توی کمپ بودیم، همه امیدمون این بود که مام یه روزی مثل اونا از اون جهنم خلاص بشیم... ولی نشد... نشد...
مینهو نگاهش را به سوجون حواله داد. سوجون نگاهی به هانول انداخت و گفت: یه سال پیش آوردنمون سئول توی بار یانگ جی وا... از اون موقع دیگه نذاشتن هیچکدوم همدیگه رو ببینیم. تنها آدمایی که ما می¬دیدم مشتریای گی بار یانگ جی وا یا سانگ ایل چون بودن...
مینهو دست روی شانه کیبوم گذاشت. کیبوم ضبط را تمام کرد و نفسش را محکم پس داد. نگاهش را دوخت به سوجون و هانول که هر دو بلند بلند هق می¬زدند. دست¬های مینهو کنار بدنش مشت شدند و زیر لب غرید: شده باشه با دستای خودم، اون عوضیو تیکه تیکه¬ش می-کنم.
-------------------
لنا
توی چارچوب آشپزخانه ایستادم و جدی پرسیدم: آجوما شما بچه داری؟
همان¬طوری که داشت غذایش را مزه مزه می¬کرد، سرد گفت: برگرد توی اتاقت، من هم صحبت خوبی نیستم.
با حرص سر تکان دادم و بی¬اختیار صدایم بالا رفت: ده روزه که توی اون اتاق کوفتیم، هیچ چیز جالبی نداره که بخوام دوباره برگردم توش!
قاشقش را توی سینک انداخت. بی¬توجه به من چاقوی تیزی برداشت و مشغول ریز ریز کردن سبزیجات شد. گاهی واقعا حس می¬کردم توی تشخیص احساسات و اتفاقاتی که دور و برش می¬افتد، از یک جور ناتوانی حاد رنج می¬برد! انگار نه انگار هنوز رد کبود کمربندهای تمین از سر و صورتم محو نشده، انگار نه انگار شده زندانبان یک زن مثل خودش،  انگار نه انگار من دارم از دوری تنها دخترم دیوانه می¬شوم!
لب جویدم و پرسیدم: تا حالا شده از بچه¬ت جدات کنن؟ تا حالا شده ده روز از بچه¬ت بی¬خبر باشی؟
ضربات چاقویش روی تخته متوقف شد و بدون اینکه نگاهم کند، گفت: ببین دخترجون، من توی زندگیم با هیچ مردی رابطه نداشتم، چه برسه به بچه دار شدن.
مات نگاهش کردم. سر بلند کرد و توی چشم¬هایش هیچ اثری از دروغ یا شوخی ندیدم. خودم را از تک و تا نینداختم: اینکه مادر نشدی دلیل نمیشه که حال یه مادرو نفهمی!
جدی پرسید: حال کدوم مادر؟
آب دهانم را قورت دادم: خودم...
مکثی کرد و فقط چند ثانیه طول کشید تا همه امیدم برای به رحم آوردن دلش خاکستر شود: دروغ هوشمنداییه.
سر تکان دادم و تند گفتم: دروغ نمی¬گم...
دست بالا آورد و خونسرد گفت: حتی اگه راستم باشه، بازم فرقی به حال وضعیتت نمی¬کنه، من فقط وظیفه¬م اینه که اینجا باشم تا تو از گرسنگی یا حماقت نمیری. اینکه چی بودی و چی هستی بهم ربطی نداره!
عصبی پوزخند زدم: چقدر قراره بالای زندونی نگه داشتن من بگیری که انقدر سفت و سخت داری وظیفه¬تو انجام میدی؟
با اخم محوی نگاهم کرد. انقدر با خودم حرف زده بودم که دیگر داشتم عقلم را از دست می¬دادم: البته که زیاده، برا زنی که هیچکسو تو زندگیش نداره و قرارم نیست داشته باشه، حتما پیشنهاد وسوسه برانگیزیه...
باقی حرفم با کشیده شدن بازویم و چشم در چشم شدن با تنها مرد زندگیم، توی گلویم ماسید. تمین نگاهی به آجوما انداخت و بعد با خشونت من را پشت سرش کشاند. در سالن را باز کرد، پرتم کرد داخل و رو به رویم ایستاد. عصبی نگاهش کردم و نمی¬دانم از کجا و نمی-دانم چطور اما حس کردم انقدر از دستش عصبیم که می¬توانم یکی محکم بزنم زیر گوشش و... زدم!
صدای سیلی برای چند ثانیه توی سکوت بهتناک اتاق معلق ماند و بعد شکست و هیچ شد، مثل همه¬ی صداهای دنیا...
مردمک¬هایش توی حدقه چرخیدند و با بهت و خشم روی چشم¬هایم ثابت شدند. بس بود هر چه خودم را کنترل کرده بودم. دندان¬هایم روی هم ساییدم و کلمه¬ها از زور دلتنگی، از زور خشم، از زور دلخوری خودشان را از گلویم بالا کشیدند و مثل گلوله به هوای اتاق شلیک شدند: دوستم داشتی درست، مثل یه عوضی با احساساتت بازی کردم اونم درست... دلخوری، کینه داری، حالت ازم بهم می¬خوره همشون قبول... اما کی این حقو بهت داده که مث یه حیوون باهام رفتار کنی؟ کدوم قانون دنیا بهت اجازه داده ده روز توی این خونه کوفتی حبسم کنی؟ بدون اینکه حتی بهم مهلت حرف زدن بدی! بدون اینکه سوالی بپرسی، بدون اینکه چیزی بدونی؛ قضاوتم کنی، برام حکم ببری و خودتم اجراش کنی؟ چی باعث شده فکر کنی تحمل می¬کنم بیخ گوشم با یکی دیگه بخوابی و بعد تو چشمام نگا کنی و بهم بگی هرزه؟!
انقدر سریع و رگباری همه را به زبان آوردم که نفسم برید. چند لحظه عصبی نگاهم کرد. بعد چنگ ¬زد به مچ دستم و ¬کشاندم به طرف کاناپه رو به روی تلوزیون، با حرص پرتم -کرد روی مبل و توی یک سانتی صورتم غرید: بشین و تماشا کن خانم چشم و دل پاک...
شوکه نگاهش کردم. به طرف تلوزیون رفت و روشنش ¬کرد. شبکه¬ها را تند تند رد کرد تا رسید به یک شبکه خبری، صدایش زیاد کرد و عصبی گفت: خوب گوش کن!
نگاهم را روی تلوزیون سر دادم و خبرنگاری که داشت به صورت زنده از جلوی ایستگاه مرکزی پلیس سئول گزارش می¬داد. پشت سرش جمعیت زیادی تجمع کرده بودند و صدای زن گزارشگر به زحمت توی هیاهوی جمعیت شنیده می¬شد: به دنبال فیلمی که امروز توی اس ان اس پخش شد و واکنش¬های گسترده¬ای رو از طرف طرفدارا و حتی مردم عادی داشت، دادستان نام سو مون دستور احضار و بازپرسی سریع رئیس کمپانی استارشیپ چو جوهیوک رو صادر کرد. چو جوهیوک توی بازپرسی¬های اولیه منکر همه چیز شد اما بعد از دستگیری یکی از اسپانسرای اصلی کمپانی به نام یونگ جی وا اقرار کرد که از قاچاق برده به سنگاپور و همچنین وجود کمپ دختران در حوالی روستای سونام خبر داشته و به طور آگاهانه شریک جرایم غیراخلاقی یونگ جی وا بوده، همچنین سانگ ایل چون، یکی دیگه از شرکای اصلی کمپانی استارشیپ دیشب تصادف شدیدی داشت و بعد از چند ساعت عمل سنگین خبر رسیده که به کما فرو رفته، بازپرسی از یانگ جی وا وارد پنجمین ساعت خودش شده و هنوز اطلاعات رسمی از نتایج این بازجویی منتشر نشده...
حس می¬کنم دیگر قلبم نمی¬زند، به قدری شوکه شده¬ام که نمی¬دانم واقعا بیدارم یا دوباره دارم کابوس می¬بینم. قدرت هیچ واکنشی را ندارم، فقط مثل یک تکه سنگ روی کاناپه خشکم زده و ناباورانه میخ صفحه تلوزیون شدم. جمعیت جلوی ایستگاه پلیس داد و قال می¬کنند و زن با هیجان گزارشش را ادامه می¬دهد:
- به دنبال بازتاب وسیع این خبر در رسانه¬های داخلی و خارجی، وزیر امور داخلی و همچنین چند نفر از نمایندگان کاخ آبی به شدت واکنش نشون دادن و گفتن مساله باید در اسرع وقت و به صورت جدی پیگیری بشه، همه فعالیت¬های گروه دخترونه¬ی گرلز اوارد تعلیق شده. پخش برنامه¬ها، موزیک ویدئوها و آهنگ¬های این گروه از صبح امروز توی همه شبکه¬های ملی، کابلی و حتی شبکه¬های اینترنتی ممنوع شده. اعضای گروه که برای تور اروپاییشون دیروز به مادرید سفر کرده بودن، امشب طی ساعت نامشخصی به کره برمی¬گردن تا در اولین فرصت مورد بازجویی قرار بگیرن، گروهی از طرفدارا از چند ساعت پیش توی فرودگاه تجمع کردن تا به محض ورود اعضا به کره، نارضایتی خودشون رو ابراز کنن، گارد فرودگاه از طرفدارا خواهش کرده متفرق بشن ولی جمعیت افراد معترض همچنان داره بیشتر می¬شه. گروه گرلز اوارد فوریه سال 2018 یکی از موفقترین دبیوهای کیپاپ رو رقم زد. هشت ماه بعد با انتشار خبر خودکشی ناموفق لیدر گروه، حواشی و جنجال زیادی به وجود اومد. با این وجود، این گروه دخترونه روکی با دو عضو ژاپنی و دو عضو کره¬ای با قدرت به موفقیتاشون ادامه دادن، تا اینکه امروز صبح با پخش ویدئویی از اعترافات دردناک دو نفر از قربانیان بار یانگ جی وا خشم طرفدارای این گروه و حتی بقیه فندوم¬های کیپاپ برانگیخته شد. دختر و پسر جوانی که فیلم اعترافشون امروز توی اس ان اس جنجال فراوانی رو به پا کرده، به این نکته اشاره کردند که همه اعضای گروه گرلز اوارد قبلا در کمپی غیرمجاز در حوالی روستای سونام، تحت آموزش¬های جنسی قرار داشتن! 
دیگر صدایش را نمی¬شنوم، هیچ صدایی را نمی¬شنوم. نگاهم را روی صورت تمین می¬کشم به این امید که بگوید دروغ است. بگوید گزارشگر توی تلوزیون زده به سرش و دارد چرت می¬گوید. اما تمین تلوزیون را خاموش می¬کند، عصبی به طرفم می¬چرخد و صدایش سنگ می¬شود روی هاله¬ی کریستالی که چند ثانیه است اطرافم را گرفته و نمی¬گذارد چیزی بشنوم: می¬خوای بازم بشنوی؟ بازم دلیل می¬خوای برای هرزه بودن خودت و اون دوستای عوضیت؟!
جلو می¬آید و می¬غرد: الان دیگه فقط من نیستم که می¬دونم تو اون کمپانی کوفتی، تو اون بار لعنتی چه خبر بوده... همه مردم این شهر، همه مردم این کشور، همه مردم دنیا می¬دونن لنایا...
به محض اینکه به خودم می¬آیم زمزمه می¬کنم: دروغه...
از جا می¬پرم: دروغه... همش دروغه...
تمین پوزخند می¬زند. ریموت کنترل را می¬اندازد توی بغلم و می¬گوید: امشبو تا صبح بشین یه دل سیر دوستای هزره¬تو نگا کن و ببین که چطوری یکی یکی به کثافت¬کاریاشون اعتراف می¬کنن.
دوباره روی کاناپه وا می¬روم. قبل از اینکه از سالن بیرون برود، دوباره صدایش را می-شنوم. لحنش گزنده و پر از کنایه است: شاید از رو قانون حق نداشته باشم که حتی یه هرزه¬ رو ده روز توی این خونه حبس کنم، اما این لحظه به بعد، یا نه از امروز صبح در واقع بهت لطف کردم که نذاشتم پاتو از در این خونه بیرون بزاری!
چند دقیقه طولانی توی بهت و شوک دست و پا می¬زنم. دستگیری یانگ جی وا، تعلیق دخترها، اعترافات رئیس چو، از همه مهمتر تهمتی که به دخترها زده¬اند کدامشان را باور کنم؟ اصلا چطور این همه خبر سنگین و عجیب را بارو کنم. هیچکدامشان به اندازه خبر آخر شوکه کننده نیست، این یکی را هر کاری کنم باورم نمی¬شود. باور نمی¬کنم دخترها هم مثل خودم قربانی باشند.
تمام شب را جلوی تلوزیون بیدار می¬مانم. خبرها  رفته رفته بدتر و واکنش¬ها شدیدتر می-شوند. تقریبا هر یک ساعت یک بار اطلاعات تکه و پاره¬ای از بازجویی یانگ جی وا پخش می¬شود و هر دفعه موج جدیدی از واکنش¬ها ایجاد می¬شود. شبکه خبری مدام دارد پیام¬های بینندگان را زیر نویس می¬کند. خبر برای همه سنگین است. تا جایی که حتی پیامی از طرف رئیس جمهور پخش می¬شود و این اقدام غیر انسانی را محکوم می¬کند. اما هیچکدام برای من به اندازه خبری که در مورد دخترها پخش شده مهم نیست. بین همه این داد و قال¬ها بی-صبر منتظر تکذیب خبر حضور دخترها توی کمپ هستم. سر صبح دیگر نمی¬توانم بی-خوابی را تحمل کنم اما به محض اینکه دوباره چشم باز می¬کنم. تند تلوزیون را روشن می-کنم و دوباره آن استرس کشنده همه وجودم را به گز گز می¬اندازد. مجری راس ساعت ده با آب و تاب شروع به گزارش خبرهای جدید می¬کند: مطمئنا خبر دارید که دیروز یکی از شوکه کننده¬ترین خبرهای تاریخ کیپاپ منتشر شد و موجب اعتراض شمار زیادی از مردم شد. خبری که با انتشار ویدئوی اعتراف دختر و پسر جوانی در اس ان اس، به سرعت پخش شد و احساسات بسیاری از مردم رو جریحه دار کرد. یونگ جی وا مالک هتل¬های زنجیره¬ای یونگ و همچنین مالک غیر رسمی چند بنگاه وام غیرقانونی، دیروز با حکم دادستانی دستگیر و برای بازجویی به اداره مرکزی پلیس سئول برده شد. طی بازجویی¬های رسمی که ¬با حضور دادستان کل بیش از هفت ساعت طول کشید، اقرار کرد که علاوه بر هتل¬های زنجیره¬ای یونگ، مالک چند بار مختص همجنسگرایان و کمپ دختران در 65 کیلومتری روستای سونام نیز هست. همچنین به رابطه نزدیکش با یکی از گالری¬دارهای بنام سئول به اسم سانگ ایل چون هم اشاره کرد. سانگ ایل چون دو شب پیش، طی تصادف شدیدی، به شدت آسیب دیده و در حال حاضر به حالت کما فرو رفته... پلیس دیشب طی اقدامی فوری کمپ دختران سونام رو محاصره کرد و بیست نفر از کارکنان و نزدیک به پنجاه دختر محبوس توی این کمپو به ایستگاه پلیس انتقال داد. بازجویی¬های این پرونده جنجالی از دیروز شروع شدن و پیش بینی می¬شه با توجه به تعداد بالای مجرمین و قربانیان دو روزا ادامه پیدا کنه... کارکنان و کارآموزان کمپانی استارشیپ، کارکنان گالری¬های سانگ ایل چون، خانواده¬های سانگ و یونگ و اعضای گروه دخترانه گرلز اوارد هم از این بازجویی¬ها مستثنی نخواهند بود. پلیس امروز صبح چهار عضو این گروه رو از فرودگاه مستقیما به ایستگاه پلیس ساپورت کرده و مورد بازجویی قرار داده، شنیده¬ها حاکی از این هستن که هر چهار دختر به بودن در کمپ دختران اعتراف کردند. یکی از اعضای ژاپنی ادعا کرده که تحت هیچ آموزش غیراخلاقی قرار نگرفته و فقط توی اون کمپ حضور داشته... اطلاعات تکمیلی این بازجویی امروز عصر طی یک کنفرانس خبری قراره توسط رئیس پلیس سونگ سو جون اعلام بشه...
باورم نمی¬شود، باورم نمی¬شد میا، لیا، النا و سانا همه توی آن کمپ کوفتی بودند! باورم نمی¬شود آن¬ها را هم مثل من مجبور به آن کثافت کاری¬ها کردند. حس می¬کنم قلبم دیگر تحمل این همه خبر بد را ندارد. مجری که رو به کارشناس¬های برنامه می¬کند و می¬گوید: اما نظر خیلی از فن¬ها به موضوع خودکشی لیدر گروه لنا جلب شده، مردم معتقدن لنا به خاطر فشار عصبی و آسیب روانی که از این موضوع دیده بود دست به خودکشی زد و بعد از نجاتش از دنیای حرفه¬ای خداحافظی کرد. به نظرتون این ادعا چقدر می¬تونه درست باشه؟
ریموت تلوزیون را توی دیوار می¬کوبم و بغضی که از شب قبل توی گلویم رسوب کرده را می¬شکنم. سرم از هجوم سوال¬های بی¬جواب در حال ترکیدن است. چرا... چرا هیچکداممان لب باز نکردیم بگویم چه بلایی سرمان آمده، چرا هر پنج¬ تایمان خفه¬خون گرفتیم و گذاشتیم استارشیپ و آن پیرمرد عوضی اینه همه سال برای خودشان بتازند و آدم-های بیشتر و بیشتری را بدبخت کنند. چرا هیچکدام جرئت حرف زدن نداشتیم؟
صدای مجری و کارشناس¬هایش که دارند با هیجان بزرگترین خریت زندگیم را مو شکافی می¬کنند، روی اعصابم است.  هر قدر هم که بدانید، هر چند بار هم که کنفرانس خبری بچینید، کارشناسی کنید، نظریه بسازید هیچکدامتان نمی¬فهمید که توی آن کمپ، کنج آن اتاق-های تاریک، من و امثال من چه رنجی کشیدیم. چند بار از وجود خودمان توی این دنیای کثیف مثل سگ پشیمان شدیم. چند بار به خودمان لعنت فرستادیم و فکر خودکشی به سرمان زد. توی آن جهنم بین آدم¬هایی که همه محکوم به یک چیز بودیم، چقدر فشار روی شانه-هایمان بود. هیچکدامتان نمی¬فهمید تا چه حد تشنه¬ی دنیای بیرون از آنجا بودیم، تشنه یک زندگی معمولی...! نمی¬فهمید آن¬هایی که مثل من از آنجا بیرون زدند یا آن¬هایی که ماندند چه بلایی سرشان آمد. چقدر احساس کثیفی، احساس بی¬ارزشی و احساس عوضی بودن کردند. هیچکدام از شما آدم¬های معمولی نمی¬فهمید اجبار به چنین کثافت¬کاری¬هایی چه حسی به آدم می¬دهد. چقدر به آدم ضربه می¬زند. حق دوست داشتن و دوست داشته شدن را تا ابد از ما می¬گیرد و تنها چیزی که برایمان باقی می¬گذارد، احساس گناه و عذاب وجدانی همیشگی است.
---------------------
تمین
کیبوم قهوه ساز را روی میز می¬گذارد، یک لیوان برای خودش پر می¬کند و یک لیوان هم برای مینهو... صدای تلوزیون را زیاد می¬کند و با دقت به صفحه¬اش چشم می¬دوزد. مینهو لب می¬گزد و با استرس غر می¬زند: چرا شروع نمی¬شه پس؟!
اونیو گوشی به دست پله¬ها را پایین می¬آید و خطاب به جمع می¬گوید: یا... از دفتر کارگردانی زنگ زدن میگن نمی¬تونن با مادربزرگ ارین تماس بگیرن...
مینهو همان طور که میخ تلوزیون است می¬پرسد: چرا؟
اونیو شانه بالا می¬اندازد: نمی¬دونم، میگن دفعه آخر که باهاش تماس گرفتن آجوما گفته یه مشکلی برامون پیش اومده، فعلا نمی¬تونم ارینو بیارم...
کیبوم دستی توی هوا تکان می¬دهد و می¬گوید: گور بابای ارین، بیا بشین دو دقیقه مونده شروع بشه.
مینهو اخم می¬کند: یا به بچه چرا فحش می¬دی؟
کیبوم چشم¬هایش را درشت می¬کند: به بچه فحش نمی¬دم که، به اون بابای عوضیش فحش می¬دم!
اونیو کنار دستشان می¬نشیند و طوری که انگار داغ دلش تازه شده باشد می¬گوید: بزار این پروژه تموم بشه، خودم می¬گردم پیداش می¬کنم مردک عوضیو...  
پووفی می¬کشم و نگاهم را از تلوزیون می¬گیرم. به طرف پله¬ها می¬روم و صدای مینهو را می¬شنوم: کجا میری کنفرانس خبری الان شروع میشه.
بی¬حوصله می¬گویم: علاقه¬ای به دیدنش ندارم.
فکرم پیش جونگین است که دو روز است از خورد و خوراک افتاده؛ دستگیره در اتاق را آرام می¬چرخانم و به این فکر می¬کنم که دوباره کی می¬توانیم به زندگی عادی برگردیم؟ برای من که چهار سال طول کشیده و هنوز با خودم درگیرم، هنوز نمی¬دانم تکلیفم با تنها زن زندگیم چیست؟! چه برسد به جونگین که دو روز بیشتر نیست این همه خبر شوکه کننده را شنیده و سکوت کرده...
آرام داخل می¬شوم و نگاهم را توی اتاق می¬چرخانم. روی مبل راحتی کنار تخت نشسته، زانوهایش را بغل کرده و با اخم غلیظی زل زده به صفحه گوشیش؛ جلو می¬روم و کنار دستش می¬نشینم. زیر نگاه خیره¬ام به حرف می¬آید: گفتی هر کاری می¬تونم بکنم به جز اینکه برم طرفش...
نگاهم را به صفحه گوشیش می¬دهم و زمزمه می¬کنم: از کی اینقدر حرف گوش کن شدی.
رئیس پلیس آمده، توی جایگاه خبری ایستاده و دارد اطلاعات اولیه را دوباره تکرار می¬کند، تا برسد به خبرهای جدیدتر... جونگین بدون اینکه نگاهم کند می¬گوید: هر چی بیشتر بهش فکر می¬کنم بیشتر گیج می¬شم، چطوری تونستی این وضعیتو تحمل کنی هیونگ؟
نفس عمیقی می¬کشم: یادت رفته وقتی خبر خودکشیشو شنیدم، چه حالی بودم؟ تو نبودی، پسرا نبودن، حتی یه لحظه هم نمی¬تونستم اون حالو تحمل کنم.
پوزخند بی¬جانی می¬زند. ادامه می¬دهم: هیچکی بهتر از من نمی¬دونه که دلداری دادن تو این شرایط چقدر بی¬فایده است اما همین که چند نفر پیشت باشن و فقط کنارت بشینن حرفی نزنن خیلی فرق داره با اینکه تنها توی خونت کز کنی و از فکر و خیال دیوونه بشی... همین که بدونی تنها نیستی هم کمکت می¬کنه.
- ترسیدی بلایی سر خودم بیارم؟
ضربه¬ای به شانه¬اش می¬زنم: به محض اینکه پسرا از شیلی برگردن، میندازمت بیرون... خیالت راحت!
گوشه لبش بالا می¬پرد. می¬دانم حوصله خندیدن ندارد اما همین هم خوب است. ولوم گوشی را زیاد می¬کند و هر دو ساکت چشم می¬دوزیم به صفحه گوشی.
- ما به مردم قول می¬دیم که پرونده¬رو به دقت مورد بررسی و پیگیری قرار بدیم.
یکی از خبرنگارها می¬پرسد: لطفا در مورد اعترافات اعضای گرلز اوارد هم توضیحات بیشتری بدید.
- بازجویی اولیه از اعضا انجام شده و دو عضو کره¬ای و یک عضو ژاپنی تایید کردن که قبلا به اجبار در کمپ سونام تحت آموزش جنسی قرار گرفتن، اما سانا یکی از اعضای ژاپنی منکر هر گونه آموزشی شد و ادعا داره که تو اون کمپ فقط دوره آواز و رقصیدن گذرونده... ما ادعای این فردو از طریق خانواده¬ش و پلیس ژاپن پیگیری می¬کنیم و اگه لازم باشه حتی به کره احضارشون می¬کنیم.
اخم¬های جونگین توی هم می¬رود و گوشی توی دستش کمی می¬لرزد. همان خبرنگار دوباره می¬پرسد: طبق گزارشاتی که توی رسانه¬های ژاپنی منتشر شدن پدر سانا از تاجران سرشناس ژاپن محسوب میشه، آیا به نظرتون این احتمال وجود داره که پدرش با دادن رشوه، اونو از این آموزشا معاف کرده باشه؟
- همون طور که گفتم این موضوع در دست بررسیه، به محض اینکه چیزی ثابت بشه، به اطلاع مردم می¬رسونیم.
جونگین نفس بلندی می¬کشد و گوشی را روی میز می¬اندازد. قبل از اینکه بردارم و خاموشش کنم، خبرنگار دیگری می¬گوید: خیلی ها معتقدن که قضیه خودکشی لنا عضو سابق این گروه، مستقیما به اون کمپ مربوطه و ناشی از فشارهای روانیه که توی اون کمپ متحمل شده... آیا این به خاطر عملکرد ضعیف پلیس نیست که چهار سال پیش متوجه این قضیه نشده؟ 
رئیس پلیس گلویش را صاف می¬کند و من بی¬اختیار سرتا پا گوش می¬شوم: ما همزمان با احضار اعضای فعلی، عضو سابقش لنا رو هم احضار کردیم اما اطرافیانش مدعی شدن که ده روزه هیچ خبری ازش ندارن، حتی فرم پیگیری گم شدنش توی ایستگاه محلی پلیس رو هم پر کردن، به محض دسترسی این عضو رو هم مورد بازجویی قرار میدیم. اما به هر حال این چیزی از قصور دادستان وقت و مسئولین پرونده خودکشی کم نمی¬کنه... مطمئنا اگر بیشتر و دقیقتر تحقیق می¬کردن، شاهد قربانیای کمتری بودیم.
خبرنگار دوباره می¬پرسد: ممکنه که گم شدن لنا ربطی به این قضیه داشته باشه؟
- گم شدن لنا و تصادف سانگ ایل چون از اونجایی که دقیقا با این پرونده همزمان شدن، حتما ربطی به قضیه دارن، اما پلیس فعلا از نظریه¬های بی¬مورد اجتناب می¬کنه تا گزارشات درست رو به مردم اعلام کنیم!
سایت را می¬بندم و گوشی را دوباره روی میز پرت می¬کنم. نفس عمیقی می¬کشم و به روبه رو خیره می¬شوم. جونگین زیر گوشم می¬پرسد: به نظرت درسته؟
سوالی نگاهش می¬کنم. اضافه می¬کند: حرفای سانا...
پوکر می¬گویم: درستم باشه حداقل نصف نصفشم نیست.
- از کجا انقدر مطمئنی؟
شانه بالا می¬اندازم: می¬تونی خودت امتحان کنی. 
نفسش را پس می¬دهد و می¬پرسد: حالا که یونگ جی وا رو گرفتن، هنوزم می¬خوای لنارو نگه داری؟
اخم¬هایم توی هم می¬رود. هنوز یک نفر دیگر مانده که بدجوری از همه چیز قسر در رفته است.
--------------------
مینهو یکی محکم به پیشانی خودش زد و با هیجان داد ¬کشید: اینه...!
کیبوم که کنارش روی میز نشسته و از داد بی¬مقدمه¬اش بالا پریده بود، چپ چپ نگاهش -کرد: باز چی شد فیوزت پرید؟
مینهو با لذت جواب داد: چی می¬خواستی بشه کیبوما، اتفاق بالاتر از این که یکی از بزرگترین سرمایه گذارای وای جی به خاک سیاه نشسته؟
کیبوم پووفی کرد و زیر لب غر نامفهومی زد که به نظر می¬رسید؛ دیوانه باشد! اونیو گوشیش را روی میز انداخت و بی¬ربط به جو حاکم پرسید: افتتاحیه شهربازیو چیکار کنیم؟
کیبوم کلافه نالید: بازم افتتاحیه...
مینهو مصمم گفت: طبق برنامه پیش میریم خب!
اونیو پووفی کشید و گفت: پس من دارم قصه می¬گم از دیروز؟ میگم نمی¬تونم با مادربزرگ ارین تماس بگیرم...
قبل از اینکه کیبوم دوباره پدر ارین را ببندد به رگبار بد و بیراه گفتم: خب همون تیزرایی که ضبط کردیمو بفرستین ایستگاه پخش، فتوتیزراشم که چند روزه رو بیلبورداست، به نظرم تا یه هفته بعد از افتتاحیه هم بزاریم باشن.
مینهو با تایید اضافه کرد: اگه تا آخر هفته پیداشون شد که بهتر اگرم نشد برا اجرای اول برنامه یه بچه¬ی دیگه رو پیدا می¬کنیم.
و صاف زل زد به کیبوم... کیبوم حق به جانب گفت: من و تمین همین که فرشته¬ای مث ارینو پیدا کردیم برا هفت پشتتونم بسه، نوبتیم باشه نوبت هیونگه!
اونیو کلافه دست تکان داد: عمرا من حوصله بچه¬هارو ندارم، بچه¬هام هیچ علاقه¬ای به من ندارن، حسمون کاملا دو طرفه¬ست.
کیبوم چشمانش را چرخاند و دست به سینه شد: اونم لابد عمه ¬منه که هر بار ارین میاد خودشو جر میده براش؟
اونیو چشم درید: اون فرق می¬کنه.
مینهو با پوزخند کجی پرسید: چه فرقی؟
- اونو حس می¬کنم بچه خودمونه، احساس غریبی نمی¬کنم باهاش!
کیبوم مشتی توی هوا زد و با حرص گفت: باز منو یاد بابای عوضی این بچه انداختی.
اونیو لب¬هایش را جمع کرد و برای هزار و یکمین بار غرید: من باید اون عوضیو پیدا کنم.
مینهو خندید و سرخوش گفت: باشه بابا... هدف بعدی بابای نامرد ارین!
اونیو ژست فایتینگ گرفت و کیبوم با خودستایی محض گفت: آیگو لی سومان باید جای کیپاپ اونجرز بهمون لقب کریا اونجرز می¬داد، کرررریا...!
بعد هر سه زدند زیر خنده، مینهو مشتی به بازویم زد و بی¬حوصله خندیدم.
-------------------
لنا
آجوما سینی شام را روی عسلی گذاشت و آمرانه گفت: بخور...!
زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم: میشه بری کنار دارم تلوزیون می¬بینم.
پووفی کشید و به مقر همیشگیش، آشپزخانه برگشت. محکم کوسن را بغل گرفتم و دوباره صدای تلوزیون را بلند کردم. دو روز تمام بود که از پای تلوزیون جم نخورده بودم. خبرها را انقدر خوانده و شنیده بودم که از حفظ شده بودم اما هنوز اتفاقی که افتاده بود را باور نمی¬کردم. ده دقیقه بیشتر تا بخش بعدی خبری نمانده بود. آخرین خبرها مربوط می¬شد به پدر سانا و رابطه¬اش با سانگ ایل چون...! می¬دانستم خانواده سانا وضع مالی خوبی دارند اما نمی¬دانستم پدرش جزء بیست تاجر ثروتمند ژاپن است. سانا همیشه نسبت به همه ما از لباس¬ها و جواهرات گرانقیمت¬تری استفاده می¬کرد اما رفتارش هیچ وقت طوری نبود که حس کنیم خودش را از ما بالاتر می¬داند. هیچ کداممان این طور نبودیم. حالا که فکرش را می¬کنم می¬بینم توی آن کمپ لعنتی، توی آن بار کوفتی اولین چیزی که از دست داده بودیم غرورمان بود. صدای غرش موتر ماشین تمین از توی حیاط می¬آید، هیچ واکنشی جز آه کشیدن نمی¬توانم نشان بدهم. خودم را آماده شنیدن قضاوت ها و طعنه¬هایش می¬کنم. نه حوصله دعوا دارم نه جر و بحث؛ فقط خدا خدا می¬کنم زودتر بیاید، توپ و تشرش را در کند و تا ده دقیقه دیگر که سری جدید اخبار شروع می¬شود، به طبقه بالا رفته باشد. صدای باز شدن در را می¬شنوم و نفس عمیقی می¬کشم. چند ثانیه بیشتر طول نمی¬کشد تا در سالن باز شود و سایه سنگینش را روی خودم حس کنم. کاناپه را دور می¬زند و رو به رویم می-ایستد. نگاهش نمی¬کنم. می¬چرخد نگاهی به صفحه تلوزیون می¬اندازد و می¬پرسد: دوستاتو دیدی؟
چیزی نمی¬گویم. مثل سنگ بی¬حرکت می¬مانم تا بلکه بی¬خیالم بشود. خم می¬شود و صورتش درست موازی با صورتم قرار می¬گیرد. یک تای ابرویش را بالا می¬دهد و آهسته¬تر می-پرسد: خوش گذشت؟
بوی ویسکی می¬دهد. نگاهم را توی چشمان سرخش می¬چرخانم و با اینکه سرم دارد از ازدحام افکارم منفجر می¬شود، چیزی نمی¬گویم. اخم ریزی می¬کند و کنار می¬کشد: مزاحم تلوزیون دیدنت نمی¬شم عزیزم تا می¬تونی لذت ببر...
کفری نگاهم را از نیشخندش می¬گیرم و به صفحه تلوزیون می¬دوزم که یک دفعه حس می-کنم چیزی به سنگینی یک صخره¬ی سنگی توی سینه¬ام فرو می¬ریزد. ناباورانه پلک می¬زنم و به چشم هایم و تصویری که دارد توی صفحه بزرگ تلوزیون می¬بیند، شک می¬کنم. باور نمی¬کنم دختربچه¬ای که دارد توی آن اتاق پر از بادکنک¬های رنگی بالا و پایین می¬پرد و قهقهه می¬زند، ارین خودم است! شوکه نگاهی به تمین می¬اندازم، نکند دارم خواب می¬بینم؟ مثل همه این دوازده روزی که  توی این خانه حبس شدم و وقت و بی¬وقت تا پلک روی هم گذاشتم، تصویر ارین آمده جلوی چشمانم. شاید هم انقدر بهم ریختم، انقدر دلتنگ ارین شدم که دارم درست وسط بیداری توهم می¬زنم. صدای ارین را که می¬شنوم، بند دلم دوباره و دوباره پاره می¬شود، وقتی زل می¬زند توی چشم¬هایم و با همان لحن شیرین و کودکانه¬اش می¬گوید: آخر هفته می¬خوام برم شهربازی، کی با من میاد؟
تند از جا می¬پرم، مطمئنم خودش است. مطمئنم دخترک توی تیزر، دختر خودم است، دختر خودمان! دست جلوی دهانم می¬گذارم. یک نگاه به تمین می¬اندازم و یک نگاه به ارین، چطور متوجه این همه شباهت نشده بودم؟! تمین اخم ریزی می¬کند و درست لحظه¬ای که تیتراژ اخبار جایگزین تصویر ارین می¬شود به طرف تلوزیون می¬چرخد. نفس عمیقی می-کشد و همان طور که لخ لخ کنان به طرف در می¬رود، غر می¬زند: تمومم نمیشه طومار کثافت¬کاریاشون!
مکثی می¬کنم و تند به طرف تلوزیون می¬دووم. سیم¬های پشتش را چک می¬کنم. هیچ چیز غیرعادی نیست. چنگی به موهایم می¬زنم. تند ریموت را برمی¬دارم و شبکه¬ها را بالا و پایین ¬می¬کنم. نیم ساعت تمام عین مرغ سرکنده بال بال می¬زنم و کانال به کانال دنبال آن تبلیغ می¬گردم. کم کم دارم به این نتیجه می¬رسم توهم زدم که دوباره با دیدن ارین قلبم می-ایستد. چنگ می¬زنم به صفحه تلوزیون و ناباورانه صورتش را از روی صفحه ال ای دی لمس می¬کنم. پلک می¬زنم و اشک¬هایم روی صورتم می¬ریزند. دلم می¬خواهد زمان را نگه دارم، فیلم را روی همین صحنه خندیدنش نگه دارم و یک دل سیر نگاهش کنم، اما انقدر هول شدم،  انقدر از دیدنش شوکه شدم که تا به خودم بیایم چند ثانیه تبلیغش به سرعت برق و باد از جلوی چشمان خیسم می¬گذرد و تمام می¬شود. به زانو روی زمین می¬افتم و نفسم می¬برد. همه صداهای دنیا هم که فریاد بشوند و از گلوی من بیرون بپرند، تمام چشمه¬های دنیا هم که اشک¬ بشوند و از چشمان من فرو بریزند، حتی یک ذره از این بغض کم نمی-شود، از این حسرت تلخ و کشنده... مشتم محکم محکم به قفسه سینه¬ام فرود می¬آید و زار می¬زنم: دخترکم، دختر عزیزم...
---------------------  
دستگیره در اتاقش را می¬چرخانم و آرام داخل می¬شوم. می¬خواهم این احساس عذاب را برای هر دویمان تمام کنم. حتی اگر برای همیشه از دستش بدهم. حتی اگر تا آخر عمرم فقط حق داشتن یکی از این دو نفر را داشته باشم، باز ارین را انتخاب می¬کنم. کورمال کورمال جلو می¬روم تا چشمم به تاریکی عادت کند. سر می¬چرخانم و سایه¬اش را طرف دیگر اتاق می¬بینم. روی مبل راحتی نشسته، زانوهایش را بغل کرده و خیره به رو به رویش است. نزدیکش می¬شوم. چشم¬هایش را آهسته بالا می¬کشد تا روی صورتم، یک لحظه دلم به حال تنهاییش می¬سوزد اما سفت خودم را می¬چسبم. دیگر طاقت دوری از ارین را ندارم. طاقت بی¬خبری از عزیزترین کس زندگیم را ندارم. لب¬تر می¬کنم. آهسته زمزمه می¬کنم: بزار برم... خواهش می¬کنم...
بازویم را می¬گیرد، به طرف خودش می¬کشد و چون انتظار هر واکنشی را داشتم غیر از این، صاف توی بغلش می¬افتم. چند لحظه چشم توی چشم می¬شویم و بعد مرا محکم به خودش می¬چسباند. می¬گوید: کجا بری وقتی دارم می¬میرم از دوریت لنایا...
نفس عمیقی می¬کشم و بوی الکل را به وضوح از نفس¬های بلندش حس می¬کنم. پلک می¬زنم و تپش¬های تند قلبش، عطر تنش، گرمای آغوشش همه و همه مرا به بهترین روزهای زندگیم می¬برد. به روزهایی که توی این آغوش جز محبت، جز دوست داشتن، جز خوشبختی چیزی حس نکردم. مطمئنم یک ثانیه دیگر توی این حالت بمانیم لای بازوهایش ذوب می¬شوم. کمی خودم را عقب می¬کشم تا بلکه رهایم کند اما حلقه دستانش تنگتر می¬شود. زمزمه می¬کند: جایی نرو... هیچ جا نرو...
سرم را توی گودی گردنش فرو می¬کنم و عجیب اینکه بعد از آن همه گریه برای ارین، اشک¬هایم هنوز تمام نشدند، صورتم و پیراهنش را با هم خیس می¬کند. صدای گرفته و خسته¬ی تمین توی گوشم می¬پیچد. کلمه¬هایش مثل باران به قلبم ترک خورده¬ام می¬بارند. بارانی آرام بر کویری تشنه: دیگه نمــی¬خــوام ازت جدا شــم لعنتی... نمی¬خــوام دوباره بزاری بــری... می¬دونــی چقدر سخت گذشتــه ایــن مدت... می¬دونــی چقدر دلتنــگت شدم... دلم برات تنــگ شــده لنایا...
نفسی توی موهایم می¬کشد و با قطره اشکی که به گردنم می¬چکد می¬فهمم دارد گریه می¬کند: انقــدر دلم برات تنــگ شده بود که می¬خواستــم از دلتنــگی بمیرم... از اینــکه دیگه نمی-تــونستم ببینمت، نمی¬تونستــم بغلت کنــم داشتــم دیوونــه می¬شدم... نــرو... دیگه... نـــرو...
حلقه بازوهایش شل می¬شود. من را کمی از خودش جدا می¬کند، دستانش قاب صورتم می-شوند و خیره توی چشم¬هایم مثل بچه¬ای که مادرش را گم کرده باشد، هق می¬زند: جایی نــرو... هیچ جا نـــرو... بــری این دفعه دیگه از دوریت دیوونه می¬شــم...
مثل خودش هق می¬زنم. حتی اگر سیاه مست هم باشد که هست، حتی اگر هیچکدام از این حرف¬ها را از روی اختیار نزده باشد، باز هم برایش می¬میرم. برای کلمه به کلمه¬اش جان می¬دهم. برای این نگاه که خیلی وقت بود گمش کرده بودم. برای این همه دلتنگی که یک جایی از وجودش تلنبار شده بود و غرورش، دلخوریش، کینه¬اش نمی¬گذاشت به زبان بیاوردش... برای تک تکشان می¬توانم بمیرم. همان چند سانت فاصله¬مان را هم که از بین می¬برد و لب¬هایش روی لب¬هایم می¬نشیند، دیگر هیچ آرزویی ندارم. فقط می¬دانم پشیمانی شکستن قلبش، پشیمانی از دست دادنش تا ابد ادامه پیدا می¬کند. چشم می¬بندم و حرکت حریصانه لب¬هایش روی لب¬هایم تنها جریانی است که از دنیا حس می¬کنم. اشک¬هایمان با هم مخلوط می¬شوند. هر دو می¬دانیم که این بوسه از روی اختیار نیست، از روی عقل نیست اما هیچکدام نمی¬توانیم عقب بکشیم. هیچکدام نمی¬توانیم تمامش کنیم.
تمین
تکانی به خودم می¬دهم. خواب و بیدار سنگینی عجیبی را روی تنم حس می¬کنم. چشم باز می¬کنم و اولین چیزی که می¬بینم صورت لنا درست روی قفسه سینه¬ام است. قلبم از این همه نزدیکی می¬تپد. آرام خودم را بالا می¬کشم، چشمانش بسته است و دستان من دورش حلقه شده! نفس عمیقی می¬کشم و دوباره نگاهش می¬کنم. تقریبا آخرین باری که این طور آرام توی آغوشم جا خوش کرده را به یاد نمی¬آورم. آهسته چند تار موی روی گونه¬اش را که با نفس¬هایش بالا و پایین می¬شوند، کنار می¬زنم. تنها چیزی که از دیشب یادم می¬آید این است که بعد از نوشیدن با جونگین به زحمت خودم را به ویلا رساندم. اتفاقات بعدش را در هاله-ای از ابهام مثل یک خواب، جسته و گریخته به یاد می¬آورم. هرچند حالا توی این فاصله کم، به یاد آوردنش چندان اهمیتی هم ندارد. به طرز عجیبی آرامم. حس می¬کنم بعد از مدتها توانستم یک خواب راحت داشته باشم. دلم می¬خواهد همین طور توی آغوشم نگهش دارم، چشم ببندم و جز دوست داشتنش چیزی توی قلبم نماند. جز خاطره¬های خوبمان، چیزی را به یاد نیاورم. اما هیچ دوست ندارم بیدار شود و مجبور به توضیح این وضعیت شوم. آرام از خودم جدایش می¬کنم. تکانی می¬خورد و پهلو به پهلو می¬شود. نفس عمیقی می¬کشم و با کمترین سر و صدای ممکن از روی تخت بلند می¬شوم. گوشیم را از روی عسلی برمی¬دارم کتم را هم، دوباره بی¬اختیار نگاهش می¬کنم. صورتش بین ملافه سفید روی تخت و نور تازه اول صبح، همان معصومیت و سادگی گذشته را دارد. همان حالتی که هیچ وقت دقیق نفهمیدم چیست اما هنوز هم خواستنی¬ترین صورت دنیا را ساخته؛ نزدیکش می¬شوم و دقیقتر نگاهش می¬کنم. کاش می¬شد، کاش می¬توانستم بدهم همه این خاطره¬های بد، همه این اتفاقات تلخ را از زندگیمان ببرند و دور بیندازند.
آرام با سرانگشتانم لب¬هایش را لمس می¬کنم و به این فکر می¬کنم که اگر هیچکدام از آن اتفاق¬ها نیفتاده بود، اگر همه چیز همان طور خوب پیش می¬رفت، می¬توانستم هر روز صبح چشمم را به روی چنین منظره¬ای باز کنم. بیشتر حتی...! شاید هر روز اولین تصویری که از دنیا می¬دیدم، صورت لنا و فرشته کوچکی درست شکل خودش بود! آهی می¬کشم و قبل از اینکه بیدارش کنم از اتاق بیرون می¬زنم. بین همه احساسات آزاردهنده¬ای که از این رابطه عایدم شده، این یکی از همه بیشتر و غم ¬انگیزتر است. اینکه دیگر هیچ وقت نمی-توانم زنی را به اندازه لنا دوست داشته باشم. و از آن بدتر نمی¬توانم از زنی که انقدر دوستش داشتم، بچه¬ای داشته باشم. چه نعمت بزرگی است فراموشی! 
-------------------  
کیبوم کراواتش را سفت کرد، یک نگاه توی آینه قدی استایلیست به خودش انداخت و گفت: یوکشی، کیم کیبوم مث همیشه سووو خفن...!
اونیو یک نگاه به پیراهن لیموییش و یک نگاه به کت و شلوار راه راهش انداخت و گفت: لااقل برا افتتاحیه دیگه عین آدم لباس بپوش، باور کن الان دیگه نمی¬خواد فشنیستا باشی!
مینهو تایید کرد: ماجا... امشب باید عین هم لباس بپوشیم، نمیشه که ما تیپ کلاسیک بزنیم، تو تیپ فشن شو.
کیبوم گره کراواتش را محکمتر ¬کرد و با سماجت گفت: همینه که هست، مردم باید عادت کنن که یه مدیر لایق بدون تیپ کلاسیکم می¬تونه لایق باشه، باید عادت کنن که خوشتیپی زمان و مکان نمی¬شناسه.
اونیو دندان¬هایش را بهم سایید و ترجیح داد دیگر این بحث بی¬فایده را ادامه ندهد مینهو هم که از این حجم خودپسندی لال شده بود، سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت تا هوایی به سر و کله¬اش بخورد. کیبوم به طرف من چرخید و با بی¬خیالی محض گفت: چیه تو نمی-خوای مراتب انزجارتو ابراز کنی؟
بی¬حوصله نگاهش کردم. اخم ریزی کرد و جدی پرسید: چته؟ دعوات شده با لنا؟
بلند شدم و زیرلب گفتم: نه...!
دستش روی بازویم نشست: یا...
نگاهش کردم و چشم بسته غیب گفت: نکنه به خاطر میتینگ افتتاحیه¬س؟
دستش را آرام از روی بازویم پس زدم و گفتم: خوبم، چیزیم نیست.
فضای بزرگ وسط شهر بازی با انبوه جمعیتی که برای افتتاحیه آمده بودند و خیلی¬هایشان حتی لایت استیک هم همراهشان آورده بودند پر از شور و شادی بود. سن بزرگ و موقتی را درست پشت محوطه چرخ و فلک غول¬پیکر شهربازی ساخته بودند و دورتا دورش با ریسه و بادکنک و گل آراسته بودند. جمعیت داشت با اجرای لایو ته¬یان همخوانی می¬کرد. ردیف اول صندلی¬ها را آرتیست¬ها و کارکنان کمپانی پر کرده بودند. شین دونگ اجرای افتتاحیه را به عهده گرفته بود و حسابی سر حاضرین را گرم کرده بود. برای من اما صدای داد و قال شین دونگ و همهمه جمعیت رنگ باخته بود. خیره شده بودم به سن و قلبم به طرز عجیبی توی سینه¬ام سنگین شده بود. منی که همه عمرم را روی این استیج¬ها گذرانده بودم، روی این استیج¬ها عمیقترین و لذت¬بخشترین خاطرات نوجوانی و جوانیم را ساخته بودم. منی که وقتی آنجا روی آن نقطه می¬ایستادم دیگر هیچ استرس و نگرانی حریفم نبود. حس می¬کردم سلطه¬ی بی¬چون و چرایم را تا ابد می¬توانم ادامه بدهم. تسلط همیشگیم، خونسردی و دقتی که با گوشت و پوست و خونم عجین شده بود؛ حالا همه برایم مثل خاطره¬ای گنگ و دور به نظر می¬رسید. تمام شدن کاری که برای همه عمرم می¬خواستم انجام بدهم، از سکه افتادن اشتیاقی که از کودکی همراهم بود، غم عجیبی داشت. انگار همه خیابان¬های دنیا را بی¬هدف پرسه زده باشی و به هیچ کجا نرسیده باشی... انگار همه¬ی قصه¬های دنیا را خوانده باشی و هیچکدامشان مال خودت نباشند... انگار همه¬ی عکس¬های دنیا را تو گرفته باشی و حتی یک نفر صورتت را به خاطر نداشته باشد... همین اندازه سردرگم، تا همین حد ناکام و همین قدر احساس تنهایی می¬کردم. بین صدها نفر که همگی یکدست اسممان را صدا می¬زند، تنهای تنهای تنها بودم.
بعضی دردها نه از بین می¬روند و نه فراموشت می¬شوند. تا عمری داری پا به پایت کش می¬آیند و نمی¬گذارند حتی یک بار از ته دل بخندی؛ بعضی دلتنگی¬ها انگار اکسیر جاودانی نوشیده¬اند، لعنتی¬ها تا تمامت نکنند، تمام نمی¬شوند که... به خودت می¬آیی و می¬بینی یک جای غریبی از دنیا ایستادی، پشت در خانه¬ای که همه خاطره¬های بدت را در خود جا داده...
بعضی جاها زندگی تکلیفش با خودش مشخص نیست، گیجت می¬کند. انقدر دور خودت می-چرخاندت که نمی¬فهمی یکی مثل لنا را باید دوست داشته باشی یا عذاب بدهی! نمی¬فهمی باید ببوسیش یا از خودت برانی... بعضی¬ها احساساتی در آدم ایجاد می¬کنند که هیچ اسمی برایشان نیست، توی هیچکدام از لغت¬نامه¬های دنیا توصیفی برایشان نوشته نشده؛ بعضی دوست داشتن¬ها متناقض¬ترین عشق¬های دنیا هستند. ترکیبی غافلگیر کننده از نفرت، دوست داشتن و از همه بدتر دلتنگی! دلتنگی برای کسی که به لحاظ جغرافیایی یکی دو دیوار بیشتر با تو فاصله ندارد اما توی قلبت میلیون¬ها و میلیون¬ها کیلومتر از او دوری... دلتنگی بدترین نقطه این احساسات بی¬نام و نشان است. درست جایی است که می¬خواهی به طرفش بدوی اما پاهایت یاریت نمی¬کند. همان لحظه¬ای است که می¬خواهی دوست داشتنش را داد بزنی، ترس از دست دادنش را نعره بکشی اما جز سیلی زدن به گوشش کاری از دستت برنمی¬آید. این عجیبترین و ناشناخته¬ترین نوع دلتنگیست. وقتی که کیلومترها توی تاریکی شب راه می¬آیی و از پشت در برمی¬گردی. وقتی کلی حرف برایش داری، کلی گله، کلی خاطره اما ندیده می¬گذاریش و می¬روی. بعضی دردها تمام نمی¬شوند، فقط شکلشان عوض می¬شود؛ نه از بین می¬روند و نه فراموش می¬شوند.

About LENAWo Geschichten leben. Entdecke jetzt